زندگی بی زندگی
جهانیشدن فرهنگ موضوعی است که پیشرفت و گسترش فناوری ارتباطات زمینۀ عملی شدن آن را فراهم کرده است. این موضوع سبب شده است که عدهای با تأکید بر نوع تازهای از امپریالیسم، یعنی امپریالیسم فرهنگی غرب و در رأس آن امریکا بر جهان، آیندۀ فرهنگی جهان را جز امریکاییشدن همۀ جوامع و نابودی فرهنگهای ملی و محلی ندانند؛ با این حال پاسخ به این پرسش که آیا فرهنگ غربی و بهویژه فرهنگ امریکایی، فعالیتهای فرهنگی کم و بیش محلی و سنتی را تغییر داده و نابود کرده است یا خیر به طرح دیدگاههای متنوعی منجر شده که نگاشتۀ پیش رو یکی از آنهاست.
بسیاری از تحلیلگران و نظریهپردازانِ جهانی شدن دراینباره متفقالقولاند که زندگی روزمره و آنچه در مکانی خاص رخ میدهد تحت تأثیر چیزی است که به طور کلی در مجموعه نقاط دیگر رخ میدهد. این نظریه پیامدهای مهمی برای چگونگی درک ما از نیروهایی دارد که زندگی روزمره را شکل میدهند. براساس دیدگاه بسیاری از ناظران، ما نباید این نیروها را صرفاً محلی تلقی کنیم؛ یعنی اینکه گمان کنیم که این نیروها فقط در درون اجتماعات محلی یا در درون مرزهای دولتهای ملی خاص شکل میگیرند و فعالیت میکنند. ما دیگر نمیتوانیم چگونگی شکلگیری زندگی خودمان را فقط براساس پدیدههای محلی یا رویدادهای ملی درک کنیم؛ زیرا آنچه محلی یا ملی نامیده میشود در حال حاضر همبسته با نیروها و پدیدههای گستردهتر و جهانیتر است. دیگر نمیتوان فرهنگهای محلی را صرف نظر از بقیۀ جهان توجیه کرد، شکل بخشید و احیا نمود. به جای نگریستن به چگونگی زندگی روزمره در درون جامعۀ خاص باید به این توجه کرد که افرادی که در درون مرزهای دولتی خاص زندگی میکنند چگونه از نیروهایی تأثیر میپذیرند که ماهیتاً چند ملیتی به شمار میآیند و چگونه این افراد نسبت به این نیروها عکسالعمل نشان میدهند و از چه نظر مسبب ایجاد چنین نیروهایی میگردند. تمرکز ما باید از توجه صرف به درک زندگی انسان براساس شیوۀ تأثیرپذیری آن از جوامع ملی به سمت درک این امر باشد که چگونه فعالیتهای روزمره تابع جریانها و شبکههای جهانی و تأثیرپذیر از آنها هستند و چگونه بخشی از آنها به شمار میآیند.
این امر همچنین بدین معناست که مطالعۀ جهانی شدن را نباید نوعی نگرش به فرهنگ تلقی کرد که ما آن را از تحلیل رایج از جامعۀ ملی به ارث بردهایم. دیگر کافی نیست که به فرهنگ بریتانیا، آلمان و... بنگریم. در عوض، آنچه ما باید انجام دهیم توجه و تعمق دربارۀ شیوههایی است که جهانی شدن از طریق تعاملات، تبادلات و تحولات خاص، بر سازمان فرهنگ تأثیر میگذارد. دقیقاً این امر از این حاکی است که ما باید به چگونگی ایجاد، شکلگیری و بازآفرینی فرهنگ در درون و بیرون مرزهای ملی توجه نماییم و برای نمونه، روابطی را بررسی کنیم که به مراکز فرهنگی (برای مثال هالیوود) و حاشیهها (برای مثال، کشورهای جهان سوم) مربوطاند.
جنبۀ مهمی از «جهانی شدن فرهنگ»، بومیزدایی است؛ یعنی شیوههایی که نیروهای جهانشمول میتوانند اهمیت مکان، منطقۀ اجتماعی و جغرافیایی را در خلق و تجربۀ پدیدههای فرهنگی کاهش دهند. آنچه ما باید بررسی کنیم ابزاری است که فرهنگ به وسیلۀ آنها پیوند سنتی خود را با مکانهای خاص میگسلد؛ برای مثال، غذای مکزیکی برگرفتهشده از بخش خاصی از امریکای مرکزی است و نشاندهندۀ محصول کشاورزی آن منطقه است، اما در پی رشد سریع رستورانهای فستفود، مانند تاکوبل، نوع خاصی از غذای مکزیکی به عادت غذایی رایج در امریکای شمالی تبدیل شده است؛ بهعبارتی غذای مکزیکی از خاستگاه اصلی خود فاصله گرفته و بخشی از عادت غذایی در جهان شده است. بدینترتیب باید گفت که تجربههای فرهنگی ما دیگر در مکانهایی که ما زندگی میکنیم لزوماً ریشه ندارند. امکانهای فرهنگیای که در مکانی خاص عرضه شدهاند دیگر به طور کلی یا عمدتاً برای آن محل و مکان، سنتی نیستند. تحت شرایط جهانی شدن، امر محلی (یا آنچه ما امر محلی تلقی میکنیم) دیگر عامل تعیینکننده و اصلی در آن چیزی نیست که فرهنگ مکانی خاص فراهم میکند. پدیدههای فرهنگی میتوانند با یکدیگر پیوند یابند و در جاهایی که هزاران کیلومتر از آنها فاصله دارد ریشه بدوانند. بدین ترتیب، پیوند فرهنگی گسترده، ویژگی اصلی جهانی شدن است. بر همین اساس، بعضی از افراد جهانی شدن را دارای تأثیر مثبت بر زمینههای فرهنگی در جهان میدانند؛ برای مثال میتوان به کارکرد مهمی اشاره کرد که سازمانهای رسانهای در تولید و توزیع بسیاری از برنامههای تلویزیونی و سینمایی جهان دارند؛ مثلاً مالک کانال خبری خاصی میتواند ادعا کند که در رسانۀ وی، اطلاعات از سراسر جهان گردآوری میشود و همۀ کارکنان به دنبال پخش برنامهای مناسب و شایستهاند که هدف آن برقراری صلح است. بنابر این ادعا فراگیری و گستردگی این رسانۀ خاص و پوشش خبری رویدادهای جهانی، دولتها را به روابط صلحآمیز با هم تشویق میکند؛ زیرا اگر دولتی به شکلی نامعقول یا خطرناک عمل کند «کل جهان» میتواند آن را مشاهده نماید؛ به همین دلیل خطر تحقیر گشتن و سرزنش شدن در مقابل چشمان جامعۀ جهانی کافی خواهد بود تا دولتهای خشونتطلب و تنشزا مجبور شوند سیاستهای نامتعارف خود را کنار بگذارند، اما با توجه به رویدادهایی مانند مخالفت صدام حسین در مقابل بازرسی از تسلیحات کشور عراق و جنگی که در پی این امر اتفاق افتاد، دیدگاههای بالا نسبتاً سادهلوحانه به نظر میرسد. با وجود این، استدلال موجهتر این است که گسترش رسانههای جمعی، مانند تلویزیون و ماهواره، رادیوی دیجیتال و اینترنت، موهبتهای عظیمی برای آزادی اطلاعات و حقوق بشرند؛ زیرا میتوانند از مرزبندیهای ملی فراتر روند. افرادی که در حاکمیت دولتی خاص زندگی میکنند حداقل میتوانند به طور بالقوه اطلاعاتی را از بیرون مرزهای آن کشور بهدست آورند، حتی اگر دولتمردان نخواهند آنها به چنین اطلاعاتی دست یابند. اگر رژیمی حقوق بشر را نادیده بگیرد و این واقعیت هرگز در رسانههای رسمی دولتی بیان نشود، افراد میتوانند اخبار این رویدادها را بهدست آورند مشروط بر اینکه به رسانههایی دسترسی داشته باشند که از کشور دیگری برنامه پخش میکنند. درحالیکه دولتهای سرکوبگر به دنبال کنترل چنین دسترسیهایی هستند یا آنها را ممنوع میکنند، هنوز این نکته پابرجاست که کنترل جریان اطلاعات بیش از پیش برای دولتها دشوارتر شده است؛ وضعیتی که میتواند نتایج پیشبینیناپذیری را برای افراد درون جامعه داشته باشد. از سوی دیگر، منتقدان جهانی شدن رسانههای همگانی نیز بسیارند. صرف نظر از جریان اطلاعات در سطح جهان و آزادی سیاسی، بنگاههای رسانهای غرب میتوانند اسب تروای ارزشهای سرمایهداری و ارزشهای مصرفی به شمار آیند و مُبلغِ ایدهها و مروّج شیوههایی از زندگی باشند که فرهنگهای محلی را تضعیف میکنند. از این نظر، رسانههای همگانی (عمدتاً امریکایی) فراهمکنندۀ امپریالیسم فرهنگی هستند که مجموعهای از ارزشهای کشور یا منطقهای خاص را به کشور و منطقۀ دیگر تحمیل میکنند.
میتوان گفت که در شرایط خاصی، زندگی روزمره میتواند بهواسطۀ تأثیرات بیرونی و جهانی دچار تحولات عظیم گردد، اما در شرایطی دیگر، فعالیتهای روزمره و شیوههای تفکر ممکن است در برابر این چیزها نسبتاً نفوذناپذیر باشد. افراد ممکن است در رستورانهای مکدونالد غذا بخورند، اما چنین چیزی ضرورتاً به این معنا نیست که همگی آنها از نظر اندیشه، رویکرد و سبک زندگی به فردی امریکایی یا غربی تبدیل میشوند (حتی با فرض اینکه معنای «امریکایی یا غربی بودن» کاملاً روشن و بیابهام باشد). بحث دربارۀ تأثیراتی که با تغییرِ الگوهای فرهنگی رخ میدهند بحثی تجربی است که فقط میتواند بر اساس آنچه واقعاً رخ میدهد دربارۀ آن پژوهش کرد. البته مشکل خاصی که در عرصۀ پژوهش دربارۀ زندگی روزمره وجود دارد این است که زندگی روزمره در زمینههای فرهنگی و اجتماعی متفاوتی رخ میدهد. به عبارت دیگر، زندگی روزمره پیچیده است؛ زیرا خود افراد و مردم پیچیده هستند. تبیینهایی که ما از زندگی روزمرۀ افراد میکنیم تا حد زیادی گزینشی هستند. این مسئله وقتی که «فرهنگ» در زندگی روزمره تبیین میشود حادتر میگردد. میتوان نیروهای فرهنگیای را در نظر گرفت که فعالیتهای روزمره را شکل میبخشند. این فعالیتها میتوانند بر دو گونه باشند: 1. فعالیتهایی که مشخصۀ آنها این است که از طریق قدرت یک فرهنگ جهانی، مانند فرهنگ امریکایی به فعالیتهایی مشابه و همگون تبدیل شدهاند؛ 2. فعالیتهایی که مشخصۀ آنها تفاوت، متجانس نبودن و تأکید دوباره بر منطقه و ویژگیهای خاص آن است. به نظر کاملاً آشکار میرسد که هر دوی این شاخهها و سیرهای اصلی در زندگی روزمره در جریان هستند و هر دو به شیوهای پیچیده و اغلب مبهم بر جنبهها و سطوح گوناگون فعالیت روزمره تأثیر میگذارند و تا حدی یکدیگر را متعادل میسازند. ویژگی اصلی وضعیتی که ما در آن به سر میبریم این نیست که فرهنگ محلی به واسطۀ فرهنگ جهانی از میان رفته باشد، بلکه زندگی روزمرۀ ما همواره دستخوش تغییر و دگرگونیهای بسیار است و کماکان خود را در سطح محلی و منطقهای بازسازی میکند. بدینترتیب میتوان گفت که صورتبندی فرهنگی زندگی روزمره، آمیزهای آشفته از امری است که در جهان یکسان و مشابه تلقی میشود و از نظر محلی و منطقهای متنوع است. دومی کماکان در رویارویی با اولی به وجود خود ادامه میدهد و اولی به گونههای خاصی، دومی را برمیانگیزد. میتوان نتیجه گرفت که زندگی روزمره بیش از پیش با نوعی رویکرد جهانشمول مشخص میشود که از یکسو به فرهنگهای دیگر توجه میکند و احترام میگذارد و همواره از ذهنی گشوده در برابر تجربههای فرهنگی برخوردار است و از سوی دیگر، به تفاوتها و اختلاطها توجه میکند. اما اشتیاق به غذاهای متنوع کشورهای گوناگون و رفتن به رستورانهای متفاوت ضرورتاً با انجام دادن عملی تأثیرگذار و واقعی دربارۀ موضوعات جهانی مانند بدهی کشورهای جهان سوم، گرم شدن کرۀ زمین و... مرتبط نیست. میتوان فردی را تصور کرد که در زمینۀ علایق فرهنگی یک جهان وطن است، اما در فعالیتهای دیگر، از جمله فعالیتهای سیاسی، چنین نیست. تصور اینکه ما از ذوق و علایق جهانشمول برخورداریم میتواند راهی باشد برای فرهیختگان تا خودشان را از خیل عظیمی جدا کنند که در درون محدودیتهای علایق محلی و منطقهای گیر افتادهاند. افزون بر این، سخن گفتن دربارۀ اختلاط و آمیزشهای فرهنگی و جریانهای فراملیتی نباید چشمان ما را به این واقعیت ببندد که احساسات و شور و شوقهای ملی کماکان در زندگی روزمره مؤثرند، خواه از طریق گزارش روزنامهها یا گفتوگوهای عادی که طی آن افراد هویت خود را با ایرانی بودن، بریتانیایی بودن یا ... مشخص میکنند. از سوی دیگر روشن است که تأثیر چیزی که جهانی شدن مینامیم بر آنچه میاندیشیم و عمل میکنیم همواره گوناگون و تا حدی پیشبینیناپذیر است. بدین ترتیب آشکار میشود که جهانی شدن فرهنگ و زندگی روزمره هرگز نمیتواند به نتایج کاملاً روشن و پیشبینیپذیر بینجامد.
منبع: ماهنامه / زمانه / 1389 / شماره 95، دی ۱۳۸۹/۱۰
نویسنده : سید مجید کمالی
نظر شما