کتابخانه ملی: پناهگاه من در طوفان تحصیلات
آشنایی من با کتابخانه ملی، به دورانی پرچالش در نیمه اول دهه نود برمیگردد. زمانی که استاد راهنمای پایاننامهام در آنجا حضور داشت و باید پیشزمینهای از آن دوران را بیان کنم.
مشکلات پایاننامه من زمانی آغاز شد که به دلیل اختلافات شدید بین دو گروه از بانوان عضو گروه کتابداری و اطلاعرسانی آن زمان دانشگاه آزاد علوم و تحقیقات - که امیدوارم دیگر در آنجا حضور نداشته باشند - با چالشهای بزرگی مواجه شدم. من که از رشتهای دیگر به این گروه به ظاهر پرطمطراق قدم گذاشته بودم، از بسیاری از مسائل شوکه بودم. از اینکه اساتید کتابداری چندان از اطلاعرسانی نمیدانستند و اینکه چقدر اختلافات این بانوان به سایر دانشجویان لطمه میزد.
من که عضو هیچ کدام از دو گروه متخاصم نشده بودم به تدریج مورد غصب قرار گرفتم و کار پایاننامه من به گیرهای عجیبی برخورد. کاش یک انسان اخلاقگرا وجود داشت و میآمد و بررسی میکرد که چرا وضع این گروه و چهار استادش اینقدر نابهنجار است. رئیس گروه که همسر یکی از استانداران کشور بود خود را دارای نفوذ میدانست و حرفهایی که از او شنیدم قابل گفتن نیست و آن یک فرد تنها نیز خود را دارای قدرتهای پشت پرده میدانست. بگذریم از اینکه هر چهار استاد از نظر اخلاق و شرافت استادی از منظر من نمره بسیار پایینی گرفتند، منتها کاش میدانستند که انسانیت در گذر زمان حرف اول را میزند.
متاسفانه مجبور شدم با همان یک نفری پایاننامهام را بردارم که نمره اخلاقش از همه پایینتر بود. و رئیس گروه هم با ناجوانمردی تمام چوب لای چرخ کارهای من میگذاشت. اگر آن زمان با اختلالات شخصیتی مثل الان آشنا بودم خیلی بهتر آنجا را به اتمام میرساندم. و بماند که استاد راهنما من را تا پارکینگ میکشاند که بگوید ماشین شاسی بلند دارد و بماند که یک بار آژانس گرفتم و مجبور بودم او را برسانم که بعدها بگوید خانه من را دیدی! سه نبش و بزرگ و در نزدیکی تجریش است. بله با این افراد روبرو شدم، اما برگردیم به کتابخانه ملی...
کسی از آن گروه حاضر نشد استاد مشاور من شود و عمدا مرا به سمتی سوق دادند که سختترین راهها باشد.
استاد مشاورم بانویی بسیار مهربان و دوست داشتنی بود به نام دکتر زهره سادات میرحسینی که از استادان دانشگاه واحد تهران شمال بود و قابل ذکر است بگویم من در دوران ارشد دوباره مهمان این دانشگاه شدم که این هم از اذیتهای همان گروه منفور است.
استاد داور هم خانمی شد که به هر کسی که گفتم گفتند کارت تمام است. خانم دکتر نرگس نشاط شمیرانی عضو هیات علمی کتابخانه ملی، بانویی که به مانند خانم دکتر میرحسینی مهربان، دوست داشتنی، با اصالت و خانم به تمام معنا بود و در روند کارها متوجه نامرادی روزگار شد و آنقدر حمایت کرد که با وجود اینکه دست از تحصیل برداشته بودم، کار به اتمام رسید.
با وجود اینکه استاد راهنما و پر اختلالم پایاننامه را نخوانده بود و کارهایش را نکرده بود، به لطف خانم دکتر میرحسینی انجام شد. گرچه استاد راهنمای بیانصاف، حتی در روز دفاع با تلفن حرف میزد که استاد داور را هم کلافه کند.
در کل کارم با تحصیل تمام شد. اما هر بار که نام کتابخانه ملی را میشنوم لبخندی بر روی صورتم مینشیند. از اینکه چقدر خانم دکتر نشاط به من لطف داشتهاند. متاسفانه گذرم به آنجا نخورده و مدتهاست ایشان را از نزدیک ملاقات نکردهام که اگر بخت یار باشد برای عرض ادب خواهم رفت. خانم دکتر میرحسینی را در اینستاگرام میبینم و خوشحالم که هر از گاهی سلامتی و حضورشان را متوجه میشوم.
کتابخانه ملی برای من سرشار از خاطرات خوب شد. از حضور و وجود کسی که به حق میتوانست ایرادهای بسیار زیادی به پایاننامهای بگیرد که هفته قبل از داوری توسط استاد راهنما عوض شده بود، اما هر چه بود به خاطر ملاحظات شخصی و اخلاقی، در اصلاح آن کمک فراوان کرد. خدا را شکر که فرصت دیدار و آشنایی با این دو استاد نازنین به من رسید. هر کجا که هستند خدا یارشان باد.
مهیار موسوی
- عکس از مهدی شادکار
نظر شما