آواز سهراب تا آواز شقایق
موضوع : نمایه مطبوعات | ایران

آواز سهراب تا آواز شقایق

روزنامه ایران،  شماره ۱۷۷۸ - سال هفتم - شنبه ۲۵ فروردین ۱۳۸۰

به تماشا سوگند و به آغاز کلام، اینجا صحبت ازمردی است که طبیعت و تماشای طبیعت برای او کافی بود تابه نور برسد، صحبت از مردی که با رود همسفر می شد تابه دریای بیکران حق برسد.
صحبت ازمردی که اگرچه اکنون صدای قلمش به گوش نمی رسد اما یاد و نامش همواره در دل هنردوستان جای گرفته است.
این هنرمند، نقاش و شاعر بزرگ معاصر، سهراب سپهری نام دارد که در روز ۱۵مهر سال۱۳۰۷ در شهرکاشان متولد شد تا نگاهی دیگر بیافریند.
سهراب از همان کودکی علاقه بسیاری به شعرو نقاشی داشت و با نگاهی متفاوت به طبیعت، نقاشی و شعر را شروع کرد و در سال۱۳۲۷ وقتی که ۲۰ساله بود مشغول تحصیل در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد و در سال۱۳۳۰ نخستین مجموعه اشعار خود را با عنوان « «مرگ رنگ» که شامل ۲۲شعر بود به چاپ رساند.
سهراب شعرهایی نیز در قالب کلاسیک سروده بود که درکتاب خود به نام «درکنار چمن یا آرامگاه عشق» منتشرنمود.
او هنگام جوانی درانجمن صبای کاشان شرکت می کرد و شعرهایی در قالب سنتی و به زبان محلی سروده بود.
سهراب حرفهایی داشت که باید شنید، حرفهایی که مثل یک تکه چمن روشن بود و درآنها می گفت: آفتابی لب درگاه شماست که اگر در بگشایید به رفتار شمامی تابد. اما چرا بعضیها هنوز هم درها راباز نکرده اند تا آفتاب به رفتارآنها بتابد، آنان منتظر چه هستند. ای کاش آن هنگام که در را باز می کنند آفتاب غروب نکرده باشد و ای کاش یاد بگیرند عاشقانه به زمین خیره شوند. چه خوب است این حرفها راگوش کنند، مهربان باشند، درها را بگشایند، لبخند بزنند و در جوانی یک سایه راه بروند. سایه همان آفتاب.
سهراب عاشقانه به اطراف نگاه می کرد، برگی از شاخه بید را آیتی محکم می دانست، خوب می فهمید که خدایش در این نزدیکی است. لای این شب بوها است و برای شکرگزاری رو به گل سرخ می کرد، جانمازی از چشمه و مهری از نور برمی داشت و در دشت به نماز می ایستاد. نماز این مرد چگونه بود، کسی که اذان را از باد و از سر گلدسته سرو می شنید و با تپش پنجره ها وضو می گرفت. این چنین و بااینها نماز می خواند و دراین نماز به حق باید ماه و نور جریان داشته باشد. آری ا و چشمها را شسته بود و جور دیگر می دید.
سهراب حقیقتاً خود را جزیی از طبیعت می دانست و طبیعت را بسیار دوست داشت، مردی که حتی زاغچه یی را در مزرعه جدی می گرفت نگاهی ژرف به طبیعت داشت. چرا که شکفتنها رامی شنید و بارها روی علفها چکیده بود، آری کسی که آب راطواف می کند هیچگاه آن را گل نمی کند.
زندگی این مرد صفی از نورو عروسک بود، زندگی می کرد با شستن یک بشقاب، در نزد او زندگی حس غریبی بود که یک مرغ مهاجر داشت و خود ساده زندگی می کرد، چه درباجه یک بانک چه در زیر درخت.
او علاقه زیادی به سفر داشت و بسیار سفرمی کرد، امریکا، پاریس، لندن، رم، توکیو، یونان، مصر، هند، پاکستان، افغانستان و ... از جمله کشورها و شهرهایی بودند که سهراب به آنها سفر کرده بود و به تجربه های خود افزوده بود.
هرجا را که برای آموختن مناسب می دید بلافاصله چمدانی را که به اندازه پیراهن تنهایی اش جا داشت برمی داشت و راهی غربت می شد. در یکی از همین سفرها که به نیویورک رفته بود در نامه یی به دوست خود نوشته بود: در این شهر بشدت مانده ام، دراین شهر بی پرنده و نادرخت، دراینجا به یک چهارم قارقار کلاغ هم راضی هستم.
روشن است که چه اندازه طبیعت را دوست داشت، طبیعت پرنده یی بود که سهراب باآن به دیار خود پرواز می کرد و از آنجا همه چیز رامی دید.
بسیاری از مواقع در طبیعت و در میان باغی می ایستاد و با پرنده ها هم آواز می شد. شعر می سرود و نقاشی می کرد، آری نقاشی، سهراب نقاشی ماهروچیره دست بود و قلم در دستهای او شکلهای زیبا می آفرید.
در بی ینالها و نمایشگاههای زیادی شرکت می کرد و جوایز بسیاری دریافت کرده بود، از جمله درسال۱۳۳۹ در دومین بی ینال تهران واقع در کاخ ابیض که بیش از ۲۲۰تابلو و ۱۵پیکره و چندین نقش نیم برجسته از ۷۱هنرمند گردآوری شده و به تماشا گذاشته شده بود، سهراب سپهری برنده جایزه بزرگ هنرهای زیبای کشور شد و ۴تابلوی او رابه بی ینال ونیز فرستادند تا در غرفه خاص ایران جای بگیرد.
سهراب علاوه بر شعر و نقاشی، خط خوبی هم داشت. در دوران کودکی بخاطر همین خط خوب در حیاط دبستان از طرف مدیر خود تشویق شد و یک مداد دورنگه قرمز و آبی جایزه گرفت.
علاوه بر اینها او در سالهای ۴۱ و ۴۲ نقاشی تصاویرمربوط به یک فیلم تبلیغاتی درباره صفحه نیازمندیهای روزنامه کیهان را به عهده داشت که کارگردان آن شاعره محبوب ایرانی فروغ فرخزاد بود. سهراب دقیق بود و آن روزها با تماشای اطراف، آنچنان غرق لذت می شد که امروز این لذت به مخاطبان شعرها و نقاشیهایش منتقل می شود و آنها را به وجد می آورد. به طبیعت وجانداران آن احترام می گذاشت، طبیعت ادامه اخلاق سهراب بود، آینه یی بود که خود را درآن می دید.
در طبیعت سهراب از درندگی، نام و نشانی نبود مردی که دوست خود را از کشتن سوسکی که روی زیراندازشان بود منع می کند و به او می گوید شاید بچه های این سوسک منتظر بازگشت او باشند. این مرد چگونه فکرمی کرد، آیا نگاه او متفاوت نبود.
آری دل او شفاف و پیدا بود و یکی از آرزوهایش این بود:
من اناری را می کنم دانه، به دل می گویم:
خوب بود این مردم
دانه های دلشان پیدا بود.
نگاه مهربان سهراب به اطراف و طبیعت، کاملاً آشکار بود، کسی که هرکلاغی را کاجی می داد و مراقب پروانه ها بود تا در آب نیفتند و نگران ماهیها بود و می گفت:
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت کن و بگو
ماهیها حوضشان بی آب است.
سهراب دلی داشت که با خورشید پیوند خورده بود، چشمی که نور را دیده بود و روحی که سبزی را لمس کرده بود.
او عاشق طبیعت بود و آن را آموزگار خود می دانست، دست خالق را درآن می دید و می گفت: باید به ملتقای درخت و خدا رسید.
سپهری سالها پای هر پنجره شعری خواند و سرانجام در سال۱۳۵۹ با مرغ هوا دوست شد و به آرام ترین خواب جهان فرورفت.
سهراب، به سراغت آمدیم امانتوانستیم نرم و آهسته بیاییم، پرنده را آوردیم که خوشحالت کند، کلاغ راآوردیم که قارقارش آرامت کند و سنجاقک را آوردیم که درکنار تو احساس غریبی نکند.
زلال و صاف بمان نگران نباش، چرا که در تپش باغ کسی هست و ماهیها حوضشان پرآب است. خانه ات پرموسیقی باد.
رضا قربانی
 

نظر شما