موضوع : پژوهش | مقاله

پولیس در محاصره نظریه

این مقاله مروری است گذرا بر چند نقطه عطف مهم در تاریخ نظریه شهرنشینی (urbanism) و در واقع چیزی نیست جز گزارشی از کار چند فیلسوف مهم در این حوزه و ارائه خلاصه‌ای از کار آنان. با توجه به گستره مورد پوشش این متن و حجم آن، عملا حرف زیادی نمی‌توان زد و بررسی دقیقی نمی‌توان انجام داد. هدف، در واقع نام بردن از چهره‌های اصلی نظریه شهرنشینی و معرفی نوع نگاه و جهت حرکت آنان در ساخت نظریه است تا خواننده علاقه مند از طریق اشاره‌ای که دریافت می‌کند، راه خود را انتخاب کند. اما حتی در همین محدوده هم حوزه کار ما محدود است. در عنوان مقاله «نظریه شهرنشینی» آمده است و این اصطلاح به شکلی کاملا تحت‌اللفظی به کار رفته، به این معنا که ما به متفکرانی محدود می‌مانیم که در حوزه نظری باقی مانده‌اند و درباره شهر ایده‌پردازی و نظریه‌سازی کرده‌اند و به آن حوزه عظیم جامعه‌شناسی شهری و انواع و اقسام نظریه‌هایی که با عدد و رقم تحلیل آماری سروکار دارند و حرفشان را به این واسطه می‌زنند، کاری نخواهیم داشت. به این ترتیب با تعداد‌اندکی از نظریه پردازان حوزه شهرنشینی مواجه خواهیم بود اما می‌توان پای این مدعا ایستاد که همین چند نفر، بخش قابل توجهی از مهم‌ترین نظریات حوزه شهرنشینی را ارائه کرده‌اند.
در بررسی نظریه‌های شهرنشینی می‌توان از خود مارکس آغاز کرد.

به جرات می‌توان گفت مارکس، نخستین فیلسوف بزرگی است که به طور جدی در باب شهرنشینی نوشته و فکر کرده است و مثل باقی نظریه‌های او، ایده‌هایش درباره شهر هم به شدت تحت تاثیر فرآیند صنعتی شدن است. انقلاب صنعتی اروپا که در اوایل قرن19- کمی‌بیش از تولد مارکس در انگلیس نقطه انفجاری خود را پشت سر گذاشت و با سرعتی حیرت انگیز به دیگر نقاط اروپا سرایت کرد. تبعات بسیاری برای جوامع غربی داشت که یکی از آنها، افزایش ناگهانی شهرنشینان و ظهور طبقه کارگر بود. از نظر مارکس، مهم ترین پیامد این حادثه، ظهور پدیده تقسیم کار بود. به این معنا که از آن پس، عده‌ای تخصص و توان انجام کاری را می‌یافتند که از عده‌ای دیگر بر نمی‌آمد. صنعتی شدن به دنبال خود پیچیده تر شدن علوم و در نتیجه نیاز به تخصص را به همراه آورده بود و یکی از مهم‌ترین تقسیم بندی‌ها از دید مارکس، ظهور تقابل شهر از روستا بود؛ شهر محل کار فکری، انباشت سرمایه، لذت، تجربه‌های نو، امکانات نو و خیلی چیزهای دیگر شد و روستا محل کار یدی، تنهایی و تک افتادگی، بی بهرگی از فکر و خلاقیت، فقدان لذت و تجربه و نظایر آن. مارکس در بخش اعظم زندگی خود با تقسیم کار بورژوایی جنگید و به این معنا، تلویحا تیغ انتقاد خود را به سوی تقابل شهر و روستا هم گرفته بود. گویی او باور داشت که در صورت تفوق بر تقسیم کار بورژوایی، این ستیزه کاذب هم از بین خواهد رفت. اما درباره شهر-مثل باقی موارد- مارکس یک دیالکتیکی تمام عیار باقی می‌ماند. مارکس به دو وجهی بودن تجربه شهرنشینی کاملا آگاه بود و به خوبی می‌دانست که رد یکسویه هر آنچه شهر برای بشر فراهم آورده است، برخورد پاستورال با شهر و ستودن ابلهانه طبیعت و خلوص و سادگی جعلی روستایی، به کلی خالی از حقیقت است. مارکس در طول نظریه پردازی خود، به تمامی‌معضلاتی که صنعتی شدن برای بشر به همراه آورده آگاه است و خروارها درباره تک افتادگی آدم‌ها، مفاهیمی‌از قبیل از خود بیگانگی و استثمار، ایجاد رقابت کاذب مالک سرمایه و مسائلی از این دست –که از معضلات شهری شدنی است که از دل صنعتی شدن جوامع غربی برآمده- نوشته است اما از آن سو، مارکس به خوبی می‌داند که مهم ترین امکانات مبارزه و تلاش برای رهایی هم در خود شهر نهفته است.

مارکس به صراحت می‌گوید که مهم‌ترین دستاورد شهر، امکان برقراری روابط نزدیک، امکان از سر گذراندن تجارب نو شکل‌های جدید کنش است. این تن دادن به هر دو سویه شهرنشینی و این روند دیالکتیکی، تقریبا در تمام آثار مارکس، به خصوص «مانیفست کمونیست» دیده می¬شود. ایده اصلی مارکس در مانیفست همین است که بورژوازی نمی‌تواند توقف کند. ماهیت بورژوازی به تولید وابسته است و حتی زمانی که تمام نیازها برطرف شود و نیاز به تولید باقی نماند، باز پول در آوردن به عنوان هدفی فی نفسه در دستور کار بورژوازی باقی خواهد ماند.
در مانیفست همه چیز در حال «شدن» است، در حال «تغییر» و «تبدیل» است و اینها همه در شهر اتفاق می‌افتد. مارکس دو سوی این دیالکتیک را به خوبی می‌داند؛ او می‌داند که هر قدر شهرها پرجمعیت‌تر شوند و سودی که به جیب سرمایه‌دار سرازیر می‌شود افزایش می‌یابد، از آن سو امکان مبارزه و خلاقیت فکری و عملی هم افزایش می‌یابد و همین است که می‌گوید بورژوازی « قبر کن خود را پرورش می‌دهد». خود مارکس هم از روستا نفرت داشت و عاشق شهر بود،تمام عمرش را در شهرهای بزرگ سپری کرد و بسیار به تئاتر و کتابخانه و موزه می‌رفت. اما یار غار مارکس و همفکر و همراه او در بسیاری از نظریه پردازی‌هایش، یعنی فردریش انگلس هم دغدغه شهر داشت و چه بسا این دغدغه نزد او پررنگ‌تر و بنیادی‌تر از خود مارکس بود.
کتاب اول او با عنوان «وضعیت طبقه کارگر در انگلیس» (1845)، چه بسا نخستین دستاورد مهم سنت چپ باشد که به طور مستقیم و از درون با دغدغه مساله شهرنشینی گره خورده است. انگلس در این کتاب که نتیجه پرسه‌زنی‌ها و گشت‌های شبانه او در کوچه پسکوچه‌ها و محله‌های فقیرنشین شهر منچستر انگلیس است، برای نخستین بار مسائل نظری از جمله انباشت سرمایه و جنبش‌های طبقاتی را به مساله شهرنشینی گره می‌زند و همه چیز را در پرتو شهر می‌بیند. هر چند این کتاب قبل از آغاز همکاری انگلس با مارکس نوشته شده اما نوع نگاه او به شهر بسیار شباهت به مارکس دارد، تا حدی که شاید بتوان گفت در این مورد، بیشتر مارکس تحت تاثیر انگلس بوده است. انگلس هم شهر را به عبارت «جنگ همه علیه همه» توصیف می‌کند و معتقد است که صنعتی شدن اروپا، عملا به قیمت سخت تر شدن زندگی اکثریت مردم تمام شده است. زندگی کارگران منچستری به زعم انگلس چیزی نبود جز نبردی بیولوژیک برای بقا، جز جدال فیزیکی عده ای انسان گرسنه و فقیر که با کمترین مزد، مثل حیوان جان می‌کنند. اما از سوی دیگر، شهر از دید انگلس بهترین محل برای بسته شدن نطفه انقلاب و شکل گیری جنبش‌های کارگری است و در نهایت، خلق، آن انفجار مردمی‌ای که انگلس از همان بدو شکل گیری تفکر خویش، آرزویش را داشت.

مهم ترین مساله برای انگلس جوان، مفهوم اتحاد است. انگلس با بررسی معماری شهر منچستر نشان می‌دهد که این شهر پس از صنعتی شدن اروپا، بدل به دو منطقه کاملا مجزا شده است؛ یکی از زاغه‌ها و حومه‌ها، محل زندگی کارگران در بدترین شرایط زندگی در فقر و کثافت و خانه‌های کوچک و دیگری مناطق مرکزی شهر که بورژواها تصرف کرده‌اند، خانه‌های بزرگ با استخر و باغ و بهترین امکانات، انگلس می‌گوید اینکه خیل عظیم زاغه نشین نمی‌تواند بر این اقلیت مرکز نشین غلبه کند، به علت فقدان اتحاد است. بورژوازی رقابتی کاذب بین کارگران به راه‌انداخته؛ آنان را بیشتر و بیشتر گرسنگی می‌دهد تا بیشتر به جان هم بیفتند و فکر اتحاد از ذهنشان پاک شود. انگلس می‌گوید شکل انگلیسی انقلاب فرانسه، ضرورت حیاتی انگلیس قرن نوزدهم است و این انقلاب جز در صورت کنار نهادن این رقابت کاذب و اتحاد زاغه نشینان ممکن نخواهد بود.

به قرن بیستم که قدم بگذاریم، بی تردید یکی از نخستین نام‌هایی که بلافاصله به ذهن متبادر خواهد شد والتر بنیامین است. بنیامین حتی پیش از درگیر شدنش با نظریه مارکسیستی، درگیر مساله شهر بود و عشق او به شهرنشینی از همان نخستین آثارش مشهود است. «وقایع نگاری برلین» متنی است که به خوبی این وضعیت را نشان می‌دهد. مساله اصلی بنیامین در این متن – که مجموعه‌ای است از قطعات پراکنده درباره برلین- این است که گم شدن زمان و مکان را در شهر یا فرمی‌ تکه تکه بیان کند و ماحصل تلاش او کتابی است که از همان سطور نخست، خواننده را به یاد «در جست و جوی زمان از دست رفته» مارسل پروست می‌اندازد. این کتاب درباره زندگی و خاطرات بنیامین از شهری است که در ان متولد شده اما قواعد نوشتن خود زندگینامه به هیچ وجه در آن مرعات نشده است. نوشتار بنیامین گسسته است و فاقد توالی زمانی و بنیامین خود را با فضای شهر درگیر می‌کند، نه با وقایعی شخصی که در طول زندگی خویش از سر گذرانده است.

خود زندگینامه عادی بر بنیان پیوستگی نوشته می‌شود، بر اساس توالی وقایع و نویسنده اصولا در پی آن است که به زندگی خویش انسجامی‌– هر چند کاذب- ببخشد. به نوعی می‌توان گفت فرم قطعه قطعه‌ای که تا انتهای حیات کوتاه بنیامین در تمام آثار مهمش قابل مشاهده است، نتیجه مواجهه و درگیری او با فضای زندگی شهری است . بنیامین چنان شیفته شهر بود که پس از ورود به دانشگاه فرایبورگ، مدت کوتاهی دوام آورد و با آنکه در آن زمان فرایبورگ به نوعی مرکز فلسفه غرب بود و شهر ایدئال عشاق فلسفه، ولی بنیامین در نامه ای از فرایبورگ می‌نویسد که در این شهر «یک دهم برلین هم نمی‌توانم فکر کنم». بنیامین نیاز به فضای برلین داشت تا تفکر تکه پاره خود را بازیابد. بنیامین در حوزه نظریه شهری، بیش از هر چیز تحت تاثیر مقاله دوران ساز گئورک زیمل با عنوان « کلانشهر و حیات ذهنی» بود. به خصوص نیمه دوم این مقاله که در ستایش زندگی شهری است، مورد توجه بنیامین قرار گرفت. به تاسی از زیمل، بنیامین هم اعلام می‌کند که کلانشهر مدرن، محل ظهور « انسان طراز نو» و فردیت نو است. کلانشهر نگاه فرد را باز می‌کند و دامنه تجارب او را گسترش می‌دهد؛ اجازه می‌دهد بدون شناخته شدن، تنها دردل جمعیتی عظیم پرسه زند و بتواند فارغ از بار سنگین شناخته شدن نفس بکشد. بنیامین زندگی کلانشهری را شکل خاصی از تجربه «آزادی» بر می‌شمارد. اما فیلسوفی که شاید بیش از همه نامش به شهر و نظریه شهرنشینی گره خورده، «هانری لوفور» است. این فیلسوف فرانسوی ده‌ها کتاب نوشته که هر کدام به طریقی به شهر و نظریه شهرنشینی مرتبط هستند و گسترده‌ترین و کامل‌ترین شکل این نظریه را در آثار او می‌توان یافت. لوفور عمری بسیار طولانی و بسیار پربار داشت و تقریبا موضوع مهمی ‌نماند که این فیلسوف شهیر فرانسوی درباره‌اش ننوشته باشد. منابع الهام لوفور به تبع گستره کارش، بسیار متنوع بوده‌اند.

در این میان اما نظریه کالای مارکس و به خصوص مفهوم بیگانگی، سورئالیسم و فلسفه والتر بنیامین جایگاه خاصی دارند. لوفور در واقع از منتقدان سرسخت مارکسیسم ارتدوکس بود و معتقد بود ماکسیسم ارتدوکس، بزرگترین ضربه را از ناتوانی‌اش در نقد «همه چیز» می‌خورد. تقلیل ابژه نقد به مبارزه طبقاتی، چیزگرایی اقتصادی و چشم بستن بر جزئیات زندگی انسان‌ها، از دید لوفور بزرگترین نقطه ضعف این نظریه بود. لوفور می‌گفت باید نقد زندگی روزمره را جایگزین نقد طبقه بورژوا کرد و منطق کالا را به کل زندگی روزمره سرایت داد؛ تفریحات، رسانه‌ها، بوروکراسی، روابط خانوادگی، همه و همه باید موضوع نقد باشند چرا که سرمایه‌داری، دیگر در کارخانه خلاصه نمی‌شود بلکه شیوه بودن ما را تعیین می‌کند. مساله این است که از نیمه دوم قرن بیستم به بعد، طبقه پرولتر به معنای کلاسیک آن دیگر وجود ندارد و جایش را به انسان شهرنشین داده است. از میان خیل مفاهیمی‌که لوفور ابداع می‌کند و به کار می‌گیرد، شاید مفهوم «فضا» از همه مشهورتر یاشد. لوفور می‌گوید که در فرآیند تولید سرمایه‌داری جهشی رخ داده که راز ماندگاری اوست و آن روی آوردن به تولید فضا و کسب سود از طریق ارزش‌گذاری برای فضاست. تقابل سرمایه و کالا به فضای شهری منتقل شده است و خود شهرنشینی را باید به مثابه نوعی نیروی تولید بشناسیم. محصول این نیروی تولیدی فضاست. آنچه در شهر ارزشمند است و سودآورد، فضاست و زندگی شهری به نوعی جدالی بر سر تصاحب فضای شهر هم هست. ماجرای پرپیچ و خم و طولانی مسکن در شهرهای بزرگ به خوبی اهمیت فضا را نشان می‌دهد؛ فضا بدل به کالا می‌شود و مثل هر کالای دیگری خرید و فروش ساخته و ویران می‌شود، به این ترتی، از دید لوفر یکی از مهم‌ترین اشکال مبارزه در فضای شهری، به هم زدن نظم فضاهاست که کارناوال و انقلاب، دو لحظه تعیین کننده آن هستند.

اما آخرین نظریه پردازی که به او می‌پردازیم، مانوئل کاستلز است؛ فیلسوف و نظریه‌پرداز معاصر که اصلا اسپانیایی است ولی بخش اعظم زندگی خود را در فرانسه و اسپانیا سپری کرده است. فارسی زبانان کاستلز را به واسطه کتاب سه جلدی عالی «عصر اطلاعات» می‌شناسند اما کمتر کسی توجه می‌کند که چهره کاستلز به عنوان نظریه پرداز اطلاعات و ارتباطات، فقط مرحله آخر تحول فکری اوست و پیش از آن در دهه‌های 70 و 80 قرن اخیر، کاستلز بیش از هر چیز، نظریه‌پرداز شهرنشینی بوده است و به این عنوان شهرت داشته است. مانوئل کاستلز جوانی‌اش را در بارسلونا گذراند و سال 1968، در جنبش‌های دانشجویی این شهر بسیار فعال بود، بعد به فرانسه آمد و شاگرد و دستیار‌ هانری لوفور شد که در ان روزگار در اوج شهرت و اعتبار بود. اما کاستلز که بسیار رادیکال بود، به هیچ وجه تاب گرایش‌های زیباشناختی استاد را نیاورد و رساله دکتری‌اش را در فرانسه به نقد لوفور اختصاص داد.

به عقیده کاستلز، لوفور عوامل اصلی و تعیین کننده نظیر اقتصاد، تکنولوژی و سیاست واقعی یا همان سیاست مردمی‌ را نمی‌بیند و بیش از آنکه نظریه‌پرداز باشد، هنرمند است. کاستلز در آن زمان مثل بسیاری دیگر از هم نسلانش، به شدت تحت تاثیر لویی آلتوسر و حمله شدید او به اومانیسم بود اما وفاداری او به آلتوسر هم چندان دیری نپایید و از اینجا بود که راه مستقل خود را در نظریه شهری آغاز کرد. کاستلز می‌گفت کل نظریه شهرنشینی در سنت چپ تحت سیطره مفهوم شیء شدگی است و این مفهوم به مثابه ایدئولوژی تقلیل‌گرایانه در کار نظریه‌پردازان شهر ایجاد اخلال می‌کند. کاستلز چپ‌ها ر به پروراندن نظرات «خیالی» درباره شهر متهم می‌کند و خود، راه انگلس را برمی‌گزیند؛ او به دل شهرها می‌رود، ساعت‌ها وقت صرف تحقیق و مشاهده می‌کند و نظریه‌های شهری اش بر پایه مشاهدات و اطلاعات بسیار است، کاستلز به دنبال تخریب آن جایگاه والایی است که نظریه پردازان شهر نسبت به ابژه کارشان اختیار می‌کنند. از نظر کاستلز، همین فاصله بیش از حد نظری است که موجب می‌شود آنچه در سنت چپ نظریات شهرنشینی مغفول می‌ماند، خود مارکسیسم باشد.
این چند متفکر، مشتی هستند از خروار نظریه‌پردازان شهرنشینی در قرن بیستم که البته بی تردید همگی از مهم ترین متفکران این حوزه‌اند. کسانی همچون دیوید‌ هاروی، گی دوبور، مارشال برمن و... هم کارهای فراوانی در این حوزه انجام داده‌اند.

 


تاریخ انتشار در سایت: ۱۵ مهر ۱۳۹۶
منبع:هفته نامه خردنامه  شماره 35

نویسنده : امیر احمدی آریان

 

نظر شما