موضوع : نمایه مطبوعات | پگاه حوزه

جنگ و روایتی دیگر از جنس فرامتن ها

مجله  پگاه حوزه  01 تیر 1381، شماره 54 

نویسنده : حقی پور، رحمت
این که قصّه و رمان را آیینه ی زندگی، و بَرتابِ تجربه های حسی و عملی آن می دانند، هنوز هم واقعیتی غیرقابل انکار به شمار می رود که رمز موفقیت و اقبال عمومی آثار داستانی بزرگ و مطرح در تاریخ ادبیات داستانی را باید در آن جست وجو کرد. هرچقدر که حضور فیزیکی و فعّال نویسنده در عرصه های گونه گون زندگی، دامنه دارتر باشد، به همان میزان تجربه های عینی او از وضعیت های مختلف فرهنگی، سیاسی و اقتصادی جامعه، و نیز قوانین آشکار و پنهانی که بر روابط اجتماعی آدم ها حاکم است، از عمق و غنای بیشتری برخوردار می گردد.

نویسندگان نامداری مثل: همینگوی، فالکنر، داستایفسکی و چخوف، زمانی که برای نوشتن داستان، قلم به دست می گرفتند، پشتوانه ی عظیمی از تجربه، آنها را پیش می راند که نوشته های شان را ملموس و صمیمی و باورپذیر می کرد و موجب می شد که مخاطب کاملاً در فضای داستان قرار گیرد و با اشخاص آن همذات پنداری کند. نویسنده اگر در مورد موضوعی که می نویسد شناخت و تجربه ی کافی نداشته باشد، لامحاله نمی تواند اثر زیبا و قابل اعتنایی خلق کند؛ چرا که فضا، شخصیت ها و مصایب و مشکلاتی که با آنها درگیر هستند، برای او آشنا نیست. اما برعکس، اگر نویسنده ای موضوع داستانش را از دلِ تجربه هایی که خود به نوعی از سر گذرانده، انتخاب کند، با فضای داستان، حوادث و اشخاص آن راحت تر ارتباط برقرار می کند و بالطبع نوشته هایش چنانچه با صناعت داستان نویسی نیز همراه باشد، محکم تر و زیباتر خواهد شد.

مجید قیصری نویسنده ای است که در این جرگه قرار دارد؛ یعنی اول تجربه می کند و بعد می نویسد. نثر روان، و فضاسازی های به یادماندنی اش نشان می دهد که او برای نوشتن زور نمی زند. اهل لفّاظی و بازی با کلمات و آسمان و ریسمان بافتن نیست. کاری به «ایسم»ها و تئوری های پُست مدرن و از پیش آماده (که این روزها در چرخه ی تقلید و تکرار، نخ نما و کهنه شده اند) ندارد. او درباره ی چیزهایی می نویسد که خود به نوعی آنها را تجربه کرده و از صافی ذهن خود گذرانده است. و این در مورد هر چهار کتابی که چاپ کرده است صدق می کند. کتاب هایی که موضوع و درونمایه ی آنها بر محور جنگ، دور می زند.

او در سال 1374 مجموعه داستان «صلح» در سال 1375 داستان بلند «جنگی بود، جنگی نبود»، در سال 1377 مجموعه داستان «طعم باروت» و در سال 1379 مجموعه داستان «نفر سوم از سمت چپ» را منتشر می کند که هرکدام بُرش هایی از زندگی و احوال رزمندگان را در زمان جنگ، و در سال های بعد از جنگ، به تصویر می کشد. در مجموعه داستان «نفر سوم از سمت چپ» شش داستان کوتاه گردآمده که ویژگی اصلی آنها را، نگاه تازه به جنگ، و حس «نوستالژیک» نسبت به سال هایی که در جنگ و جبهه سپری شده است، تشکیل می دهد. مؤلفه ی دیگر این داستان ها، بیطرفانه بودن آنهاست که در نوع خود طرفه و یگانه می نماید. نویسنده در این داستان ها با زبانی بسیار ساده و روان، بدون آنکه به مرثیه سرایی بپردازد، آنچنان لطیف و زیبا به روایت دردمندی ها و زخم خوردن ها و غربت کشیدن های اهل جبهه، می نشیند که هرمخاطبی را به درنگ و تأمل و همدردی با اشخاص داستان وادار می کند. در داستانِ «پدرِ ساکتِ ما» که از فضا و شکلِ روایی ی جدیدی بهره می برد، رزمنده ای را می بینیم که در سال های بعد از جنگ، بیکار است و دختران  او تلاش می کنند تا کاری برایش دست و پا کنند:

«این دومین تقاضانامه ای است که برای او می نویسیم. در تقاضانامه ی اوّل مادرم برای او دنبال کار می گشت. کاری بی سروصدا، بی ارباب رجوع با حقوقِ کافی. در هوایی آزاد که او بتواند آبی آسمان را ببیند. او معتقد بود که چیزی که حال او را خراب می کند، سقف بالای سرش است نه ترکش  پشت قلبش. خودش می گفت این وضعیت مربوط به دوران جنگ است. زیر سقف دچار خفگی می شود و همیشه منتظر است اتفاقی برایش بیفتد. یک اتفاق ناخوشایند. تمام خواسته او را مادرم نوشت. حتی آخرین شرط را که باید در محل کار به جای میز، یک سنگر وجود داشته باشد. سنگری بدون سقف...[1]»

با تقاضانامه ی آنها موافقت می شود. و هفته بعد پدر خانواده، از طرفِ سرجنگل داری شهر، به عنوان جنگل بان استخدام می گردد. پدر به جنگل می رود و کارش این می شود که مواظب باشد تا اگر کسانی با بی احتیاطی در جنگل آتش روشن کردند، او سوت کشان وارد عمل گردد و اطفاء حریق کند. این داستان، چند لایه و نمادین نوشته شده است و خواننده با اندکی تأمل می تواند جان کلام و پیام نویسنده را از لابه لای واژه گان و جمله هایی دریابد که که دیگر از معنا رسانی صرف بیرون آمده اند و کارکردی فرامتنی یافته اند. مثلِ این جمله ها:

«... او معتقد بود چیزی که حال او را خراب می کند، سقفِ بالای سرش است...[2]»

«... روی متکا یک گودی چرکمردسر افتاده و بر تشک، قالبِ تن یک مرد که سر ندارد...[3]»

«در پاییز و زمستان بوی سوختگی چوب و در بهار و تابستان بوی شکوفه و خاک برای لحظه ای می پیچد توی خانه. انگار کسی در خواب ما این بوها را پخش می کند...[4]»

قیصری، راوی سیر و سلوک عارفانه ی آدم هایی است که به جنگ، از دریچه ای ماورایی و الهی نگاه کرده اند؛ سال ها در فضای عطرآگین آن نفس کشیده اند و حالا با کوله باری از خاطرات سبز و حسرتی خجسته، گمشده ی خویش را جست وجو می کنند و آوارگی و شوریدگی و دلدادگی، سرنوشت زیبای آنهاست که بر پیشانی ی بلندشان نوشته شده است. داستانِ «ماهی آزاد» که اسمِ نمادینی هم دارد، با این عبارت شروع می شود: «دوباره کسی از سفر آمده و می گوید او را دیده است. تک و تنها در دلِ بیابان. کنارِ سطلی پُر از آتش.[5]» داستان را پدر خانواده که معلم است روایت می کند. مرتضی (پسرِ او) که بعد از پایان جنگ به خانه برگشته است، نمی تواند با محیط اطراف خود کنار بیاید، حال و هوای جنگ، و خاطرات آن سال ها، رهایش نمی کند. او چندمین بار است که به بهانه ی پیدا کردن کار، خانواده اش را ترک گفته و رفته است. و حالا پدر می رود تا بلکه او را پیدا کند و به خانه برگرداند. اما مرتضی در حال و هوای دیگری سیر می کند و پدر در مواجهه با او دچار حیرت می گردد: «...دیگر حرفی نزدم. حتی اصراری به برگشتش نکردم. احساس کردم که آنجا راحت تر است. گاهی وقت ها که به شهر می آید. گاهی وقتها که به شهر می آید زنگی به خانه می زند. می گذارم بیشتر با مادرش حرف بزند تا من. من گاهی وقت ها به سرم می زند که سری به پسرم بزنم. برای همین کلاس و درس را ول می کنم و می زنم به بیابان. ولی روی دیدن او را ندارم. خودم را مقصر می دانم. یعنی ما هیچ کاری نکرده ایم[6]؟»

داستان «نفر سوم از سمت چپ» هم به نوعی روایت سیر و سلوک روحی و معنوی این آدم هاست که ماجرایش بر محور یک عکس یادگاری دور می زند. شخصی بعنوان نقاش ساختمان (ابراهیم) وارد خانه ای می شود تا اتاق هایش را رنگ بزند. آنجا خودش را در عکس سه نفره ای می بیند که در جبهه گرفته شده است. رفیق اش عباس را در عکس می شناسد، اما نفر سوم را نمی تواند بجا بیاورد. ابراهیم حیران می شود که به خانه ی کدامیک از آن دو نفر آمده است. ما در پیر خانواده بیمار است و روی تخت بی تابی می کند. در صحنه ای از پایان داستان ابراهیم به کمک پسر او (قاسم) تخت پیرزن را می کشند کنار دیوار تا از پنجره نور به او بتابد. پیرزن با حس غریبی که تنها مادران از آن بهره دارند، سؤال می کند:

«...این که بود؟

قاسم نگاهی به ابراهیم کرد و نگاهی به دختر. پیرزن دوباره نالید. دختر لب پایینش را گزید و دماغش را آهسته بالا کشید و گفت: - نقّاشه مادر.

پیرزن نالان پرسید: - کی؟

دختر تا آمد دوباره جواب دهد قاسم خم شد روی مادر و او را چارچنگوی بلند کرد و گذاشت روی تخت و گفت: - از دوست های عباس مادر... دیگر می ایستاد چه کند؟ چه را بفهمد؟ او که هیچ گاه آنها را ندیده بود. در عکس هم که کس دیگری بود و اینجا کس دیگری شده بود. کسی هم نمی دانست که به آنها گفته باشد. نکند منتظر بودند!...[7]»

به غیر از داستانِ (کرک جوانی) که ماجرای آن در جبهه می گذرد، داستان های دیگر به لحاظ زمانی، سال های بعد از جنگ را در برمی گیرند. دو داستان دیگر کتاب (لک لک ها) و (یک اسم عربی) نیز اگرچه به قوّت داستان های قبلی نیستند، اما از حیث زبان و فضا، و یک دست بودن کار، در ساختار کلی ی مجموعه قابل قبول می نمایند. این دو داستان، به همراه قطعه ی (کرک جوانی) که بیشتر به طرح شباهت دارد تا داستان؛ بی گمان ظرفیت گسترش یافتن و تبدیل شدن به داستان هایی به مراتب محکم تر و زیباتر را دارا هستند که متاسفانه اصرار بیش از حد نویسنده برکاربرد عنصر ایجاز، این فرصت را از بین برده است.

پی نوشت ها:

[1] کتاب نفر سوم از سمت چپ، ص 10.

[2] همان، ص 9.

[3] همان، ص 12.

[4] همان، ص 12.

[5] همان، ص 13.

[6] همان، ص 22.

[7] همان، ص 34.

نظر شما