تأویلی تراژیک از روح خدا
مجله پگاه حوزه 08 تیر 1381، شماره 55
نویسنده : میراحسان، احمد
تو ماه همه ی ماه هایی
زبان من، وسعت وجود ترا از دست می دهد. وجود من زبانی را که فرایت بخواند و موطنت شود، ناممکن می یابد. پس، کلمه ها برابر تو تنزل می یابند، نارسا می شوند، عبث می نمایند، حتّی بی جان و کسالت آور و دلسردند. بی تمایز با آنچه بارها درباره ی دیگران به کار برده اند و همچون الفاظی تهی اند، گویی معناشان گم شده است و قالب مرده ی حروف نشانه های یاوه ای اند که به فقدانِ کفایت خود رأی می دهند.
بر من خشم مگیر! آنچه بنا نهاده ام در این آغاز، دیباچه ی یک ستایش و افسانه سرایی تازه و مدیحه ای دیگر نیست. فحوای تراژیک سخن گفتن از «تو» را که دیگر تبدیل به «او» شده ای فاش می کند؛ یا برای من چنین است. تو - این سان - رها از همه ی سخنوری ها، سخن سازی ها، سخن پردازی ها، سخن آوری ها، دور از همه ی کنجکاوی های عقل، همه ی مناقب ها و مدایح، همه ی وارسی ها و تحلیل ها و پژوهش ها و همه ی عناوین پایان ناپذیر و راههای فزاینده ای که برای وصف معنا و سجایا و ثمره ها و فکرها و اعمال و میراث تو طی می شود، بیش از هر کس شبیه و نزدیک به تجسم سوزناک حقیقتی ابدی از وجود انسانِ نابی که به ناگزیر بنا به فاصله انسان معصوم تا نامعصوم، انوارش با تاریکی های زمان دیگر درآمیخته و نزول کرده است، تا در میان ما خاطره ای به فراموشی سپرده را تجدید کند.
از این رو این گذشته، دربردارنده ی آینده ای موعود نیز هست و این هدایت تراژیک بیانگر و نشان وعده ای منتظر و دادگری دور از دست نیز بوده است که همواره به فردایی تعلق دارد که روزی امروزِ جهان آماده ی او خواهد بود. و هر بار ما با درد و اندوه و زخم و اَسف و آه و حسرت درمی یابیم؛ چه وهم تلخی و چه وسوسه ی نفسانی بی بنیادی گمان ما را گمراه می کرد و پندار برپا داشتن دادگری موعود را از سوی انسان ناآماده و موعد نامعصوم رواج می داد. در حالی که همه ی سعی جز ادای تکلیفی نبود که - از پیش - توقع ظهور عدالت ناب را به سبب همین تاریکی نامعصومانه و ناآمادگی مسجّل خودِ خویشتن ما، در کنون جانِ نادادگرمان، بیهوده می نمود.
اکنون که دلپذیرترین تأویل تو چیزی از تجسم سوزناک حقیقت معصومانه و فحوای تراژیک حضور انسان کامل در زمین و زمان جدایی هاست، آیا بهتر نیست زین پس همچون یک نماد، یک رمز تو را ادراک و توصیف کنیم و در پی رازگشایی ات برآییم؟
و رازگشایی تو چه می تواند باشد جز بازگشت به آغازگاه و غیب الغیوب و بیرون افتادن زیبایی و داستان آفرینش و رمزگشایی اسماءالله و الگویی که «کن فیکون» وجود فراهم می آورد. حال تو، آدم هستی و در آینه ی تو مجال مرور داستان آدم و هابیل و نوح و ابراهیم و موسی و عیسی به محمد(ص) ختم می شود و از دل محمد(ص) شجره ای پاک می روید که ریشه های علی و فاطمه را تا زمین کربلا و تجربه ی تحمل ناپذیری های سیزده گانه و غیاب ماه چهارده را ادامه می دهد تا زمانه ای قابل و حامل و ناقاتل.
و این است که تو نیز در عهدی قاتل به دنیا آمده ای، و تو - نیز - ناگزیر بوده ای مقتول شوی و جام شوکران پیش چشم جهان بنوشی و سپس همچون ماهی در محاق به انتظاری بدل گشتی که هر کس چیزی از تو را بنا به سعه ی وجود خویش به یاد می آورد.
کافی است کمی از این باطنِ در پرده و از این تاویل پرده در و از این گواهی و شهود و چشمِ دیگر، دورباشی تا در راه های تودرتوی چون وچراهائی که غرق بی خبری خویشتن بی خبر از بی خبری خویش اند، سیمایی دیگر از او ظاهر شود. حال دیگر محل، محلِ حقیقت محال است. تردیدها و پرسش ها از پستان غفلت ها و فراموشی فربه می شوند. اهواء و تاریکی ما نام عقل به خود می نهد. وسوسه ها و هوس های پوشیده، برهنه می شوند و اسم هایی دیگر بر می گزینند، تا واقعیتی ساده و روشن به تیرگی کشیده شود تا حقیقتی که گواه بود و نشانه بود فرو نهاده شود و مشیت و لطفی مخفی مورد انکار قرار گیرد. لطفی که تو بودی؛ رمزی که تو بودن، نشانه ای که تو بودی، حال، موعد پرسش ها و بهانه های نادیده وران است که نام خردمندان گرفته اند و خرد الهی را مورد شک قرار می دهند.
شیطان مدرنیته ی بس وسوسه گر، ما را شیفته ی و مرعوب خود کرده بود و ترا چیزی سپری شده می نمود. اما تو سپری نتوانستی شد مگر آن که نخست، پنهان و آشکار خدا را در خود می کشتند تا مورد تردید قرار می دادند. از غیب دست می شستند و با حقیقت ما ورایی و وحیانی از محمد تا موعود به ستیزه بر می خاستند و خود را فراتر می نشاندند. خرد تاریک خود را که خردی نبود و راههای سرگشته ی خود را که تابع راههای شیاطین بود. زیرا چگونه می شد انکار کرد که راه تو در فردانیت تجربه ی قدسی و در شکل حکومت مبتنی بر ولایت شیعی با ساختار باور شیعه موزون و یکپارچه بود و یقین های آسمانی را در زمین می نشاند و از گسست زندگی و اعتقاد، دنیا و آخرت، باور و راههای حیات فردی و اجتماعی جلوگیری می کرد. تنها با بی اعتبار دانستن آن باورها می شد به پیشنهاد تو برای نحوه زیستن فردی و اجتماعی - سیاسی به میراث ولایتی تو در حکومت دانایی بی اعتنا بود.
و ما در زمانه ای می زیستیم که چه ناگفته در اعماق جان مان و چه با زینت کلام بر زبان های مان - آن بی باوری گسترش می یافت از دو سو خود را رشد می داد، هم از سوی آنان که مدام تو و راه تو را می ستودند امّا در عمل با ناپرهیزگاری و عطش دنیاگرایانه ی زیستن خود، در حوزه های قدرت و ثروت به بی ایمانی درونی شان شهادت می دادند. و هم آنان که با پرتاب شدن در اندیشه های مشرکانه ی مدرن، یکسرخیال خود را آسوده می داشتند و ولع خود را در گزینش راهی برابر راه تو و تابع تمایل دنیایی نهان نمی داشتند. و راه تو چه بود. جز تاکید به احساس حضور مدام و حس حضور همیشگی در ساحت الهی. اما دیگر خدای آنان مرده بود. و یا شئی یادگاری و بی تأثیری بود که در آنات گذران عمر فردی و اجتماعی، درونی و بیرونی و در مشعله های دنیوی و مادی و روزمره، و در گزینش مناسبات اقتصادی و سیاسی و راه حل ها و برنامه ریزی ها و خردورزی ها، جایی نداشت. بُتی بود در کنج بتکده ای که هر از چندگاهی در لحظه های ناتوانی می شد به او روی کرد و تسکین یافت، نوری نبود، راه نمایی نبود می شد فراموشش کرد. و آنان می کوشیدند با فراموش کردن تو این فراموشی بزرگ را رسمیت بخشند. اما آیا نور خدا خاموش شدنی است؟
نظر شما