انسانیت، خون همیشه جوشان زندگی، برگزیده ای از گفتارهای ویلیام فالکنر؛ بخش اول
روزنامه شرق، پنجشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۲ - ۲۲ ذیقعده ۱۴۲۴ - ۱۵ ژانویه ۲۰۰۴
ترجمه: جعفر سلیمانی کیا
من در سال ۱۹۲۳ پس از نوشتن اولین کتابم متوجه شدم که سرنوشت و قسمت من در آن خلاصه شده که پی در پی و تنها به خاطر نوشتن، به نوشتن کتاب بپردازم. البته می توان گفت که، اگر ناشرها با چاپ کتاب های من ریسک پرداخت مالیات را پذیرا می شوند، پس عده ای هم یافت خواهند شد که خریدارشان باشند. هرچند نویسنده باید امیدوار باشد که کتاب هایش احساس راستگویی، شرافتمندی و رقت را در خواننده برانگیخته و در او تاثیر بگذارند. البته همه اینها در قیاس با ضرورت نوشتن هیچ است. چون نویسنده آن دم شروع به نوشتن می کند که، ابلیسی که او را به سوی این کار سوق می دهد؛ وی را از نظر نویسندگی و اضطراب آفرینندگی، فردی لایق به شمار آورد. یعنی نویسنده آن وقت شروع به نوشتن می کند که هر بخش از وجودش، دل و تنش سالم و اوضاع و احوالش روبه راه بوده و دل و تخیلش نقصان های آدمی، احترام و فداکاری اش را با حساسیت درمی یابد. بعدها که پا به سن می گذارد و از شدت فعالیتش کاسته می شود، حتی در آن دم نیز دلش به او می گوید که: «آخر تو خود نیز نمی دانی که، برای چه می نویسی و هیچ وقت هم نخواهی دانست»، باز به نوشتن ادامه می دهد. به این دلیل می نویسد که، ابلیس که از بار اول هم اندکی بی رحم تر و آشتی ناپذیرتر شده، هنوز به او التفات نشان می دهد. اما زمان می گذرد و نویسنده به تدریج متوجه می شود که، یک لهستانی (هنریک سینکویچ) مدت ها است که پاسخ سئوال او را یافته است. در می یابد که، او برای این می نویسد که، روح آدمی را به رقت درآورد و در واقع این مسئله به همه مربوط است. هم به کسانی که برای هنرمند شدن تلاش می کنند و هم به آنان که به خاطر سرگرم کردن و به حیرت واداشتن خواننده می نویسند و همچنین به کسانی که می کوشند با نوشتن از خودشان، خود را از دردهای نهانی شان برهانند و از واقعیت بگریزند. برخی از آنان نمی دانند که برای چه می نویسند، برخی می دانند اما از ترس این که به احساساتی گری متهم شوند، به این مسئله اعتراف نمی کنند. با این همه، همه ما برای دست یافتن به هدفی مشترک می نویسیم. اما منظور من این نیست که، ما می کوشیم انسان ها را تغییر داده و به بهتر شدن شان یاری برسانیم. درست است، نویسندگانی هستند که به این کار امیدوارند، شاید همچنین هدفی در پیش گرفته باشند. برعکس امید و آرزوی ما برای به رقت درآوردن دل آدمی، کاملاً از حس خودبینی فردی و شخصی مان ناشی می شود. نویسنده می خواهد تنها به خاطر دل خود خواننده را به هیجان دربیاورد.
چون او از این طریق به مرگ خویش «نه» می گوید و با نه گفتن به مرگ خویش طبیعت آدمی را آن قدر به هیجان در می آورد که، خواننده خود نیز به مرگ خویش «نه» می گوید. آدمی شروع می کند به حس کردن و فهمیدن آنچه به او تلقین می شود. انسان دست کم به این دلیل با گیاه فرق دارد که گیاه هرگز نمی تواند به هیجان و بلندی روح دست یابد. به این دلیل کسی که می تواند با کلمات بی جان و سرد خویش هیجان مورد نظر را در خواننده پدید آورد، خودش نیز جاودانه می شود. سرانجام زمان آن فرا می رسد که زندگی نویسنده در این جهان به سر آید، اما این مسئله دیگر از نظر او هیچ اهمیتی نخواهد داشت، چون آثاری که او زمانی آفریده، روح آدمی را با همه توانش همواره به هیجان درخواهد آورد و خوانندگان آثارش پس از چند نسل، زمانی، هوایی را که نویسنده در آن زیسته و درد کشیده، تنفس خواهند کرد. اگر نوشته ای از نویسنده ای بتواند چنین حالتی در خواننده پدید آورد و چنین معجزه ای از خود نشان دهد، آن نویسنده می تواند با خیالی آسوده این جهان را ترک گوید. چون نوشته هایش حتی زمانی که نامی مرده و پژمرده از او باقی بماند، با تاثیرگذاشتن در خوانندگان، زمان درازی شایسته احترام خواهند بود.
- سخنرانی فاکنر در دانشگاه ویرجینیا برای دانشجویان و مدرسان
انسان وسایل زیادی در اختیار دارد که می تواند خود را جسماً با آنها نابود بکند. اما امروز ما برای قتل معنوی وسایلی در اختیار داریم که به گمانم در مقایسه با صد سال قبل کم نیست. محیط تنها چیز تغییرپذیری است که انسان با آن تغییر می کند و انسان عاقبت از عهده غلبه بر محیط برخواهد آمد. مسئله ای که انسان امروز با آن برخورد می کند، عین زمان هایی است که وی قد راست کرده و از لای گل و شل به درآمد. مسئله همان است که بود. انسان می خواهد نسبت به انسان های دیگر شفقت بیشتری نشان دهد. آدمی پس از اندکی تامل در می یابد که، بیش از آن که خود فکر می کند، با شهامت و با شرافت است. او، به پا خاسته می گوید که، به بی عدالتی پایان خواهد داد و با همه توان می کوشد این کار میسر شود. بعضی وقت ها از آدمی چنان حرکات نامعقولی سر می زند که او، پشیمانی اش را از این که هنوز هم دارد بر روی زمین می زید، ابراز می کند. اما او در وضعیتی دیگر گناه خویش را می زداید. انسان عاقبت پیروز خواهد شد.
- گفت وگو با دانش آموختگان و مدرسان
آیا انسان برای دست یافتن به کمال مطلق باقی خواهد ماند، این مسئله را هیچ کس نمی داند. اما انسان باز بهتر خواهد شد. باید گفت که مرگ یگانه جانشین پیشرفت است. ما نیز خود می بینیم که بچه ها امروز مجبور به کار کردن نیستند، گیریم که مثلاً دیگر فروشنده وجدانش راضی نمی شود که اجناس زهرآلود بفروشد، البته این موفقیتی است بس ناچیز. اما در هر صورت موفقیتی است! خوشبختانه این روزها جامعه دگرگون شده و دیگر کسی را برای دزدیدن قرصی نان به دار نمی آویزند. هرچند این مسئله در مقایسه با اختراع «بمب اتم» تغییری بسیار جزیی است، با این همه نوعی دگرگونی است. انسان باز هم اندکی با مروت تر شده است. گمان می کنم که اراده آزاد آدمی در نقد بر و محیط به جریان می افتد. من با سخن گفتن از کلمه«سرنوشت» معنای یونانی آن را در نظر می گیرم. انسان برای برگزیدن آنچه می خواهد و مردن در راه آنچه برگزیده از روحی پرتوان و دلاوری برخوردار است. تنها به این دلیل است که من تصور می کنم عاقبت انسان پیروز خواهد شد. البته گاه گاهی تقدیر دست از سر آدمی برداشته و وی را به حال خود می گذارد، اما نباید زیاد به این مسئله خوشبین بود. من بر این باورم که انسان دست آخر دلیری و جسارت آن را خواهد داشت که، در راه آنچه برگزیده از جان خویش بگذرد.
آیا نگرش شما به زندگی خوش بینانه است؟
بله.
درباره فرد چطور!
فرد چیز چندان مهمی نیست. یک مشت گل است. یعنی آدمی زمان درازی بر روی زمین نمی زید، اما امیال و آرزوهای او و انسان هایی که نظیر او هستند، به زندگی ادامه می دهند. تا زمانی که آدمیان بر روی کره زمین زندگی می کنند همیشه کسی در بین آنان پیدا خواهد شد که «باخ» یا «شکسپیری» جدید باشد.
- تلاشی جانکاه در تنهایی، گفت وگو با دانشجویان و مدرسان
اوایل گمان می بردم که تنها چیزی که نویسنده باید از آن برخوردار باشد، استعداد است. اما حالا تصور می کنم که، نویسنده تازه کاری که تازه شروع به نوشتن کرده، باید بی اندازه بردبار باشد و برای دست یافتن به آنچه می خواهد، بارها تلاش و تقلا کند.
نویسنده باید درباره آثارش سخت گیری زیادی از خود نشان دهد. یعنی اگر احساس کند چند سطر از نوشته اش خوب از آب درنیامده، باید آن سطور را و اگر لازم بداند تمامی صفحات را (هرچند خود از آن مطالب خوشش بیاید) بدون ذره ای پشیمانی به کناری نهد. هدف اساسی، توانایی رسیدن به ماهیت موضوع است. یعنی نویسنده باید به همه چیزها علاقه ای بی پایان نشان دهد و پیش خود فکر کند و از خود بپرسد که «انسان به چه علت نه به گونه ای دیگر که این گونه رفتار کرده است؟» اگر شما از چنین قابلیتی برخوردار باشید، آن وقت داشتن و نداشتن استعداد چیز چندان مهمی نخواهد بود. گفتم که نویسنده به سه منبع نیاز دارد:تخیل، مشاهده و تجربه. نویسنده در حال حاضر خود نیز نمی داند که تا چه اندازه ای از هر منبع استفاده می کند. او درباره انسان ها می نویسد. همان طور که نجار وارد انبار شده و تخته هایی را که در اندازه های دلخواه اوست، بر می گزیند، او نیز به دلخواه خویش از این سه منبع استفاده می کند البته هر نویسنده ای در وهله اول درباره خود می نویسد. هنرمند دنیا را برای خویش کشف می کند و به یکباره درمی یابد که این دنیا آن قدر بزرگ، تاثیرگذار و تراژیک است که ارزش آن را دارد که آن را بر روی کاغذ یا کتان حک کرده و با یاری جستن از صداها بیان کند. پیداست که نویسنده هنگام آفرینندگی تنها از زندگی خویش به خوبی باخبر است، چون هنوز هم نتوانسته خودش را برای شناختن انسان های دیگر و مشاهده و درک آنان آماده کند. او تنها خود را درک می کند و در وهله اول شرح حال خود را می نویسد، به طوری که تنها معیار سنجش برای او عبارت است از دیده ها و تجربیات زندگی خویش. بعد نویسنده به سن رشادت می رسد و به کار بیشتر خو می گیرد، تخیلش نیز مثل عضلاتش در شرایط سخت رشد می کند و هرچه سالمندتر می شود، با نگاهی تند و تیز به زندگی می نگرد و با رسیدن به قله عمر و اوج کارش، بهترین آثارش را می آفریند. اما خودش نیز نمی داند و اصلاً در این باره نمی اندیشد که از کدام منبع چه قدر استفاده کرده، چون که او حالا درباره انسان ها می نویسد، از هیجان ها، دردها، دلاوری ها، هراس ها، فرومایگی ها و همچنین از بزرگواری های آدمی سخن به میان می آورد، خلاصه او درباره روح آدمی می نویسد.
- درباره آموختن از هنرمندان گذشته
من با خواندن «مادام بواری» با نویسنده ای آشنا شدم که حتی یک کلمه را هم بیهوده ننوشته و یا گمانم توانستم با چنین نویسنده ای رودررو شوم. پیوند این نویسنده با ماده و مصالح کارش، زرگر را به یاد می آورد. یعنی زرگر هیچ گاه در کارش شتاب نمی کند، چون زیبایی و نازک کاری ای که باید در کارش به چشم بیاید، این مجال را به وی نمی دهد. البته احتمال دارد که او نیز فرصت زیادی در اختیار داشته باشد. راستش اصلاً خود نیز نمی دانم که چه تعبیری باید در این جا به کار برم. فقط می خواهم بگویم که «اونوره دوبالزاک» موقع نگارش سرش آن قدر به تصویر کردن شخصیت های آثارش گرم می شد که، دیگر فرصتی به دست نمی آورد تا به شکل و ساختار آثارش بپردازد و هنگامی که به نوشته هایش از بابت اسلوب ایراداتی گرفته می شد، خودش نیز از این کار سخت حیرت می کرد. شاید هم مقایسه این دو، یعنی بالزاک و فلوبر درست تر باشد، بله، گمانم نویسنده ای که «سالامبو»، «وسوسه سن آنتوان» و «مادام بواری» را نوشته، صاحب سبک بوده است. اما آنقدر استعداد داشته که می توانسته درباره انسان ها هم بنویسد. حال آن که، کمتر نویسندگانی پیدا می شوند که از عهده این کار برآیند. به این دلیل نویسنده اغلب مجبور به انتخاب یک راه از راه های مختلف می شود، این که تنها به بازگویی حقیقت درباره انسان ها اکتفا کند و یا این که حقیقت را در آفرینش هنری بجوید.
در پاسخ به این سئوال که، آیا حجم رمان «جنگ و صلح» با معیار سنجش شما ناسازگار نیست؟
نه، اصلاً نه، من به مسائل هنرمندان آن قدر آگاهانه نزدیک می شوم که هر اسلوب و روشی نتواند احساسات مرا خوار بدارد. گمانم در کتاب و در داستان هر یک از اپیزودهای جداگانه، باید اسلوبی در خود طلب کنند. این اسلوب همیشه به شکل بسیار طبیعی ای آفریده می شود، همان طور که درخت نه در هر فصل از سال که تنها در فصل بهار برگ دار می شود. وقتی «هرمان ملویل» با اسلوب تورات می نویسد، به نظر من توجه به این مسئله خیلی مهم است. باید توجه داشت که یک اسلوب چه وقت از اسلوب دیگر پیشی می گیرد. بدون در نظر گرفتن این مسئله که هنگام خواندن اثری چون مادام بواری انگار از همان اول و به درستی در می یابی که مقصود فلوبر چیست، می دانی که از خواندن رمان پشیمان نخواهی شد و به یقین درمی یابی که، کتاب با ژرف نگری بسیار نوشته شده است.
بدون در نظر گرفتن آثار خویش، کدام کتاب را شاهکار ادبیات آمریکا می دانید؟
بی شک «موبی دیک» را.
آیا می توانید کتاب های دیگری را نیز نام ببرید؟
بله، من کتاب «هکلبری فین» را نام می برم.
چرا شما رمان موبی دیک را در مقام اول قرار می دهید؟
من آن را در مقام اول قرار نمی دهم. من فقط نام کتابی را می برم که لایق مقام اول باشد. اگر «ویرجینیا وولف» را به سببی برتر از «ارنست همینگوی» می شمارم، به آن سبب نیز موبی دیک را برتر می دانم، در کتاب هکلبری فین مقصد از قبل معلوم بوده و نویسنده خود دارد نقش یک پسرک جنوبی بسیار شیرین زبان و تیزهوش را بازی می کند، اما رمان موبی دیک کوشش جدیدی بوده برای گشودن راه تازه ای در رمان؛ کوششی که ادامه نیافت. چون هر کسی توان و مجال این کار را ندارد و این وظیفه بزرگ و بسیار دشواری است که ما بر عهده داریم.
- درباره شروود اندرسن
نویسنده برای اینکه بتواند تاب تحمل فضای آمریکا را داشته باشد، باید خشن تر از اندرسن باشد. در دوران «دیکنز» در انگلستان و در روزگار «بالزاک» در فرانسه، نویسنده چون زمان ما، نیاز به دفاع و نیز مراقبت از خود نداشت. هنرمند مطمئن بود که «دستگیره» شکننده آنچه را که وی آفریده، نخواهند شکست. اما راستش ممکن است که محصول همین تمدن، دستگیره ای نداشته باشد. نمی دانم کدام یک از مطالب گفته شده در مورد اندرسن به حقیقت نزدیک تر است؟ شاید هم اگر اندرسن راهب بود، خوشبخت تر می بود.
او این دنیا را ترک کرده و در دیری خلوت می گزید و به کار خویش می پرداخت. در آن جا کسی جرأت نمی کرد به او اهانت کند. آیا در آن صورت اندرسن می توانست آثار خوبی بیافریند. بله او «واینزبرگ اوهایو» ای دیگر می نوشت، چون وی به خاطر نوشتن این کتاب منش خویش را ترک کرده بود. ما وقتی به سراغ کتاب های دیگرش برویم، در این آثار وی سعی نکرده بود که کاملاً برخلاف منش خویش عمل کند، نه، او به این فکر نیفتاده بود که، «واینزبرگ اوهایو»ی دیگر بیافریند. به عبارت ساده تر، هنگام نوشتن می خواست با نوشتن اثری همسطح اثر مذکور به بلندی روح و حس طراوت و تازگی دست یابد. اما دست آخر نتوانست یک بار دیگر خود را تکرار کند.
اندرسن آشنایی آن را نداشت که به سرچشمه های آفرینندگی دست یابد، شاید هم سبک او چون بالزاک و دیکنز جهانی نبود. چون یگانه آدمی که او می شناخت، خودش بود. آرزوهایش نیز از امیدهای واقعی اش زیباتر بود. این مسئله هم مانع نوشتن اش می شد. چون همان طور که جراح با شکافتن تن آدمی به امعا و احشا ءاش توجه نشان می دهد، نویسنده نیز باید به مردمان زنده همان طور توجه نشان دهد. یعنی او می تواند انسان ها را دوست نداشته باشد و به دیده تحقیر در آنان بنگرد، اما در هر حال باید به آنان علاقه مند شود. اندرسن انسان ها را نمی شناخت و از آنان در هراس بود. من قبل از نوشتن کتاب «پاداش سرباز» تنها یک بار اندرسن را دیده بودم، چون نوشته ای که من در آن ادای او را در آورده بودم، باعث شده بود رویداد های ناخوشایندی پیش بیاید. به همین دلیل دلش نمی خواست مرا ببیند، اما یک بار به طور اتفاقی در «نیویورک» در محفلی به هم برخوردیم و در آن وقت من پنداشتم که، شخصیت او خیلی بزرگ تر و با اهمیت تر از آثارش است، اما بعد من با به یاد آوردن بخش هایی از «واینزبرگ اوهایو»، «پیروزی تخم مرغ» و «اسب ها و مردها» دریافتم که در دنیایی که کوتوله های بسیاری در آن زندگی می کنند، چشمم به نهنگی افتاده است. با در نظر گرفتن این مسئله که اندرسن برای این که لایق عنوان نهنگ باشد، روی هم رفته دو یا سه اثر آفریده است.
نظر شما