درباره لذت بردن
روزنامه شرق، پنجشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۲ - ۲۲ ذیقعده ۱۴۲۴ - ۱۵ ژانویه ۲۰۰۴
ترجمه: حامد صرافی زاده
سکانس خوب: عصر طلایی (۱۹۳۰)
سکانس محبوب من، سکانس آغازین دومین فیلم بونوئل (عصر طلایی) است. زمانی که تماشاگران اشتباه می کنند (البته سرشان کلاه گذاشته می شود!) و فکر می کنند به دیدن فیلمی مستند آمده اند.در شروع فیلم، سکانسی پنج دقیقه ای از عقرب هایی در صحرا را می بینیم. اما ناگهان این تصاویر به درام اصلی قطع می شوند و دیگر هیچ خبری از آن عقرب ها نمی شود. با دیدن این نماها حس غریبی به ما دست می دهد. انگار که شما در حال دیدن یک درام تلویزیونی بودید و ناگهان عوامل سازنده آن را در قاب تصاویر ببینید.عقیده دارم به چالش طلبیدن انتظارات تماشاگران امر بسیار مهمی است. تا به حال هیچ معنی یا مفهوم برای عقرب ها بیان نشده است. بونوئل قبل از این که فیلمساز شود می خواسته در زمینه حشره شناسی به تحصیل بپردازد. شاید او می خواسته با این تصاویر یادی از گذشته اش بکند. دورانی که تماشای یک فیلم تجربه ای به شدت خطرناک است، بهتر است به جای اجتناب و دوری از تماشای فیلم ها از آنها لذت ببریم.
سکانس خوب: چترهای شربورگ
در شربورگ، در دوران جنگ استعماری در الجزایر، دو جوان _ ژنه ویوو گی _ عاشق یکدیگر می شوند. گی باید به ارتش ملحق شود و آنها مجبورند به مدت دو سال از یکدیگر جدا شوند . بهترین و کامل ترین سکانس این فیلم، سکانس وداع این دو است، که در آن دو بازیگر مدت زیادی را در ایستگاه قطار با هم سر می کنند.ژنه ویو دوست ندارد که از گی جدا شود و گی نمی خواهد که ژنه ویوگریه کند. آنها تاثیرگذارترین ترانه ای را تا به حال شنیده اید می خوانند. آنها روی سکو کنار قطار شروع می کنند به راه رفتن و حرکت رو به عقب .دوربین آن دو را همراهی می کند. ناگهان قطار به حرکت در می آید و گی به درون واگن می جهد. دوربین همچنان با سرعتی به اندازه سرعت قطار به عقب می رود، برای یک لحظه شما حس می کنید که فیلمبردار هم به داخل قطار جهیده است. ناگهان حرکت قطار سریع تر می شود، گی ناپدید می شود و سکوی قطار در قاب تصویر باقی می ماند. ژنه ویو تنها می ماند، بر می گردد و شروع به راه رفتن می کند. رسیدن به چنین نماهایی در عین سادگی به شدت دشوار است و بیش از هر چیزی نشانگر این است که شخصیت های اصلی قصه ما عمیقاً همدیگر را دوست دارند، اما هیچ وقت دوباره همدیگر را نخواهید دید.
سکانس بد: ایستگاه مرکزی (۱۹۹۸)
این سکانس از توقعات انتظارات تماشاگرانش سوءاستفاده می کند. فیلم «ایستگاه مرکزی» (به کارگردانی والتر سالس) شروع متعارفی دارد و درباره کودک یتیمی است که در سفری جاد ه ای به دنبال خانواده اش می گردد. اما در همان نماهای آغازین کودک به همراه مادرش است و کاملاً واضح است که ما در او می میرد. با شروع این سکانس احساس خوبی نداشتم. به خودم می پیچیدم و برای مرگ مادر لحظه شماری می کردم. استراتژی تدوین این سکانس به شدت مستقبلانه است و با نامردی (یا حتی دغل کاری) هر چه تمام تماشاگران را متقاعد می کند تا لحظه ناخوشایند مرگ مادر را همراهی کنند. زمانی که مادر و کودک روی ریل ها از هم جدا می شوند ما نماهای کوتاهی از پسر، مادر و جاده ای که در آن اتوبوسی نزدیک و نزدیک تر می شود را می بینیم که سریعاً به هم قطع می شوند. انتظار برای برخورد اتوبوس با این زن و له و لورده شدن او خیلی عذاب آور و نامطبوع است. در پایان این سکانس، بنگ !!! زن مرده و نمایی از کودک را می بینیم که منتظر مادرش است تا پیش او برگردد. این سکانس شدیداً سانتی مانتال و در عین حال هرزه نگارانه است و تدوین چندش آور و کثیفش تمام ضعف های آن را به من نشان داد.
سکانس بد: رقصنده در تاریکی (۲۰۰۰)
این فیلم هم مثل چترهای شربورگ، اثری موزیکال است. کارگردان از «یکصد دوربین » استفاده کرده است. اما وقتی که فیلم را می بینید این مسئله اعصاب شما را به هم می ریزد. چون همه نماها بی اندازه کوتاهند و از زوایای بد و نازیبایی فیلمبرداری شده اند. در یکی از سکانس های فیلم تمامی شخصیت ها در حال رقصیدن هستند. صدای ماشین های درون کارخانه ریتمی را ایجاد می کنند و این ریتم به تدریج به موسیقی ای تبدیل می شود که در سرتاسر سکانس شنیده می شود. بعد ما یک نمای از بالای (High angle) فوق العاده داریم که در درون این فضا همه در حال رقصیدن هستند. متاسفانه این نما به قدری کوتاه است که به شما احساس سرخوردگی و استیصال دست می دهد. شما منتظر یک نمای درخشان و چشمگیر هستید، به جای آن آن قدر نماهای کوتاه می بینید که حتی بهترین تصاویر نیز در این میان گم می شوند و به تدریج حس می کنید دارید یک ویدئو کلیپ چرند را تماشا می کنید.
نظر شما