فلسفه تحلیلی معاصر، گرایش ها و روش ها
مجله پگاه حوزه 22 تیر 1381، شماره 57
نویسنده : موسوی، سید محمد
اشاره:
در مقاله قبل تحت عنوان «جریان های فلسفی معاصر و بسترهای فرهنگی» به رویکردهای هستی شناختی، زبانشناختی، ریاضی، و تاریخی پرداختیم. در این مقاله بر جریان غالب فلسفه غرب یعنی فلسفه تحلیلی می پردازیم که عنوان عامی است و بی آنکه اشاره به مکتب خاصی داشته باشد، گرایش ها و روش های فلسفی مختلفی را دربر می گیرد. در این نوشتار با پیشگامان فلسفه ی تحلیلی در دوره ی معاصر آشنا می شویم.
فلسفه ی تحلیلی
شالوده ی فلسفه ی زبان از آن جا پی ریزی شد که «مور» در سال 1930 میلادی ایده آلیسم را رد کرد. فلسفه ی زبان در دو دهه ی اول قرن بیستم شکل گرفته است. از آن زمان تاکنون این فلسفه در مراکز و محافل علمی پیوسته مورد بحث و در حال رشد و گسترش بوده است. بیشتر کرسی های تدریس امریکا، بریتانیا، از آنِ فلاسفه ی زبان است و دانشجویان جوان آلمان به این فلسفه گرایش دارند. بنیان گذاران این فلسفه، مور، راسل و ویتگنشتاین هستند.
در اوایل قرن بیستم در دانشگاه آکسفورد و کمبریج، مکاتب مختلف فلسفی (افلاطونی، ارسطویی، کانتی، هگلی و غیره) تدریس می شد و هر مکتبی یک نماینده در آن دانشگاه ها داشت. اما این مکاتب فلسفی نتوانستند از حمله ی جانانه ی مور و راسل بر اساس رویکردی تحلیلی، زبانی و حسّ گرایی جان سالم به در برند و همگی نابود شدند.
آماج اصلی این حمله ها ایده آلیسم برادلی بود که از مکتب هگل و ایده آلیسم هگلی سربرآورده بود. تا سال 1950 میلادی فلاسفه ی انگلیسی این صفات را داشتند: نسبت به گذشته نقّاد بودند و رویکردی شکاکانه و خلق و خویی حسّ گرایانه داشتند و دیگر مثل گذشته سودای بلندپروازی و نظام پردازی در سرنمی پرواندند.
در آغاز قرن بیستم، فلاسفه ی انگلیسی تحت تأثیر نظام هگل بودند؛ اما مور و راسل در مقابل ایده آلیسم هگل به رئالیسم پرداختند که البته با رئالیسم ارسطو متفاوت بود؛ زیرا رئالیسم جدید به این صورت مطرح شد:
1. صوری و نظری که همان تحلیل زبانی راسل (خصوصا در دوره ی متقدم) است؛
2. تحلیل زبان عادی که مور به آن پرداخت. مور و راسل در خیلی جهات با هم شبیه بودند، اما تفاوت هایی نیز با هم داشتند.
راسل تا سال 1918 به منطق ریاضی پرداخت و از آن به بعد چرخشی در او ایجاد شد. به هر حال وارد کردن ریاضیات در منطق موثر و قابل تأمّل بود. راسل در دوره ی اول سعی می کرد ریاضیات و فلسفه را به منطق فروکاهد و این کارِ راسل در اثر مبانی ریاضیات وی و وایتهد مشهود است.
رویکرد راسل، ترکیبی از دو رویکرد ریاضی و زبانی از رویکردهای چهارگانه است. راسل با الهام از اسم انگاری که در غرب بسیار مؤثر بوده است، معنا را به چیزهای غیرملموس تجزیه کرد و آن را اتمیسم نامید. در واقع، این نوعی به کارگیری استره ی اکام بود؛ یعنی جملات را به عناصر تشکیل دهنده ی آن برگرداند. او با به کارگیری منطق و طرح اصل اتمیسمی، فلسفه ی خود را پردازش کرد و آن را اتمیسم منطقی نامید. راسل رئالیست بود؛ به این معنا که درباره ی واقعیت صحبت می کرد و واقعیات را متشکل از جزئیات و کلیات می دانست. اساس و مبنای تمایز این بود که شی ء جزئی مکان خاصّی را اشغال کرده است؛ در حالی که صفات کلّی (مثل رنگ، حجم و غیره) در جاهای دیگر نیز می تواند یافت شود.
علّت این که یک شی ء را با اسم خاصّ می شناسیم، همان جزئیات است. این جرئیات است که موجب می شود شی ء را متصف به وجود کنیم و آن را موجود بنامیم. از طریق صفات کلی نمی توانیم نسبت وجود به شی ء بدهیم. منطق راسل منطق مصداقی است، اما منطق هگل معنایی است. راسل می گوید: وقتی می خواهیم شی ء را توصیف و تبیین کنیم، باید به کلیات بپردازیم. به گفته ی مور توجه راسل کم کم به طرف کلیات بیشتر شده و راسلِ دوم یا راسلِ متأخر از این جا شروع می شود. در این دوره توجه او به جزئیات کم رنگ می شود. همه ی گزاره های ناظر به واقع باید به وسیله ی کلیات، ناظر به اشیای خارجی باشند. قضایای مرکب را باید به اجزای تشکیل دهنده ی آن برگرداند. برای صدق قضیه ی «شاه کنونی فرانسه طاس است» باید آن را به چند قضیه تحلیل کنیم که اگر یک قضیه کاذب درآید، بقیه نیز کاذب می شوند. مثلاً قضیه ی مذکور به این قضایا قابل تحلیل است: «فرانسه اکنون دست کم یک شاه دارد»، «فرانسه اکنون حداکثر یک شاه دارد» و «در فرانسه کسی نیست که شاه باشد و طاس نباشد». از آن جا که حکومت کنونی فرانسه جمهوری است، نه شاهنشاهی قضیه ی اولی کاذب است و بقیه ی قضایا نیز خودبه خود کاذب می شوند. از نظر راسل، وظیفه ی فیلسوفان به کاربردن منطق جهت پی بردن به انسجام قضایای مرکب است. البته خود راسل، پنجاه سال بعد به مسایل دیگری هم می پردازد؛ یعنی مسایل سیاسی و اجتماعی.
اتمیسم منطقی
راسل یک نوع بازگشت به رئالیسم داشت و جی.ای مور به نوعی دیگر. خلاصه این که هر دو از ایده آلیسم به رئالیسم بازگشتند. راسل قضایای اتمی رامطرح می کند که منظورش بسائطند؛ یعنی قضایای غیرقابل تجزیه و قضایای علمی که مستقل و مجزای از یکدیگرند.
در گزاره های اسنادی، مثل «پارچ قرمز است»، چیزی را بر چیزی حمل می کنیم. نوع دوم از گزاره های اتمی، ارتباطی هستند، نه به معنای ارتباط متقابل و دو سویه، بلکه به این معنا که A قبل از B است. ارتباط متقابل ندارند، چون عکس آن صحیح نیست و نمی توان گفت: B قبل از A است. این دو نوع گزاره های اتمی با هم ترکیب می شوند و گزاره های ترکیبی یا مولکولی را می سازند. تحلیل او از این گزاره ها بر اساس علوم فیزیکی است.
صدق و حقیقت گزاره های مولکولی (یا مرکب) در گرو صدق گزاره های اتمی است که تشکیل دهنده ی گزاره های مولکولی است. صدق گزاره های اتمی به معنای تطابق آن با واقع و کذبش به معنای عدم تطابق است. پس نه تنها گزاره های اتمیک داریم، بلکه واقعیات اتمیک هم داریم که صدق گزاره های اتمی مشروط به تطابق آن ها با واقعیات خارجی است. این نظریه همان رئالیسم اتمیستی یا اصل اتمیسم منطقی راسل است.
اصل اتمیستی (اتم باوری) مبنای فلسفه ی تحلیل زبان راسل است. بنابراین، رئالیسم در این جا غیر از رئالیسمِ ارسطویی است. بعد از راسل فلاسفه ی تحلیلی به تأثیر از اصل اتمیستی، تصویری از عالم واقع را ارائه کردند و اظهار داشتند که مطابق با وضع عالم واقع، مجموعه ای از گزاره ها خواهیم داشت که تصویری از عالم واقع خواهند بود.
ویتگنشتاین که از وین به کمبریج برگشت، راسل را نقد کرد و گفت: چنین تحلیلی از زبان خیلی ساده و پیش پا افتاده است. راسل کمی بعد از این نظریه به خودش برگشت، اما تا آخر عمر بر همان نظرش باقی ماند. لذا او همیشه معتقد بود که ما برای شناخت ساختار جهان باید منطق زبان را بیاموزیم. به همین دلیل او منطق ریاضی را آیینه ای برای ساختار جهان دانست.
این که او را رئالیست می نامیم بدان خاطر است که به نظر او صدق قضایا مبتنی است بر تطابق آن ها با واقعیات خارج. معیار، تطابق شناخت مستقیم با عالم خارج است. راسل بین جزئی و کلی تفاوت قایل بود. در جرئیات، وجود اشراب شده است. شی ء جزئی حاکی از وجود خودش است. دیگر نیازی نیست بگوییم «زید موجود است». اما در توصیف و گفتن کلیات از خود آن ها وجود فهمیده نمی شود؛ مثل این که بخواهیم اژدها را توصیف کنیم. توصیف مثل این است که بگوییم نویسنده ی گلستان یا بوستان؛ ولی تا وقتی که نام سعدی را به عنوان اسم خاص مطرح نکنیم، نمی توانیم وجود را بفهمیم.
به ازای هر × اگر آن × نویسنده گلستان است، × سعدی است.
همین طور به ازای هر × اگر آن × اژدها باشد، × وجود ندارد.
بر خلاف نظر ارسطو، راسل بر این عقیده بود که وجود با جزئیات پیوند خورده و جزئیات همان واقعیات اتمی است. اگر بتوانیم گزاره ها را به قضایای اتمی ارجاع دهیم، و قضایای اتمی را نمایان گر واقعیات اتمی بدانیم، می توانیم به صدق یا کذب گزاره ها پی ببریم، لذا اگر تطابق داشته باشند، صادق و اگر نداشته باشند، کاذبند که در این صورت نظریه ی تصویری را پذیرفته ایم. راسل با این حرف ها در واقع خواست ماهیت فلسفه را بیان کند؛ یعنی ماهیت فلسفه این است که از طریق تطابق یا عدم تطابق گزاره ها با واقعیات خارجی، صدق یا کذب شان را معلوم کنیم. با این همه، اگر ماهیت فلسفه را محدود به آن بدانیم و معناداری را به آن تفسیر راسل بدانیم (ارجاع گزاره ها به قضایای اتمی و نمایان گر بودن یا نبودن آن ها از واقعیات اتمی) اشکال این می شود که تطابق منطق کاربردی را از چه طریق می توانیم ثابت کنیم؟ از کجا بدانیم که با عالم واقع تطابق دارد یا ندارد. اگر فقط گزاره های قابل صدق و کذب را ماهیت فلسفه و معنادار بدانیم، کارکردهای منطقی، دیگر قابل صدق و کذب نیست، چون قابل ارجاع به عالم واقع نیست. در نتیجه خود این منطق کاربردی بی معنا می شود.
راسل و ویتگنشتاین اول، تأکید دارند که ما فقط یک زبان داریم که آیینه ی تمام نمای واقعیات است. اشکال این می شود که آن ها به زبان دیگری قایل نیستند، اگر این طور است آن زبان، یعنی زبان منطقی، صدقش از کجا ثابت می شود؟ این اشکال به «آیر» نیز وارد است که پوزیتیویست بود. مور جنبش جدیدی به راه انداخت و به جای منطق نظری و کلی حس مشترک و زبان عادی را مطرح کرد؛ زبان عادی، عرفی و همگانی، به جای زبان ریاضی راسل که خیلی کلی، انتزاعی و صوری است. شیلر - که در شیکاگو تدریس می کند و کتابی به نام «مجموعه نظریات فیلسوفان زنده »دارد - در مورد مور می گوید: مشکلی که فلسفه برایم ایجاد کرد این نبود که فلاسفه می اندیشیدند؛ تفکر فلاسفه مشکل زا نبود، بلکه مشکل این است که آن ها در مورد عالم واقع اظهار نظر کردند. عالم را در محدوده ی زبان آوردند و حتی دچار خلط و اشتباه شدند. این حرف مور یک نوع رئالیسم است، اما رئالیسم ارسطویی نیست، بلکه رئالیسم زبانی است.
رویکرد مور خالص تر از رویکرد راسل است، چون رویکردی صرفا زبانی است. اما رویکرد راسل مرکب از دو رویکرد ریاضی و زبانی بوده است. مور نیز مانند راسل ماهیت فلسفه راایضاح مفهومی گزاره های حاکی از عالم واقع دانست. بنابراین دغدغه ی اصلی فلاسفه ی وجود، واقعیت و اموری از این دست نیست، بلکه زبانی است که آن ها به کارگرفته اند.
دو مفهوم در ویتگنشتاینِ متأخر برجسته است: 1. معنا را با کارکرد، برابر می داند؛ پس آن نمی توان را در فرهنگ لغت پیدا کرد، بلکه نحوه ی کاربرد و به کارگیری چیزی، همان معنایش است؛ 2. علاج و درمان. او می گوید: «زبانی که نیاز به معالجه دارد، زبان عادی مردم نیست، چون با کاربرد و استعمال سروکار دارد. اما زبان فلاسفه که مباحث جوهر، عرض و مانند آن مطرح کرده اند، نیاز به علاج ودرمان دارد.» این دو مفهوم البته در مور نیز دیده می شد و مشخص بود.
در سال 1903 مور کتابی در ردّ ایده آلیسم نوشت. مراد ایشان از علاج و درمان، اصلاح طرز تفکر هگلی است که برادلی آن را معرفی کرد. مور برای ردّ ایده آلیسم به هیوم، لاک، بارکلی و امثال اینها تمسک جست. او داده های حسی را مطرح کرد تا حدی که در تقابل با نظریه ی خودش، یعنی زبان عادی است، چون بایدمشخص کرد که مراد از زبان عادی همان شی ء خارجی است یا تصویر ذهن من از آن. مور البته آن دو را به یک معنا یکی می دانست و به معنایی، جدا می دانست. اما در هر حال نتوانست این مشکل را حل کند، مثلاً وقتی شما دست خود را مقابل خود می گیرید، یک داده ی حسی دارید و دیگران به طریق دیگر؛ پس شما از یک طرف نمی توانید داده ی حسی را عین دست بگیرید، چون داده ها متفاوت است؛ پس نمی توان یکی دانست، اما از طرفی، مور بر داده ی حسی تأکید دارد. خلاصه این که این مشکل همچنان وجود دارد و فلاسفه ی تحلیلی، این مشکل را حل نشده رهاکردند. مور به همین دلیل این مسأله را رها می کند؛ چون آن را تاحدی مسأله ای متافیزیکی می داند و از آن جا که او یک فیلسوف تحلیلی است و مخالف متافیزیک، توجهی به آن نمی کند؛ چون آن مشکل را مشکل متافیزیک می داند.
در نظریه ی شناخت، وی متعلَّق شناخت را نه اشیای خارجی، بلکه احساس می داند. احساس را ابزاری برای دست یافتن به شناخت عالم واقع می داند. پس به نظر مور احساس واسطه برنمی دارد. ما شناخت مستقیم نسبت به احساس داریم. عده ای به این مشکل اعتنا نکردند و گذشتند، اما مور به زعم خودش این مشکل را حل کرده است.
ارسطو این مشکل را نداشت. برای او مشکل تطابق داده های حسی با عالم واقع مطرح نبود، چون به خودش به عنوان فاعل شناسا توجه نمی کرد؛ توجهی که اکنون به عنوان یکی از متعلقات شناخت در فلسفه ی جدید مطرح است. در فلسفه ی ارسطویی (مشّاء) تحولی پدید آمد. «قدیس توماس» با توماس معروف فرق دارد و هم زمانِ با دکارت است. وی در حل مشکل تطابق و شناخت، معتقد به دو مفهوم [عرض و ذات] می شود: وسیله ی شناخت (احساس) و خود آن چیزی که شناخته شده و می دانم. مور، دومی را به اولی برمی گرداند، یعنی آنچه که ما می شناسیم و به آن معرفت داریم، همان احساس است.
آخرین نکته درباره ی مور، این است که اصل اتمیستی این جا در کار است. او در تحلیل داده های حسی (احساس) به مفهوم خیر برمی خورد و خیر را از همه ی مفاهیم دیگر جدا می داند. از دیدگاه او زبان اخلاق، زبان خاصی است؛ لذا نباید در مفاهیم دیگر آن را تفسیر کرد. بدین ترتیب او معتقد به دو زبان است: «زبان بایدها و زبان هست ها» (Ought/is). تفاوت بین هست و باید از هیوم شروع شد، در کانت مطرح بود، در مور نیز مطرح شد. به مور اشکال گرفتند که با این که خیر را غیرقابل تعریف و قلمرو آن را جدا می دانید، اما آن را به شکل طبیعی و به وصف طبیعی فروکاستید. این اشکال را ویز دوم مطرح کرد.
نظر شما