نظام های آموزشی و پیوندهای تاریخی روش های علمی و سنتی
مجله پگاه حوزه 12 مرداد 1381، شماره 60
نویسنده : مرادی، مجید
1. میان دو روزگار
دانشگاه های اسلامی [و حوزه های علمیه] قدیمی بر مبنای روش های علمی و سنّت هایی به پیش رفتند و پرورش یافتند که قرن ها تداوم یافته و خلف از سلف اش به ارث برده تا به روزگار ما رسیده است. شک نیست که این سنت ها و روش ها همراه با پیدایی علوم اسلامی و علوم گوناگون منشعب از آن در قرن اول و دوم هجری و حتی رشد و تکمیل آن در مراحل بعدی بوده است. این امر را در علم اصول فقه، علم کلام، علم حدیث و رجال، علم زبان و ادبیات عرب و دیگر علومی که تکمیل اندام و تعیین محتوا و مشکلات آن تا پیش از قرن ششم هجری انجام شده، به روشنی و آشکاری دیده می شود.
در آن سو در غربِ اروپایی، دانشگاه ها و مراکز علمی ای وجود داشت که مطابق شیوه های قدیمی رایج در دوره میانه - که فلسفه ی مدرسی (Scholastic Philosophy) مستند به منطق ارسطو و میراث یونان قدیم بر آن غلبه داشت - حرکت می کردند. افزون بر این تعالیم سخت گیرانه، کلیسا هرگونه بحث و مناقشه بر سر مسایلی که با نگرش کلیسا به علم و زندگی و هستی به طور کلی مخالف باشد و حتی بحث در مسایل علمی تجربی محض - مانند مسأله ی گردش زمین - را که در حیطه ی تخصص کلیسا نبود تحریم کرده بود. این وضع دانشمندان را بر سر دوراهی انکار آن (گردش زمین) و قرار گرفتن در معرض زندان و شکنجه و اعدام به جرم بدعت گذاری یا بددینی می نهاد. از این رو حرکت علمی در این دوره، با نشان ترس و فقدان آزادی - که شرط اساسی برای نوآوری است - شناخته شده است.
زمانی که جنبش ترجمه از عربی به لاتین به راه افتاد و مهم ترین آثار فلاسفه و علمای مسلمان مانند کندی، فارابی، ابن سینا، ابن هیثم، رازی، ابن رشد و دیگران را به غرب برد و آثار مثبت و بزرگی بر ذهن برخی دانشمندان و دانشگاه های غرب بر جای گذاشت، کلیسا زود دست به کار شد تا شبهاتی پیرامون این آثار پیدا و یا برخوردی گزینشی با این آثار کند و برخی از این آثار را که به کار پیشرفت علومی مانند طب و داروسازی می آید، بپذیرد و بقیه آثار را رها کند. اما روش های عقلی و تجربی ای که در پیشرفت این علوم تأثیر داشتند و ابعاد عقیدتی ای که الهام بخش انسان مسلمان بودند و آزادی او در نگریستن و تأمل در آیات هستی را رقم زده بودند، از سوی کلیسا به شدت مورد ستیز و هجوم واقع شدند. همان گونه که ابن رشد، قاضی قرطبه از سوی کلیسا - که از جانب او احساس خطر می کرد - مورد هجوم کورکورانه قرار گرفت.
با آغاز دوران جدید در غربِ اروپایی که از دوره ی رنسانس (نوزایی) آغاز شد، میراث ترجمه شده ی مسلمانان شوک بزرگی بر نهادهای سنتی وارد ساخت و همراه این شوک تحول و دگرگونی در عرصه های گوناگون علم و معرفت و جهان بینی رخ داد. فلاسفه و دانشمندان غربی، به تدریج تن به پیروی از روش های علمی جدیدی دادند که می کوشید عقل را از بند دیوار فلسفه ی دوره ی میانه رها سازد و نهضت علمی جدیدی را پی ریزی کند که نشانه های آن از قرن شانزدهم میلادی آشکار شد.
نامدارترین کسانی که این وظیفه مهم را بر عهده گرفتند، دو فیلسوف بزرگ بودند: یکی فرانسیس بیکن (1561-1626 م) انگلیسی بود که منطق ارسطویی و فلسفه ی مدرسی (اسکولاستیک) را نقد کرد و خواهان مبنا قرار دادن منطق جدیدی شد که ستون آن تجربه و استقرا است. دیگری رنه دکارت (1592-1650 م) فرانسوی است که مانند سلف خویش، منطق ارسطویی و فلسفه ی مدرسی را به سبب مانع شدن از پیشرفت علم نقد کرد و روش عقلی ریاضی را مبنا قرار داد و این منطق را در مسایل علمی و فلسفی - که می کوشید مانند حقایق ریاضی واضح و بدیهی باشند - اجرا کرد. وی هدف علم را تصرف و دست بردن انسان در نیروهای طبیعت دانست. تأثیر این دو فیلسوف در پیشرفت علم تجربی و رسیدن آن به نتایج شگفت آوری که تا امروز شاهدیم، بزرگ و سرنوشت ساز بوده است.
طبیعی است که دانشگاه ها و مراکز علمی در غرب، درس دگرگونی را به خوبی فراگرفته باشند و روش هایشان همگام با تحولات و پیشرفت های علمی ای که تحقق می یابد، پیشرفت کند و این دانشگاه ها و مراکز علمی خاستگاه و آزمایشگاه نظریات علمی ای باشد که فنون مختلف معرفت را دربر گیرد. چنین شد و دانشگاه های غربی به تدریج از سلطه ی روش های علمی و تربیتی دوره ی میانه خلاصی یافتند و انقلابی در عرصه ی تربیت و تعلیم و روش های پژوهش علمی و... پدید آمد که تا امروز هم از حرکت بازنایستاده است.
2. برخورد و همکاری تمدنی
با مطالعه ی تجارب تاریخی درمی یابیم که هیچ تمدنی بریده از تمدن های دیگر - چه تمدن های نزدیک و چه دور - نزیسته است. زیرا خواه ناخواه در مقطعی بین آن ها اصطکاک یا برخورد و یا گفت وگو و همکاری برقرار شده که از فروپاشی ناشی از سلطه ی نظامی و قدرت اقتصادی و سیاسی گرفته، تا ذوب کامل یا جزیی تمدّن پیر و ناتوان در تمدن جوان و برخوردار از قدرت مؤثر مادی و معنوی و تا گفت وگو و همکاری و تبادل منافع و فرهنگ ها، در نوسان بوده است.
بنابراین نظر اشپنگلر - فیلسوف آلمانی - درست نیست که معتقد است: «تمدن ها دایره هایی جدا از یکدیگرند که به سوی سرنوشت فردی و محتوم خود که فروپاشی است، در حرکتند. آنها دوره ای شبیه تناوب فصول چهارگانه جهان طبیعت را سپری می کنند. در بهار زاده می شوند و در تابستان رشد و شکوفایی می یابند و در پاییز پیر می شوند و در زمستان تن به نابودی می سپارند.» هرچند نظریه ی وی در پیدایی و تحول و تکامل تمدن ها، چندان تازه نیست و پیش از وی ابن خلدون چنین نظریه ای را مطرح کرده است و مصادیق فراوانی در گذشته و حال برای آن می توان یافت، ولی آنچه محل بحث و تردید است ادعای وی درباره ی بریدگی تمدن ها از یکدیگر است.
رابطه ی بین شرق و غرب در عصر جدید، شکل های گوناگون برخورد و همکاری را به خود دیده که بعد فرهنگی یکی از زمینه های اساسی آن است. از زمانی که ارتش ناپلئون، سرزمین مصر را به اشغال خود درآورد، مصری ها به فن آوری ها و دانش ها و ابتکاراتی دست یافتند که پیش از آن نداشتند. پس از عقب نشینی فرانسوی ها و روی کار آمدن محمدعلی پاشا (1769-1849 م)، وی طرحی بلندپروازانه برای پی ریزی دولتی مستقل از سیطره ی عثمانی ها و حتی رقیب و تهدیدکننده ی آن درانداخت. رقابت و تهدیدکنندگی این دولت مدتی بعد از شکست هایی آشکار شد که ارتش مصر به فرماندهی ابراهیم پاشا - فرزند محمدعلی پاشا - بر ترک ها تحمیل کرد و در ادامه ی آن بر سرزمین شام مسلط شد و پیشروی اش را تا نزدیکی آناتولی ادامه داد؛ ولی دولت های اروپایی علیه او هم پیمان شدند و به عثمانی ها یاری رساندند و معاهداتی را بر ابراهیم پاشا تحمیل کردند که منطقه ی نفوذش را به داخل مرزهای مصر محدود می کرد.
3. نوسازی و تخصصی آموزش
زمانی که روابط فرهنگی با غرب آغاز شد، عالمان مصلح و پیشگامان روشنگر دریافتند که تنها راه پیوستن به کاروان ملل پیش رفته و برابری با آن ها این است که منابع قدرت نظامی و اقتصادی و سیاسی ای را به دست آوریم که کشورهای پیش رفته به دست آوردند و با آن دژ دست نایافتنی ای ساختند که طمع تجاوز دیگران را از بین برد. این منابع تنها از راه تهیه ی سلاح و ثروت و صنعت و فن آوری دست یافتنی نبود، بل همچنین از راه کسب علومی که این فراورده های گوناگون مادی را ابداع کرده و تکامل بخشیده، به دست می آید. زیرا نوزایی با علم آغاز می شود و با آن تداوم می یابد. در این حرفی نبود؛ اما پرسش مؤکدی در برابر چشمشان سبز شد و آن این بود که کدام علم معیار نوزایی و نوسازی در آینده و رساننده ما به کاروان تمدن خواهد بود؟ علوم رایج در آن روزگار - چنان که پیش تر اشاره کردم - همان علوم رایج از قرن ها پیش بود، اما در قالب های جامد و مضامین کهنه و خارج از سیاق تاریخی و اجتماعی اش ریخته شده بود. این علوم از حد علوم شرعی و علوم لغت که بافته های لفظی و قضایای شکلی بی ارتباط - یا کم ارتباط - با واقعیت ها فراتر نمی رفت. اما علوم صنعت و تمدن و عمران (آبادانی) و دیگر علوم مرتبط با آبادسازی زمین، موضوع اهتمام و توجه مراکز علمی نبود. حتی عبدالرحمان جبرتی (1754 - 1825 م) تاریخنگار مشهور مصری نقل می کند که دانشگاه الازهر و شیوخ آن در نیمه قرن هجدهم میلادی اهتمامی حتی به علوم ریاضی و فلکی که به کار معرفت اوقات نماز و استقبال قبله و اوقات روزه و ثبوت حلول ماه های عربی می آید، نداشتند.[1]
این وضع ادامه داشت تا این که حمله ی ناپلئون انجام شد و دولت محمد علی پاشا شکل گرفت. وی کوشید تا دولتی روزآمد و نیرومند تشکیل دهد. برای این کار به مدیریت کشور نظم بخشید و به توسعه صنایع همت گماشت و سدها و پل های فراوان ساخت و ارتشی قوی و میهن دوست و ناوگانی دریایی را سازمان داد و مدارسی تأسیس کرد. وی برای رها شدن از وابستگی به کشورهای پیشرفته، گروه هایی از دانشجویان مصری را جهت ادامه تحصیل به فرانسه فرستاد تا پس از تخصص یافتن در علوم جدید، به کشور خود بازگردند و آن علوم را در حوزه ای گسترده رواج بخشند.
گروه های اعزامی اولیه، ابتدا تنها به علوم نظامی توجه داشتند، اما به تدریج از این حد فراتر رفتند و به علوم دیگری مانند پزشکی، مهندسی، سیاست، مدیریت، اقتصاد سیاسی، کشاورزی، معدن، تاریخ طبیعی، و ترجمه علوم و فنون و ادبیات روی آوردند.
محمد علی پاشا، زمانی که به پیشرفته کردن کهن ترین نهاد آموزشی مصر - یعنی جامع الازهر - توجه نشان داد، با مخالفت علمای سنتی که معتقد به ضرورت بقای شکل و محتوای نهادهای قدیمی بودند، رویارو شد که وی را واداشت تا مدارسی مستقل تأسیس کند که در آن علوم جدید و کمی علوم دینی تدریس شود و این آغاز دو تکه شدن آموزش به آموزش دینی ای که در حدی اندک با علوم دنیایی سروکار دارد و آموزش غیر دینی که آشنایی اندکی با علوم دینی دارد، بود. همین دو تکه شدن آموزش، در آینده، جدایی عمیق بین دین و دنیا در عقل مسلمان را از پدید آورد که در برابر مشکلات خطرناکی قرار گرفته بودند که جوامع اسلامی در سایه ی پیشرفت تمدنی فزاینده به رهبری غرب، در آن می زیستند.
برخی بر آن بودند که راه حل مشکلات مختلف بازگشت محض به میراث و نگاه تردیدآمیز به علوم وارداتی جدید است. نظر گروهی دیگر این بود که مؤثرترین روش برای خیزاندن امت، استفاده از دستاوردهای تمدن بزرگی است که اروپا در عرصه های مختلف زندگی، با ایمان به علوم تجربی و ریاضی و رهاسازی اراده ی سیاسی خود از سلطه ی کلیسا و بازگشت حق تعیین سرنوشت به ملت ها، به دست آورده اند. اشاره به این نکته لازم است که جریان دوم، هنوز به کلی از میراث تمدنی نهفته در درون خود جدا نشده و به فکر این نیفتاده بود که کاملاً به دامن غرب بیفتد و فرشته ی نجاتش را در آن جا جست وجو کند؛ چنان که در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم چنین چیزی آشکار شد.
4. آموزش قدیم و جدید، از جدایی تا پیوند
خطرهای مترتب بر دو تکه شدن آموزش، برخی مصلحان را واداشت تا بکوشند که شکاف بین آن دو را پر کنند و دست به تجاربی متوازن برای پیوند دادن آن دو به هم بزنند. از بخت نیک، تقدیر چنین بود که شیخی از شیوخ الازهر این وظیفه ی دشوار را به عهده گیرد و پیشگام آموزش (تحصیلات) جدید، نه تنها در مصر که در جهان عرب و اسلام شود. روش تلفیقی ای که او در پیش گرفت، کمربندی ایمنی بود که از افتادن به دره ی نوسازی از نوع غربی اش، با غفلت از شرایط و داده های واقعی جوامع اسلامی، پیش گیری می کرد.
وی کسی نیست، جز شیخ رفاعه رافع الطهطاوی(1801 - 1873 م) دانش آموخته الازهر و یکی از اساتید آن که دروس معقول و منقول را نزد برخی عالمان زبده که یکی از آنان به مقام شیخ الازهر (مشیخة) رسیدند، فرا گرفت. مشهورترین ومؤثرترین این اساتید، شیخ حسن العطار(1766 - 1835 م) از شیوخ آگاه الازهر بود. شیخ حسن با دانشمندان فرانسوی ای که همراه با هجوم ناپلئون به مصر آمده بودند، ارتباط برقرار کرد و از طریق آنان با علوم و فنونی که تا آن زمان برای رجال الازهر آشنا نبود، آگاهی یافت. هم او بود که به محمد علی پاشا سفارش کرد تا شیخ رفاعه را به عنوان مبلغ دینی و امام جماعت دانشجویان مصری همراه گروه اعزامی سال 1926 م به فرانسه بفرستد.
اما شیخ رفاعه، همین که به فرانسه می رسد، در دوره ای کوتاه زبان فرانسه را به خوبی فرامی گیرد که شگفتی اساتید و هم شاگردی هایش را بر می انگیزد. آنگاه دولت مصر تصمیم می گیرد تا او را به دیگر افراد گروه ملحق کند تا با توجه به امتیازش بر بسیاری از هم شاگردی هایش به سبب تفوق در زبان عربی و فرهنگ ازهری، در ترجمه تخصص و مهارت یابد؛ چرا که اگر زبان فرانسه و علوم این زبان را به علوم و میراث عربی بیافزاید، شایستگی اش برای ترجمه بیش از دیگران خواهد بود.[2]
به این ترتیب، شیخ رفاعه، از وظیفه ی موعظه ی صرف، فراتر می رود و علوم زمانه و به ویژه علوم اجتماعی را فرامی گیرد و از آن زمان مشاهدات خویش را از پیشرفت مدنی جامعه ی فرانسوی در ابعاد سیاسی و اجتماعی و حقوقی (قانون اساسی) و وضعیت زن و... را می نگارد که بعداً در قالب کتابی با نام «تلخیص الابریز فی تلخیص باریز» (تصفیه زرناب در گزارش پاریس) منتشر می کند. این کتاب در آگاهی یافتن جوامع شرقی از پیشرفت تمدنی اروپا در عرصه علومی که در خیزش جامعه ی مصری و به طور کلی جوامع شرقی از خواب جهل و عقب ماندگی قابل استفاده بودند، بزرگ ترین تاثیر را بر جای گذاشته است. شاید بزرگ ترین دستاورد طهطاوی، در نقش او در تأسیس مدارس و ترویج آموزش - نه تنها برای پسران که برای دختران نیز - تجسم می یابد.شمول این اقدامات نسبت به دختران در جامعه ای که زن از ساده ترین حقوقش محروم مانده بود و غالباً آموزش[خواندن ونوشتن] را بر او حرام می دانستند، می شد، معنای خاص خود را دارد. شیخ رفاعه اهتمام فراوانی به ترجمه داشت؛ چندان که در ایام تحصیل در فرانسه، دوازده کتاب در علوم مختلف را از فرانسوی به عربی ترجمه کرد. زمانی که به مصر بازگشت، کوشید تا مراکز آموزش عالی ترجمه را پایه گذاری کند. تلاش های وی سرانجام با راه اندازی «مدرسه زبان» به ثمر رسید که خود در حقیقت دانشگاهی جدید و شامل مدارس یا دانشکده های متعدد - از شریعت و حقوق و بازرگانی تا مدیریت و سیاست وکشاورزی - بود. در این دانشگاه، علاوه بر دروس هر رشته، زبان و ادبیات خارجی و به ویژه فرانسوی و ترکی و فارسی و در درجه ی بعد ایتالیایی و انگلیسی و علوم تاریخ و جغرافیا تدریس می شد.[3]
این مدرسه در ادای وظیفه ی خویش به عنوان مهم ترین دانشکده «زبان» در مصر تداوم یافت و امروزه وابسته به دانشگاه «عین شمس» است. نکته ی اساسی ای که می خواهم به عنوان چکیده و نتیجه ی سخنانم تا این جا بیان کنم، این است که نخستین تجربه ی دانشگاهی عصر جدید که در جهان اسلام شکل گرفت، تجربه ی تلفیق دروس علوم دینی و علوم دنیایی در آموزشکده ای واحد بود. دراین آموزشکده، هم قضات تربیت می شدند و هم مدیران و حسابداران و مهندسان کشاورزی و مترجمان و... و این تا آن زمان به سبب جدایی آموزش های دینی و غیر دینی بی سابقه بود. مساله دیگری که سزاوار اشاره است این که اهتمام جدی طهطاوی به ترجمه، گامی به جلو در عرصه ی فرهنگی بود. زیرا برای پرکردن شکاف بین جهان پیشرفته و جهان واپس مانده راهی نداریم جز دستیابی به سطوح پیشرفته ای که آن جهان در عرصه ی علوم و فن آوری ها بدان دست یافته است، و این کار جز باترجمه ی علوم آنان به زبان ما و قراردادن آن ها در برنامه ی درسی دانشجویان - که غالبشان زبان های بیگانه را به خوبی نمی دانند - میسر نیست. چنین کاری را مسلمانان از روزگارن قدیم انجام داده اند، از زمانی که کتاب های علمی و فلسفی را از یونانی و فارسی و هندی و سریانی به عربی ترجمه کردند تا از حدود آن فراتر روند یا چیزی بر آن بیفزایند. اما تقدیر چنین نبود که این تجربه ی مهم تداوم یابد؛ زیرا به محض هجوم استعمار به سرزمین های مسلمانان، زبان های بیگانه در صدر مواد آموزشی دوره ی عالی قرار گرفت و این امر با انقلاب اطلاعات و شبکه ی جهانی ارتباطات که بیش ترین سهم آن را زبان انگلیسی دارد، روزبه روز تثبیت بیش تری می یابد.
شخصیت دیگری که ردپای او در زندگی فرهنگی و آموزشی مصر برجای مانده، مبارک پاشا (1823 - 1893 م) است. او در فرانسه تحصیل کرد و مدارج دولتی را تا وزارت معارف پیموده. این مرد گام های بزرگی در عرصه آموزش عالی برداشت. وی دانشکده «دارالعلوم» را به عنوان مؤسسه ی آموزشی جدیدی بنیان نهاد «که سودمندترین دروس الازهر را پس از نوسازی در کنار دروس علوم و فنون جدید گنجاند و دوگانگی آموزش را که برای عقل و شخصیت یکپارچه ی امت خطرهایی به همراه داشت، از بین برد.»[4]
این دانشکده، به شیوه ای که امروزه مرسوم است، جمعی از مدرسان خارجی و مصری را که از برجسته ترین دانشمندان زمان خود بودند، به خدمت گرفت تا در این دانشکده. علوم روز مانند علم فلک، گیاه شناسی، علوم طبیعی، تاریخ عمومی فنون سازه ای و راه آهن داری را تدریس کنند. جمعی از اساتید مصری هم در این دانشکده علوم عربی و اسلامی را تدریس می کردند که یکی از آنان شیخ محمد عبده بود. در این دانشکده برای نخستین بار علم الاجتماع (جامعه شناسی) و علم العمران (علم آبادانی) را با تکیه بر مقدمه ی ابن خلدون تدریس شد. شیخ احمد شرف الدین مرصفی از شیوخ الازهر نیز در این دانشکده تفسیر و حدیث تدریس می کرد و کسانی دیگر از این سنخ علوم را تدریس می کردند.[5]
از این رو دانش آموختگان این دانشکده که به کار آموزش و تدریس می پرداختند، در کنار فرهنگ و دانش روز که در سطحی عالی از آن برخوردار بودند، فرهنگ اصیل خویش را هم حفظ کرده بودند. «دارالعلوم» الگوی عملی برای سازگاری «سنت» و «تجدد» شد؛ بی آن که نیازی به نظریه پردازی های مفصلی داشته باشد که ما از بیست سال پیش تا کنون ده ها جلد کتاب را از آن ها پرکرده ایم. با این که «دارالعلوم» تا امروز هم برقرار و از دانشکده های دانشگاه قاهره است، ولی در تدریس و آموزش زبان و ادبیات عرب کوتاهی می کند و توجهی به علوم دیگر مانند علوم طبیعی و ریاضی ندارد. این نشانه ی افتی است که این دانشکده نسبت به وضع یک قرن و نیم پیش خود کرده است.
این دو تجربه اثر خود را بردیگر کشورهای اسلامی، بویژه بر ترکیه ی عثمانی - از آغاز دوره سلطان محمود دوم - و در تونس - در ایام بای احمدپاشا و مشیر محمد صادق که اقدام به تأسیس دولتی جدید به شیوه ی محمد علی پاشا کردند - نهاد. جهت دهنده ی فکری و اجرا کننده ی سیاسی و اداری این تجربه در تونس، خیرالدین پاشای تونسی بود که در تونس به رتبه ی نخست وزیری و سپس در دولت عثمانی به رتبه ی صدراعظمی رسید. یکی از مهم ترین این دستاوردها، تأسیس مدرسه ی صادقیه، به شیوه ی مدارس جدید اروپایی و تنظیم دوباره ی امورآموزشی دانشگاه زیتونه و پیشرفته کردن و تلاش برای نوسازی آن بوده است.[6]
5. رواج آموزش های دانشگاهی جدید
افزون بر این موسسات آموزشی که نشانی وطنی داشتند و یا در متن بافت اجتماعی جوامع مسلمان تأسیس شده بودند، برخی مؤسسات آموزشی بیگانه با صبغه ی تبشیری (تبلیغی) مسیحی سرک کشیدند و مدارس خود را در بسیاری از مناطق اسلامی برقرار کردند و دانشکده ای را هم به نام «الکلیة الانجیلیة السوریة» در لبنان تأسیس کردند که بعدها دانشگاه امریکایی بیروت نامیده شد و شعبه ای از آن نیز در اوایل قرن بیستم در قاهره بنیان نهاده شد.
در اوایل قرن بیستم، بسیاری از کشورهای عربی مسلمان دارای دانشگاه شدند و مجال تدریس علوم مختلف انسانی و دینی طبیعی و ریاضی در این کشورها فراهم شد و قرارگرفتن بخش ها یا دانشکده های شریعت [و الهیات] در کنار دانشکده های علوم و پزشکی و مهندسی و بازرگانی و... امری معمولی و عادی شد. حتی بر اساس قانون توسعه ی الازهر که حدود چهل سال پیش صادر شد، حکم به تأسیس دانشکده های جدیدی مانند پزشکی و مهندسی و علوم و زبان ها و... در دل دانشگاه الازهر شد؛ در حالی که تا پیش از آن، این دانشگاه تنها سه دانشکده داشت؛ به نام های «شریعت»، «اصول دین» و «زبان عربی». اقدام به تأسیس دانشکده های جدید، تلاشی تازه برای ایجاد توازن بین آنچه علوم دینی و علوم دنیایی نامیده می شود و نیز استفاده از روش های جدید آموزش دانشگاهی در پیشرفته سازی و نوسازی دروس دینی الازهر، به شمار می آید.
پی نوشت ها:
[1] ر.ک: محمد عماره، رفاعة الطهطاوی رائدالتنویر فی العصر الحدیث، دارالمستقبل العربی، قاهره، 1984، ص 11-12، به نقل از الجبرتی، عجائب الاثار فی التراجم و الاخیار، ج 1، ص 276.
[2] همان، ص 54.
[3] همان، ص 71.
[4] محمد عماره، علی مبارک مورخ و مهندس عمران، دارالمستقبل العربی، قاهره، 1984، ص 280.
[5] همان، ص 280 - 281.
[6] معن زیاده، خیرالدین التونسی و کتابه اقوم المسالک فی معرفة احوال الممالک، چاپ دوم بیروت، بی نا، 1985، ص 42.
نظر شما