موضوع : شهرشناسی | داراب شناسی

منم دارابی ام

منم دارابی ام؛

بی شک درون خانه ام نارنج می روید و لیمویی که با قندیل های تیز و بی رحمش حسادت می کند بر پرتقال پیر این خانه که بر سجاده ای از خاک افتاده و زیر شاخه هایش کودکان سرخ مو بر بالشی سبزینه در خوابند.

و یاسی، چادر گلدار خوشبویش به دوش خسته ی دیوارهای خشتی این خانه با هر باد می رقصد.

 

منم دارابی ام؛

بی شک حیاط خانه ام با رشته ی انگور شیرینی چراغان می کند شبهای گرمادیده ی تختی که بر پیراهنت نقشینه می بندد به زنگارِ زمستانش.

و فرش کوچک تاخورده ای در گوشه ای از تخت  وارفته، و چرتش پاره می گردد به یکباره به طول پای مهمانهای این خانه.

کمر در بالشی از پَر که می لغزد صدای استکان چای می لرزد به روی دست یک مادر، چه زیبا می گشاید بالهایش نسترن بر چای خوشبویی که مادر می دهد دستت.

 

منم دارابی ام؛ بی شک درون سینه ام از قَلعه های رُمبه و پیکان و بهمن قصه ها دارم. شبانکاران به شعرم ذوق می بخشد و از ساسانیان تصویری از یک نقش پیروزی به دامن می کشد پهنه که می بخشد اسیران را به فرهنگ هزاران ساله اش شاپور ساسانی. درون صفحه ی تاریخ شهرم روز داراب است هر پنج فروردین و می بالم بر این تاریخ ایرانی.

 

منم دارابی ام؛ ایرانی ام؛ داراب در شهنامه شهرم گِرد در پرگارِ نیکو کرده است، در حصارش خندقی از آبِ روشن، آتشی بر قله های سرفرازش ماهتاب روشنای ظلمت دیرینه دشتِ هشیوار است، می سراید نغمه ی یکتاپرستی آذرخشم؛ در دل کوهی که معماران پر ذوقش تراشیدند چون فرهاد عاشق بر تنش نقشینه های ناب ایرانی و آذرجوی در خواب زمستان است آن سوتر و از چَک چَک صدای آب می آید و روشن میکند آتشگهی این قصرِ آیینه. درون چشمه ساران گلابی و فدامی و رَغِز من ماه می بینم و در دستم گل سرخیست ، سرم بر بالشی نرمینه از گلهای سرخ لایزنگان است

 منم دارابی ام؛ صافم،  زلالم، آب در فرهنگ من معنای بودن می دهد.

نویسنده متن: جلیل سلمان/داراب/بهار 1401

نظر شما