آفرینش بدون ابلیس درون، برگزیده هایی از سخنان ویلیام فاکنر
روزنامه شرق، شنبه ۲۷ دی ۱۳۸۲ - ۲۴ ذیقعده ۱۴۲۴ - ۱۷ ژانویه ۲۰۰۴
ترجمه جعفر سلیمانی کیا:
- شنیده ایم که شما آثار وولف را دوست دارید.
می دانید، اتفاقاً من مدت ها قبل یادآوری کرده بودم که در واقع آثار وولف را چندان نمی پسندم اما پس از آن روز و تاکنون نتوانسته ام این حرفم را به کسی بقبولانم. چند سال قبل در محفلی یکی از من پرسید که نظرم درباره نویسندگان معاصر چیست؟ گفتم، در صورتی که همه ما در حال حاضر مشغول نوشتن هستیم، من چه می توانم بگویم. گفت که مگر شما هیچ اندیشه ای در مورد آنان ندارید؟ من ازش پرسیدم که، با گفتن «آنان» چه کسانی را در نظر می گیرد؟ وی «وولف»، «جان دوس پاسوس»، «ارسکین کالدول»، «همینگوی» و مرا نام برد. در آن حالت من گفتم چه بهتر، اگر من بودم، به این ترتیب از آنان نام می بردم: ۱- وولف ۲- فاکنر ۳- دوس پاسوس ۴- کالدول ۵- همینگوی. من درست بیست سال پیش این حرف ها را به زبان آوردم. تاکنون چند بار لازم دیده ام که نظرم را در این باره توضیح دهم، اما فرصت مناسبی به دست نیاورده ام.
- اگر الان مجبور بودید به این سئوال پاسخ دهید، جای اسامی را تغییر می دادید؟
نه، چون با گفتن آن حرف ها، جرأت فراوان وولف را برای آفریدن آثارش در نظر گرفته ام. مسئله عمده جسارت آمیز بودن تلاش نویسنده است. گمانم هیچ کدام از آثار خودم نیز خوب از آب درنیامده اند، در واقع آن طور که دلم می خواست، از آب درنیامده اند. به همین دلیل هر بار کتابی دیگر نوشته ام، چون نویسندگی در واقع سرگرمی چندان خوشایندی نیست. شخصاً من خود می توانستم سرگرمی های زیادی برای خود بیابم. اما من فعلاً دلیل عمده ای برای تغییر پیشه ام نمی بینم. اگر ما پس از بازایستادن از نویسندگی، می توانستیم آینده را پیشگویی کنیم، آن وقت می توانستم افکارم را به روشنی درباره نوشته هایمان بر زبان آورم. هنوز زود است که برداشتم را در این مورد بیان کنم. وولف اکنون نمی نویسد، او مرده است. اما دیگران هنوز زنده اند. گمانم کالدول چند سال پیش از این تمام شده است. البته این مسئله درباره آثاری که او در سا ل های آغاز نویسندگی اش نوشته، صدق نمی کند.
رمان «یک وجب خاک خدا»ی او و داستان های کوتاهش، آثار بزرگی هستند که نمی توان آنها را نادیده گرفت. اما از آن جا که من خوب به خصوصیات نویسندگان واقفم، گمان می کنم که او نیز چون من از آثارش راضی نیست. منظورم این است که همینگوی در بین ما از همه داناتر بود، او خیلی زود موفق شد اسلوبی را که از عهده اش بر می آمد، به کار ببندد و در روند آفرینش، بدون گوش دادن به صدای ابلیس درونی، تمامی توانش را برای پدیدآوردن اثری بزرگ صرف کند. درست به این دلیل توانست برخلاف وولفی که تلاش می کرد تمامی تاریخ آدمی را چنان که گفته اند در نوک سوزنی قرار دهد، آثار منسجمی پدید آورد که هیچ شباهتی به آثار عظیم و وزین وولف نداشت.
درباره همینگوی
همینگوی هیچ وقت تمامیتی را که برای نویسندگی لازم است، بر هم نمی زند. او خیلی زود توانست اسلوبی را که برای نویسندگی به وی توانایی می داد، بیابد و برای دمی هم که شده، از این اسلوب دوری نجست. این اسلوب برای وی مناسب بود و او به آسانی می توانست از عهده این اسلوب برآید. اگر وی از این پس هم به جست وجو ادامه دهد، می تواند سبک بهتری برای خود دست و پا کند. گمانم آخرین کتاب همینگوی یعنی «پیرمرد و دریا» بهترین کتاب اوست. چون او در این اثر به هدفی که در نخستین گام های نویسندگی اش نتوانسته بود به آن برسد، یعنی به خدا رسیده است. تا رسیدن به این شاهکارکوتاه، قهرمانان او در خلأ حرکت می کردند و گذشته ای نداشتند. اما او به یکباره در کتاب پیرمرد و دریا به خدا رسید. در آن کتاب بمبکی هست که خدا آن را آفریده تا مارلین بزرگ را صید کند. خدا سانتیاگوی پیر را هم آفریده است که این مارلین را بگیرد و خدا یکسان به همه موجودات خویش می نگرد و همه آنها را به یک اندازه دوست می دارد. اگر همینگوی به آنچه تاکنون آفریده، قانع نشود، به اسلوب بهتری دست خواهد یافت. البته کمتر نویسنده ای می تواند به چنین توفیقی دست یابد. عده زیادی به صورت فاجعه آمیز و خیلی زود تمام شده اند و بعدها تمام زندگی شان به عذاب مبدل شده، چنین بلایی قبلاً به سر «فیتز جرالد» و اندرسن آمده است.
همینگوی خود کتاب «در میان درختان آن سوی رود» را اثری ضعیف به شمار می آورد. اما نویسنده نام آوری که توانسته شگرد کارش را در مجموعه داستان های «زنان بدون مردان» و برخی داستان های قوی دیگر به سوی کمال برد، حق دارد هر زمان که دلش خواست، اثر ضعیفی نیز پدید آورد.
درباره آلبرکامو
کامو معتقد بود که در این دنیای بی معنی، هدف از زندگی کردن درک عصیان و آزادی خویش است. من به وی می گفتم که این مسئله که مرگ را یگانه راه حل زندگی آدمی بشمری، به معنای بیراهه رفتن است. راه راستین، راهی است که انسان را به سوی زندگی و آفتاب می برد. نمی توان پیوسته از سرمایی که خون را در رگ ها می گرداند، عذاب کشید. و کامو سرانجام سر به عصیان برداشت. او بی آن که عذاب بکشد، از سرمای ابدی امتناع کرد. شاید هم راهی که او برگزیده بود، یگانه راه ممکن بود که انسان را به سوی مرگ نمی برد. راهی که او برگزیده بود، انسان را به سوی آفتاب می برد. چون تنها با پیمودن این راه و با یاری جستن از توان ناچیزمان و به واسطه چیزهای بی معنی می توان آنچه را که پیش از ما موجود نبوده، آفرید. او می گفت: «با این اندیشه که مرگ برای من دری است که به سوی آخرت باز می شود، به یقین نمی توان زندگی آسوده ای در آینده برای خویش فراهم کرد. مرگ برای من به منزله دری است که به سوی ابدیت گشوده می شود.» راستش او سعی کرد که این حرف ها را به خود بقبولاند، ولی نتوانست در این کار موفق شود. او بی آن که آویزان (بلاتکلیف) بماند، همانند هر هنرمند دیگر برای شناخت زندگی و خود تلاش کرد و وقت خود را به طرح سئوالاتی صرف کرد که تنها خدا پاسخ شان را می دانست. وقتی کامو جایزه نوبل را از آن خود کرد، من چنین تلگرافی به او زدم، «به وجودی که همواره در حال جستن است، تبریک می گویم.»
اگر می توانستم، تمامی کتاب هایم را از نو می نوشتم
همیشه در اثر «آنی» هست که در اثر تجربه به دست آمده، آنی که در اثر فکری و یا حادثه ای پدید می آید. من فقط سعی می کنم این «آن» را درک کنم و حوادثی را که باعث می شوند انسان ها به این آن برسند، ترسیم کنم و با سخن گفتن از آنان به حدس دریابم که در آینده چه سرنوشتی در پیش خواهند داشت. تمامی رمان ها و داستان های من این گونه پدید آمده اند. من یا از چیزی الهام می گیرم و یا با استناد به تجربه شخصی، مشاهدات خویش و از رویدادهایی که از دیگران شنیده ام، می نویسم. به گمانم تلاش می کنم به معانی ژرف تری که در باطن آثارم نهفته، دست یابم. من از پرداختن به اشخاص و وقایع متعدد، خیلی خوشحال می شوم. نویسنده باید همانند نجار از ابزاری که در اختیار دارد، استفاده کند. من باید برای بیان بهتر آنچه می خواهم بگویم، از اسلوبی مناسب بهره برم. اگر می توانستم همه کتاب هایم را از نو می نوشتم و تصور می کنم که آنها را باز بهتر از قبل می نوشتم، اما نمی پذیرم که با از نو نوشتن شان خشنود می بودم.
من با استفاده از یگانه وسیله ای که در اختیار دارم، یعنی با تصویر کردن ایالتی که خوب با آن آشنایی دارم، کوشیده ام تنها درباره انسان ها بنویسم و هیچ وقت درباره جامعه شناسی چیزی ننوشته ام. من به عبارت ساده تر درباره انسان ها نوشته ام و در نظر من مهم ترین چیز پرداختن به انسان است، به آرمان نه، به خود انسان، من از آرمان ها سر در نمی آورم، چندان اعتقادی هم به آنها ندارم.
در گفت وگو با دانشجویان و مدرسان
- شما در هنگام دریافت جایزه صلح نوبل در نطق معروف خویش از باور عمیق تان نسبت به انسان حرف زدید و گفتید که انسان تاب خواهد آورد، حتی بر پیروز شدن با شکوهش اطمینان دارید. گمان می کنید که یک خواننده معمولی پس از خواندن رمان «خشم و هیاهو» خود به چنین نتیجه قطعی برسد؟
قادر به پاسخ گفتن به چنین سئوالی نخواهم بود. چون قطعاً نمی دانم که خواننده ناوارد چه نتیجه ای می خواهد از این کتاب بگیرد. من با شما موافقم. من نتوانسته ام آنچه را که دلم می خواست، بیان کنم. چون فرصتی به دست نیاورده ام تا آثار منتقدین را بخوانم، نمی دانم که این رمان چه تأثیری در آنان بخشیده است. اما گمانم در این اثر با ناکامی رودررو شده ام. کاملاً با شما موافقم. اما من می خواهم بگویم که انسان تاب آورده و سرانجام پیروز خواهد شد، چون او مقاوم بوده و دارای شفقت، غیرت و غرور است.
- چرا رمان خشم و هیاهو را بهترین اثر خود به شمار می آورید؟
من به این اثر به دیده بزرگترین ناکامی خویش می نگرم. می خواهم این مطلب را بگویم که، هنگام نوشتن این رمان مشقت زیادی کشیده ام، حتی پس از اندیشه در این مورد که کتاب به فروش نخواهد رفت، باز به نوشتن ادامه داده ام. من به این اثر همانند مادری که به بچه معلولش علاقه مند باشد، علاقه دارم. به همین دلیل آن را بیش از همه آثارم دوست دارم. من آثار منتقدین را نمی خوانم. من با ادیبان آشنایی ندارم. من بیشتر وقت خود را با دوستانم که غالباً از کشاورزان، دامپروران و شکارچیان هستند، می گذرانم. و با آنان نه درباره ادبیات که درباره اسب ها، سگ ها، اسلحه، پنبه و غلات حرف می زنم. به گمانم باید به هر نقدی که بتواند از نظر کیفیت به درجه ای بالاتر صعود کند، حق داد.چون نقد امیدی است برای دست یافتن به تغییر، حرکت و زندگی. تازه مردمان هم روزگار ما با خواندن نقد به سوی ادبیات و هنرهای زیبا کشیده می شوند. با این همه، من اعتقاد ندارم که منتقد بتواند چیزی به نویسنده بیاموزد. تصور می کنم هر نقدی در صورتی می تواند عادلانه باشد که منتقد فردی با شرف باشد و در جریان کار با شور و حرارت پیش برود. نقد نظریه ای است شخصی، اما هر نظریه شخصی ای هم که درباره ارزیابی اثر بیان می شود، همواره رو به تکامل می رود. چون خود اثر هم با توجه به وضعیتی که نویسنده در آن قرار گرفته، چیزی به جز رأیی شخصی درباره یک واقعه نیست. می توان با نقد هم موافق بود و هم نبود. اما منتقد کاملاً حق زیستن دارد و اگر شرافتمندانه به کارش عشق بورزد می توان نقدش را صمیمی به حساب آورد.
نظر شما