موضوع : شهرشناسی | اصفهان شناسی

حکایت عمو نوروز و انتظار جاودانه

روزی روزگاری، پیرمردی به نام عمو نوروز وجود داشت که هرسال روز اول بهار با پوششی خاص و منحصر به فرد از کوه به سمت دروازه شهر به راه می‌افتاد. لباس او شامل کلاه نمدی، زلف و ریش حنا بسته، کمرچین قدک آبی، شال خلیل خانی و گیوه‌های تخت نازک بود. در بیرون از دروازه، پیرزنی عاشقانه منتظر عمو نوروز بود. او هر سال در اولین روز بهار، خانه را مرتب می‌کرد و خود را با یل ترمه، تنبان قرمز و شلیته آراسته، با حنایی بر سر و دست و زیبایی‌های زمینی زیبا می‌پوشید.

پیرزن در ایوان روی فرشی زیبا و کنار حوضچه‌ای فواره‌دار می‌نشست و سفره‌ای از هفت‌سین و هفت جور میوه خشک و شیرینی می‌چید. منقلی روشن می‌کرد و قلیانی آماده، اما آتش بر سر قلیان نمی‌گذاشت. آنگاه در انتظار عمو نوروز می‌نشست و چنانکه انتظار طولانی می‌شد، خواب او را می‌ربود.

عمو نوروز از راه می‌رسید و چون پیرزن را خفته می‌دید، دلیلی بر بیدار کردنش نمی‌یافت. او شاخه‌ای از گل همیشه‌بهار را بر سینه او می‌گذاشت، کمی از قلیان می‌کشید، نارنجی را نصف و نیمی از آن را با قندآب میل می‌کرد. سپس، خاکستر را روی آتش منقل می‌ریخت تا خنک نشود و راهش را می‌گرفت و می‌رفت.

هنگامی که آفتاب نرم نرمک پهنای ایوان را پر می‌کرد، پیرزن بیدار می‌شد و با دیدن آثار حضور عمو نوروز، غمگین از گذشت فرصت دیدار، سال‌ها در انتظار بازگشت او می‌ماند. مردم می‌گفتند که اگر روزی این دو یکدیگر را ببینند، دنیا به پایان خواهد رسید. از آنجا که دنیا همچنان پابرجاست، گمان‌ها بر این است که عمو نوروز و پیرزن هنوز به دیدار یکدیگر نائل نشده‌اند. این داستان نمادی از انتظار و امید و همچنین تجلیگر نوروز به عنوان جشن نوید بهار و شروع دوباره زندگی است.

نظر شما