درباره ی مرگ و مرگ اندیشان
پدیدآورنده (ها): فریدریش نیچه؛ آشوری، داریوش
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27
صفحات: 22
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 123)
دربـارهی مرگ و مرگ اندیشان نوشتۀ فریدریش نیچه ترجمۀ داریوش آشوری از چنین گفت زرتشت دربـارهی واعـظان مـرگ
واعظان مرگ هستند و زمین پر است از آنانی که بایدشان ترک زندگی را موعظه کرد.
زمین پر است از زایـدان.بس-بسیاران زندگی را تباه کردهاند.بادا که به طمع«زندگی جاوید»ازین زنـدگی در گذرند!
واعظان مرگ را«زردان»یـا«سـیاهان»مینامند.امّا میخواهم آنان را به رنگهای دیگر نیز به شما نشان دهم.
هستند هولناکانی که در درون خود ددی دارند و باید شهوت پرستی پیشه کنند یا کشتن نفس.و نفسکشی نیز شهوتشان است.
اینان هـنوز انسان نیز نشدهاند.این هولناکان:بهل تا ترک زندگی را وعظ گویند و خود رخت بربندد!
آن گاه هستند آنانی که روان مسلول دارند.اینان به دنیا نیامده رو به مرگاند و شیفتهی آموزههای خستگی و گوشهگیری.
آرزوی مـرگ دارنـد و بر ماست که آرزوشان را روا شمریم!زنهار از بیدار کردن این مردگان و شکستن این تابوتهای زنده!
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 124)
تا به یک بیمار یا یک سال خورده یا یک جسد بر میخورند در دم میگویند:«زندگی بـاطل اسـت!»
امّا اینان تنها خود باطلاند؛خود و چشمانشان که جز یک نما از هستی را نمیبیند.
فرو رفته در عمق افسردگی و آرزمند یک حادثهی کوچک که مرگ آورد:این گونه چشم به راهاند و دنـدان بـر هم میسایند.
یا کودکانه بر کلوچهها چنگ میزنند و با این کار بر کودکانگی خویش میخندند.به خس زندگی خویش میچسبند و از این که به خسی چسبیدهاند بر خود میخندند.
خـردشان مـیگوید:«زنـدگی کردن نابخردیست.امّا،ما نـیز چـه نـابخردانایم!و در زندگی کدام کار نابخردانهتر از این!»
«زندگی رنج است و بس!»گروهی دیگر چنین میگویند و دروغ نمیگویند.پس کاری کن که کار تو پایان گـیرد!کـاری کـن که پایان گیرد این زندگانی که رنج اسـت و بـس!
و آموزهی فضیلتتان این باد:«خود را بکش!خود را بدزد!»
برخی از واعظان مرگ چنین میگویند:«شهوت گناه است.بیا کناره گـیریم و بـیفرزند مـانیم!»
برخی دیگر گویند:«زادن رنجبار است.چرا باز باید زاد؟مگر آدمی جـز موجودات شوربخت چه میزاید!»اینان نیز واعظان مرگاند.
سوّم گروه میگویند:«رحم کنید!آن چه دارم برگیرید!آن چه هستم بـرگیرید!تـا زنـدگی هر چه کمتر مرا در بند داشته باشد!»
اگر از جان و دل رحیم مـیبودند،زنـدگی را بر همسایگانشان تلخ میکردند.نیکخواهی ایشان چیزی جز بدخواهی نبود.
میخواهند از شرّ زندگی رها شوند:ایـشان را چـه کـار به این که دیگران را با زنجیرها و هدیههاشان سختتر در بند میکنند!
و نیز شـما،ای کـسانی کـه زندگی بهرتان کار توان فرساست و مایهی عذاب:مگر از زندگی بسیار خسته نیستید؟مگر برای وعظ مـرگ بـسیار رسـیده نیستید؟
و شما همگان که کار توانفرسا و چیزهای زودگذر و نو و شگفت را دوست میدارید، شما خویشتن را خـوب تـاب نتوانید آورد.تکاپوی شما برای گریز است و خواستتان از یاد بردن خویش.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 125)
اگر به زنـدگی بـیشتر ایـمان میداشتید،کمتر خود را به لحظه میسپردید.امّا شما را در خود نه چندان توان انتظار کـشیدن اسـت و نه توان تنآسایی!
همه جا طنینافکن است آوای آنان که وعظ مرگ میگویند.و زمـین پر اسـت از آنـانی که بایدشان مرگ را موعظه کرد-
یا«زندگی جاوید»را-این هر دو نزد من یکساناند-امّا بـدان شـرط که زود بدان سو بار سفر بندند!
چنین گفت زرتشت.
دربارهی مرگ خـود خـواسته
بـسیاری چه دیر میمیرند و اندکی چه زود!امّا«بهنگام بمیر!»آموزهایست هنوز باطنینی ناآشنا.
بهنگام بمیر!زردتـشت چـنین مـیآموزاند.
به راستی،آن که به هنگام نمیزید،چه گونه به هنگام تواند مرد؟کاش هـرگز از مـادر نمیزادید!زایدان را چنین اندرز میدهم.
امّا زایدان نیز مرگشان را سترگ میانگارند و پوکترین گردو نیز دوست دارد او را بـشکنند.
هـمه مرگ را سترگ میانگارند.امّا هنوز مرگ را جشن نگرفتهاند.آدمیان هنوز نیاموختهاند کـه زیـباترین جشنها را مقدّس شمارند.
مرگ کمالبخش را به شـما نـشان مـیدهم که باز ماندگان را مهمیزیست و نویدی.
آن کـه کـمال یافته است فاتحانه به مرگ خویش میمیرد،در میان حلقهای از امیدواران و نویدبخشان.
چنین مـردن آمـوخت باید؛و جشنی نباید که در آن چـنین مـیرندهای سوگندهای بـاز مـاندگان را تـقدیس نکند.
چنین مرگی بهین مرگ اسـت.دو دیـگر،مرگ در کارزار است و فدا کردن جانی بزرگ.
باری،آن چه جنگآور و هم فـاتح از آن بـیزاراند،مرگ نیشخندزن شماست که دزدانه فـرا میخزد و با این هـمه سـرورانه میآید.
مرگ خود را به شـما سـفارش میکنم،مرگ خود خواسته را،که از آن رو به من روی میکند&%02621QRAG026G%
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 126)
که من آن را خواستهام.
و کـی خـواهماش خواست؟آن را که غایتی و وارثی باشد،مـرگ را آنـ گـاه خواهد خواست کـه بـرای غایت و وارثاش به هـنگام بـاشد.
و با پاس غایت و وارث خویش دیگر بر محراب زندگی تاج گلی پژمرده نخواهد آویخت.
به راسـتی،نـخواهم چون رسن بافان باشم که هـر چـه بیش مـیریسند واپسـتر مـیروند.
بسا کس برای پیـروزیها و حقایق خویش بس پیر میشود.دهان بیدندان را دیگر حقّ بر زبان آوردن هر حقیقتی نیست.
و هـر کـه جویای نام است،باید به هـنگام از افـتخار کـناره گـیرد و هـنر دشوار به هـنگام-رفـتن را به کار بندد.
آن زمان که خوشترین مزهها را داری مگذار تو را تمام بخورند.آنان که میخواهند دیر زمـانی در دلهـا جـای داشته باشند این را میدانند.
به راستی،هـستند سـیبهای تـرشی کـه سـرنوشتشان ایـن است که تا واپسین روزهای پاییز در انتظار مانند و یکباره رسیده و زرد و پلاسیده شوند.
برخی را نخست دل پیر میشود و برخی را نخست جان.و برخی در جوانی پیراند.امّا جوانی که دیر آیـد،دیر پاید.
زندگی بسا کس را ناخوش است:کرمی زهرآگین درون دلاش را میجود.پس بهل تا ببیند که مرگ او را بسی خوشتر است.
بسا کس هرگز شیرین نمیشود و در همان تابستان میپلاسد.ترس است که او را بـه شـاخهاش بسته است.
بسی بس-بسیار میزیند و بس دراز بر شاخههاشان آویزان میمانند.کاش تندبادی میوزید و این پلاسیدهها و کرم خوردهها را همه از درخت میتکاند!
کاش واعظان مرگ شتابان فرا رسند و تندبادهای راسـتین و تـکانندگان درخت زندگی باشند!امّا آن چه به گوشام میرسد وعظ دیر مردن است و بس،و شکیبایی با هر آن چه «زمینی»ست.
وه که شما شکیبایی بـا هـر آن چه زمینیست را موعظه میکنید؟امّا این چـیزهای زمـینی هستند که با شما بیش از آن چه باید شکیبایند،با شما کفرگویان!
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 127)
به راستی،چه زود مرد آن عبرانی که واعظان دیر مرگی بدو میبالند.و همین مـرگ زودرس بـلای جان بسیاری شد.
او،آن عـیسای عـبرانی،از آن جا که جز گریه و زاری و افسردهجانی عبرانیان و نیز نفرت نیکان و عادلان چیزی نمیشناخت،شوق مرگ بر او چیره شد.
ای کاش در بیابان میزیست،دور از نیکان و عادلان!آن گاه ای بسا زندگی کردن میآموخت و به زمین عـشق ورزیـدن؛و بنابراین-خندیدن!
باور کنید،برادران!او چه زود مرد!اگر چندان میزیست که من زیستهام،خود آموزههایش را ردّ میکرد.و چندان نجیب بود که رد کند!
امّا او هنوز ناپخته بود.عشق جوان ناپخته است و نـفرتاش از انـسان و زمین نـاپخته.ذهن و بالهای جاناش هنوز بسته و سنگیناند.
امّا در مرد کودکی از جوان بیش است و افسردهجانی کمتر.او زندگی و مرگ رابـهتر در مییابد.
او آزاد است بهر مردن و آزاد در مرگ؛و آن گاه که آری[گفتن]را جایی نـمانده بـاشد،نـهی مقدس میگوید:او مرگ و زندگی را این چنین در مییابد.
دوستان من!مباد که مرگتان کفران انسان و زمین باشد.از انـگبین روانـتان چنین درخواست دارم.
در مرگتان هنوز جان و فضیلتتان چون سرخی شفق گرد زمین تابان بـاد و گـرنه مـرگی ناخوش بهرهی شما شده است.
من خود این گونه مرگ را خواهانام تا آن که شـما،دوستانام،به پاس خاطر زمین را بیش دوست بدارید.و من دیگر بار به زمین بـاز میخواهم گشت تا در او کـه مـرا زاد،بیاسایم. به راستی،زرتشت غایتی داشت و گوی خویش افکند.اکنون،شما دوستان،وارثان غایت من باشید.گوی زرین را به سوی شما میافکنم:
از همه بیش دوست دارم که شما دوستانام را در کار افکندن گـوی زرّین ببینم.پس کمی بیش بر روی زمین درنگ خواهم کرد:این درنگ را بر من ببخشایید!
چنین گفت زرتشت.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 128)
پیشگو
«-و دیدم که اندوهی گران بر بشر فراز میآید.بهترینان از کارهاشان آزرده شدند.
«آموزهای پدیـد آمـد و باوری در کنار-اش:همه چیز پوچ است؛همه چیز یکسان؛ همه چیز رو به پایان!
«و از تمام تپّهها پژواک آمد:همه چیز پوچ است؛همه چیز یکسان؛همه چیز رو به پایان! «آری،خرمن کردهایم،امّا مـیوههامان چـرا همه سیاه و تباه شدند؟دوش از ما بدخواه چه فرو افتاد؟
«کارمان همه بیهوده بوده است و شرابمان زهر گشته است و چشم بد بر کشتها و دلهامان داغ زردی زده است.
«چنان خشکیدهایم همه که اگر آتش در مـا افـتد[در دمی]خرد و خاکستر خواهیم شد. آری،آتش نیز از ما به تنگ آمده است!
«چشمههامان همه خشکیدهاند.دریا نیز پس رفته است.زمین همه میخواهد از هم دهان باز کند،امّا ژرفنا نمیخواهد فـرو بـلعد!
«دریـغا،کجاست دریایی که باز در آن غـرق مـیتوان شـد:زاری ما این گونه بر فراز مردابهای کم ژرفا طنین افکن است.
«به راستی،خستهتر از آنایم که تن به مرگ دهیم.هـنوز بـیداریم و زنـده-امّا،در گورخانهها!»
زرتشت شنید که پیشگویی چنین مـیگوید.و پیـشگویی او در دلاش کارگر افتاد و آن را دگرگون کرد.او زار و خسته آواره شد و همچون کسانی شد که پیشگوی از آنان سخن گفته بود.
زرتشت با شـاگردان چـنین گـفت:«به راستی،به فرا رسیدن این شام دراز چندان نمانده اسـت.دردا،نور خویش را چه گونه از خلال آن به در توانم برد؟
«او نمیباید درین اندوه گران از پای در افتد.چرا که میباید نوری بـاشد جـهانهای دورتـر را و دورترین شبها را.»
زرتشت این سان با دل پریشان آواره شد و سه روز سراسر نـه چـیزی خورد و نه آشامید،نه آرام داشت و نه سخن گفت.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 129)
سرانجام،چنان افتاد که در خوابی ژرف فرو رفـت.شـاگرداناش،امـّا،با پاسداریهای دراز شبانه گرد-اش نشستند و نگران ماندند تا کی از خواب بـرخیزد و دیـگر بـار سخن گوید و از اندوه گران خویش وا رهد.
باری،این است آن چه زرتشت پس از برخاستن گفت.آوایـاش،امـّا،هـمچون صدایی از دور دستان به گوش شاگردان میرسید:
دوستان،اکنون به رؤیایی که دیدهام گوش فـرا دهـید و مرا در راه بردن به معنای آن یاری کنید!این رؤیا هنوز معمّاییست مرا و معنایاش در درونـش نـهفته و در بـند است و هنوز گشادهبال بر فراز-اش پر نمیکشد.
خواب دیدم به زندگی یکسره پشت کـردهام.مـن در کوه-کوشک تک افتادهی مرگ شبپا و گوربان شده بودم.
من آن جا نگهبان تـابوتهای او بـودم.دخـمههای نمور آکنده از این نشانههای پیروزی [مرگ]بود و زندگی شکست خورد از درون تابوتهای شیشهای مرا مینگریست.
بوی ابـدیّتهای غـبارآلود در نفسام بود و روانام دم کرده و غبارآلوده افتاده بود.کجا کسی هرگز در چـنان جـایی روانـاش را هوای تازه داده است!
به پیرامونام همه کور سوی نیمشب بود و تنهایی گوژیده در کنار-اش؛و سوّمین و بـدترین هـمنشینام سـکوت زنگدار مرگ بود.
با خود کلیدها داشتم؛از آن زنگ خوردهترین کلیدها!و میدانستم کـه بـا آنها چه گونه جیغزنترین دروازهها را باید گشود.
چون بالهای دروازه از هم بگشود،صدا چون جیغی سخت خـشمآلوده در دالانـهای دراز پیچید.این مرغ وحشیانه فریاد کرد،زیرا نمیخواست بیدار-اش کنند.
امّا تـرسناکتر و دلآزارتـر از آن باز آمدن خاموشی بود و در سکوت فرو شـدن پیـرامون.و مـن در آن سکوت شرارتبار تنها نشستم.
این سان زمـان خـزید و بر من گذشت،اگر که هرگز زمانی در کار بود!من چه میدانم؟امّا، سرانجام چـیزی روی داد کـه بیدار-ام کرد.
تندرآسا سـه کـوب در دروازه کـوبیده شـد و دخـمهها سه بار صدا را باز تافتند و غـرّیدند. آن گـاه من به سوی دروازه رفتم.
فریاد کردم:هلا!کیست که خاکستر خویش بـه کـوهستان میآورد؟هلا!کیست که
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 130)
خاکستر خویش به کـوهستان میآورد؟
کلید را در قفل فرو کـردم و در را چـسبیدم و به زور کشیدم.امّا هنوز یـک انـگشت هم باز نشده بود که-
بادی خروشان بالهای آن را از هم گشود و صفیر زنان و نـفیرکشان و بـرّان تابوتی سیاه سوی من افـکند؛
و در مـیان خـروش و صفیر و نفیر تـابوت از هـم شکافت و از دروناش قهقهای هـزار تـوی بر آمد و با هزار شکلک کودک و فرشته و جغد و دیوانه و پروانههایی همچند یک کودک،بـر مـن خندید و خروشید و خندستانام کرد.
این مـرا سـخت هراساند و بـر زمـین زد.و مـن از هول چنان نعرهای زدم کـه هرگز نزده بودم. امّا همان نعره مرا بیدار کرد و من به خود آمدم.
زرتشت رؤیـای خـود را این گونه حکایت کرد و لب فرو بـست.زیـرا هـنوز گـزارش رؤیـای خویش را نمیدانست.امـّا دلبـندترین شاگرد-اش تند برخاست و دستهای زرتشت را گرفت و گفت:
ای زرتشت!زندگانی تو خود گزارندهی این خواب است بـرای مـا.
تـو مگر نه همان بادی که با صـفیر بـرّاناش دروازهـهای کـوشک مـرگ را از هـم میدرد؟
تو مگر نه همان تابوت آکنده از شرارتهای رنگارنگی و شکلکهای فرشته چهر زندگی؟
به راستی،زرتشت چون قهقهی هزار توی کودکان به گور خانهها همه راه میبرد؛ خنده زنان بـر تمامی آن شب پایان و گوربانان و هر آن کس که از کلیدهای شوم صدا بر میآورد.
این تو ای کهبا قهقهی خویش آنان را میهراسانی و بر زمین میزنی.از هوش رفتن و به هوش آمدنشان گواه چـیرگی قـدرت توست بر آنان.
و نیز آن گاه که شامگاه دراز و خستگی مرگآسا فرا رسد،تو از آسمان ما غروب نخواهی کرد،تو ای هوادار زندگی!
تو ای که چشمان ما را بر ستارگان تازه و شگفتیهای تـازهی شـب گشودی.همانا که تو خود خنده را چون چادری رنگ-رنگ بر فراز ما گستردی!
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 131)
حال همیشه خندهی کودکان از تابوتها بر خواهد جوشید.حـال هـمیشه بادی نیرومند خواهد وزید،پیـروزمند بـر همهی خستگیهای مرگآسا،که تو خود پناه و پیشگوی مایی در برابر آن!
به راستی،تو خود آنان را به خواب دیدی.دشمنانات را.این ترسناکترین خواب تو بـود! امـّا همان گونه که تـو از خـواب آنان برخاستی و به خود آمدی،آنان نیز از خواب خویش بر خواهند خاست و به سوی تو خواهند آمد.
شاگرد چنین گفت و دیگر شاگردان گرد زدتشت حلقه زدند و دستاناش را گرفتند تا او را بـر آن دارنـد که بستر و افسردگی را وا نهد و نزد ایشان باز آید.امّا زرتشت راست بر بستر نشست و با نگاهی غریب،چون کسی که از غربتی دراز به خانه باز آمده باشد،در شاگردان نگریست و در سیمای ایـشان بـاریک شد.و امـّا هنوز ایشان را درست به جای نیاورده بود. باری،چون شاگردان او را برخیزاندند و بر سر پای داشتند،هان!یک بـاره دیدگاناش دگرگون شد و آن چه را که گذشته بود دریافت.آن گاه دستی بـه ریـش خـویش کشید و با صدایی پرتوان گفت:
باری!این هم ازین!امّا،شاگردان من،برخیزید و خوراکی خوب فراهم کـنید و هـر چه زودتر!زیرا من بر آنام که خوابهای بد را این گونه جبران بـاید کـرد!
امـّا پیشگوی نیز در کنار من خواهد خورد و آشامید!و همانا به او دریایی را نشان خواهم داد که در آن غرق مـیتواند شد!
چنین گفت زرتشت.پس آن گاه دیری در چهرهی شاگردی که خواب را گزارده بـود خیره شد و سپس سـر جـنباند.
چنین گفت زرتشت.
لوحهای نو و کهن 15
شنیدهام که دینداران اهل آخرت با وجدان خویش چنین سخنان عبرتانگیز میگویند،و به راستی بیدروغ و دغا.اگر چه دروغتر ازین در جهان هیچ نیست:
«بهل دنـیا را که دنیا بماند!یک انگشت نیز بر ضدّ آن بر مدار!
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 132)
«بهل هر که میخواهد گلوی خلق را بفشارد و ایشان را تکّه-تکّه و ریز-ریز کند:به ضدّ این نیز یک انگشت بـر مـدار!بدین سان آنان ترک دنیا خواهند آموخت.»
«و تو خود باید گلوی خرد خویش را نیز بفشاری و او را از پای در آری؛چرا که خردیست این-دنیایی.و بدین سان،خود ترک دنیا خواهی آموخت.»
بشکنید،بـشکنید،بـرادران،این لوحهای کهن دینداران را.بشکنید عبرتانگیز سخنان بدگویان جهان را!
16
«هر که بسیار آموزد،خواهشهای تند را همه از یاد میبرد.»امروز در همهی کوچههای تاریک چنین زمزمه میکنند.
«فرزانگی مایهی خستگیست؛هـیچ چـیز را ارجی نیست؛تو را خواهشی نباید!»این لوح نو را بر سر بازارها آویخته یافتهام.
برادران،بشکنید،بشکنید،این روح نو را نیز که از جهان-خستگان و واعظان مرگ و نیز زندان بانان آویختهاند.بدانید کـه ایـن هـمچنین موعظه به بندگیست:
آناناز آن جـا کـه بـد آموختهاند و بهترین چیز را نیاموختهاند و همه چیز را بسی زود و بسی شتابناک آموختهاند؛آنان از آن جا که بد خوردهاند،معدهشان آشوب شده است.
زیـرا جـانشان مـعدهی آشوب شدهایست که اندرز مرگ میگوید.زیرا،بـه راسـتی، برادران،جان نیز معدهایست.
زندگی چشمهی لذّت است.امّا بهر آن کس که از دروناش معدهی آشوب شده،این پدر رنج،سـخن مـیگوید،چـاهها همه زهرآگیناند.
دانایی مایهی لذت شیر-ارادگان است.امّا آن کـه خسته گشته است به ارادهی دیگران و بازیچهی هر موج.
سرشت مردم ناتوان همواره چنان است که در راه خود گـم مـیشوند و سـرانجام خستگیشان میپرسد:«چرا میباید راهی در پیش گرفت؟همه چیز یکسان است!»
چنین مـوعظهای در گـوش ایشان خوشآیند است:«هیچ چیز را ارجی نیست!تو نباید بخواهی!»امّا این موعظه به بندگیست.
بـرادران،زرتـشت،چـون بادی تازه و توفنده بر همهی خستگان راه را میرسد و بسی
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 133)
بینیها را به عطسه مـیاندازد!
دمـ آزاد-ام نـیز از خلال دیوارها به درون زندانها و جانهای زندانی میوزد!
خواستن آزادیبخش است؛زیرا خواستن همانا آفـریدن اسـت:مـن چنین میآموزانم!و شما جز برای آفریدن نمیباید بیاموزید!
و نخست،آموختن را از من آموزید،خوب-آمـوختن را!آن را کـه گوشی هست،بشنود!
17
زروق آن جا ایستاده است.از آن سوی چه بسا راهیست به«هیچ»بـزرگ!امـّا کـسیست که بخواهد در این«چه بسا»پای گذارد؟
هیچ یک از شما نمیخواهد در زروق مرگ پای گذارد!پس از چه رو میخواهید از -جـهان-خـسته باشید!
از جهان خستهاید و با این همه هنوز به زمین پشت نکردهاید!شما را هـمیشه هـوسمند بـه زمین یافتهام،حتّا عاشق از-زمین-خستگی خود.
فرو آویختگی لبتان بیچیز نیست!یک هوس کـوچک زمـینی هنوز بر آن نشسته است!و در چشمانتان-مگر آبرکی از یک لذّت از یاد نرفتهی زمینی شـناور نیست؟
بـر روی زمـین نوآوریهای خوب فراوان است،برخی سودمند،برخی دلپسند:زمین را به خاطر آنها دوست باید داشـت.
و بـر روی آن نـوآوریهای خوب چندان است که زمین به پستان زن میماند:هم سودمند، هم دلپسـند.
و امـّا،شما از-جهان-خستگان!شما کاهلان زمین!شما را ترکه باید زد!با ضربههای ترکه باید پاهای شما را دوبـاره جـان داد!
زیرا شما اگر زمینگیر نیستید و واماندههای نگونبختی که زمین از ایشان خسته اسـت، کـاهلان روباه صفتاید یا گربههای لذّت پرست شـیرینکام آهـستهرو.و اگـر نخواهید دیگر بار با نشاط بدوید،بـاید از ایـن جا بروید!
طبیب درمان ناپذیر نباید بود:زرتشت چنین میآموزاند.پس شما باید از ایـن جـا بروید! باری،پایان دادن بـیشتر دلیـری میطلبد تـا آغـاز کـردن بیتی تازه.این را طبیبان و شاعران هـمه مـیدانند.
&;%02622QRAG026G%
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 134)
از غروب بتها
فرزانهترین مردان همهی روزگاران دربارهی زندگی یکسان داوری کردهاند:زندگی بـه هـیچ نمیارزد...همیشه و همه جا همین آوا از دهـانشان شنیده شده است-آوایـی آکـنده از شک،از اندوه،از بیزاری از زندگی،از نـپذیرفتن زنـدگی.سقراط هم هنگام مرگ گفت:«زندگی -یعنی بیماری دور-و-دراز.من به آسکلپیوس شفابخش یـک خـروس بدهکارام.»سقراط نیز از زندگی سـیر شـده بـود-این چه چـیزی را ثـابت میکند؟به چه اشارت دارد؟-در روزگاران گـذشته مـیشد گفت که(-و البته که میگفتند و با چه صدای رسایی هم،و پیشاپیش بدبینان ما هـم!):«در ایـن باب دست کم یک چیز مـیباید حـقیقت داشته بـاشد!هـمرایی فـرزانگان برهان حقیقت است.»آیـا امروز هم چنین میتوان گفت؟آیا اجازهی چنین کاری را داریم؟پاسخ ما به آن این است که «این جا دسـت کـم چیزی میباید بیمار باشد.»این فـرزانهترین مـردم هـمهی روزگـاران را مـیباید از نزدیک نگریست!چـه بـسا هیچ یکشان استوار بر پای خویش نه ایستاده باشد؟شاید روزگارشان سر آمده باشد و سست و تباهی زده شده باشند؟شاید فرزانگی بـر روی زمـین هـمچون کلاغی باشد که بوی لاشهای او را به جـنب-و-جـوش در میآورد؟...
2
فـرزانگان بـزرگ را گـونهی رو بـه فروشد شمردن،برای من نیز تکان دهنده بود،آن هم درست در موردی که با پرزورترین ایستادگی دانشورانه و نادانشورانه رو به رو میشود:من سقراط و افلاطون را درد-نمون تباهی زدگی یافتم،اسـباب فروپاشی یونان.یونانیان دروغین، یونان ستیزان(زایش تراژدی،1872).آن«همرایی فرزانگان»-که من معنای آن را هر چه بهتر دریافتهام-هیچ دلیل آن نیست که اگر بر سر چیزی همرای باشند،حق نیز بـا ایـشان است، بلکه بیشتر دلیل آن است که ایشان،این فرزانهینان،[از سر تباهی زدگی]با یکدیگر گونهای همرایی فیزیولوژیک دارند که همگی یکسان دیدگاهی منفی نسبت به زندگی داشته باشند- و میباید داشـته بـاشند.هر گونه داوری،هر گونهداوری ارزشی دربارهی زندگی،چه به سود آن چه به زیاناش،هرگز نمیتواند درست باشد:تنها ارزش این داوریها درد-نمونیشان اسـت؛دردنـمون میتواند شمردشان و بس-چنین داوریـها بـه خودی خود ابلهانهاند.میباید
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 135)
انگشتان خود را تماماز پی این نکتهی باریک شگفت کشید و کوشید تا دریافت که:ارزش زندگی را ارزیابی نمیتوان کرد.نه هیچ زنـدهای در ایـن باره داروی میتواند کرد،نـه هـیچ مردهای.زیرا زنده طرف ماجراست،یا همان موضوع دعواست،نه داور آن؛و مرده هم به دلیل دیگر.فیلسوفی که در ارزش زندگی مسئلهای ببیند،همین دلیلیست بر ضدّ او؛پرسش نمادیست در برابر خردمندی او؛[زیـرا ایـن]کاریست نابخردانه.بله؟یعنی که تمامی این خردمندان بزرگ-نه تنها تباهی زده بودهاند که خردمند نیز نبودهاند؟-باری، برگردیم به مسئلهی سقراط.
*
-میخواهم یک اصل را فرمولبندی کنم.هر گونه طبیعت گرایی اخلاقی،یعنی هـر اخـلاق سالم،زیـر فرمان یک غریزهی حیاتیست-و در آن فرمانی از فرمانهای زندگی از راه قاعدهای خاص از«بایست»و«نه بایست»به جای آورده میشود و بدین سـان راهبندی از راهبندها و ستیزهای از ستیزهها از سر راه زندگی برداشته میشود.امّا،اخلاق طـبیعت سـتیز، یـعنی کم-و-بیش هر گونه اخلاقی که تا کنون آموزاندهاند و ارج نهادهاند و اندرز گفتهاند، به عکس،درست رویاروی غـریزههای حـیاتی میایستد و-گاه پنهانی و گاه با صدای بلند و گستاخانه این غریزهها را محکوم میکند؛و هـنگامی کـه مـیگوید«خدا در دل مینگرد»به فرو دستترین و فرا دستترین خواهشهای زندگی نه میگوید و خدا را دشمن زندگی مـیانگارد...قدّیسی که خاطر خدا از وی خرسند است یک اختهی آرمانیست...آن جا که «ملکوت خـداوند»آغاز میشود،زندگی پایـان مـیگیرد...
*
کسی که زنندگی چنین طغیانی را در برابر زندگی دریافته باشد-طغیانی که در اخلاق مسیحی کمابیش تقدّس یافته است-از برکت آن چیزی دیگر را نیز در خواهد یافت،و آن بیهودگی،پوچی،یاوگی،و دروغینگی چنین طغیانیست.نـکوهشی که زینده از زندگی کند سرانجام جز درد-نمونی از گونهای خاص از زندگی نیست:این پرسش هرگز پیش نمیاید که چنین داوریای درست است یا نه.برای آن که کسی اجازه داشته باشد که بـه مـسئلهی ارزش زندگی نزدیک شود،میباید جایگاهی بیرون از زندگی داشته باشد و،از سوی دیگر،آن را به همان خوبی بشناسد که کسی که آن را[تمام]زیسته است یا همچون بسیاری با همهی کسانی که آن را زیستهاند:هـمین دلیـل بس برای آن که بدانیم این مسئلهای نیست که به آن
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 136)
نزدیک توانیم شد.سخن گفتنمان از ارزشها[همواره]با الهام از زندگی و از چشمانداز زندگیست.زندگیست خود که ما را وا میدارد تا ارزشها را برنهیم.و آن گـاه کـه ارزشها را بر مینهیم،زندگیست خود که از راه ما ارزش میگذارد...از این نکته چنین بر میآید که طبیعت ستیزی اخلاقی که خدا را همچون مفهوم ضدّ زندگی و محکومیّت زندگی در مییابد، جز داوری ارزشی زنـدگی نـیست-و امـّا،داوری کدام زندگی؟چه گونه زندگانیای؟-پاسخ را هم اکـنون دادهـام:زنـدگانی رو به فروشد،از توان افتاده،و از ده،محکوم به مرگ.اخلاق، چنان که تا کنون دریافته شد-و شوپنهاوئر نیز سرانجام آن را با عنوان«نفی خـواست زنـدگی» فـرمولبندی کرده است-همانا غریزهی تبهگنیست که از خود یـک دسـتور میسازد و میگوید«برو بمیر!»-و این حکم محکومان به مرگ است...
*
سنجشگری اخلاق تبهگنی.-اخلاق«دگر دوستانه»1،اخلاقی که سـبب پژمـردن خـود دوستی شود-در هر شرایطی که باشد نشانهی خوبی نیست.ایـن هم در باب افراد درست است،هم به ویژه در باب ملتها.با از دست رفتن خود دوستی بهترین چیز از دسـت مـیرود.بـه غریزه چیزی زیانآور برای خود را برگزیدن و دل به وسوسهی انگیزههای«بینظرانه»سـپردن، کـم-و-بیش راه-و-روشیست برای تبهگنی«در پی سود خویش نبودن»-چیزی نیست مگر یک برگ انجیز اخلاقی بـرای پوشـاندن چـیزی دیگر،پوشاندن یک واقعیّت فیزیولوژیک: «دیگر نمیدانم چه گونه سود خویش را بـجویم»...فـروپاشی غـریزهها!-با دگر-دوست شدن کار آدمیّت آدم تمام است.مرد تبهگن به جای آن که بـه سـادگی بـگوید:«من دیگر ارزشی ندارم»،دروغ اخلاقی در دهان وی میگوید:«هیچ چیز ارزشی ندارد،زندگی بـیارزش اسـت»...چنین داوریای سرانجام به خطری بزرگ بدل میشود،زیرا آلودگی زاست و -به زودی بـا رویـشی اسـتوایی سراسر خاک بیمارگن جامعه را با گیاپوشی انبوه از مفهومها میپوشاند،گاه در قالب دین(مسیحیّت)،گـاه در قـالب فلسفه(شوپنهاوئریگری).گیاپوشی از چنین درختان زهرآگین بر رسته از دل گندیدگی،میتواند با پراکندن بـخار خـود بـه هر سو زندگی را براب هزارهها زهرآگین کند...
*
(1)." atruistische " moral /" altruistic " moral
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 137)
اندرز به پزشکان.-بیمار انگل جامعه است.بـا رسـیدن به مرحلهای[از زندگی]بیشتر زیستن برازنده نیست.با ترس-و-لرز دل به پزشکان و دستورهاشان بـستن و بـه زنـدگانی زار-و نزار ادادمه دادن،آن گاه که معنای زندگی و حقّ زندگی از میان رفته است،میباید نگاه رسانندهی ایـن سـرزنش بـه بیماران خویش باشند و هر روز دز بیشتری از دلآشوبه به ایشان برسانند...مسئولیّت تازهای بـیافرینند،مـسئولیّت پزشکانه،برای هر آن موردی که بالاترین چشمداشت زندگی،چشمداشت زندگانی فرازنده،خواهان فرو کشیدن و کنار زدن زنـدگانی و تـباهی زده باشد-برای مثال،در مورد حقّ زادآوری،حقّ زاده شدن،حقّ زیستن...با سربلندی مـردن بـهتر است آن گاه که سربلند نمیتوان زیست.مـرگ خـود خـواسته،مرگ به هنگام،با تابناکی و شادی،در مـیان کـودکان و گواهان،درست به مانند یک بدرود گویی درست،با در میان بودن بدرود گـوی؛هـمین گونه ارزیابیای درست از دست آوردهـا و خـواستهها،جمعبندی از زنـدگی-و ایـنها هـمه در برابر آن کمدی زبونانه و ترسناکی که مـسیحیّت از سـاعت مرگ ساخته است.از یاد نباید برد که مسیحیّت ناتوانی آدم رو به مرگ و هـمانا چـه گونگی مرگ او را وسیلهای ناروا برای تـجاوز به وجدان او و ارزش داوری دربارهی انـسان و گـذشته کرده است!-اینجا،به رغـم هـمهی وحشت زدگیهای زادهای پیش داوری، نخست میباید مرگ فیزیولوژیک را به کرسی نشاند،یعنی صـورت راسـتین آن،به اصطلاح، مرگ طبیعی را،کـه آنـ-یـک سرانجام چیزی جـز مـرگ«غیر طبیعی»،جز خـودکشی،نـیست. آدمی نه به دست دیگری،که به دست خود نابود میشود.امّا این مـرگیست در سـرزنش بارترین وضع،مرگی ناخواسته،بدهنگام،مـرگ تـرسوها.از سر عـشق بـه زنـدگی- مرگ را دیگرگونه میباید خـواست:خواسته،دانسته،نه ناگهانی،نه یورشوار...و سرانجام اندرزی هم برای حضرت بدبین و دیگر تبگهنان:زاده شـدن هـیچ کس دست او نیست،امّا این خـطا را-کـه گـاهی بـه راسـتی خطاست-جبران مـیتوان کـرد.شرّ خود را کم کردن بهترین کاریست که میشود کرد و با این کار کم-و-بیش سزاوار زیـستن مـیتوان شـد...جامعه -جامعه کدام است!-زندگی خود از ایـن کـار بـهرهمندتر خـواهد شـد تـا هر گونه«زندگی»با کنارهجویی و رنگرو پریدگی و دیگر فضیلتها-با این کار دیگران را از تماشای شمایل خود و زندگی را از شرّ یک راهبند نجات میدهی...بدبینی،بدبینی ناب شاداب را هـیچ چیزی بهتر از آن ثابت نمیکند که نفی وجود حضرات بدبین به دست خویش:زندگی را نمیباید تنها
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 138)
با[بحث]«خواست و بازنمود»نفی کرد.چنان که شوپنهاوئر کرد،بلکه منطق خود را میباید یک گـام پیـشتر برد و شوپنهاوئر را نخست نفی کرد...ناگفته نگذاریم که بدبینی،با همهی آلایندگیاش،بر روی هم چیزی بر بیمارگنی یک زمانه و یک نسل نمیافزاید،بلکه زبان حال آن بیمارگنیست.آدمی همانگونه دچـار آن مـیشود که دچار وبا:آمّا پیشاپیش میباید بیمارگون بود.بدبینی نیست که تبهگن بیهمتا پدید میآورد.میخواهم این نتیجهی آماری را خاطر نشان کنم کـه در سـالهای وبایی شمار کلّی مرگ بـا سـالهای دیگر فرقی ندارد.
*
در حال-و-هوای دیونوسوسیست که واقعیّت بنیادی غریزهی هلنی زبان باز میکند- [یعنی]«خواست زندگی»اش.یونان با این[آیین]اسرار چه چیزی را برای خـود پایـندانی میکرد؟زندگانی جاودان را[یعنی]بازگشت جاودانهی زنـدگی؛آیـندهی نوید داده شده و تقدیس گشته در گذشته؛آری پیروزمندانه به زندگی از ورای مرگ و دگرگشت؛زندگانی راستین را،یعنی فرا-زیستن گروه از راه زادآوری،از راه گزاردن مراسم اسرار سکسی.از این روست که نماد سکسی برای یونانیان بـه خـودی خود نمادی احترام انگیز بود،[یعنی] ژرف اندیشی راستین در دل دینداری جهان باستانی سراسر.هر آن چه بخشی از کار زادآوری و آبستنی و زایمان بود،عالیترین و گران سنگترین احساسها را بر میانگیخت.در آموزهی اسرار در را مقدّس شـمردهاند،:«رنـجهای زائو»هر دردی را مـقدّس میکند-تمامی شدن و روییدن،هر آن چه آبستن آینده است،با درد همراه است...برای آن که لذّت آفرینندگی جاودان در کـار باشد،برای آن که خواست زندگی جاودان به خود آری گوید،«درد زایمان»نـیز مـیباید جـاودان در کار باشد...واژهی دیونوسوس به همهی این معناهاست.من نماد آوریای عالیتر از این نماد آوری یونانی نمیشناسم،نـماد آوری آیـین گزاری دیونوسوسی.در این آیینها ژرفترین غریزهی زندگی،رویکرد به آیندهی زندگی،به جـاودانگی زنـدگی،بـه شیوهی دینی احساس میشود-همانا راه به زندگی،به زادآوری،راهی مقدّس احساس میشود...این مسیحیّت بـود که با کینتوزی بنیادیاش با زندگی از جنسیّت چیزی پلید ساخت:او به سرآغاز،بـه پیش شرط زندگی مـا کـثافت پرتاب کرد...
از تبار شناسی اخلاق
و امّا،باز گردیم به مسألهی خود.چنین تضاد با خود که در زاهد به نمایش در میآید،یعنی
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 139)
«زندگی ضدّ زندگی»،بیدرنگ روشن است که نه تنها از نـظر روانشناسی که از نظر فیزیولوژی نیز یکسره بیمعناست.این تنها ظاهر داستان تواند بود.این نیست مگر بیانی گذرا از چیزی و تفسیر کردن و فرمولبندی و آرایش دادن و از نظر روان شناسی بد فهمیدن چیزی که طبیعت راسـتیناش را دیـر زمانی فهم نمیتوانستند کرد یا به ذات خویش شرح نمیتوانستند کرد-عبارتیست میان تهی چپانده در میان یکی از شکافهای دیرینهی دانش بشری،که من واقعیّتاش را در چند کلمه میگنجانم:آرمان زهد از سرچشمهی غـریزهی نـگهبان و بهبودبخش یک زندگانی تباهی گرفته بیرون میزند که میکوشد به هر دستاویزی چنگ زند و بر سر زندگی خود بجنگد.و این یعنی یک گیر و واماندگی فیزیولوژیک در جایی:گیری که ژرفـترین و دسـت نخوردهترین غریزههای حیات پیوسته با وسیلهها و شگردهای تازه با آن در جنگاند و آرمان زهد خود یکی از این وسیلههاست.پس داستان درست باژگونهی آن چیزیست که هواداران این آرمان بر آناند:با این آرمـان و از راه آنـ زنـدگی خود با مرگ پنجه در مـیافکند و بـا آن مـیستیزد.آرمان زهد یکی از شگردهای نگاهداشت زندگیست.
این که این آرمان توانسته است چنین قدرتی یابد و بر آدمیان با چنان قدرتی حـکومت کـند کـه تاریخ گواه آن است،به ویژه هر جا کـه تـمدن و رام کردن انسان در کار آمده است،واقعیّتی بزرگ از آن بر میآید که همانا بیمار گونگی نوع انسانیست که تا کنون بـوده اسـت یـا دست کم انسان رام شده،و کشاکش فیزیولوژیک انسان با مرگ(یـا درستتر:کشاکش با دلآشوبه از زندگی،با خستگی،با آرزوی«پایان»).کشیش زاهد تن آواردگی آرزوی چیزی-دیگر-بودن و جـایی-دیـگر-بـودن است و به راستی بالاترین درجهی این آرزمندی و شور و شیدایی آن. قدرت ایـن آرزمـندی درست همان زنجیریست که او را به این جا میبندد و از او وسیلهای میسازد برای آفریدن شرایط بهتر این جـا-بـودن و بـشر-بودن.و درست همین قدرت به او این توانایی را میبخشد که به غریزه بـا پیـش افـتادن و چوپانی کردن برای تمامی گلّهی کژ-و-کوژان و ناخرسندان و بیچارگان و نگون بختان و از-خویش-بیزاران ازهـر دسـت، آنـان را به زندگی بر بندد.حال میفهمید چه میگویم:این کشیش زاهد،این به ظـاهر دشـمن زندگی،این انکارگر[زندگی]-آری،درست همو از جملهی بزرگترین نیروهای نگهدار و آری آفرین زندگیست.
ایـن بـیمار گـونگی از کجاست؟این که انسان از هر حیوان دیگر بیمارتر است و دو دلتر و دمدمی و سست بنیادتر،شکّی در این نـیست-او هـمانا حیوان بیمار است.چرا چنین است؟
&%02623QRAG026G%
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 140)
شک نیست که او بیش از همهی جانوران دیگر بـر روی هـم،دل بـه دریا زده و نوآوری کرده و درگیر شده و با سرنوشت در افتاده است؛او،آن آزمونگر بزرگ با خویش،آن نـاخرسند،آن سـیری ناپذیر که بر سر سروری نهایی با حیوان و طبیعت و خدایان در کشاکش اسـت-او،کـه هـنوز شکست نخورده است،آن همیشه آیندهنگر،که از دست نیروی زورآور خویش آسایش ندارد،آن چنان که آیندهاش هـمچون نـیزهای بـیرحمانه در تن هر اکنونی فرو میرود -چه گونه تواند بود که چنین جـانور دلیـر و پرمایه در-خطرترین نباشد و در میان تمامی جانوران بیمار درازتر و ژرفتر از همه بیمار نباشد؟
انسان بارها چندان از خود سـیر شـده است که این سیری بیماری فراگیر شده است (چنان که دور-و-بر سـال 1348،در روزگـار رقص مرگ)؛امّا همین تهوّع،همین خـستگی، هـمین دلآشـوبه از خود-همگی چنان پرزور از او بیرون زده است کـه خـود همان دم دوباره زنجیری تازه شده است.نهای که به زندگی میگوید،همچون وردی جـادویی هـزار آری ظریف پدید میآورد.حتّا آن گـاه کـه این اسـتاد ویـرانگری و خـود-ویرانگری بر خود زخم میزند-هـمان زخـم از آن پس او را به زندگی کردن وا میدارد-
از دانش شاد
زندگی چیست؟زندگی-یعنی،فرو انداختن از خود چـیزی را کـه خواهان مردن است. زندگی-یعنی،سـنگدل و بیگذشت بودن نسبت بـه هـر آن چه رو به پیری و سستی گـذاشته اسـت-و نه تنها در یا و بس.
زندگی مگر نه آن که خوار داشتن میرندگیست و نـکبت زدگـی و سالخوردگی؟مگر نه همواره قاتل بودن است؟-و بـا ایـن هـمه،موسای پیر[در ده فـرمانش]گفت: «قـتل مگن!»
*
آخرین کلام-بـه یـاد باید آورد که مپراتور آگوستوس،آن مرد ترسناک،که میتوانست چندان خویشتندار باشد و چندان در سخن گـفتن پروا کـند که هر سقراط خردمند-همین آگـوستوس بـا آخرین کـلاماش،یـا بـر زبان آوردن این که مـاسکی بر چهره داشته است و نقشی باز میکرده است،پروا را نسبت به خویش کنار گذاشت:او بر تـخت امـپراتوری در نقش
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 141)
پدر سرزمین پدری و خداوند خردمندی چنان نـمایشی داده بـود کـه از خـود چـنان نقش خیالی آفـریده بـود.[در پایان گفت،]«دست بزنید،دوستان،نمایش تمام شد!»
نرون نیز در بستر مرگ همان اندیشهای را در سر داشـت کـه آگـوستوس:[او گفت،]«چه هنرپیشهای میمیرد!»نمونهی خودپسندی نـمایشگرانه و ورّاجـی نـمایشگرانه!درسـت ضـدّ سـقراط میرنده!
اما[امپراتور]تیبریوس هنگام مرگ هیچ نگفت:این شکنجه دیدهترین خود-شکنجه گران،مردی اصیل بود،بازیگر نبود.دست آخر در کلّهی او چه میگذشت؟ شاید چنین چیزی:«زندگی-مردن طـولانیست.من چه احمق بودم که زندگانی این همه آدم را کوتاه کردم!مگر من برای نیکوکاری آفریده شده بودم؟کاش به ایشان زندگانی جاوید داده بودم تا مردن مدامشان را تماشا میکردم.برای آن چـه چـشمهایی داشتم:«[راستی،]چه تماشاگری میمیرد!»هنگامی که پس از کشاکشی دراز با مرگ به نظر آمد که تیبریوس دوباره دارد جان میگیرد،بهتر دانستند که با بالش خفهاش کنند-او دوباره مرد.
*
نبرد نـو.-پس از مـرگ بودا صدها سال سایهی او را در غاری نشان میداند-سایهای عظیم و ترسناک.خدا مرده است:اما چنان که شیوهی بشریست،چه بسا غارهایی باشد کـه هـزاران سایه سایهی او را در آنها نشان دهـند.-و مـا-میباید بر سایهی او باز چیره شویم!
*
از دیدگاه ابدیت.-الف:«با این شتابی که تو از زندهها دور میشوی،به زودی نامات را از فهرستشان خط خواهند زد!»-ب:«تنها راه بـهرهمند شـدن از امتیاز مردهها همین اسـت و بـس.»-الف:«چه امتیازی؟»-ب:«دیگر نمردن.»
*
اندیشهی مرگ.-زیستن در میان این شلوغی کوچ-پسکوچهها،نیازها،و سر-و-صداها به من شادی غمآلودی میبخشد:هر چه هم لذّت و بیقراری،و میل،چه همه زندگانی پر از تشنگی و مستی زنـدگی هـر دم چهره مینماید.با این همه تمامی این هیاهوگران،زندگان،و تشنگان زندگی را چه خاموشیای فرا خواهد گرفت!سایهی آن در پس پشت یکایک، همچون همسفر تیره گوناش،هم اکنون ایستاده است.همیشه به آخـرین دمـ پیش از رهـسپاری
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 142)
همیشه حرف برای گفتن به یکدیگر دارند.اقیانوس و خاموشی برهوتیاش بیشکیب در پس تمامی این هیاهو ایستاده است؛آن هـم با چه یقین و شور-و-شهوتی نسبت به شکار خود.همه،هـمه،فـکر مـیکنند که آن چه تا کنون بوده است هیچ نبوده است یا اندک چیزی،و آیندهی نزدیک همه چیز اسـت؛ و ایـن همه شتاب،این همه غوغا،این همه داد-و-فریاد و فریب دادن یکدیگر.هر یک مـیخواهد در ایـن آیـنده سر همه باشد-و با این همه مرگ و خاموشی مرگ یگانه یقین و سرنوشت همگانیشان در این آیـنده است!شگفتا که این یقین یگانه و سرنوشت همگانی هیچ اثری بر مردمان نـدارد و چیزی برای ایشان غـریبتر از ایـن احساس نیست که یکدیگر را یاران دیار مرگ بدانند!من خرسندام از این که ادمیان به اندیشهی مرگ هیچ تن در نمیدهند!و البته دلم میخواهد کاری کنم که اندیشهی زندگی را برای ایشان صد بار ارزیـدنیتر کنم.
*
زاهد خلوتنشین باز هم سخن میگوید.-ما هم میان«آدمهآ»میپلکیم؛هم فروتنانه جامهای را میپوشیم که ما را به آن(به آن عنوان)میشناسند و حرمت میگذارند و به دنبالمان میآیند.و این گونه پا به جـامعه مـیگذاریم،یعنی به میان جامه-دگر-کردگانی که نمیخواهند ناماش برده شود.ما هم همان کاری را میکنیم که همهی ماسکداران زیرک میکنند و به هر فضولی که به«لباس»ما اعتنایی نـکند،اعـتنایی نمیکنیم.امّا برای پلکیدن در میان مردم و رد شدن از میانشان راهها و شگردهای دیگری هست-برای مثال،شبحوار،که بسیار همخوب است اگر که آدم بخواهد زود از شرّشان خلاص شود و بخواهد بترساندشان.برای آزمـایش:بـرای گرفتنمان دست دراز میکنند،اما چیزی به چنگشان نمیآید و این ترسآور است.و یا:از در بسته وارد میشویم.و یا:هنگامی که همهی چراغها را خاموش کردهاند.و یا:پس از مردنمان.این شگرد آخرین عالیترین شگرد مـردمان پسـامرگزاد( posthumen menschen ) اسـت.(یکی از ایشان یک بار کـه کـاسهی صـبرش لبریز شده بود گفت:«گمان میکنید که ما این بیگانگی و سردی سکوت گوروار پیرامونمان را خوش داریم تاب بیاوریم؟این تنهایی یکسره زیرزمینی،نـهفته،خـاموش،پنـهان از دیگران را که خودمان نام زندگی بر آن میگذاریم،امـّا کـاش نامش را مرگ میگذاشتیم-اگر نمیتوانستیم که از ما چه خواهند ساخت؛ که پس از مرگ پا به زندگانی خود خواهیم گذاشت و زنده خـواهیم شـد؛آن هـمه چه زندهای!ما مردمان پسامرگزاد!»-)
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 143)
از بشری بس-بسیار بشری
پیـری و مرگ.اگر از احکام دین بگذریم،میتوان،البته،پرسید که رو به پیری رفتن و فروکش کردن نیروهای خود را احساس کـردن و در انـتظار از رمـق افتادن و فرو پا نشستن بهتر است یا با آگاهی تمام به زنـدگی خـود پایان دادن؟اگر چنین باشد،خودکشی یک رفتار طبیعی بدیهی است که باید به نام پیروزی عقل احـترام بـرانگیزد.و احـترام بر میانگیخت در آن روزگارانی که فیلسوفان برجستهی یونانی و دلیرترین میهن پرستان رومی بـا خـودکشی مـیمردند.به عکس، چه احترامی دارد از امروز به فردا رفتن و با نگرانی سفارشهای پزشکان را دنبال کـردن و تـن بـه زندگی نکبتبار دادن،بیداشتن نیرویی برای نزدیک شدن به هدف زندگی خود،-اینها پرانـد از بـهانههای گریز از خودکشی:و این گونه با کسانی چرب زبانی میکنند که عاشق زندگیاند.
ایـن مـقاله تـرجمهای است از چند گزینه گویه نیچه از کتاب زیر:
friedrich nietzche:from.thus spoke zarathustra,twilight of idols,on the genealogy of morality and the gay science.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 144)
نظر شما