هرگز وجود حاضر غایب شنیدهای؟
هرگز وجود حاضر غایب شنیدهای؟ گفتوگو با سعدی در غزلهای جاودان
سعدی شیرازی، این شاعر جاودانهٔ ادب پارسی، در یکی از غزلهای دلنشین خود به زیبایی از حضور غایبگونهای سخن میگوید که در میان جمع، دلش در جایی دیگر است:
"هرگز وجود حاضر غایب شنیدهای؟"
با این مصرع، سعدی ما را به عمق احوال انسانی میبرد که اگرچه در ظاهر در کنار دیگران است، دلش به جایی دیگر پرواز کرده. او در این غزل لطیف، عشق و شوق را به تصویر میکشد، شوقی که گاه چنان آتشین است که جان را به قدمهای معشوق میریزد و دل را چون عودی بر آتش میسوزاند:
"جان میروم که در قدم اندازمش ز شوق
درماندهام هنوز که نزلی محقر است."
این غزل، شکوهی بینظیر از امید و انتظار در عشق را به نمایش میگذارد. در آرزوی دیدار معشوق، شبها چون قبر تاریک و بامداد بیاو، روز قیامت است:
"شبهای بی توام، شبِ گور است در خیال
ور بی تو بامداد کنم، روز محشر است."
سعدی در انتها، با اندوهی از دستنیافتنی بودن وصال مینویسد:
"هجرت بکُشت و وصل هنوزت مصور است."
این غزل نه تنها یک متن عاشقانه بلکه تابلویی از زندگی انسان در مواجهه با عشق و دوری است که جاودانگی هنر سعدی را بیش از پیش نمایان میکند.
از هر چه میرود، سخنِ دوست خوشتر است
پیغام آشنا، نفَسِ روحپرور است
هرگز وجود حاضر غایب شنیدهای؟
من در میان جمع و دلم جای دیگر است
شاهد که در میان نبود، شمع گو بمیر
چون هست، اگر چراغ نباشد منور است
ابنای روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغِ زندهدلان، کوی دلبر است
جان میروم که در قدم اندازمش ز شوق
درماندهام هنوز که نزلی محقر است
کاش آن به خشمرفتهٔ ما آشتیکنان
بازآمدی که دیدهٔ مشتاق بر در است
جانا! دلم چو عود بر آتش بسوختی
وین دم که میزنم ز غمت، دود مجمر است
شبهای بی توام، شبِ گور است در خیال
ور بی تو بامداد کنم، روز محشر است
گیسوت عنبرینهٔ گردن تمام بود
معشوق خوبروی، چه محتاجِ زیور است؟
سعدی! خیال بیهده بستی، امید وصل
هجرت بکُشت و وصل هنوزت مصور است
زنهار از این امید درازت که در دل است
هیهات از این خیال محالت که در سر است
نظر شما