تجربۀ مرگ
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 437)
تـجربۀ مرگ نوشتۀ هانس گئورگ گادامر ترجمۀ علی ملائکه
من در این تأملات صرفا بـه دگـرگونی بـازنمود مرگ توجه ندارم،بازنمودی که از طریق هزاران سال خاطرۀ انسانی،چه در شکل تفسیر بیان شـده توسط دین یا در مناسک روزمره به ما انتقال یافته است.دلبستگی من بـه رخدادی ریشهایتر و به طـور خـاص معاصر یعنی ناپدید شدن تدریجی بازنمود مرگ در جامعۀ مدرن است.این واقعه است که آشکارا توجه ما را طلب میکند.این رخداد به آنچه بستگی دارد که مایلم آن را یک روشنگری نوین ثانوی بـنامم،وضعیتی که اکنون هر بخشی از جمعیت انسانی را در بر گرفته و کاملا مبتنی است بر تسلط تکنولوژیک بر واقعیت و با دستاوردهای مبهوت کنندۀ علوم طبیعی نوین و نظامهای نوین ارتباطات پیش برده میشود.ایـن روشـنگری ثانوی اسطوره زدایی از مرگ را باعث شده است.
اگر بخواهیم دقیق باشیم،در واقع باید از اسطوره زدایی از زندگی-و در نتیجۀ آن از اسطوره زدایی از مرگ-سخن بگوییم.دلیل این وضع،ترتیبی منطقی است که ایـن روشـنگری نوین در آن خودش را از طریق علم بسط داده است.این حقیقت مسحور کننده است که علم مدرن دیگر منشأ حیات را در جهان به شکل حقیقی معجزهآسا یا به عنوان نتیجۀ اثر محاسبه نـاپذیر بـخت در نظر نمیگیرد،بلکه میتواند زنجیرههای علّی قطعی طبیعی-علمی را شناسایی کند که از طریق یک فرآیند تکاملی اکنون عمدتا شناخته شده،به
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 438)
ظهور حیات و همۀ تکوینهای بعدی آن بر روی سـیارۀ مـا انـجامید.از طرف دیگر نمیتوانیم شیوهای را نـادیده بـگیرم کـه انقلاب صنعتی و پیامدهای تکنولوژیش با آن در واقع تجربۀ مرگ را در زندگی افراد تغییر شکل دادهاند.تنها صف تشییع جنازه-که هر کسی را بـه بـرداشتن کـلاهش در برابر ابهت مرگ وا میدارد-نیست که از زندگی شـهر نـاپدید شده است، شخصیت زدایی واقعی مرگ در بیمارستان مدرن به ابعادی عمیقتر میرسد.همگام با فقدان هر بازنمود عمومی از آنـچه رخ مـیدهد،افـراد در حال مرگ و بستگانشان از محیط داخلی خانواده دور میشوند.به این تـرتیب مرگ با کسب و کار تکنولوژیک تولید صنعتی سازگار میشود.با نگریستن به این تغییرات میتوان دریافت که مـردن بـه یـکی از فرآیندهای بیشمار درون زندگی اقتصادی مدرن،هر چند از نوع منفی آن،بدل شـده اسـت و با وجود این شاید هیچ تجربۀ دیگری در زندگی انسان نباشد که تا این حد به طـور آشـکار نـشان دهندۀ محدودیتهای حاکم بر تسلط مدرن بر طبیعت به دست آمده از طـریق عـلم و تـکنولوژی باشد. دقیقا همین پیشرفتهای فراوان تکنولوژیک به هدف حفظ مصنوعی حیاتاند که آشکار کـنندۀ مـحدودیت مـطلق ما در چیزهایی است که میتوانیم به دست آوریم.طولانی کردن حیات نهایتا به طـولانی کـردن مرگ و محو شدن تجربۀ خویشتن منجر میشود.این فرآیند به ناپدید شدن تـدریجی تـجربۀ مـرگ میانجامد.داروهای بیحس کنندۀ تولید شده توسط داروسازی مدرن میتوانند کاملا شخص رنجور را تـسکین دهـند.حفظ مصنوعی کارکردهای نباتی ارگانیسم شخص را به حلقۀ پیوندی در فرآیندهای علّی بدل مـیکند.خـود مـرگ به چیزی مانند پاداشی دلبخواهی تبدیل میشود که به تصمیمگیری دکتری که مورد بیمار را درمـان مـیکند وابسته است.در همان زمان همۀ اینها زندگان را از حضور و مشارکت در امری که بـه طـور بـرگشت ناپذیر رخ میدهد حذف میکند.حتی مراقبت روح که توسط کلیسا عرضه میشود،اغلب نه نمیتواند بـر بـالین بـیمار در حال مرگ حضور یابد و نه توسط شخص در حال مردن و نه دیگرانی کـه در ایـن امر درگیرند پذیرفته میشود.
در عین حال تجربۀ مرگ جایگاهی محوری را در تاریخ بشر به خود اختصاص مـیدهد. حـتی شاید بتوان گفت که این تجربه فرآیند انسان شدن ما را آغاز کـرد.تـا آن حدی از گذشته که خاطرۀ انسانی در آن گسترش مـییابد،مـیتوانیم ایـن خصلت انکار ناپذیر انسانها را بازشناسی کنیم کـه آنـها همیشه نوعی مراسم تشییع جنازه را برگزار میکردهاند.این کار پیش از این در دورانهای بـسیار کـهن با نوعی صرف کردن نـامحدود تـشریفات،زیورها و هـنر،کـه هـمگی
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 439)
وقف احترام گذاشتن به مردگان مـیشد،انـجام میگرفت.کشف کردن این موضوع برای یک فرد غیر متخصص مایۀ شـگفتی اسـت که این همه هنرهای زیبای بـاشکوهی که اینقدر تحسینشان مـیکنیم،در حـقیقت پیشکشهای نذری بودهاند.انسان از ایـن لحـاظ در میان همۀ مخلوقات وضعیتی منحصر به فرد دارد،همچنانکه در مورد داشتن زبان اینگونه اسـت.یـا شاید این مراسم از زبان هـم قـدیمیتر بـاشند.در هر حال شـواهد مـناسک مربوط به مرگ در ابـتدای تـاریخ نسبت به سوابق گفتار انسانی به گذشتۀ بسیار دورتری باز میگردند.
روشن است کـه بـازسازی دیدگاهی از جهان که زمینهساز مراسم بـاستانی مـربوط به مـرگ بـوده نـاممکن است.با این حـال دریافتهای دینی از زندگی و مرگ که برانگیزانندۀ مناسک پیرامون مرگ در مراحل متفاوت تاریخ آغازین ما بـودند،هـر چه باشند در یک چیز اشتراک داشـتهاند،هـمۀ آنـها بـر ایـن حقیقت شهادت مـیدهند کـه انسانها نه میخواستند و نه میتوانستند بپذیرند که مردگان در اینجا نیستند،که آنها از این دنیا عزیمت کـردهاند،کـه آنـها نهایتا دیگر به این دنیا متعلق نـیستند.ایـن امـر شـاهدی اشـتباه نـاپذیر از ارتباط میان توجه آگاهانه و خود آگاهانه به زندگی خودمان و درک ناپذیری مرگ را فراهم میآورد.برای هر شخص زنده چیزی درک ناپذیر در این حقیقت وجود دارد که این آگاهی انسانی کـه قادر به پیشبینی کردن آینده است روزی به پایان خواهد رسید.به همین ترتیب این به پایان رسیدن نهایی برای افرادی که شاهد آنند دارای خصلتی غریب است.بیت زیبایی از شاعر هـانس کـاروسا1 بیانگر این بداهت وجود انسانی و پایان آن است.این بیت میگوید:
wir horen's nicht,wen gottes weise swnmt,wir horen's erst,wenn sie verstummt ما نجوای آواز خداوند را نمیشنویم،تنها هنگامی میشنویمش که خاموش
شده باشد.
در مورد جهان فرهنگی روشنگری شدۀ ما سخن گـفتن از سـرکوب تقریبا نظامدار مرگ بیراه نیست.تنها لازم است به یاد آورد که چگونه آداب پیشین و قواعد مناسکی به مرگ جایگاهی آیینی در زندگی میبخشیدند و چگونه به بـاز مـاندگان از طریق این مناسک یاری رسـانده مـیشد تا زندگیهایشان را ادامه دهند و دوباره با اجتماع تلفیق شوند.برخی از این آداب هنوز در روزگار ما به بقای خود ادامه میدهند.و با وجود این،برای مـثال،آنـ زنان (1). hans carossa
&%02670QRAG026G%
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 440)
ضجه کنندۀ فـرهنگهای بـاستانی،که بیانی دراماتیک به اندوه همه میبخشیدند،یقینا دیگر برای مردمان مدرن متمدن قابل پذیرش و حتی قابل تصور نیستند.
از طرف دیگر سرکوب مرگ باید به عنوان واکنشی ابتدایی به مـرگ انـگاشته شود و نیز واکنشی که هر انسانی در احترام به زندگی خودش اتخاذ میکند.بدین سان فرد صرفا به خرد بیچون و چرای طبیعت پاسخ میدهد که کاملا بر غایتی واحد متمرکز اسـت،قـدرت بخشیدن بـه ارادۀ شخص به بقا یافتن از هر طریق ممکن،در هنگام تهدید شدن با مرگ.نیروی پنداری که با آن اشـخاص به شدت بیمار یا در حال مرگ،ارائۀ خود برای زنده ماندن را حـفظ مـیکنند،بـه زبانی سخن میگوید که نمیتواند سوء تعبیر شود.ما باید از خودمان بپرسیم که شناخت مرگ واقعا چـه مـعنایی میدهد،چرا که ارتباط عمیقی میان آگاهی از مرگ،آگاهی از فانی بودن خود فـرد،یـعنی ایـن قطعیت که فرد باید روزی بمیرد و از طرف دیگر تقاضایی مبرم برای نخواستن این آگاهی،نخواستن ایـن آگاهی خاص وجود دارد.
آخیلوس،تراژدی نویس یونانی،در تفسیر مجددی عمیق از کهنترین سنتهای اسـطورهای،در نمایشنامهاش پرومتئوس بهتفسیر پرسـش مـرگ و معنای آن برای زندگی انسان پرداخته است.در این نمایشنامه پرومتئوس،دوست انسان،به خود میبالد که آن خدمت واقعی که بر انسان انجام داد،در واقع نه هدیه کردن آتش و تمام مهارتهای پیوسته بـا تسلط با آن،بلکه مربوط به آن بود که او آگاهی از ساعت مرگمان را از ما گرفته بود.پیش از آنکه انسان این هدیۀ کتمان مربوط به مرگ خودش را دریافت کرده باشد،باید ناخوش و ناباور در غـارها مـیزیست و هیچ یک از دستاوردهای فرهنگی را که نوع انسان را از سایر مخلوقات زنده متمایز میکند نمیآفرید.
اهمیت این روایت در شیوهای است که با آن درام نویس به فرانسوی افسانۀ سنتی هدیۀ آتش نفوذ میکند و بـه ایـن ترتیب ژرفترین غایی این داستان را در رابطه با این هدیۀ اصیل مورد تفسیر مجدد قرار میدهد.بنابراین او از غرور فرهنگی روشنگری باستانی سبقت میگیرد که در فرمولی بیان میشود که افلاطون در دهـان پروتـاگوراس میگذارد: «مهارت در فنون و آتش»( entechnos sophia sum puri )همین ارجاع برانگیزاننده به مرگ است که به درام آخیلوس ژرفا میبخشد.این هدیه موکول به این حقیقت است که خود توانایی انسان برای پیـشبینی کـردن آیـندۀ خودش به آن چنان حضور مـلموسی مـیبخشد کـه او نمیتواند اندیشۀ به پایان رسیدن حقیقی آن را دریابد.تا زمانی ممکن است به ما گفته شود به
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 441)
آیندهای داریم که آگاه نـباشیم کـه آیـندهای نداریم.سرکوب مرگ بیانگر خواست زندگی است. آگـاهی فـرد از مرگ خودش تا این حد در معرض شرایط قابل توجهی قرار میگیرد.به همین نحو میتوانیم از خودمان بپرسیم که کـودک در چـه هـنگامی میآموزد که حقیقت مرگ را درک کند.مطمئن نیستم که روانـشناسی نوین بتواند هیچ نوع پاسخ واضحی به این پرسش دهد که برای جامعۀ روشنگری شده فرهنگمان قابل قـبول بـاشد.احـتمالا پاسخ مرتبط با آن پیوند درونی است که پیش از این میان زنـدگی و سـرکوب مرگ بیان کردم،که این آگاهی که خودمان باید بمیریم تقریبا پنهان باقی میماند،حتی هـنگامی کـه ایـن آگاهی در ما به عنوان بزرگسالانی بالغ در عمیقترین سطح در درونمان تثبیت شده بـاشد.و حـتی در آنـ هنگام،هنگامی که آشکارترین و صریحترین آگاهیها از مرگ قریب الوقوع خود را محسوس میکند و دیگر قـابل پنـهان شـدن نیست،دیده میشود که اراده به زندگی و اراده به سوی آینده آنقدر در برخی افراد نیرومند اسـت کـه آنها حتی آمادۀ کامل کردن ضروریات قانونی برای آخرین وصیت نیستند.دیگران هـم بـا واگـذاری دارییشان،چنانکه در وصیتنامهشان مقرر شده است، تقریبا به عنوان نوعی تصدیق زندگی خودشان و ادامـۀ وجـودشان رفتار میکنند.
به درستی میتوان ادعا کرد که جهان متمدن مدرن مشتاقانه و بـا عـلاقۀ تـمام به دنبال رساندن این گرایش به سرکوب،که در خود زندگی ریشه دارد،به کمالی نهادین اسـت و بـرای همین است که تجربۀ مرگ را به طور کامل به حاشیههای زندگی عـمومی مـیراند.بـا وجود این حقیقت شگفتآور آن است که مقاومتی سرسختانه نسبت به این گرایش فرهنگی باقی مـاندهاند و اغـلب هـمگامی که داغداری وجود دارد دوباره جان میگیرند.چنین وضعیتی در فرهنگهای دیگر حتی بـیشتر صـادق است،به خصوص در جاهایی که سنت دینی غنای بیشتر و اشکال گوناگونتری یافته است و نیروی روشنگری مـدرن در آنـجا تنها به تدریج خود را نشان میدهد.اما حتی در این عصر بیخدایی جـمعی فـزاینده چنین مناسکی هنوز توسط افرادی که مـؤمن نـیستند و در واقـع کاملا سکولار شدهاند ادامه مییابد.این وضـع را مـیتوان در جشنوارههای بزرگ زندگی،عشای ربانی مسیحی،ازدواج مسیحی و بالاتر از همه در مراسم تشییع جنازه و خـاکسپاری مـسیحی و مراسم یادبود دید.حتی در کـشورهای الحـادی گرامی داشـتن مـردگان مـجاز دانسته میشوند.حتی اگر این شـرایط را صـرفا سازشی موقتی
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 442)
متناسب با مرحلۀ گذار در نظر بگیریم،آشکار کنندگی آن کمتر نـمیشود.در واقـع این وضع تنها برای جوامع سـکولار شدۀ دنیای به اصـطلاح آزاد مـصداق ندارد.در هر جایی،به تـعبیری، بـه عنوان جنبۀ معکوس سرکوب مرگ،آگاهی زندگان که هنوز در برابر راز مرگ هراسناک اسـت،رعـشهای در برابر قداست آن را تجربه میکند،و هـنوز چـیزی غـریب در سکوت همراهی کـننده مـشایعت نهایی فردی وجود دارد کـه تـا همین اکنون در میان زندگان بود.
به خصوص به نظر میرسد که در اینجا یکپارچگی تـبار شـناختی خانواده یک شور دینی با ریـشههای عـمیق را تداوم مـیبخشد.در بـرخی فـرهنگها،برای مثال در ژاپن یا رومـ باستان کیش اجدادی یک کارکرد دینی قطعی را به انجام میرساند.اما در حوزۀ مسیحیت غربی نـیز گـرامی شمردن مردگان جایگاهی قطعی را حفظ کـرده اسـت.ایـن وضـع رشـتۀ کاملی از نسلها را در بـر مـیگرفت که در خاطرهها حفظ و گرامی داشته میشوند،و در چهرههای مسیحی یا سایر چهرههای دینی آن نوعی بدیل را برای تـرتیب عـادی زنـدگی را شکل داد.امروز ممکن است شرایط در دنیای غـربی مـا در واقـع بـه اشـکال عـقلانی اینجهانی سازماندهی تغییر شکل پیدا کرده باشد،برای مثال در تجربۀ متضاد«بر چیدن»قبرها در گورستانهای ما.اما حتی در فعالیتهای بوروکراتیک،اندکی توجه به کیفیت بیهمتای مناسک مـرگ کم و بیش ابراز میشود.این امر را میتوان با یک مثال نشان داد.بصیرتی دیرینه وجود دارد که فراسوی همۀ برداشتها از استعلای دینی،هنوز هم نیروی خود را نشان میدهد.وداع نهایی که مرگ از افـرادی کـه به جای ماندهاند طلب میکند،همزمان تغییر شکلی را در تصویری از شخص مرده که زندگان در شعور و حافظهشان دارند،به دنبال میآورد.اینکه ما نباید هیچگاه از بدیهای مردگان سخن بگوییم،توصیهای اسـت کـه به زحمت میتوان آن را توصیه خواند.این بیشتر یک نیاز مهار نشدنی طبیعت انسان است که نه تنها شخصیت افراد مرده را که از طریق جـدایی دائمـی تغییر شکل یافته است حـفظ کـند،بلکه آن را به شکلی خلاق و مثبت بازآفرینی کند. مشکل بتوان گفت که در این فرآیند واقعا چه رخ میدهد،که به موجب آن در مفارقت نهایی از کسی،به طـریقی مـتفاوت حضور او را احساس میکنیم.
بـا نـگریستن به چنین اشکار سکولار شدهای از یادآوری است که میتوان انگیزههای عمیقی را فهمید که در پس مفاهیم دینی فراسو و،نیز،نیاز به اعتقاد داشتن به جاودانگی روح و اتحاد مجدد پس از مرگ نهفته است.دیدگاه مـسیحی،کـه همتاهای نزدیکی در بسیاری از کیشهای مشرک دارد،آشکارا بیانگر آن است که چگونه طبیعت انسانی غلبه بر مرگ را طلب
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 443)
میکند.با آنچه مؤمنان به عنوان قطعیتی تردید ناپذیر و دیگران به عنوان آرزویی مـالیخولیالی تـجربه میکنند،هـرگز نمیتوان صرفا به عنوان موضوعی بیاهمیت که به راحتی میتوان نادیدهاش گرفت،برخورد کرد.به نظر مـیرسد که گویا سرکوب مرگ،که به خود زندگی تعلق دارد،باید بـار دیـگر تـوسط آنهایی که در میان زندگی باقی میمانند،به طریقی که برایشان طبیعی باشد اثبات شود.در اینجا هم ایـمان دیـنی و هم نگرشهای کاملا سکولار در گرامی داشتن جلال مرگ هم رأیاند.دخالت روشنگری عـلمی در حـدی عـبور ناپذیر در راز زندگی و مرگ متوقف میماند.به علاوه در این حد،یگانگی حقیقی همه ابنای بشر بـا یکدیگر به میزانی بروز مییابد که همۀ ما میتوانیم این راز را باز شناسیم و تـصدیقش کنیم.هر کسی زنـدگی مـیکند باید مرگ را بپذیرد.همۀ ما مرزنشینان در حد میان این دنیا و فراسوی آن هستیم.
هر کسی انتظار دارد که تجربۀ چنین حدی،که تنها آموزههای دینی میتوانند ادعای فراروی از آن یا دین فراسوی آن را داشـته باشند،برای تفکر فلسفی در کاوش برای پرسش، استدلال و سنجش مفهومی جایی را باقی نگذارد.اما بالاتر از همه فلسفه نمیتواند به این مورد بیندیشد که انسان در مواجهه با مرگ در چه امری درگیر مـیشود،بـدون آنکه دائما آن فراسوی دینی را در نظر داشته باشد،چه این فراسو وعدۀ پاداش باشد،چه تهدید مجازات، آنگونه از داوری نهایی در رستاخیز بیان میشود.با این وجود این امر به معنای آن اسـت کـه برای آنچه فلسفه مینامیمش،به عبارت دیگر تنها در ارتباط با پاگانیسم یونانی و ادیان توحیدی یهودیت،مسیحیت و اسلام است که پرسش فلسفه درد این مورد اصولا میتواند مطرح شود.
به ایـن تـرتیب متفکران یونانی به پرسیدن این سؤال سوق داده شدند که چگونه امر الهی میتواند مورد تفکر قرار گیرد،اگر همه نیروی واقعیت به نفع تعلق جدایی ناپذیر زندگی و مـرگ و در عـین حـال مانع الجمع بودنشان شهادت دهـد.چـنانکه آنـ موجوداتی که نمیمیرند، مانند فنا ناپذیران و خدایان،باید در همان زمان بالاترین شکل هستی را نشان دهند که در بیشترین حد زندگی است.بـر ایـن اسـاس یونانیان وادار میشوند که میان هستی زنده که نـمیمیرد و مـوجودی که مرگ را تجربه میکند تمایز قائل شوند.آنها روح را فنا ناپذیر تلقی میکنند،و آن را نیز با کلمۀ athanatos بیان میکنند و گـمان مـیبرند کـه روح نیز در حالتی از وجود سهیم است که خدایان یا نامیرایان نـیز در آن سهیماند.اولین متفکر یونانی که نه تنها
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 444)
در مورد رابطۀ درونی میان مرگ و زندگی،بلکه رابطۀ میان مـوجودات فـنا نـاپذیر و فانی سخن میگوید هراکلیتوس در برخی از قطعات معما گونهاش است.او در یکی از ایـن قـطعات میگوید:«فانیان فنا ناپذیر،فنا ناپذیران فانی مرگشان را میزیند و زندگیشان را میمیرند» (قطعه 62).اما این قطعۀ غـامض کـاملا درک نـخواهد شد،مگر اینکه psyche یا روح چنانکه باید و شاید به عنوان چیزی که در آن آنـاتی مـتعارض بـه طور دو جانبه در هم بافته میشوند، فهمیده شود.
این رشتۀ تفکر در فیدیاس افلاطون دنبال مـیشود کـه،دیـالوگی را بیان میکند میان سقراط محکوم شده با دوستانش در روزی که در پایانش قرار است او جام شـوکران را بـنوشد.متانت دینی که با آن سقراط در این بخش هر استدلالی را که منکر فنا نـاپذیری روح اسـت بـررسی و رد میکند،محکمترین مشوقی است که میتوانیم برای آن کودک درونمان بیابیم که نمیتوان با هـیچ اسـتدلالی تسلیاش داد:سقراط در شرف مرگ به سرمشقی برای همۀ افرادی بدل میشود که او را دنـبال مـیکنند.تـنها لازم است فرزانگان رواقی و خونسردیشان در مواجهه با مرگ را یادآور شوم،که توسط آن آزادیشان را جلوهگر میسازند.ایـن آزمـایش تصمیم قاطع آزادانه حتی برای عمل خودکشی که برای رواقیان ممنوع نـبود لازم اسـت.چـرا که آیین آنها مرگ را مجاز میدانست،اما تنها از طریق روزه داری طولانی یا از طریق خونریزی تدریجی تـا مـرگ در هـشیاری کامل از رخ دهد.همچنین با الگوی اپیکوریان آشناییم.آنها با هراس از مرگ از طـریق اسـتدلال مقابله میکردند،و در عین حال هنر زندگی را به سر حد کمال میرساندند.لسینگ،هم به عنوان یـک انـسانگرا و هم به عنوان فرزند روشنگری مدرن،در رسالۀ مشهوری تأکید کرد که تـفکر بـاستانیان در مورد مرگ و نحوۀ ارائۀ آن بیشتر به صورت بـرادر خـوب بـود تا اسکلت هراسآور قرون وسطی مسیحی.
امـا امـروز ما تحت شرایط روشنگری مدرن زندگی میکنیم.دسترسی به دنیای به کلی زیـر و رو شـدهای که لسینگ توصیف میکند در آخـرین تـحلیل برای مـا نـاممکن اسـت.شرایط فعلی متشکل از خشونت و شدت روشـنگری مـدرن است که نتیجۀ علم است و خود علم از دگردیسی مسیحی پاگانیسم باستانی تـولد یـافت.استعلای خداوند وظیفۀ آموختن دربارۀ خـود نوع انسان را لازم آورد و به ایـن تـرتیب نهایتا وظیفۀ کسب دانش بـه مـعنای دقیق کلمه را دیگرگون کرد.نگرشی جدید از کمّی کردن و آرمان جدید ساختن عقلانی امـپراتوری جـدیدی را بنیاد گذارد.این امپراتوری بـا آرمـان تـسلط از طریق دانش ادارهـ مـیشود و به وسیلۀ
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 445)
تحقیق عـلمی بـه طور دائم آنچه را میتوان کنترل کرد گسترش میدهد.اما اگر حقیقت دارد که حتی این روشـنگری عـلمی به مانند دنیای باستان،حدود خـود را در ادراک نـاپذیری مرگ مـییابد،آنـگاه هـمچنان این امر صادق بـاقی میماند که افق پرسشی که درون آن اندیشه میتواند اصولا به چیستان مرگ راه یابد،هنوز با آمـوزههای رسـتگاری احاطه میشود.برای ما این آمـوزه،آمـوزۀ مـسیحیت بـا هـمۀ گوناگونی کلیساها و فـرقههای آن اسـت.از منظر تفکر بازتابی،این امر باید درک ناپذیر و در عین حال روشن کننده به نظر آید که غـلبۀ حـقیقی بـر مرگ نمیتواند در چیزی جز رستاخیز مردگان قـرار داشـته بـاشد.بـرای مـؤمنان رسـتاخیز بزرگترین یقین است،در حالی که برای آنانی که چنین اعتقادی ندارند،رستاخیز درک ناپذیر باقی میماند،اما نه درک ناپذیرتر از خود مرگ.
این نوشته ترجمهای است از فصل چـهارم کتاب زیر:
hans-geory gadamer,the enigma of death:the art of healing in a scientific ago , stanford university press ,1996.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 446)
نظر شما