نقد و تحلیل گفتمان امریکایی
مجله پگاه حوزه 26 مرداد 1381، شماره 62
نویسنده : بهداروندیانی، غلامرضا
تا این جا بحث ما حول محور سیاست های امریکا بود که به آن ایدئولوژی امریکایی و عناصر تشکیل دهنده ی آن توجه داشت، بنابراین اگر به صورت خلاصه بخواهیم به این بحث رجوعی داشته باشیم، شاید بتوان این تعبیر را به کاربرد که ایدئولوژی و گفتمان امریکایی سه عنصر دارد: مسیحیت، سرمایه و اسلحه، که ما به بحث پیرامون سرمایه و اسلحه به انحاء مختلف آن پرداختیم، اما عنصری که اکنون می خواهیم به آن بپردازیم و تأثیر آن را در جامعه ی امریکایی و روند قدرت امریکایی بررسی کنیم، عنصر دین است. البته ما در امریکا با یک دین روبرو نیستیم، بلکه از قدیم الایام ادیان مختلفی در جامعه ی امریکا وجود داشته و دارد حتی ادیان جدیدی هم شکل گرفته است. لطفا در این زمینه توضیحاتی را بفرمایید.
فکر می کنم اگر بخواهیم یک نوع تبیین تحلیلی از ایدئولوژی امریکایی بدهیم، شاید ذکر مؤلفه ی سلاح خیلی دقیق نباشد به عقیده ی من تکنولوژی که به هرحال بخشی از این تکنولوژی جنگ افزار است، یعنی در کنار انواع فن آوری ها، بخش مهمّی از آن هم فن آوری نظامی است که به منظور حراست از منافع ملّی امریکا و نیز پیشبرد اهداف سلطه جویانه یا هژمونی طلبانه ی امریکا به کار می رود. در مورد مذهب بد نیست به طور خیلی مختصر نگاه تاریخی به جامعه ی امریکا داشته باشیم و بگوییم که چرا مذهب و تفکر مذهبی یکی از ارکان تشکیل دهنده ی امریکا بوده است. این جامعه از زمان مهاجرت اولین مهاجران اروپایی (انگلیسی ها) شدیدا رنگ و بوی مذهبی داشته است. درواقع بیشترین تعداد مهاجران به امریکا را افرادی تشکیل می دادند که به علت تعلّقشان به یک فرقه ی مذهبی نامتعادل در جوامع خودشان - چه در انگلستان و چه جزایرشان یا جاهای دیگر اروپا - تحت تضییقات بودند و این تضییقات مذهبی موجب مهاجرت به امریکا می شد و این که امریکا را به عنوان یک مرزِ باز و یک سرزمین موعود تلقی کنند.
حتی از نظر شکل ظاهری هم با شکل ظاهری بنیادگرایان گروه القاعده تطبیق و شباهت داشتند. پیورتین ها یا همان مهاجران انگلیسی وقتی از انگلستان به این سرزمین آمدند، ریش های بلندی داشتند و سبیل ها را به صورت اهل تسنن می تراشیدند که البته نسل جدیدشان تغییر چهره داده و ریش و سبیل را با هم می تراشند.
حتی اسمی را هم که روی خود گذاشته بودند «Pilgrim» که معنی تحت اللفظی آن زائر است، درواقع به این مهاجرت یک نوع رنگ و بوی مذهبی و زیارتی داده بودند که به سوی سرزمینی می رفتند که آن امت مذهبی را به دور از انواع فشارها و محدودیت های مذاهب حاکم در اروپا مستقر کنند و همین طور بود، یعنی هرکجا فرقه ها و گروه های مختلف مثل کویکرها (Quakers) یا انواع شاخه های پیورتین ها یا شاخه هایی که از آلمان و روسیه به این ها ملحق شدند، همگی با انگیزه ی تشکیل یک امت مذهبی در یک نقطه ی دورافتاده را در سر داشتند و جالب است که اولین کولونیال (Colonial) و دولت های کولونیال (مهاجرنشین) را تشکیل دادند کاملاً صبغهٔ مذهبی داشتند. به عنوان مثال در ماساچوست و یا بوستون که پیورتین ها توانستند یک حکومت محلّی تشکیل دهند این حکومت ها کاملاً صبغهٔ مذهبی داشتند.
به هرحال از زمان استقلال امریکا و برخورداری این کشور از قانون اساسی مدون، این اصل مهم در قانون اساسی امریکا، یعنی آزادی مذهب تصریح می شود. در قانون اساسی امریکا هیچ مذهبی به عنوان مذهب رسمی اعلام نمی شود. نه به این معنی که سکولار باشد، یعنی اساس بر غیردینی کردن جامعه و یا خصومت ماهوی با دین به شکلی که اکنون ما در قانون اساسی فرانسه شاهدیم نبوده است، بلکه علت این که مذهب رسمی اعلام نمی شود، این است که مذاهب مختلف آزادی عمل داشته باشند و آزادی همه ی مذاهب و ادیان به رسمیت شناخته شود و همواره هم این روحیه در این کشور حفظ شده و تمام تغییر و تحولات اجتماعی و سیاسی هم که در امریکا صورت گرفته به ترتیبی بوده که هیچ گاه جامعه ی مدنی در مقابل کلیسا قرار نگرفته است. کلیسا همواره خود را بخشی از جامعه ی مدنی دانسته و همراه و همسو با آن، برخلاف وضعیتی که کلیسا در فرانسه ی قبل از انقلاب داشت که کاتولیک مذهب رسمی بود و ارتباط تنگاتنگ با دربار داشت.
از آن جا که اکثر امریکایی ها پروتستان بودند و آن هم تعلق به شعبههای خاصی از پروتستان، از این رو طبیعی است که رؤسای جمهور امریکا به استثنای یک نفر، یعنی کنِدی که کاتولیک بود، بقیه پروتستان باشند. در امریکا سابقه نداشته که یک رییس جمهور غیرپروتستان (به غیر از کندی) به قدرت رسیده باشد. اولین استثنایی که داشت اتفاق می افتاد، در دور قبل انتخابات بود که آقای الگور یک کلیمی را به عنوان معاون خودش انتخاب کرد که به اعتقاد خیلی ها، خود این انتخاب سبب شد که الگور تعدادی از آرای خودش را در میان مسیحیان سنّتی امریکا از دست بدهد و این درواقع به نفع جرج بوش پسر شد.
در جامعه ی امریکا به طور کلی با توجه به تاریخ خاصی که داشته و قانون اساسی مشخصی که داشته، ادیان و مذاهب توانسته اند به دو صورت کلی مناسبات خودشان را با تحوّلات دنیای معاصر حل کنند که البته این دو شیوه کاملاً با هم متفاوت است. یکی ایجاد اجتماعات جداگانه ی منزوی یا نیمه منزوی بوده است؛ به عبارت دیگر امّت جداگانه تأسیس کردند و کاری به بقیه ی جامعه ی امریکا نداشته اند. تعداد گروه هایی که این کار را کرده اند، خیلی محدود است و خیلی از آن ها هم از آن روحیه ی انزواطلبی گذشته دست کشیده اند. مثلاً کویکرها هم روزی این امت جداگانه را داشتند، اما کم کم وارد بدنه ی اصلی جامعه شدند، در صورتی که بعضی اِی میش ها (Amish) که درواقع یکی از فرقه های پروتستانی آلمانی بودند، کاملاً این امت جداگانه ی خود را حفظ کردند، آن هم با تمام ویژگی های خاص خودشان. مثلاً ای میش ها سنت گرا هستند و با مظاهر تمدن جدید به هیچ وجه سر سازگاری ندارند. لباس سنتی و مراسم سنتی و مدرسه های خاص خودشان دارند و یا از اتومبیل استفاده نمی کنند. بسیاری از آن ها از نیروی الکتریسیته استفاده نمی کنند و فقط تراکتور را پذیرفتند، چون مبنای اقتصادشان کشاورزی است و چون کار با گاوآهن و ابزارقدیمی دشوار بود، با این ابزار کنار آمده اند.
راه حل دیگر این بوده است که همراه با تحولات بتوانند به نوعی خودشان را انطباق دهند و این سازگاری با دنیای جدید با اشکال مختلف صورت گرفته که چند نوع از این انطباق ها را توضیح می دهم که البته جامع و مانع نیست. یکی این بوده است که بعضی از شعب کلیسایی در امریکا سعی کردند، آداب و اعمال مذهبی خود را ساده تر و لیبرالیزه تر کنند تا با مسایل روز زیاد تناقض نداشته باشد. خیلی از کلیساها این راه را انتخاب کردند؛ به عبارت دیگر قانع شدند که روزهای یکشنبه و فقط مؤمنان به کلیسا بیایند و به وعظ گوش بدهند و در مسایل دیگر، زندگی عادی خودشان را داشته باشند تابع یک سری دستورالعمل های کلّی اخلاقی و معنوی باشند.
گروه دیگر برعکس سعی کردند با توجه به خلأهای معنوی ای که ایجاد شده، به نوعی پایه میدان بگذارند و سعی کنند این خلأها را با روش هایی که ظاهرش هم با دنیای مدرن سازگار نیست پر کنند. مثلاً روی آوردن به مراسم و آدابی که به شدت از اعضا تقاضاهای حداکثری می کند. مثل تنظیم برنامه های زندگی بر پایه ی آداب دقیق مذهبی یا شرکت فراوان در محافل و مراسم مذهبی یا درگیری عاطفی زیاد فرد با گروهی که در آن عضویت دارد؛ به عبارت دیگر و کلی تر انطباق این گروه دوم را می توان انطباق بنیادگرا نامید که سعی کردند با دست یازیدن به بنیادهای دین و آن چیزهایی که در گذشته وجود داشته و ظاهرا به مرور زمان مخدوش شده، یک نوع هویت احیاشده را در میان عموم مسیحیان به وجود آورند. روش سوم، انطباق با عصر معاصر و درواقع جدا شدن از ادیان و فرقه های موجود و تأسیس کلیساهای جدید یا روی آوردن به ادیان جدید، مثل ادیان شرقی، بودیسم، هندوئیسم یا حتی ادیان غربی که در جامعه ی امریکا نامألوف بوده مثل اسلام. اسلام یکی از ادیان رو به رشد در امریکاست، یعنی درصد رشد اسلام نسبتا بالاست و قابل مقایسه با بعضی از گروه های مذهبی دیگر است که رشد خیلی زیادی را نشان می دهد.
نکتهٔ دیگر آن که اصولاً مردم امریکا به لحاظ تدین و گرایش به مذهب، مردمی مذهبی به شمار می آیند. امریکایی ها در قیاس با اروپا و ژاپن، مردمی به مراتب مذهبی ترند، یعنی آماری که ما از امریکا داریم و این آمار از دههٔ 70 به این طرف تغییری هم نکرده است، همواره امریکایی ها در نظرسنجی ها در مقایسه با اروپایی ها و ژاپنی ها، که بخش دیگری از دنیای پیشرفته ی امروز هستند، خودشان را مذهبی تر از اروپایی ها اعلام می کنند. به طور مشخص بیش از 80 درصد امریکایی ها در نظرسنجی ها خود را یک فرد مذهبی توصیف کرده اند و این رقم برای اروپا حدود 60 درصد است. 95 درصد امریکایی ها در نظرسنجی ها اظهار می دارند که به خدا ایمان دارند که در اروپا این رقم معمولاً زیر 75 درصد است. در بعضی از کشورها، مثل انگلستان که از این هم کمتر است.
موضوع دیگر که در مورد مذهب در امریکا قابل ذکر است، این است که در امریکا از دههٔ 60 به بعد شاهد تنزل عضویت در کلیساهای اصلی امریکایی هستیم، به خصوص کلیساهای لیبرال و در مقابل شاهد رشد کلیساهای محافظه کار از یک سو، مثل بنیادگراها و ادیان جدید هستیم، البته ادیان جدید در امریکا رشد زیادی در دههٔ 60 داشتند که از اواسط دههٔ 70 این رشد کاهش پیدا کرد و در مقایسه با کلیساهای اصلی مسیحی که صبغهٔ بنیادگرا دارند، ادیان جدید رشدشان کم شد.
لطفا در مورد ترکیب ادیان امریکا نیز توضیحاتی را بفرمایید.
اطلاعات من در این زمینه مربوط به دههٔ 90 است که البته گمان نمی کنم خیلی تفاوت کرده باشد. به طور کلی 86 درصد جامعه ی امریکا را مسیحیان تشکیل میدهند که 2 درصد کلیمی اند و نیم درصد مسلمان، 4 درصد بودیسم و دو دهم درصد هندو و بقیه به ادیان و فرقه های دیگر مربوط می شود که تعدادشان هم زیاد است.
در امریکا ما با یک سازمان مذهبی واحد مثل کاتولیسیزم در ایتالیا مواجه نیستیم، بلکه طیفی از سازمانهای مذهبی و سازمانهای کلیسایی وجود دارد و همین طور طیف گسترده ای از ادیان و مذاهب جدید درواقع یک بازار مذهبی گسترده است. اگر ما به طور خلاصه بخواهیم آماری از خود مسیحیان ارایه دهیم سه تا از فرقه های مسیحی، جمعا 50 درصد مردم امریکا را تشکیل میدهند. یکی کاتولیکها که 38 درصد را تشکیل میدهند. بنابراین کاتولیکها به تنهایی بزرگ ترین کلیسا را در امریکا دارند و بعد از کاتولیکها مقام دوم را باپ تیست ها دارند که به چند شعبه تقسیم شده اند که بزرگ ترین آنها باپ تیست های جنوبی اند که حدود 10 درصد مسیحیان امریکا را تشکیل میدهند وبعد از کلیسای کاتولیک، بزرگ ترین کلیسا متعلق به اینهاست. بعد از این دسته، کلیسای مِتُدیست متحده که حدود 5/5 درصد مسیحیان را تشکیل میدهند و کلیساهای مهم دیگر به ترتیب عبارتند از: نشنال باپ تیست کانونشن (National Baptist convetion, USA) که 52 درصد جمعیت مسیحی را تشکیل میدهند، ارتدوکس ها حدود 3 درصد را تشکیل میدهند، ولی در بیش از 12 سازمان مختلف تشکل پیدا کرده اند. البته ارتدوکس با هم اتحاد نسبتاً خوبی دارند و بعد از ارتدوکس ها، کلیسای لوترن است که 5/3 درصد جمعیت مسیحی را تشکیل میدهند.
به طور کلی اگر بخواهیم فقط پروتستان ها را در نظر بگیریم، در میان آنها می توان از سه جریان فرعی صحبت کرد. کلیساهایی که در جریان اصلی جای می گیرند و به طور سنتی در جامعه ی امریکا حضور داشته اندو جریان اصلی را تشکیل میدهند، شعبههای اصلی لوترن، متدیست ها، حواریون مسیح، باپ تیست ها هستند که اینها کلیساهای اصلی اند و بقیه ی شعبههای پروتستانی، انشعاباتی هستند که در طول تاریخ صورت گرفته و جدیدتر محسوب می شوند و خیلی در بدنه ی اصلی پروتستانیزم جای ندارند.
چهار نکته را در مورد مذهب در امریکا ذکر میکنم که خیلی مهم است. یکی آن که در امریکا سازمانهای مذهبی بسیار متنوعاند و یک سازمان واحد حاکم نیست. دوم به رغم این تنوع، چند شعبه کلیسایی هم چنان بر صحنهٔ مذهبی تسلّط دارند، به طوری که 50 درصد جمعیت امریکا را 3 کلیسای کاتولیک رومی، باپ تیست جنوبی و یونایتد متدیست تشکیل میدهند. نکتهٔ سوم آن که شعب کلیسایی که در جریان اصلی هستند و به خصوص آنهایی که صبغهٔ لیبرالی دارند و توانستند خودشان را با دنیای سکولار انطباق دهند به طور سیستماتیک در چهار دههٔ گذشته در حال از دست دادن عضو بودهاند و در مقابل شعب بنیادگرا و نیز کاتولیکها مرتّب به اعضایشان افزوده شده که البته افزایش عضو کاتولیک تا حدّی ناشی از مهاجرت هم میباشد، یعنی طیف سوّم مهاجرت به امریکا که بیشتر از سوی امریکای لاتین بوده، اکثراً کاتولیکاند، یعنی مهاجران دینشان را با خودشان میآورند و چهارمین نکته این که در چند دههٔ اخیر کمکهای مالی به شعبههای مختلف کلیسایی روزبهروز افزایش پیدا کرده است؛ به عبارت دیگر اهداء کمک مالی به کلیسا - تحت تاثیر عواملی است که ما به آن نمی پردازیم که یکی از آن دلایل رفاه بیشتر مردم امریکاست - رو به ازدیاد بوده به طوری که یک اقتصاد مذهبی قوی درست شده است، در واقع میزان پولی که در محافل مذهبی امریکا به جریان در می آید، رقم بالایی است و خیلی بیش از انتظار متعارف است و این یک تصویر کلّی از مذهب در امریکا بود.
اشاره داشتید که امریکایی ها هیچ مذهبی را به عنوان مذهب رسمی در قانون اساسی نگنجانده اند و این به معنی سکولاریسم نیست، بلکه به معنای آزادی عمل مذهبی است، اما وقتی این روند و سیر آن را تحلیل می کنیم، می بینیم تفکرات روشنفکری امروز غرب که برپایه ی سکولاریسم بنا شده، در بدنه و ساختار دولت و سیستم حکومتی امریکا ترزیق می شود. البته امریکایی ها که چندان متفکر و روشنفکر ندارند، اما تفکرات روشنفکران اروپایی دقیقاً به آنها ترزیق می شود و آنها در حال حاضر از رویه ی سکولاریسم حمایت و این رویکرد را تقویت می کنند. همین آقای هابرماس که 6 ماه از سال را در امریکا اقامت می کند در سفر اخیر خودش به ایران و سخنرانی ای که داشت، به نوعی صریح تفکیک جامعه ی دینی از جامعه ی شهروندی را ترویج کرده و مثلاً در صحبت های خودش گفت که تولرانس وقتی شکل می گیرد که عضو جامعه ی دینی از عضو جامعه ی شهروندی به نحوی تفکیک شوند. تاثیر این تفکر سکولاریزم در دین و جامعه ی امریکایی تا حال هم که هم در مردم و هم در ساختار دولتش و هم در تفکرات ملّی امریکایی ها تاثیر داشته، به هم تنیده بوده، و اکنون اگر بخواهد به حاکمیت امریکا ترزیق شود، آینده اش چگونه خواهد بود؟ نکتهٔ جالب دیگر این که بعد از 11 سپتامبر در مراسمی که برای قربانیان این حادثه بر پا شده بود من در گزارش ها خواندم که در این مراسم تراکت هایی را به صورت احضاریه پخش کردند که در این تراکت ها و احضاریه ها دیده می شد که خواهانش مردم جهان بودند و خوانده اش سرمایه داری و نابرابری جهانی، یعنی به لیبرالیسم اقتصادی طعنه می زدند و جالب تر این که از نوشته های شرقی ها مثل گاندی و جبران خلیل جبران و نلسون ماندلا در تراکت های خود استفاده کرده بودند، شما این گونه اتفاقات جدید را با آن روند رسوخ تفکر سکولاریسم در حاکمیت و ملت امریکا چگونه تحلیل می کنید؟
حضور مذهب در جامعه ی امریکابه شکل کاملاً غیر مستقیم اعمال می شود؛ به عبارت دیگر نظام سیاسی امریکا و قانون اساسی اش (که البته من نگفتم سکولار نیست، سکولار هست، سکولار به معنی تفکیک دین و دولت) اما هدف از این تفکیک رواج بی دینی نبوده، بلکه هدف این بوده که به مذاهب و نحل مختلف اجازه داده شود که کاملاً آزادانه راه مذهبی خودشان را طی کنند و تحت فشار نباشند. در واقع دولت امریکا در پیامد جنگ های مذهبی اروپا تشکیل می شود، در حالی که میلیون ها انسان به بهانه ی در دست داشتن دیانت درست با هم جنگیدند و جنگ های صد ساله را به راه انداختند و کاتولیکها از پروتستان ها و پروتستان ها از کاتولیکها کشتار کردند، یکی از روندهای مهم در اروپا بود که پیروان فرقه های مهم یکدیگر را می کشتند. در امریکا هدف این بود که دولتی تاسیس شود که در زیر چتر حمایت این دولت هر گروهی بتواند دین خودش را دنبال کند.
این که پیامدهای یک چنین قانون اساسی سکولاری برای مذهب چه بوده، اختلاف نظر وجود دارد. طبیعی است، همان طور که این قانون اساسی پیروی آزادانه از دین را و از مسلک دینی را روا می داند با نداشتن مذهب مدارا می کند. بنابراین از یک جهت می توان گفت: این شرایط موجب شده لامذهبی یا الحاد هم به هر حال امکان رشد پیدا کند، اما اگر بخواهیم شرایط اجتماعی امریکا یا ویژگی های جامعه شناختی امریکا با اروپا و جاهای دیگر که مذهب رسمی در قانون اساسی تصریح شده است را مقایسه کنیم، می بینیم که امریکایی ها به لحاظ دینداری چیزی کمتر از بقیه ندارند و در بعضی زمینه ها حتی جلوتر هم هستند، برخلاف ظاهر، تصویری که کاملاً هالیوودی است، این سرزمین، یک سرزمین مذهبی است. بنابراین منهای دو ساحل امریکا، به خصوص غرب مثل کالیفرنیا و اورگان و واشنگتن که درجه ی مذهبی بودن پایین است، مرکز و جنوب امریکا از درجه مذهبی بالایی برخوردارند، حتی بخشی از جنوب و مرکزی را اصطلاحاً می گویند (Yeligious belt) یعنی کمربند مذهبی. بخصوص آن جایی که کلیسای باپ تیست فراوان است و این کمربند مذهبی معروف است.
حال چرا می گویم به طور غیر مستقیم و از راه های غیر رسمی معنویت مذهبی مردم روی سیاست های به خصوص داخلی امریکا تاثیر می گذارد؟ دلیلش این است که درصد بزرگی از رای دهندگان امریکایی تحت تاثیر ملاحظات مذهبی هستند و حتی کم و بیش که تشکل سیاسی هم پیدا کرده اند، مثلاً یکی از این تشکل ها که از دههٔ 70 فعّال بوده، تشکل موسوم به (moral majority) است یا اکثریت معنوی که از سوی یکی از رهبران بنیادگرای پروتستان در امریکا به نام جری فالول (Jerry falwell) بنیادگذاری شده و او توانسته درصد زیادی از پروتستان های امریکایی را که گرایش های بنیادگرا دارند، به لحاظ سیاسی بسیج کند و در انتخابات مختلف به نفع بعضی کاندیدا وارد عمل شود. تاثیر رای جریانات مسیحی بنیادگرا در امریکا و در انتخاب ریگان در سال 1980 و تا حدودی در انتخابات سا ل1984 غیر قابل کتمان است و همین طور به قوت می توان گفت که... جرج بوش پسر در آخرین انتخابات ریاست جمهوری امریکا درصد مهم و تعیین کننده ای از آرای خودش را از مسیحیان بنیادگرا، به خصوص باپ تیست های جنوبی می گیرد و این خیلی مهم است که 5 تا 6 درصد رای یک کاندیدا را یک مرتبه جلو می اندازد.
بنابراین تاثیرگذاری به این شکل در صحنهٔ سیاسی دارند یا اعمال فشارهای مختلف که گروه های کلیسایی در امریکا برای بعضی شیوه های محدود سازی در رسانه ها می کنند مثلاً مخالفت عمومی که در میان مسیحیان غیر لیبرال در مورد پورنوگرافی (هرزه نگاری) وجود دارد، سبب شده که کانال های تلویزیونی اصلی امریکا که از طریق پخش امواج به منازل می رسند (جنبه ی کابلی ندارد و همه می توانند داشته باشند) مثل شبکه های اصلی (N.B.C) و (A.B.C)که به شدت به افکار عمومی مسیحی توجه می کنند و در برنامه های عادی خودشان که غیر کابلی هم هست، به هیچ وجه از یک سری خط قرمزها از حیث پخش صحنه های هرزه نگاری خارج نمی شود، چون تحت فشار افکار عمومی مسیحی هستند و شما اگر تلویزیون های اصلی امریکا را با تلویزیون های اروپایی مقایسه کنید، کاملاً حیرت زده می شوید، چون کانال های معمولی تلویزیون امریکا یک دهم پورنوگرافی (هرزه نگاری) را که مثلاً تلویزیون های ایتالیایی، فرانسوی نشان میدهند، ندارد. علّت آن هم این است که هیچ فشار دولتی روی آن نیست، مثلاً (F.C.C) یا شورای فدرال ارتباطات کنترلی اعمال نمی کند و علّت اصلی که خود مدیران شبکه ها جلو پورنوگرافی را می گیرند، فشار کلیسا است. بنابراین تاثیر جامعه ی مذهبی در امریکا یکی مستقیم و از طریق آرای انتخاباتی است و یکی هم از طریق اعمال فشارهای مختلف فرهنگی و غیره میباشد.
اتفاقا بهره برداری بوش پسر از مسیحیت در رقابت با الگور قابل توجه است. امریکایی ها از زمان کلینتون رفاه خوبی داشتند و از آن ناراضی نبودند و در واقع از فساد اخلاقی که او به بار آورده بود ناراحت بودند و همین امر باعث گرایش مردم به بوش شد و بوش در همان زمان انتخابات با سقط جنین مخالفت کرد، از انتخاب یهودی ها در کابینه اش پرهیز کرد، با هم جنس بازی مخالف بود و معیارهای معنوی را خیلی در نظر می گرفت. در دوره ی بعد از انتخابش هم باز افرادی را به سیستم دولتش راه داد که خیلی مذهبی بودند. مثل جان اشکرافت که کشیش زاده است یا کاندولیزارایس مشاور امنیت ملّی امریکا که شدیداً مذهبی است و کلیسایش ترک نمی شود و حتی یکشنبه ها موبایلش را هم خاموش می کند و همین خانم را دیدم در بیانیه ای که صادر کرده بود، بیت المقدس را شهر مقدس برای تمام ادیان در نظر گرفته بود و تاکید کرده بود که یهود و مسیحیت و اسلام باید به رسمیت شناخته شوند. خلاصه چنین وضعیتی در آن جا حاکم است، اما به همان نسبت در بعضی از جاها در همان سیستم دولتی هم تخطّی از معیارهای مذهبی را می بینیم. مثلاً رمز عملیات ضد تروریسم را عملیات عدالت لاینتاهی گذاشتند که بعداً با مخالفت روبرو شد و اسمش را گذاشتند علامت پایدار یا اخیراً در خبرها دیدم که دادگاه فدرال امریکاآمده بود و عبارت «زیر سایه ی خدا» را از سوگند ملّی امریکایی ها حذف کرده بود که در میان کلیسا و مردم اعتراض برانگیز شد و استنادشان هم به قانون اساسی بود که قانون اساسی ما تفکیک کلیسا و دولت را یک اصل قلمداد کرده و شما با این کار برخلاف قانون اساسی عمل کرده اید و این پارادوکسی است که نشان می دهد، امریکایی ها اگر بتوانند تمایل دارند از آن مرزهای معنوی و اخلاقی و دینی خودشان تخطّی کنند، آیا آینده به این سمت سوق داده می شود؟
در عین این که باز سئوالی مطرح است که خیلی جالب است در کشورهای شرقی همین که یک مقدار تکنولوژی پیشرفته می شود در عمل مغایر با دین دانسته می شود و می گویند که تکنولوژی آمده و باید دینمان را کنار بگذاریم و دین یک سنّت است. چنین رویکردی در جوامع شرقی وجود دارد، اما تجربه در آن جا نشان می دهد که تکنولوژی مدرن منافی با مذهب نبوده و برخلاف اروپا و جاهای دیگر، مثل جوامع شرقی معتقدات مذهبی هم وجود دارد، متافیزیک هم هست و رویکردش هم رو به بالا و جدی است. اکنون سؤال این است که این پارادوکس بالاخره به نفع چه کسی است؟ افکار عمومی که به معنویت تمایل دارد، یا تمایل پنهان حاکمیت که هر کجا بتواند از معنویت عدول کند؟
بحث معنویت در جامعه ی امریکا خیلی بحث پیچیده ای است. چون برداشت های خیلی متنوعی از معنویت، چه در میان فلاسفه اخلاق و چه میان فلاسفه دین و چه توده ی مردم وجود دارد. اگر خودگرایش های مذهبی را بخواهیم در نظر بگیریم، می بینیم که ما در پاسخ به خلأ معنویتی که در جامعه ی امریکا بوده هم بنیادگراهای پروتستان از راه رسیدند و سعی کردند به شیوه های خاص خودشان با بازخوانی انجیل و طرح این سؤال که برای دستیابی به معنویت باید تولّد دوباره بیابیم و یک مسیحی احیا شده باشیم و با گرایش های سیاسی کاملاً محافظه کارانه ی خودش عدم رواداری نسبت به اروپا و فرقه های مذهبی دیگر، سبک های زندگی دیگر و غیره این خلا را پر کنند و از آن طرف شاهد جنبش های مذهبی جدیدی بودیم که آنها هم به نوعی سعی کردند آن خلا معنوی را پر کنند، اما با قالب هایی که مغایر با رواداری و مدارا و پذیرش تنوّع سبک های زندگی در جامعه نباشد.
بنابراین نوع برخورد با معنویت خیلی متفاوت بوده، عدّه ای معنویت را، مثلاً در احیای ملّی گرایی افراطی امریکایی دیدندو این که امریکا باید به عنوان معنوی ترین نظام سیاسی جهان شناخته شود و در دنیا یک نظام معنوی را به زور اعمال کند. مثلاً شما اگر به تبلیغات پت رابرتسون (Pat rabertson) در (C.B.N) که یک شبکه ی بزرگ تلویزیونی است - و از طرف پت رابرتسون که از چهره های معروف بنیادگراست اداره می شود و در تمام زمینه های زندگی اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و غیره هم اظهار نظر می کند - توجه کنید می بینید که آنها مبلّغ یک ناسیونالیسم افراطی امریکایی هستند، حتی تلویحاً می گویند آن قوم بنی اسراییل که در تورات و انجیل آمده، یهودی ها نیستند، بلکه امریکایی ها هستند. در واقع خودشان را قوم برگزیده (Choosen Peopel) می دانند و برای خودشان یک رسالت معنوی جهانی قایل می شوند و در واقع روش وسایل پیشبرد این هژمونی معنوی را هم سلطه ی جهانی امریکا می دانند. بنابراین از سیاست های جنگ طلبانه دفاع می کنند، موافق سرکوب جنبش های اسلام گرا در دنیا هستند و اصلاً اهل مدار با این جنبش ها نیستند و بیشترین تبلیغات را علیه دین اسلام دارند. از اسراییل دفاع می کنند در صورتی که قانونا اگر بنیادگرای مسیحی هستند باید یک جاهایی با یهودی ها به خاطر افسانه های اساطیری که دارند. مبنی بر کشته شدن حضرت مسیح(علیه السلام) به دست یهودی ها و... خصومت داشته باشند، اما می بینیم که از لحاظ سیاسی کاملاً اولترا شوونیستی جهت گیری می کنند و در واقع نمادهای ملی گرایی امریکایی را عملاً نمادهای مذهبی خودشان می دانند. یک گروه این طور و گروه دیگر مثلاً در قالب کویکرها که آنها اعتقاد به احیای معنویت از دست رفته دارند و این احیای معنویت را در قالب رواداری، احترام به مذاهب دیگر، ایجاد دیالوگ با آنها، گفت و شنود با تمام ادیان حتی با افراد ملحدی که اعتقادات اخلاقی خوبی دارند، مثل گروه های سبز، طرفداران محیط زیست، طرفداران صلح.
به هر حال این مشکل هست که ما مطمئن نیستم که کدام جریان غالب است، اما آن چه مسلّم است، به لحاظ تعداد و نفوذ و حضور در عرصه های فرهنگی و سیاسی اجتماعی جریان محافظه کار بنیادگرا در امریکا قدرت بیشتری دارد و از نزدیک با بسیاری از محافل قدرت هم با توجه به قدرت یابی حزب جمهوری خواه ارتباط دارند، مثل خود اشکرافت که شما مثال زدید. جان اشکرافت حتی چند بار به زبان آورده که یک مسیحی دوباره متولّد شده است، این سخن معنا دارد و در عرصه ی مذهبی امریکا این جمله یعنی من یک بنیادگرا هستم و این را پنهان نمی کند. همه می دانند که او هر روز صبح در کلیساهای لیبرال مسیحی پروتستانی دعا می خواند که در میان کاتولیکها این مسأله مرسوم نیست که هر روز دعا کنند. به هر حال از نظر نفوذ این گروه نفوذشان بیشتر است در مقابل گروه دیگر که برداشتشان از معنویت چیز دیگری است.
یک نکته را من می توانم روی آن تاکید کنم و آن این که در جامعه ی امریکا مثل بقیه کشورهای توسعه یافته به لحاظ اقتصادی و تکنولوژیکی رشد مادی گرایی، زندگی ماشینی، از بین رفتن احساس تعلق به اجتماع، از خودبیگانگی روزافزون، راز و رمززدایی از زندگی مدرن امروزی یا همان (Disen Chantment) که ماکس وبر آن را پیش بینی می کرد و به درستی هم پیش بینی کرده بود، این راز و رمززدایی از زندگی صورت می گیرد و همه ی اینها عواملی بوده که سبب شده یک خلأ مذهبی، عاطفی، معنوی در جامعه ی پیشرفته ی امروزی به وجود آورد و چگونگی پرکردن این خلأ یکی از بحث های مهم است که هم کلیساهای رسمی و قدیمی سعی در پرکردن این خلأ از راه های متعارف خودشان هستند و هم شعب مختلف بنیادگراها سعی دارند این خلأ را پر کنند و هم فرقه ها و کیش های مذهبی جدیدی که به هر حال با توجه به سنت های شرقی و غیره در جوامع غربی در حال به وجود آمدن هستند.
حتی مثل جنبش های مدی تیشن یا مراقبه (Meditation) که ظاهرا مسلک و مذهب رسمی نیست، اما عناصر مذهبی خیلی قوی در آن هست. (من جنبش مدی تیشن را در امریکا یا اروپا حرکت مذهبی می بینیم) یعنی مردم برای پرکردن خلأ مذهبی خودشان به این سمت می روند منتها این که خلأ چگونه پرشود و چه کسانی می توانند از این خلأ استفاده و یا سوء استفاده بکنند آن بحث دیگری است و من به نوبه ی خودم امیدوارم گرایش های فرقه گرایانه که دست روی تعصب مردم و غرایز و احساسات بدوی و غیرانسانی افراد می گذارند مثل نژادپرستی، ضدیت با ادیان دیگر، تمایلات برتری جویانه ی مذهبی و غیره خیلی رشد نکند و در مقابل گرایش هایی که سعی در تقریب و تفاهم ادیان و سعی در پیدا کردن مخرج مشترک معنوی همه ی بشریت را دارند، بیشتر تقویت شوند، چون این ها به نفع بشر است. به عبارت دیگر رشد گرایشاتی که حاضر به هیچ نوع گفت وگو تفاهمی با ادیان و نحله های مذهبی دیگر نیستند، نهایتا عرصه ی جهانی را به عرصه ی جنگ و ستیز مبدّل خواهد کرد. در مقابل رشد جریاناتی که اهل مدارا و گفت وگو هستند، طبعا به صلح و آرامش جهانی کمک خواهد کرد.
یک مثال خیلی ساده این که الآن کلیسای ارتدوکس یونانی و کاتولیک راه خودشان را به روی گفت وگو در سطح جهان باز کرده اند. مثلاً خود ما در ایران در دو دههٔ اخیر روابط بسیار حسنه ای با کلیسای ارتدوکس داشتیم. در حال حاضر روابط ایران با ارمنستان یکی از تبعات این قضیه است، البته فقط هم ملاحظات سیاسی نبوده است. عده ای می گویند، ایران فقط به لحاظ ملاحظات سیاسی به ارمنستان نزدیک شده، اما این طور نیست، چون بخشی از آن به خاطر تقریب ادیان است ما واقعا با چند کلیسای اصلی ارمنی که شاخه های مختلف ارتدوکس ارمنی را تشکیل می دهد با هیچ کدام مشکل نداریم و حتی زبان مشترک پیدا کرده ایم. همین طور با واتیکان رابطه ی حسنه ای داریم، در واقع رابطه ی واتیکان با جهان اسلام در چند دههٔ اخیر بسیار حسنه بوده است. واتیکان مشخصا در موضوع فلسطین و اسراییل همواره مواضع خوبی گرفته است. این نوع گرایشات طبعا تفاهم ادیان را تقویت می کند، اما متأسفانه گرایشات بنیادگرا در پروتستانیزم امریکایی به هیچ وجه با این روند تفاهم بین ادیان سازگار نیست.
به عنوان آخرین سؤال نکته جالبی را مبنی بر این که این خلأ معنویت چگونه پر شود مطرح کردید؟ جایگاه اسلام در میان ادیان امریکا از چه چشم اندازی برخوردار است؟ دینی که از دیرباز در میان سیاه پوستان از عالیجاه محمد تالوئیس فراخان جایگاه خوبی پیدا کرده است. ضمن این که ما نمود خیلی سطحی و ظاهری آن را هم در قضیه ی مراسم قربانیان 11 سپتامبر دیدیم که در این مراسم سه شخصیت سخنرانی کردند که یکی از آنها رییس انجمن ملّی - اسلامی امریکا بود که یک روحانی پاکستانی است که در کنار یک خاخام یهودی و یک اسقف سیاه پوست کلیسا سخنرانی می کند و سخنرانی اش را با بسم الله الرحمن الرحیم شروع می کند. آن هم درست در جوّی که کاملاً علیه مسلمانان بود. حال سؤال این است که آیا الآن که زمینه های یک گفت گوی بین دولتی فراهم نیست، آیا ممکن است با توجه به آن خلأ معنوی، زمینه هایی برای گفت وگو و مناسبات بینادینی در آینده داشته باشیم؟
همان طور که قبلاً هم اشاره کردم 11 سپتامبر واقعا یک ضربه برای تمام اقلیت های ساکن در امریکا بود به خصوص برای مسلمانان، یعنی ضرر این عمل به مراتب بیشتر از منافعی بود که بانیان این اقدام گمان می کردند که مترتب بر آنها خواهد شد، اما به هر حال اسلام در جامعه ی امریکا از چند طریق مختلف حضور خیلی فعال و جدی دارد که یکی از آنها حضور گسترده ی آن در میان سیاه پوستان امریکایی است به هر حال شاخه های مختلف مذاهب اسلامی از حنفی گرفته تا شیعه فعال هستند.
آن چه که من احساس می کنم به رشد اسلام در امریکا لطمه می زند، مقداری تفرق، فرقه های مختلف و احساس رقابتی است که میان آن ها وجود دارد. به عنوان مثال من از نزدیک با بعضی محافل مذهبی که در دههٔ 70 از طرف سعودی ها حمایت می شد، ارتباط داشتم که اعضا و گروه های رهبری کننده ی آنها حنبلی بودند و اینها به شدت تبلیغات ضد شیعی می کردند، یا گروه های شیعی که خیلی جاها تمام همّ و غمشان صرف تبلیغ علیه تسنّن و جلب پایگاه از سنّی ها می کردند، یعنی به جای این که غیرمسلمانان را به طرف اسلام جلب کنند و تبلیغ در میان امریکاییان غیرمسلمان داشته باشند، تلاش خودشان را صرف شیعه کردن سنی های ساکن در امریکا می کردند.
به نظر من این گرایشات اشتباه است و اگر قرار است اسلام در امریکا از یک رشد طبیعی و نیرومندی برخوردار شود - البته در حال حاضر هم در حال رشد است - یکی از پیش شرط های این رشد که یک نوع تفاهم و تولرانس درون دینی است که نه تنها شیعه و سنی اختلافات را حداقل در زمینه ی تبلیغ اسلام کنار بگذارند، بلکه جریاناتی را که یک مقدار غیرمتعارف هم هستند و به مذاق ما خوش نمی آید، مثل (Black Moslem) (مسلمان های سیا) را هم باید بپذیریم. اگر چه ممکن است از یک آداب و رسوم دیگری پیروی کنند، شعائر خاص خودشان را داشته باشند که از نظر ما خیلی اصولی نباشد، ولی به هر حال مسلمان هستند و خودشان را ملتزم به (لا اله الا الله) و حضرت محمد(ص) و اصول دین می دانند و ما حق نداریم آنها را از صفوف خود برانیم و از شیوه هایشان انتقاد کنیم، یا از ادّعاهای رهبران قدیمی اشان اشکال بگیریم. این ها مسایل کاملاً فرعی هستند و اختلافاتی از این دست باید کاملاً کنار گذاشته شود و یک رواداری درون دینی، حداقل در میان مسلمانان ساکن در امریکای شمالی به وجود بیاید و جالب است که هر کجا این وضعیت بوجود آمده، جنبش ها رشد کرده است. مثلاً در خیلی از جنبش های دانشجویی مسلمان در امریکا وقتی که این نوع اختلاف نظرها کنار گذاشته شده این جنبش رشد عجیبی کرده و آنها توانسته اند نه فقط از میان مسلمانان، بلکه از میان خیلی از غیرمسلمان هایی هم که تمایل و گرایش به اسلام داشته اند، یارگیری کنند و این یکی از حداقل پیش شرط هایی است که من برای مسلمانان آن جا لازم می دانم و نکتهٔ دوم بازکردن باب گفت وگو با کلیساها، گروه های مذهبی، گروه های دیگری که حاضرند با مسلمانان در تفاهم زندگی کنند حتی بعضی از گروه های کلیمی لیبرال. بعضی از شعب یهودیان در امریکا، کاملاً به یک جنبش اصلاحی در یهودیت اعتقاد دارند و با آن ایده های سنتی یهودیت که خودشان را کاملاً قوم برگزیده بدانند فاصله گرفته اند.
من بارها و بارها شاهد بودم که خاخام های یهودی مترقی، در دفاع از جنبش فلسطین، یا در دیالوگ های مختلفی که با رهبران مذهبی اسلامی در امریکا بود حضور داشتند، بنابراین لزوما نباید جهت گیری گروه های اسلامی در امریکا به این صورت باشد که با تمام یهودیان از در ستیز وارد شویم. خیلی از گروه های یهودی حاضر به همکاری با مسلمانان هستند که یک نمونه ی جالب توجه این است که جامعه ی کلیمی ایرانی در لوس آنجلس امریکا و خیلی از کسانی که مهاجرت کردند و در امریکا مستقر شدند اوایل فکر می کردند که باید پیوندهای مذهبی خودشان را با کلیمی های امریکا تقویت کنند و به نوعی رفتند و در محله هایی که کلیمی های امریکا ساکن بودند و سعی کردند تا از ایرانی ها دور شوند، اما به زودی متوجه شدند که اصلاً این طور نیست و آنها نمی پذیرند آنها را و خیلی زود متوجه شدند که هویت واقعی آن ها در تجّمع با ایرانی هاست، یعنی کلیمی که از ایران رفته با یک شیعه ی ایرانی خیلی راحت تر است تا با یک کلیمی امریکایی و حیف است که چنین احساسات طبیعی رد شود و ما آنها را با تبلیغات غلط ضد یهودی - تمام یهودیت را به یک چوپ راندن - از خودمان برانیم در مورد ارمنی ها هم این مثال صادق است، حتی ارمنی های غیرایرانی مقیم در امریکا احساسات خیلی خوبی نسبت به مسلمانان دارند.
یعنی عامل ملیت و قومیت می تواند یک عامل ثانویه در مقابل عامل اولیه و اصلی و اساسی مذهب و نگرش مذهبی باشد؟
دقیقا، چون تشابهات فرهنگی که در بین آنها وجود دارد خیلی زیاد است.
از جناب عالی به خاطر توضیحات بسیار مفید و حوصله تان تشکر می کنم.
من هم متشکرم.
گفت وگو از: ضیاء الدین صبوری
نظر شما