موضوع : نمایه مطبوعات | پگاه حوزه

نظام سرمایه داری، بحران های اجتماعی و ضرورت ظرفیت سازی در حوزه های فرهنگی


نویسنده : فکوهی، ناصر
اشاره
رویکردهای سرمایه داری و روش شناسی در شناخت عوارض و پیامدهای اجتماعی سرمایه داری محور بحثی است که در گفت وگو با دکتر ناصرفکوهی استاد جامعه شناسی و انسان شناسی سیاسی مطرح کردیم و نظرات وی را درباره ی اشکال گوناگون پیامدها و عوارض ونیز راه حل یابی آن جویا شدیم.

وی عضو هیأت مدیره ی انجمن انسان شناسی و مؤلف کتاب های «خشونت سیاسی»، «اسطوره شناسی سیاسی» و«از فرهنگ تا توسعه» بوده و آخرین اثرش ترجمه ای با عنوان «قوم شناسی سیاسی» است.

دکتر فکوهی در این گفت وگو به سؤالات ما پاسخ داده و با پیشنهاد ایجاد فضای تعادل و توازن در برخورد با عوارض سرمایه داری بر راه حل جهانی به عنوان مناسب ترین راه حل برای مشکلات منطقه ای کشورهای در حال توسعه تکیه کرده و عدم وفاداری به مکانیزم های سنتی را از جمله مشکلات نهادهای مدرن می داند.

نظام سرمایه داری به عنوان نظامی است که از دهه های گذشته درصدد تسلط به جهان بر آمده و شاید بتوان گفت که نظام جهانی امروز هم روندی در خدمت توسعه و تثبیت هر چه بیشتر نظام سرمایه داری است. این مساله از این جهت که نظام سرمایه داری نرم های خودش را از ابعاد مختلف از جمله بُعد اجتماعی بر جوامع تحمیل می کند، تأمل برانگیز است. جنابعالی بفرمایید با توجه به رویکردها و عوارض و پیامدهای نظام سرمایه داری، تا چه اندازه، پرداختن به این بحث ضرورت دارد؟

ضرورت اساسی پرداختن به این بحث به دلیل سلطه ی کامل نظام جهانی، در حال حاضر قابل توجیه است. البته منظور از «کامل» بودن سلطه آن نیست که هیچ شکل یا روندی در مخالفت یا در تضاد با این نظام وجود ندارد؛ اما واقعیت آن است که چنین اشکالی در حال حاضر به شدت در زیر فشار می باشند.

یکی از مسائلی که در نقد نظام سرمایه داری مطرح می باشد، پیامدها و عوارض اجتماعی آن است، اگر ممکن است در سطح جهانی در این مورد بحث کنیم تا بعد منطبق با شرایط روز کشور خودمان و در مقیاس محدود داخلی هم به آن بپردازیم:

نکته ی مهم در مورد نظام جهانی آن است که باید پذیرفت نظام جهانی امروز یک نظام سرمایه داری است. واژه ی سرمایه داری شاید از جانب تمام کسانی که این نظام را طراحی و تبیین کردند، پذیرفته نشده باشد. این واژه از قرن 19 و پیش تر از طرف مخالفین نظام بازار و علیه این نظام مطرح شد. شاید تا چند دهه ی پیش کسانی که در رأس نظام جهانی قرار داشتند به هیچ عنوان از واژه ی سرمایه داری استفاده نمی کردند؛ چراکه این واژه در درون خود دارای بار منفی بود و در واقع نوعی نقد نظام جهانی بود.

اما از چند دهه ی گذشته به این طرف به خصوص از 20 سال گذشته، این رویکرد تغییر کرده و امروز می توان گفت بسیاری از کسانی که خود در رأس نظام جهانی هستند، از واژه ی سرمایه و سرمایه داری استفاده می کنند؛ چون معتقدند این واژه در طول قرن بیستم تا حد زیادی توجیه و معتبر و قابل استناد شده است. به اعتقاد این دسته از افراد استناد کردن بر بازار سرمایه، گردش سرمایه و سیستم سرمایه داری و... نکته ی منفی ندارد.

به هر حال واقعیت آن است که تمام کشورهای جهان در داخل این سیستم قرار گرفته و این سیستم یک سیستم واحد است؛ یک سیستم جهانی که شاخه های آن در تمام سیستم های ملی هم وارد شده و تقریبا سیستم های ملی اگر بخواهند خارج از سیستم جهانی قرار بگیرند، وضعیت بسیار نامطلوبی پیدا می کنند و فشار وارده به این گونه نظامها به فقر و تنش داخلی و حتی جنگ های خارجی و بالاخره نابودی آن ها منجر خواهد شد. از نمونه های متعدد این اتفاق در کشورهای در حال تو سعه می توان به افغانستان و برخی کشورهای آفریقای جنوبی اشاره کرد.

بنابر این سیستم جهانی امروز ثبات پیدا کرده؛ اما این ثبات بر خلاف تصوری که تا بیست سال گذشته وجود داشت، به این معنا نیست که اولاً: نظام جهانی وارد یک مرحله بازگشت ناپذیر شده باشد؛ و ثانیا به این معنا نیست که پیامدهای اجتماعی و فرهنگی نظام جهانی پیامدهای مطلوبی است که روی این موضوع می توان به تفصیل صحبت کرد.

البته پیش از این که وارد این دو بحث اخیر بشویم، می خواهم بدانم نظام جهانی که شما می فرمایید آیا در درون خود قابل تفکیک است؛ یعنی منظور نظام امریکایی است یا اروپایی؟ آیا در خصوص نظام سرمایه داری که شما تعبیر نظام جهانی از آن کردید نیز این اعتقاد را دارید؛یعنی آن را مشخصا اروپایی می دانید تا امریکایی؟

جهانی شدن که امواج اولیه اش از رنسانس و فتح امریکا و حرکت استعماری شروع شده، یک نوع اروپایی شدن جهان بوده و در این جای تردید نیست. چون استعمار که نقطه ی عطف و محور اساسی جهانی شدن بوده است، یک حرکت اروپایی است؛ اما این واقعیت را نیز نباید از نظر دور داشت که از ابتدای قرن بیستم و به خصوص بعد از جنگ جهانی دوم به دلیل حرکت های سرمایه ای و تقسیم کار جدیدی که در جهان به وجود آمد،می بینیم که جهانی شدن خودش را در یک نمونه ی امریکایی (بیشتر) متبلور می کند.

از بعد جنگ جهانی دوم در کنفرانس یالتا یک تقسیم جهانی اتفاق می افتد - میان بلوک امریکا و شوروی - و این تقسیم کمی بعد به جنگ سرد که جنگ قدرت است، تبدیل می شود که بعد از چهل سال شوروی در آن می بازد که البته باخت در این جنگ معادل همان فروپاشی شوروی است. در نتیجه از زمان فروپاشی که نقطه ی شروع آن سال 1980 بود - هرچند در سال 1990 اوج می گیرد و تحقق پیدا می کند - شاهد این هستیم که جهان هر چه بیشتر به سمت نظام تک قطبی رفته است که اساس آن امریکاست؛ چه در سیستم سرمایه داری، چه نظامی و چه سیاسی و این یک واقعیت است؛ اگر چه حتی شرکای آمریکا؛ یعنی اروپا و ژاپن و حتی روسیه حاضر به پذیرش این مساله نیستند و تلاش دارند تا از این سیستم تک قطبی خارج شوند. از سوی دیگر امریکا در تلاش برای تداوم این سیستم است تا حتی اگر در آینده جهان وارد سیستم چند قطبی شد، بتواند در همان سیستم چند قطبی هم تعیین کننده باشد. بنابر این امروزه فرایند جهانی شدن در درجه ی اول یک فرآیند اقتصادی، امریکایی است.

در مورد برگشت ناپذیر بودن نظام جهانی که به آن اشاره داشتید، برخی معتقد به مدل خطی هستند و مدلی سیکلیک یا چرخشی و دوار را به کلی نفی می کنند. شاید تعبیری مثل امریکایی کردن جهان هم ناظر بر این باور است که اصولاً هیچ گونه تخطی از یک فرایند دستوری و از پیش تعیین شده را بر نمی تابد و تمام اهرم های سرمایه و قدرت را برای پیشبرد آن به کار می گیرد. حال امکان برگشت پذیری جهان و نظام های آن در مقابل این توجیه چه صورتی خواهد داشت؟ البته ناگفته نماند که طرح اندیشه های پست مدرنیستی در دل همین نظام جهانی خود داعیه ای برای امکان یا لزوم برگشت پذیری به گذشته و سنت های آن در مقابل دستاوردهای مدرنیته است.

برگشت ناپذیری نظام جهانی استدلالی است که بر یک ایدئولوژی EVOLUTIONISM تکیه می کند و این ایدئولوژی نقطه ی اوجش در قرن 19 بود. در واقع همین ایدئولوژی بود که استعمار را توجیه می کرد. این ایدئولوژی بر این استدلال استوار است که «از آنجایی که ما تاریخ را دارای مقصد می دانیم که این مقصد رسیدن به تمدن صنعتی اروپایی است، بنابراین هر نوع دخالتی در هر نقطه ی جهان که در این جهت باشد، در واقع کمکی است به امر ترقی و پیشرفت» بنابراین قابل توجیه است و به این ترتیب استعمار و استعمار نو توجیه شد. امروز هم فرآیند جهانی شدن بر همین اساس است که از یک نوع بازگشت ناپذیری صحبت می کند.

از آنجا که تصور ما از تکامل و تحول جهانی یک تصور خطی و حرکت روی یک خط به سمت جلو است، بنابراین استدلال می کنیم که بازگشت به گذشته روی این خط امکان پذیر نیست و کسانی را که به نقد این فرآیند می پردازند و نه متهم می کنیم که می خواهند به گذشته برگردند و حاضر به پذیرش مدرنیته نیستند؛ در حالی که استدلال می تواند به شکل دیگری مطرح شود؛ یعنی اگر ما قائل به تکامل تک خطی نباشیم؛ اصولاً نمی توانیم بگوییم اگر شکل دیگری از تحول را مطرح کنیم، این به معنای بازگشت به گذشته یا نفی مدرنیته و دستاوردهای مدرنیته است و اگر ما قائل به تحول چند خطی و پیچیده باشیم استدلال به این شکل مطرح نمی شد. به نظر من اصل بازگشت ناپذیری اصلی است که بر یک ایدئولوژی سیاسی، یعنی ایدئولوژی تطوری و EVOLUTIONISM تکیه می کند که بیش از این مورد استفاده ی استعمار قرار گرفت و امروز هم مورد استفاده یا به عبارت بهتر سوء استفاده قرار می گیرد.

برای این که هر نوع مقاومتی را در مقابل نظام جهانی به جرم واپس گرایی محکوم می کند؛ در حالی که می دانیم امروز بیشترین مقاومت در مقابل فرآیند جهانی شدن در داخل خود کشورهای توسعه یافته است و به طور عمده تحرکات ضد جهانی شدن در خود امریکا و اروپا در حال اتفاق افتادن است و آن چه در کشورهای در حال توسعه دیده می شود، عوارض جهانی شدن است نه مقاومت.

به عبارت دیگر جهانی شدن در کشورهای در حال توسعه تنش هایی ایجاد می کند که این تنش ها یک مقاومت فکر شده و سازمان یافته و منطقی نیست؛ در حالی که در کشورهای توسعه یافته مقاومت از نوع منطقی و سازمان یافته است و به همین دلیل است که روشنفکران این کشورها را که با جهانی شدن مقابله می کنند واپس گرا نامیدند. افرادی مثل پیربوردیو یا نوام چامسکی افرادی هستند که مدرنیته را درک کرده و پیامدهای این سیستم رامی شناسند. بنابراین در مقابل جهانی شدن مقاومت نموده و ادبیات ضد جهانی شدن را به وجود می آورند و به ضمن این که سعی کرده اند نشان دهند بحث بازگشت ناپذیری هدفش این است که همه ی کسانی را که می خواهند این روند را تغییر دهند، به انفعال کشانده و منصرف کند.

گفتید که ثبات نظام جهانی به معنای نفی عوارض و پیامدهای نامطلوب فرهنگی و اجتماعی آن نیست. می خواهم خواهش کنم مشخصا درباره ی عوارض فرهنگی و اجتماعی نظام سرمایه داری جهانی از جمله مشکلات هویتی که منجر به حاشیه نشینی و تعمیق شکاف های نابرابری می شود صحبت بفرمایید؟

این بحث، بحث کاملاً جدیدی است و بیشتر از دو یاسه دهه از آن نمی گذرد. این بحث به شکل موازی و همزمان با بحث پست مدرنیسم به وجود آمد به این شکل که پیش از پست مدرنیسم و یا بیش از نقد مدرنیسم کسانی که در داخل خود مدرنیسم براین اعتقاد بودند که هر نوع حرکت به طرف مدرنیسم و هر نوع تحقق مدرنیسم وار به شکل ناقص و جزیی، یک نوع پیشرفت و تحول مثبت است. بحث این بود که به طور حتم انتقال مدرنیسم از کشورهای مرکزی به طرف کشورهای پیرامونی نمی تواند به سادگی انجام گیرد.

مسلما این انتقال ایجاد مسایل و مشکلاتی خواهد کرد؛ اما به هرحال این ورود یک امر مثبت است و اثرات مدرنیسم از راه خواهد رسید. در مورد خود کشورهای مرکزی این بحث اصلاً مطرح نبود و گفته می شد که در کشورهای مرکزی مدرنیزم همواره یک امر مثبت بوده و پیامد منفی نداشته است. در طول دو یا سه دهه ی گذشته نقد پست مدرن و واقعیاتی که در کشورهای مرکزی و کشورهای پیرامونی رخ داده است، نشان داده که چنین چیزی نیست و در کشورهای مرکزی هم پیامد منفی وجود داشته است. از جمله ی این پیامدها گسترش فقر و نابرابری و به وجود آمدن مشکلات فرهنگی و هویتی و به وجود آمدن اقشاری است که به صورت حاشیه ای درآمده و سرانجام از مدارهای اجتماعی حذف می شوند و طبعا به نیروهایی خطرناک و تهدیدکننده ای برای کل دست آوردهای مدرن تبدیل خواهند شد که این مساله را ما در تحرکات راست افراطی و نژاد پرستی جدید در اروپا و امریکا دیدیم نیز به وجود آمدن زمینه های برخوردهای قومی بین خرده فرهنگ ها در محیط های شهری که آن را نیز به صورت گسترش خشونت های شهری شاهد بودیم.

در کشورهای پیرامونی هم ورود مدرنیته به شکل ناقص و با ایجاد تنش ها و عوارض متفاوت همراه بود و برخلاف تصور، این عوارض و تنش ها کوتاه مدت نبودند؛ بلکه به شکل دراز مدت تداوم داشتند. امروز تمام این کشورها در چنین وضعیت بحرانی قرار دارند. تقریبا تمامی این کشورها با نهادهای مدرن ناقص روبرو بوده و دارای کارایی لازم نیستند و به همین دلیل در عملکرد اجتماعی خود ایجاد مساله می کنند. در عین حال نهاد و مکانیزم های سنتی را که می توانستند تا اندازه ی زیادی به آن ها کمک کند تا نظام اجتماعی را اداره کنند. از بین بردند بدون آن که بتوانند از طریق نهادهای مدرن برای آن ها جایگزین پیدا کنند. بنابراین اکثر این کشورها از جهت اجتماعی دچار بحران هویتی و مشکلات ساختاری بسیار سخت و گره خورده هستند که بیکاری، ضعف نهادهای اجتماعی، بحران های کم و بیش عمیق اقتصادی و اجتماعی از جمله ی آن هاست.

امروز همه بر این مساله متفق القولند که پیچیدگی در کشورهای در حال تو سعه بسیار بیشتر از حد تصور است و بخش عمده ی این پیچیدگی نیز به دلیل ورود مدرنیته به این کشورهاست که به صورت غیر برنامه ریزی شده و صرفا بر اساس منافع کشورهای مرکزی انجام می شود بر اساس منافع خود این کشورها. بنابراین، خوشبینی و ساده انگاری ای که 20 یا 30 سال پیش در رابطه با این کشورها وجود داشت، اکنون دیگر وجود ندارد، از طرفی ما متصل به نظام جهانی مستقیم که مدرنیته را اجتناب ناپذیر می کند هستیم، بنابراین، این تصور که بتوانیم اشکالی داشته باشیم که این ها از مدرنیته گسست داشته باشند، غیر ممکن است و از طرف دیگر تداوم این وضعیت هم بسیار تهدیدآمیز است و از این رو باید میان این دو قطب راه حلی را پیدا کنیم.

پیش از آن که بحث پیرامون راه حل های متصور برای این دو قطب را ادامه بدهیم، شما به بحران های کشورهای پیرامونی اشاره کردید که به نظر می رسد این مسأله ناشی از عدم فضاسازی باشد که نهادها و مکانیزم ها را از بین بردند آیا این مساله درمورد کشورهای مرکزی هم صادق است؛ چون در این کشورها اول فرهنگ آن ایجاد شد یا به همراه آن به وجود آمد، اما ما می بینیم که بحران هایی در ارتباط با همان جریان راست افراطی رخ داد که شماهم به آن اشاره کردید؛مثلا در فرانسه اخیرا شکل گرفت. اگر چه این بحران ها به نتیجه نرسید؛ اما نشان داد که همان جا هم مقاومت هایی وجود دارد و این نشان می دهد احزاب حاشیه ای حضور دارند و می توانند تأثیر گذار هم باشند، یعنی می خواهم بگویم به نوعی شاید این مصداق خیلی در باره ی کشورهای مرکزی مطلق نباشدو نشانه هایی از بحران زایی در این کشورها واین جوامع دیده می شود. آیااین مطلب گویای این نیست که یک بحران نامرئی از درون همین سیستم ها در حال ایجاد است تا از درون باعث فروپاشی یا تزلزل ساختارها شود؟

این مشخص است که هم در کشورهای توسعه یافته و هم در کشورهای در حال تو سعه با بحران روبرو هستیم با این تفاوت که از حیث نوع و درجه با هم تفاوت دارند. در کشورهای توسعه یافته، مدرنیته از داخل سنت بیرون می آید، یعنی مدرنیته شکل تکامل یافته ای است از سنت های گذشته و این مسأله به شکل تدریجی و تقریبا در طول زمان طولانی اتفاق می افتند.

در نتیجه می توان گفت که ساختارهای فرهنگی و غیره فرصت این را دارند که خودشان را با این تحول منطبق کنند. طبیعتا عوارض در این ها کم تر است نه این که وجود نداشته باشد؛ زیرا سیستم سرمایه داری تحولی را ایجاد می کند که هر اندازه به جلو می رود سرعت بیشتری می گیرد بنابراین درست است که کشورهای توسعه یافته بحران را کمتر احساس کرده اند؛ اما مکانیزم های سرمایه داری یا همان نظام جهانی دائمادر حال سرعت گرفتن هستند و شدت بیشتری را هم در ایجاد بحران به وجود می آورند.

در نتیجه امروز خود این کشورها هم از پیامدهای نظام سرمایه داری مصون نیستند؛ به طوری که می بینیم امروز بیکاری به شکل یک امر ساختاری در آمده است، چیزی که تا سی سال پیش قابل تصور نبود، امروز در میان تحصیل کردگان بالا، امری رایج شده است و این که حرکت های ضد ارزشی حرکت هایی که ضد بنیادهای جامعه ی اروپایی هستند مثل حرکات راست افراطی و حرکات نژادپرستانه دوباره در حال رشد هستند یا به دلیل نیازشان به پذیرش مهاجرانی از ترکیب قومی این کشورها که در حال زیر و رو شدن است بنابراین این ها هم کم و بیش به یک مرحله ی بن بست رسیده اند و بن بست امروز یک امر جهانی است، همان طور که نظام، نظام جهانی است.

اما در کشورهای در حال توسعه مدرنیته حاصل تحول سنت هایشان نبوده است؛ بلکه یک امر خارجی بوده، از این رو از ابتدا مدرنیته با سنت دچار تعارض می شود و شروع به نبرد می کنند و حاصل این نبرد ازبین رفتن کامل یکی از این دو نبوده؛ بلکه حاصل نبرد سنت و مدرنیته در کشورهای در حال توسعه، به وجود آمدن اشکال پیوندی میان سنت ومدرنیته در واقع نه سنتی هستند ونه مدرن و غیر قابل تشخیص هستند. اشکال گنگ با محتواهای گنگ که این خود ایجاد مشکل مضاعف کرده است؛ یعنی کشورهای در حال تو سعه علاوه بر این تمام مشکلات کشورهای توسعه یافته را دارند، مشکل مضاعف تعارض عمیق سنت و مدرنیته را هم دارند.

از این نظر من گمان می کنم خود ما هم از جهت آن که جزو کشورهای در حال توسعه هستیم وهم به جهت پیچیدگی مساله در این دسته کشورها، دارای مشکلات هستیم. امروز در سطح جهان، بخش عمده ای از وظیفه ی علوم اجتماعی برمی گردد به کشورهای پیرامونی تا به کشورهای مرکزی. کشورهای پیرامونی امروزه بخش بزرگی را تشکیل می دهند که بیش از 32 جهان را در خود جای داده اند و بیشترین مشکلات هم در حال حاضر وهم در آینده در این کشورها خواهد بود همگان امروز به این مساله وقوف دارند که کشورهای در حال توسعه نمی توانند خودشان را در داخل یک لاک حفظ و از دنیا جداکنند.

بعد از 11 سپتامبر این مساله به صورت گسترده ای در کشورهای در حال توسعه مورد بحث قرار گرفت و این حادثه نشان داد که ما واقعا در یک نظام جهانی هستیم و هیچ نقطه ای از این نظام نمی تواند به وسیله ی نقطه دیگر نادیده گرفته شود و هراتفاق در گوشه ای از این نظام با سرعت و با پیامدهایی بسیار سنگین از تصوّر برروی نقاط دیگر تأثیرگذار است. بنابراین راه حل انحرافاتی که در حال حاضر در نظام جهانی وجود دارد، راه حل های جهانی است.

به عنوان آخرین سؤال اگر بخواهیم در ارتباط با تطبیق وضعیت نظام سرمایه داری و نظام داخلی خودمان یک نگاه آینده نگرانه به وضعیت آتی داشته باشیم فکر می کنم به دلیل حاکمیت کلی ضعف آماری بر سیستم کشور نگاه آماری مطمئنی نمی توانیم داشته باشیم؛اما از شاخص های اجتماعی امروز چطور می توان برای تبیین این چشم انداز و تصویر آینده فراروی کشور بهره برد؟

چشم انداز کشورهای در حال توسعه و کشور ما این است که نظام جهانی باید در خود اصلاح اساسی انجام دهد و برای کشورهای در حال توسعه جای پایی باز کنند و کمک کنند به توسعه ی این ها، آن هم به سرعت. و راه حل های اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی و... وجود دارد برای این مساله که این ها مطرح شده و نمی توان گفت که مباحث انتزاعی است. در همه ی حوزه ها مسائل مطرح شده و راه حل ها پیشنهاد شده و اگر اجرا نمی شود به دلیل این است که نظام جهانی نظامی است که صرفابر اساس منافع کشورهای مرکزی شکل گرفته و نظامی است که منافع سرمایه ای مالی پیش از همه ی منافع در اولویت قرار دارد و نمی خواهد اصلاحات انجام شود.

بنابراین نظام جهانی ناچار به اصلاح اساسی در خود است؛ یعنی رفتن همه ی جهان به یک وضعیت متعادل و خروج از وضعیت نا برابر کنونی بدین معنی که در یک طرف جهان فقر و مصیبت و دیکتاتوری را داریم و از طرف دیگر جهان ثروت و رفاه و... اگر اعتدالی ایجادنشود کل جهان به طرف حالت انفجار پیش خواهد رفت که نمی دانیم این انفجار کجا اتفاق می افتد، اما می تواند به همان اندازه در کشورهای در حال توسعه صورت بگیرد که درکشورهای توسعه یافته و به هر حال به نفع هیچ کدام از آن ها نیست، بنابراین اولاً این آگاهی به وجود آید که کل جهان به عنوان یک چیز درک شود و برویم به حالت تعادل و ثانیااین تعادل باید پایدار باشد؛ یعنی یک موقعیت پایداربرای تمام نسل ها.

این دو نکته اهمیت دارد: دست یافتن به تعریفی از مکان و زمان، تعریف جدید از مکان آن است که واحد جدید امروز واحد جهانی است نه واحدهای محلی و تعریف از زمان این که واحد اجرایی مورد نظر ما باید واحد تداوم چند نسلی و درازمدت نسل های متعدد باشد نه نسل کنونی. بنابراین اگر این دو مساله باهم انجام بگیرد، ما می توانیم در سال های آتی چشم انداز مثبتی داشته باشیم. ما این قدرت را از لحاظ شناخت، تکنولوژی، منابع انسانی و فرهنگی داریم که جهان بهتری داشته باشیم. ودر غیر این صورت جهانی تیره و بحران های متفاوت به شکل تنش ها، جنگ ها، تعارض ها در تمام سطوح از پایین تا بالا اتفاق می افتد. این تصور که این تنش ها محدود به جهان سوم خواهد بود - برخلاف تصوری گذشته - اشتباه است؛ چراکه تنش ها هم جهانی خواهد بود. من فکر می کنم بعد از حادثه 11 سپتامبر روشن شد که ما جزو جهانی هستیم که نمی توان نقاط مختلف آن را از هم جدا کرد.

این بحثی بود که سالیان سال جامعه شناسان، انسان شناسان و متخصصین فرهنگی از آن دفاع می کردند و امروز این پذیرش بیشتر شده است. بنابراین جهانی شدن به مفهوم به وجود آمدن یک جهان متعادل که همه بتوانند در وضعیت نسبتامطلوبی زندگی کنند و برابری بیش تری باهم داشته باشند امری است که باید به شدت از آن دفاع کرد. اما برای دفاع ازاین امر چاره ای نداریم جزآن که با جهانی شدن در شکلی که امروز دارد، یعنی تداوم پروژه ی استعماری مبارزه کنیم.

با تشکر از حوصله ی شما و توضیحاتتان.

من هم متشکرم.

گفت وگو از: سعید فیض

نظر شما