موضوع : پژوهش | مقاله

نیکولو ماکیاولی؛ نخستین انسان رنسانسی

مجله  رواق اندیشه  رواق اندیشه، شماره 33، شهریور 1383 

نویسنده : رهدار، احمد
احمد رهدار[1]

چکیده:
در فلسفه تاریخ، بحثی است که آیا پارادایمها و گفتمانهای تاریخی به شکل دفعی و کاملاً روشن و مشخص شکل می گیرند یا به طور تدریجی و نامشخص؟ معمولاً گزینه دوم را به واقعیت تاریخی نزدیکتر می بینند.

بر این اساس، نمی توانیم مشخص کنیم که رنسانس دقیقا از چه زمانی شروع شده است، اما به روشنی درمی یابیم که از یک مقطع تاریخی - هر چند ابتدای آن، دقیقا آشکار نباشد - نوع تحولات اجتماعی، سیاسی و علمی، به شکلی کاملاً مغایر و متفاوت از مقاطع پیشین در حال تحقق بوده است.

ماکیاولی را می توان نماینده نخستین نسل از آن مقطع تاریخی دانست؛ زیرا در حقیقت، نخستین فیلسوف سیاسی است که ارزشهای عصر رنسانس را در قالب قواعد و قوانین اجتماعی ریخت. ارزشهایی که ماکیاولی نهادینه کرد، مبتنی بر نوعی انسان شناسی جدید و مخصوص عصر رنسانس و مغایر با انسان شناسیهای پیش از آن عصر بود. مبانی انسان شناسی ماکیاولی در قرنهای بعد، توسط افرادی چون هابز و نیچه ادامه و بسط یافت.

1- وضعیت خانوادگی و زادگاه ماکیاولی
نیکولو ماکیاولی[2] (1527 - 1469 م) در شهر توسکانا از ایالت فلورانس به دنیا آمد. پدرش یک وکیل دعاوی برجسته و از دودمانی صاحب نام بود. خانواده وی ادعای بستگی به آریستوکراسی داشتند و بجز ماکیاولی، هرگز با خاندان سلطنتی مدیچی کنار نیامدند. ماکیاولی پس از این که تحصیلات خود را در دانشگاه فلورانس نزد مارچلو آدریانی (که بعدها به ریاست دیوان اول رسید و ماکیاولی با کمک او وارد خدمات دولتی شد) به پایان رساند،[3]

در سال 1501 م. دختری به نام ماریه تاکورزینی را به عقد خود درآورد. از نامه های ماکیاولی چنین بر می آید که او همواره به همسرش مهر می ورزیده و بی وفایی هایش را با شکیبایی تحمل می کرده است.[4]

2- اوضاع کلی ایتالیا در عصر ماکیاولی
در دوره رنسانس، مردم ایتالیا بیش از دیگر مناطق اروپا به ستیزهای سیاسی پاپها و پادشاهان نزدیک بودند. از این رو، فعالتر از سایر کشورها، خواهان تغییرات گسترده علمی و فکری بودند. با رشد عقاید غیردینی، دانشگاه ها جایگزین صومعه ها شدند. پراکندگی سیاسی ایتالیا، از گرایش تمرکزگرای استبداد حکومتی جلوگیری کرده بود.

آن هنگام، اکثر ایالات ایتالیا دارای وضعی نابسامان و بی ثبات، همراه با درگیریهای طبقاتی و قومی بودند. این امر، باعث شده بود تا ایتالیا در برابر تجاوزهای خارجی، بسیار آسیب پذیر باشد. در این زمان، دولتهای بزرگ اروپا در سرزمینهای خود پادشاهی های مقتدری تشکیل داده بودند؛ مانند، هنری هفتم در انگلستان، لویی یازدهم، شارل هشتم و لویی دوازدهم در فرانسه، فردیناند در اسپانیا و... اما ایتالیا از داشتن چنین نظام مقتدری محروم بود؛ هرچند «جنبش حکومت محدود» نیز دیگر در آن، طرفداری نداشت.[5]

در مقابلِ قدرتهای مقتدر اروپایی، ماکیاولی تنها راه حل برای ایتالیا را داشتن یک پادشاه مقتدر می دانست که بتواند آن را به وحدت برساند؛ شهریاری که در راه این هدف با از خودگذشتگی، مصممانه اقدام کند و هیچ گونه ملاحظه انسان دوستانه، اخلاقی، دینی یا نوع پرستانه نباید در کارش سستی آورد.[6]

اما در عین حال، معتقد بود که این آرزو با وجود پاپ و کلیسا محقق نمی شود؛ زیرا کلیسا نه آنقدر قوی است که بتواند بر سراسر ایتالیا حکومت کند و نه به قدرت دیگری اجازه انجام این کار بزرگ را می دهد.[7]

در عصر ماکیاولی، نهادهای قدیمی مثل کلیسا و دستگاه امپراطوری، دیگر توان ایجاد وحدت و اخلاق خصوصی و عمومی را نداشتند. از این رو، به گفته ساباین، ایتالیای آن روز جامعه ای بود از نظر فکری درخشان و از نظر هنری آفریننده، در عین حال، غرق در فساد سیاسی، ورشکستگی اخلاقی، پوسیدگی نهادهای مدنی و سیاسی، زور و تزویر، هرزگی و عیاشی و... به طوری که می توان آن دوره را دوره حرام زاده ها و ماجراجویان دانست.[8]

بارنزوبکر نیز وضعیت آن موقع ایتالیا را اخلاق و سیاستی عقب مانده، قدرت نظامی ضعیف، شهریارانی بزدل و بزهکار، کلیسایی دنیاطلب، اجتماعی پر از تفرقه، نیرنگ، خیانت، ریاکاری، دروغ و... توصیف می کند.[9]

فلورانس (زادگاه ماکیاولی) پیش از 1434 م. دارای نظام حکومتی جمهوری بود، ولی از 1434 م. که زیر نظر فرمانروایی خاندان مدیچی قرار گرفت، نظام آن سلطنتی شد. طومار دوره اول حاکمیت خاندان مدیچی بر فلورانس در 1494 م. برچیده شد.[10]

پس از 1494 م.، تحت فرمانروایی یک راهب تندخو از فرقه «دومینیکن» به نام فراجیرولامو ساوونارولا، نظام جمهوری برقرار شد. ساوونارولا که بدون هیچ عنوان رسمی بر فلورانس مسلط بود، عَلَم مبارزه با فساد خاندان مدیچی و پاپ را برافراشت. او دائما مردم فلورانس را به زهد و قناعت توصیه می کرد و از مرگ می ترساند. مردم تحت تأثیر سخنانش راه زهد در پیش گرفتند و حتی خود آنها گناهکاران را به حکومت معرفی می کردند.[11]

ولی به زودی مردم از ریاضت خسته شدند و با همکاری پاپ و سیاست مداران مرتجع و سوداگران آزمند، حکومت دادگری و پارسایی را که به تعبیر برخی از صاحب نظران، نمودار نخستین کوشش در تاریخ ایتالیا برای ایجاد نوعی نظام سوسیالیستی بود، برانداختند. نخست ساوونارولا را توسط پاپ تکفیر کردند و سپس در 1498 م. همراه دو تن از بهترین یارانش به جرم ارتداد به دار آویختند و بدنش را سوزاندند.[12]

3- ماکیاولی، در میان ستایش و نکوهش
سرنوشت بسیار بد ساونارولا برای ماکیاولی عبرتی بزرگ بود و به او آموخت که درستکاری و یک رنگی و نیک نهادی ساده دلانه، صفاتی نیستند که در کشورداری به کار آیند. مرد سیاسی، در صورتی کامیاب می شود که راه فریب کاری بپوید و در کار سیاست هیچ گاه فریفته ظواهر نشود. این افکار، از ماکیاولی چهره ای در تاریخ می سازد که با گذشت نزدیک به پنج قرن از مرگ او، هنوز نامش سمبل مکر و حیله و نیرنگ است.

شکسپیر[13] او را آدم کش لقب داد، ادموند برک[14] مدعی بود که شالوده جباریت دموکراتیک انقلاب کبیر فرانسه، قواعد نفرت انگیز و شوم سیاستهای ماکیاولی است. مارکس و انگلس می گفتند کسانی که در صدد فلج کردن توانمندیهای دموکراتیک هستند، مجریان سیاستهای ماکیاولی اند.

ماکیاولی، آنقدر بدنام است که هنوز در مباحثات و مناظرات سیاسی، «ماکیاولی بودن» اتهامی سنگین تلقی می شود؛ هنری کسینجر وقتی در 1972 م. فلسفه خود را برای هفته نامه نیو ریپابلیک تشریح می کرد، مصاحبه کننده به او گفت: اولین سؤالی که پس از شنیدن حرفهای شما به ذهن می رسد، این نیست که شما چه قدر در رئیس جمهور آمریکا تأثیر گذاشته اید، بلکه این است که خودتان تا چه حدّ تحت تأثیر ماکیاولی بوده اید؟ کسینجر بی نهایت نگران شد و در صدد تکذیب این برداشت برآمد و تصریح کرد که مطلقا از ماکیاولی تأثیر نپذیرفته است![15]

صفت ماکیاولی در زبانهای اروپایی مترادف شیطانی است و صورت اسمی آن، ماکیاولیسم[16] در بهترین معنا، بی اعتنایی به اصول اخلاقی در امور سیاسی را می رساند. حتی به نظر برخی، اصطلاح OLD NICK که در انگلیسی عامیانه به معنای شیطان می آید، از نام اول ماکیاولی؛ یعنی نیکولو گرفته شده است.[17]

در مقابل، برخی او را نماینده وجدان زمانش دانسته اند[18] و او را به خاطر شهامتی که در توصیف جهان آنگونه که هست، داشته است، می ستایند. عده ای دیگر، شخص وی را نیز از بسیاری از مطالب غیراخلاقی ای که به شهریاران توصیه کرده بود، پاک می دانند و معتقدند گرچه ماکیاولی از شهریار بدگمان و بی ترحم دفاع می کرد، خود بسیار اهل معنی و دوستدار مردم بود و در فریب کاری و دغلی که آن همه توصیه کرده بود، دست چندانی نداشت.[19] با وجود این دو توصیف متضاد از ماکیاولی، به نظر می رسد، قضاوت زیر درباره وی منصفانه تر باشد:

«اگر ماکیاولی را فردی کاملاً خودخواه و توطئه گری ریاکار و بی وجدان به شمار آوریم که منظورش پیشبرد منافع شخصی از راه تملق گویی به خانواده «مدیچی» بوده است، آخرین قسمت کتاب «شهریار» را که در آن شدیدا به ناسیونالیسم ایتالیا تمسک جسته و قسمت اعظم کتاب «گفتارها» را که در آن قویا مشرب جمهوری خواهی خویش را بیان کرده است، کاملاً نامفهوم و بی ربط خواهیم یافت. از سوی دیگر، اگر چنان بپنداریم - آنگونه که روسو می پنداشت - که ماکیاولی جمهوری خواهی آتشین خو بوده و کتاب «شهریار» خود را به آن منظور نگاشته است که پرده از روی ریاکاریها و دسیسه های حکمرانان ستمگر بردارد، باز هم در داوری درباره شخصیت او به خطا رفته ایم. حقیقت آن است که ماکیاولی مانند هر انسان دیگری در جهان، نه کاملاً خوب است و نه کاملاً بد. شخصیت او چون هر فرد دیگری مرکب از گرایشها و انگیزه های متضادی است که در وجود او وحدتی نسبی یافته است.»[20]

4- ماکیاولی و تألیفات
ماکیاولی نویسنده ای به شدت کلاسیک بود و از روش نویسندگی زمان خود به دقت استفاده و به ندرت عدول می کرده است. بر اساس روش اومانیستهای ایتالیا، هر نویسنده باید به روشی عمل کند که ضمن برشمردن دستاوردهای نیاکان خود، خواننده را به تقلید از درخشانترین کارهای آنان برانگیزد. از این رو، شاگرد باید ابتدا به زبان لاتین مسلط شود و سپس به فن بلاغت و تقلید از سبک استادان یونانی و رومی بپردازد و در پایان، تحصیلات خویش را با مطالعه دقیق تاریخ و فلسفه باستان به انجام برساند.[21]

به همین علت، ماکیاولی در آغاز هر فصلی از کتاب گفتارها یکی از وقایع تاریخ روم را از کتاب تیتوس لی ویوس[22] روایت می کند و آنگاه نظریات سیاسی خود را همچون ملاحظاتی بر آن واقعه می نمایاند. همین روی آوری به دنیای باستان و مطالعه نوشته های توکودیدس و کسنوفون و تاریخ نویسان رومی، توأم با تجربه های شخصی او، چشمش را به دیدن این واقعیت باز کرد که سیاست، قوانین خاص خود (مستقل از قوانین سایر حوزه های زندگی اجتماعی آدمی و از آن جمله قوانین اخلاقی) را دارد و آنگاه او بر اساس این بینش، فلسفه سیاسی عصر جدید را بنیان نهاد و به نظریه خود درباره دولت به عنوان موجودی زنده و قوانین حاکم بر تاریخ و نظریه مصلحت دولت، دست یافت.[23] ماکیاولی کتابهایی چند به رشته نگارش درآورده که مهمترین آنها دو کتاب گفتارها و شهریار است. در زیر به توصیف اجمالی آنها می پردازیم:

1-4- گفتارها
در سال 1512 م. شهر فلورانس، مغلوب اسپانیا شد و اعضای خاندان مدیچی با حمایت پاپ که متحد اسپانیاییان بود، پس از 18 سال تبعید از فلورانس دوباره به آن شهر بازگشتند. در این شرایط، ماکیاولی همچون سایر گماشتگان «جمهوری» از مقام خود عزل، و به اتهام شرکت در توطئه علیه خاندان مدیچی روانه زندان شد و در معرض شکنجه قرار گرفت، ولی از آنجا که توانست بی گناهی خود را اثبات کند، در همان سال از زندان آزاد شد و سپس تبعید شد. تبعید ماکیاولی به وی این فرصت را بخشید تا در سایه فراغت حاصل از آن، سیاست عملی خود را به سیاست نظری تبدیل کند و آثار معروف و مشهور خود را پدید آورد. ماکیاولی در سال 1513 م.؛ یعنی یک سال پس از تبعید، نوشتن کتاب معروف خود، گفتارها را آغاز کرد.

2-4- شهریار
ماکیاولی هنوز کتاب گفتارها را تمام نکرده بود که در صدد بر آمد تا به هر نحو که شده نظر مدیچی ها را به خود جلب کند و دوباره به یک کار دولتی مشغول شود. او برای رسیدن به این هدف، کتاب کوچکی حاوی چکیده نظریات سیاسی اش به نام درباره شهریارها - که بعدها به نام شهریار مشهور شد - نگاشت و تصمیم داشت که آن را به جولیانو د. مدیچی برادر پاپ لئون دهم اهدا کند.

در همین ایام، منشی پاپ به جولیانو نوشت که از هرگونه ارتباط با ماکیاولی بپرهیزد. این امر، برنامه ماکیاولی را به هم زد و او مجبور شد تا آن قدر صبر کند تا لورنتسو حاکم فلورانس شود. ماکیاولی در 1516 م. آن را به لورنتسو اهدا و آمادگی خود را برای همکاری با وی اعلام کرد اما از جانب وی با بی مهری روبرو شد.

وی پس از ناامیدی از لورنتسو، تصمیم گرفت یکی از دو شغل آموزگاری کودکان و منشی گری خانواده های اشرافی را برگزیند، ولی در همین ایام به عضویت انجمنی ادبی - سیاسی درآمد. او در میان جمع ادیبان و دانشمندان این انجمن درخشید و به درخواست این انجمن، کتاب گفتارهای خود را در 1522 م. به پایان رساند.[24] این کتاب، مهمترین نوشته ماکیاولی می باشد. خود او درباره این کتاب می گوید:

«همه آنچه را در طی سالیان دراز آموخته ام و از راه تجربه و مطالعه مداوم تاریخ اندوخته ام، در این نوشته فراهم آورده ام.»[25]

برخی معتقدند ماکیاولی، شهریار را به قصد انتشار ننوشته، بلکه او را به عنوان هدیه ای برای خانواده «مدیچی»ها نگاشته است تا بدین وسیله به او لطف کنند و دوباره به او پست و مقام دهند. از این رو، عقاید باطنی ماکیاولی در واقع، دقیقا عکس آن چیزی است که در شهریار آمده است. اما این نظر چندان صائب به نظر نمی رسد؛ زیرا او در فصل چهل و دوم از کتاب سوم گفتارها برخی از مطالب را به علت پرهیز از تکرارگویی، به کتاب شهریار ارجاع می دهد؛ در حالی که اگر او قصد انتشار شهریار را نمی داشت، نباید چنین می کرد.[26]

3-4- سایر تألیفات
ماکیاولی علاوه بر دو کتاب یاد شده، تألیفات دیگری به نامهای گفتگویی درباره زبان، خر زرین (نوشته ای طنزآمیز درباره اوضاع زمان)، نمایشنامه ای کمدی با عنوان ماندراگولا (درباره فریفته شدن همسر دلربای یکی از قضات سالخورده)، مجموعه اشعار، تاریخ فلورانس، درباره هنر جنگ، انبوهی از نامه ها و گزارشهای سیاسی و... دارد.

مهمترین آثار ماکیاولی همان دو کتاب نخست بودند که هرگز در زمان حیاتش به چاپ نرسیدند، بلکه نخستین بار در 1532؛ یعنی پنج سال پس از درگذشت ماکیاولی به دستور پاپ پل سوم چاپ شده و موجی از تحسین و نکوهش را برانگیختند. در سال 1559 پل چهارم تحت فشار کشیشان «یسوعی» که از ملاحظات ماکیاولی درباره پاپ و کلیسای کاتولیک، سخت به خشم آمده بودند، آنها را در زمره کتب ضاله اعلام کرد و دستور داد تا همه نوشته های ماکیاولی را از بین ببرند.

شورای ترنت - که از سال 1563 - 1545 برای دفاع از کلیسای کاتولیک در برابر مخالفان و عیبگیران برگزار شد - این حکم را تأیید کرد. ولی تنها کاتولیکها نبودند که به جنگ ماکیاولی رفتند؛ وقتی در سال 1572 قتل عام هراسناک سن بارتولومه در فرانسه روی داد، نویسندگان پروتستان آن را خدعه نوع فلورانسی به الهام از کتاب شهریار خواندند. بدینسان، چون قرن هفدهم آغاز شد، همه فرقه های مذهبی و سیاسی، ماکیاولی را یکی از منفورترین چهره های تاریخ اروپا می دانستند.[27]

بر خلاف این پیشینه ننگین، اروپاییان از قرن هجدهم به بعد با روی آوری به مشرب ملت پرستی و رهایی از قید تعصب مذهبی و به مدد معیارهایی که آرمان انقلاب کبیر فرانسه به دستشان داده بود، افکار ماکیاولی و مخصوصا مطالب شهریار را یک بار دیگر به محک داوری زدند و بر اثر آن اندک اندک از سختگیری خود کاستند و اذعان کردند که ماکیاولی همیشه به ناحق سخن نگفته است، تا جایی که در قرن نوزدهم او را در زمره متفکران بزرگ سیاسی غرب پذیرفتند. آنچه ماکیاولی را از بدنامی رهاند نه ارزش علمی شهریار، بلکه همان دلبستگی اش به تفکر ملت پرستی و قومیت بود. در حقیقت، در درازمدت ممنوعیت کتابهای ماکیاولی نتیجه معکوس بخشید و باعث شد طرفداران این کتابها بسیار زیاد شوند و چاپهای متعدد بدون تاریخ یا با تاریخِ پیش از ممنوعیت و ترجمه هایی بدون نام مترجم، بازارهای اروپا را پر کند.[28]

5- ماکیاولی و خدمت دولتی (مأموریتهای دیپلماتیک)
مدتی پس از کشته شدن ساونارولا؛ یعنی در 15 ژوئن 1498 ماکیاولی به طور رسمی به خدمت جمهوری فلورانس درآمد[29] و بسیار سریع رشد کرد؛ به طوری که در همان سال به نایب رئیسی دیوان جمهوری و سپس دبیری شورای ده نفری آزادی و صلح - که مسؤولیت آموزش نظامی، کارهای جنگ، اداره کارهای عمومی، مکاتبه با نمایندگیهای فلورانس در دیگر کشورها و... را داشت - رسید و پس از آن به مدت 14 سال؛ یعنی تا سال 1512 در این مقام بود.[30]

نخستین مأموریت دیپلماتیک ماکیاولی، در سال 1500 در ضمن سفر به فرانسه بود. او مأمور بود تا علت شکست و عقیم ماندن حمله فلورانسی ها به «پیزا»ها[31] را به لویی دوازدهم (پادشاه فرانسه) برساند. وی در صدد بود تا به لویی اعلام کند که این شکست، نه تنها معلول کوتاهی و قصور فلورانسی ها نبوده، بلکه علت آن بزدلی فرمانده فرانسوی (هم پیمان آنها در این جنگ) بوده است. او متوجه شد که نه تنها لویی حاضر به گوش دادن حرف وی نیست، بلکه می خواهد بداند در آینده، فلورانس، چه کمکی می تواند به فرانسه کند؟

ماکیاولی شش ماه در دربار فرانسه باقی ماند و در این مدت به شیوه سیاستها و کشورداری فرانسویان پی برد. وی در نهایت به سینیوریا - شورای حکومتی شهر - نوشت: فرانسویان تنها برای کسانی ارزش قائلند که درست مسلح باشند و یا حاضر باشند که پول بپردازند و شما هیچ کدام را ندارید. از این رو، از نظر آنها لاوجود هستید.[32]

ماکیاولی پس از بازگشت به فلورانس، مدت دو سال در فلورانس باقی ماند. وی در سال 1502، به منظور عقد پیمان صلح با چزاره بورجا (حاکم و دوک[33] رومانیا[34]) به دومین مأموریت دیپلماتیک خود رفت. این مأموریت، 4 ماه طول کشید و در این مدت، ماکیاولی سخت تحت تأثیر دوک قرار گرفت تا جایی که می نویسد:

«وقتی که تمام اعمال «دوک» را روی هم می سنجم، خطایی در اعمال او مشاهده نمی کنم، بلکه به نظر من تمام رفتار او عاقلانه می آید.»[35]

او در گزارش این سفر، دوک را شخصی پنهان کار و رازپوش، فوق العاده، دارای عزم و اراده قوی، محترم و معزز، خوش اقبال و... معرفی می کند. او تنها عیبی که به دوک می گیرد - و همان اشتباه او را سبب سقوط حکومتش می داند - این است که دوک به جای حمایت از نامزدی کاردینال دامبواز و یا دیگر کاردینالهای اسپانیول، از پاپ جولیوس دوم - که قبلاً به او صدمات زیادی زده است - حمایت می کند. وی در خصوص این کار دوک، نصیحتی بدین مضمون دارد:

«هرگاه کسی تصور کند که به وسیله انعام و احسان فوق العاده، صدمات و خطاهای قدیم فراموش می شوند، خود را گول زده است.»[36]

ماکیاولی در همین سال 1502 یک مأموریت مهم نیز در داخل ایتالیا داشت. او در این سفر با سزار بورژیا آشنا شد. سزار بورژیا در 16 سالگی کاردینال شده بود، اما زندگی روحانی را رها کرد تا با کمک پدرش، حکومتی نیرومند در مرکز ایتالیا به وجود آورد و سپس سرتاسر ایتالیا را یکپارچه کند. ماکیاولی نیز که خواهان یگانگی و نیرومندی ایتالیا بود، شیفته این سلحشور رومی بی عاطفه شد و به او امید بست.

او یقین کرد که فقط با سزار بورژیا یا کسی با صفات او می تواند نیاز ایتالیا به یک رهبر کارامد را تأمین کند.[37] ماکیاولی در راستای تحقق هدف دیرینش (وحدت ایتالیا) از سال 1503 در راه ایجاد ارتش ملی فلورانس، به جای مزدوران خارجی کوشید و سرانجام در 1506 «شورای ده نفری» را برای تصویب طرح خود ترغیب و راضی کرد.[38]

6- روش ماکیاولی
ماکیاولی سخت تلاش می کند تا همه قوانین و اندرزهای خود را از لابلای تاریخ و مستند به آن بیان کند. از همین رو، در کتاب گفتارها همواره پیام خود را در قالب یک ماجرا از تاریخ روم ذکر می کند. اگرچه ماکیاولی بارها به تاریخ و رخدادهای آن اشاره می کند، اما خود تاریخ مورد نظر او نیست. بلکه مقدمه ای برای نظریاتش است. نتیجه گیریهای او مستقل است و بیش از مدارک تاریخی، بر تجربه گرایی شخصی و عقل سلیم یا شعور عام تکیه دارد.[39]

ماکیاولی، گاه به صراحت و گاه به اشاره، روحیه ماده انگار خود را نشان می دهد و برای اثبات نظر خود بیشتر بر تجربه و نمونه های اتفاق افتاده متکی است و در توجیه آرای خود می کوشد تا با تحلیل امور، ریشه های طبیعی مطالب سیاست و اخلاق را در متن وجود آدمی - که فاقد هرگونه جنبه ماورایی و قدسی و موجودی طبیعی و زمینی است - بجوید.[40]

مهمترین ضعف فلسفه سیاسی ماکیاولی، واقع گرایی مطلق و مفرط اوست. ماکیاولی، نیروی اندیشه ها و آرمانها را - که اگر به درستی، رهبری و به کار برده شود، می تواند همه چیز را دستخوش تحول کند - فراموش کرد یا نادیده گرفت.[41]

7- اصول فلسفه سیاسی و محورهای کلیدی اندیشه سیاسی ماکیاولی
در سرتاسر کتابهای ماکیاولی، بدبینی خونسردانه و حسابگرانه، طبیعت گرایی صریح و بی پیرایه، فردگرایی بی حد، عمل گرایی، عشق به تمدن باستان، مردود دانستن دین و اعتقادات فوق طبیعی، اخلاق لذتجویانه و... (که همه ویژگیهای عصر رنسانس می باشد) موج می زند. با آن که ماکیاولی را مشکل می توان یک نظریه پرداز سیاسی دانست،[42] وی بیش از هر فرد دیگری مستحق عنوان «پدر نظریات جدید سیاسی» است.[43]

در نظر ماکیاولی، عصاره و جوهره اصلی فن سیاست عبارت از این است که بدانیم چگونه می توان قدرت فرمانروایی را تأمین و ابقا کرد، بی آن که غیر از رفاه شخصی چیز دیگری مورد نظر ذهن باشد.[44] علاوه بر آن، شاید بتوان یک جمله دیگر را نیز به عنوان عصاره اندیشه سیاسی وی بیان کرد: مصلحت سیاسی همیشه دلیل کافی برای عمل است.[45]

برای فهم دقیق اندیشه ماکیاولی باید شرایط اجتماعی و تاریخی زمان او را شناخت. بررسی و تحلیل رخدادهای اجتماعی هم زمان با حیات ماکیاولی در ایتالیا، به بهترین نحو قادر است تا پرده از رازهای فلسفه سیاسی ماکیاولی بردارد، بویژه با توجه به نظر دانینگ که در هیچ فلسفه سیاسی، تاثیر محیط بیشتر از فلسفه سیاسی ماکیاولی جلوه نکرده است.[46] از آنجا که در قسمتهای قبل، تا حدودی به مهمترین رخدادهای مؤثر در اندیشه فلسفی سیاسی ماکیاولی پرداخته شد، در این قسمت، تنها به اصل دیدگاه های ماکیاولی در خصوص برخی موارد مهم می پردازیم:

1-7- شهریاری
الف) انواع شهریاری
از نظر ماکیاولی، حکومتها بر دو نوع کلی هستند: موروثی و نوبنیاد؛[47] حکومت موروثی، حکومتی است که در آن پادشاه، سلطنت را از پدران و اجداد خود به ارث می برد و سکنه آن نیز به حکومت خانواده های سلسله سلاطینشان عادت نموده اند. از آنجا که پایه های اینگونه حکومتها از قبل تثبیت شده است، شهریارِ تازه حتی اگر متوسط الحال هم باشد، به سهولت می تواند آن را اداره کند، مشروط به این که «از آداب و رسوم سلسله سلاطین اجدادی خود خارج نشود» و در پیشامدهای غیرعادی «به مقتضای عصر و موقع با آنها عمل نماید.»[48]

حکومت نوبنیاد، حکومتی است که برای نخستین بار توسط شهریار ایجاد می شود و خود بر دو نوع است: کاملاً تازه و مخلوط که از الحاق سرزمینی تازه به مملکتی موروثی پدید آمده است. حکومت مخلوط، به علل مختلف بیش از نوع دیگر، دارای اشکال است. در این نوع خاص حکومت، اگر ایالت الحاقی از جهت زبان و فرهنگ مثل سایر ایالات تحت حاکمیت شهریار فاتح باشد، در این صورت حاکمیت بر آن سهل خواهد بود، فقط کافی است که شهریار «سلسله سلاطینی که بر آن حکومت می نموده اند ریشه کن کند». اما اگر ایالت الحاقی از جهت زبان و فرهنگ مثل سایر ایالات تحت حاکمیت شهریار فاتح نباشد، در این صورت، حاکمیت بر آن دشوار و غلبه بر آن، محتاج یاری بخت و اقبال فوق العاده خواهد بود. در این صورت، شهریار باید دست کم سه کار انجام دهد:

1- محل اقامت خود را در همان ایالت فتح شده، قرار دهد؛

2- عده ای از طرفداران جدّی خود را به ایالت فتح شده، مهاجرت و در نقاط مختلف شهر سکنا دهد؛

3- شهریار، خود را حامی دولتهای ضعیف همسایه آن مملکت نشان دهد و در تضعیف دولتهای همسایه مقتدر، تلاش کند.[49]

از سوی دیگر، ماکیاولی، رسیدن به مقام شهریاری را از پنج طریق ممکن می داند: داشتن فضیلت و استعداد ذاتی، مساعدت بخت و اقبال، جنایت و تبه کاری، یاری گرفتن از توده مردم یا اشراف، کلیسا و سیاستهای دینی.

ب) اندرزهایی به شهریار
اندرزهای ماکیاولی به شهریاران بسیار زیرکانه و مبتنی بر تجربه گرایی محض است. بسیاری از دیکتاتورهای قرن بیستم اصول ماکیاولی را به کار برده اند و نتیجه مثبتی نگرفته اند؛ زیرا آنچه از نظر اخلاقی نادرست باشد، از نظر سیاسی هرگز نمی تواند درست باشد.[50] خلاصه ای از مهمترین اندرزهای ماکیاولی به شهریاران چنین است:برای شهریار عاقل لازم است که همیشه راهی را بپیماید که مردان بزرگ و موفق پیموده اند.[51]

هیچ موضوعی در عمل باریکتر، در حین عمل خطرناکتر و در حصول موفقیت تردیدآمیزتر از آن نیست که انسان خود را هادی و مروج اصلاحات و تغییرات قوانین و اصول جدید در یک مملکت قرار دهد؛ زیرا این کار، حتما عدّه زیادی را که به وضع موجود عادت کرده اند، ناراضی می کند و طرفداران و حامیان محدودی خواهد داشت.[52]

قشونی که یک شهریار از قلمرو خود به وسیله آنها دفاع می کند، یا اتباع خود او هستند (قشون ملی)، یا قشون کمکی هستند و یا قشون اجیر. شهریار هرگز نباید از قشون کمکی و اجیر استفاده کند؛ زیرا قشون اجیر، اتحاد ندارند؛ مطیع و وفادار نیستند؛ خودخواه و خائن هستند؛ در میان دوستان، اسباب استهزا و در میان دشمنان، زبون و ترسناک هستند؛ در موقع صلح، خزانه را خالی می کنند و در موقع جنگ، هم دست دشمنان می شوند.[53]

قشون کمکی نیز ممکن است برای خودشان، قشون خوب و مفیدی باشند، ولی تقریبا همیشه اسباب ضرر برای دعوت کنندگان خود هستند؛ زیرا اگر شکست بخورند، کار شهریار ساخته است و اگر پیروز شوند، شهریار اسیر آنهاست. به عبارت دیگر، خطر شهریار از طرف قشون اجیر، از عدم رشادت آنهاست ولی از طرف قشون کمکی، از رشادت آنهاست.

اما درباره استفاده از قشون ملی که افراد آن از سکنه مملکت خود شهریار می باشند؛ یعنی تکیه بر قدرت حقیقی،[54] بهتر است نظر ماکیاولی را از زبان شوالیه (استاد دانشگاه پاریس) بشنویم:

«اگر ماکیاولی در گفته های خود به مسأله حقانیت فعالیتهای سیاسی اعتنا ندارد، علتش آن است که وجود قشون ملی را از قانون، لازمتر می داند و چون به نظرش، «حق» صرفا ضابطه ای انتزاعی و خارج از بحث اوست، از آن سخن نمی گوید.»[55]

شهریار برای موفقیت خود و قشون ملی اش، باید اولاً قشون خود را همیشه در مشق و ورزش های بدنی چست و چابک نگه دارد؛ ثانیا آنها را به سختی و تحمل زحمت و مشقت عادت دهد؛ ثالثا در زمان صلح از قشون خود غفلت نکند؛ رابعا همیشه از اطراف و نواحی مملکت خود (کوه ها، دریاها، درّه ها، ماهورها و...) اطلاعات کافی داشته باشد.[56] شهریار اگر قشون منظم و خوبی داشته باشد، همیشه هم پیمانان خارجی خوبی به دست خواهد آورد.[57]

شهریار عاقل، در فرصت مناسب باید ماهرانه و عاقلانه در بعضی قسمت های معین برای خود دشمنی تهیه کند؛ بدین منظور که پس از جنگ و شکست دادن دشمن، شهرت و اقتدار او عالمگیر شود.[58]

شهریار باید خود را حامی لیاقت و استعداد خوب معرفی کند. او باید در فصول معین و متناسب، مجالس ضیافت و میهمانیهای مخصوص تشکیل دهد و مردم و مخصوصا تجار و برجستگان را دعوت کند و آنها را مشمول عواطف شاهانه خود گرداند.[59]

شهریار جز در موارد اضطرار و ضرورت، نباید با دولتی قویتر از خود، برای جنگ با دیگری متحد شود.[60]

شهریار باید وزیر خود را احترام کند و آن قدر به او مرحمت و احسان کند تا به احسان غیر او چشم نیندوزد.[61]

شهریار باید از داشتن مشاورین متملق و چاپلوس پرهیز کند، بلکه باید عده ای از دانشمندان را انتخاب کند و به آنها اجازه دهد تا همواره آزادانه بتوانند نظریات خود را به او بگویند، هرچند مخالفش باشد. اما تصمیم گیری نهایی با خود شهریار باشد. اگر شهریار، مشاورین زیادی داشته باشد و خود از هوش و فراست و اطلاع عاری باشد، از آنجا که غالبا مشاورین زیاد نمی توانند هم عقیده و هم فکر باشند، اختلاف به وجود می آید و شهریار نمی تواند خوب و بد آنها را تمییز دهد. مشاورین این چنینی نیز بیشتر خائن و نفع پرست بار خواهند آمد.[62]

تنها راه عملی برای تصرف و نگاهداری دائمی مملکت آن است که شهریار وسائل و اسباب نگهداری آن را به استعداد فطری و لیاقت ذاتی خود، شخصا ایجاد کند.[63]

معایب امور مملکت باید در ابتدای بروز، کشف و از آن جلوگیری شود، و گرنه غائله، بزرگ و بی علاج می شود.[64]

ج) رابطه شهریار و شهروند
در فصول مختلف کتابهای شهریار و گفتارها، ماکیاولی اندرزهایی را به شهریاران، جهت نحوه تنظیم رابطه خود با شهروندان می دهد که برخی از آنها را نقل می کنیم:

با مردم یا باید به طور مهربانی و ملاطفت برخورد کرد و یا آنها را بکلی مغلوب و منکوب نمود؛ زیرا مردم، اذیت و صدمه مختصر را می توانند تلافی کنند، ولی از عهده تلافی صدمات عمده بر نمی آیند. پس ستمی که در حق کسی روا می داریم باید چندان بزرگ باشد که از کینه توزی و انتقام او هرگز نهراسیم.[65]

شهریار باید از چیزهایی که تنفر ایجاد می کند و یا ممکن است در عاقبت به عزل او بینجامد، بپرهیزد ولی اگر به واسطه پیشامدی غیرعادی ناچار شد که خشم بورزد، ذره ای نباید دغدغه خاطر داشته باشد. حتی از سرزنش بعد از آن نباید بهراسد، در غیر این صورت، نگه داشتن قدرت، غیرمقدور است.[66]

خوب است شهریار، سخاوت داشته باشد. ولی سخاوت بدون شهرت فایده ندارد و با شهرت هم زیان آور است؛ زیرا شهریار مجبور می شود برای حفظ این صفت، خرج کند و وقتی خزانه اش تمام شد، مجبور است که مالیات سنگین ببندد و... بالاخره یا با خشم مردم روبرو می شود و یا مجبور به استعفا می شود. پس شهریار عاقل کسی است که خود را به این صفت مشهور نکند؛ هر چند به صفت امساک و بخل معروف گردد.[67]

زمامداری که خواهان نام و آوازه است، باید آرزو کند که مهار قدرت را در کشوری آشفته، به دست گیرد؛ ولی نه برای این که آن را آشفته تر سازد، بلکه برای این که به آن نظم و سامان بخشد. این عالیترین فرصتی است که بخت و سرنوشت می تواند به کسی ببخشد.[68]

هر شهریاری مایل است او را با رحم و مروت یاد کنند تا ظالم و ستمگر. اما ترحم زیاد، جریان صحیح کارها را از مجرای اصلی اش منحرف می کند و کار را به شورش و غوغا می کشاند. شهریار عاقل نباید از کلمه ظلم که به او نسبت می دهند ملاحظه و پروا داشته باشد.[69]

محبت و ترس در یک جا جمع نمی شود و شهریار باید ترس را بر محبت ترجیح دهد؛ زیرا مردم در رفتارشان نسبت به کسی که به آنها محبت می کند، چندان متوجه و دقیق نیستند، اما نسبت به کسی که خود را ترسناک جلوه داده است، تیزبین و دقیقند. شهریار عاقل باید چنان ترس را عاقلانه پابرجا کند که اگر نتواند جلب محبوبیت بکند، دست کم منفور نشود. البته آنگاه که شهریار با قشون خود همگام است، هرگز نباید از ظلمی که به او نسبت داده می شود، وحشت داشته باشد.[70]

شهریار تا آنجا که در توان دارد نباید راه های صواب را ترک گوید، ولی اگر روزی محتاج به انجام راه های بد شد، باید بداند چگونه و به چه روشی آنها را بپیماید. در این موارد، شهریار باید بر طبیعت انسانی اش رنگ بپاشد بویژه در تغییر دادن قیافه برای ریاکاری و گول زدن، دارای مهارت کامل باشد. مردم ساده هستند و هرگاه کسی بخواهد آنها را گول بزند، به آسانی موفق خواهد شد.[71]

هر عملی که برای تثبیت نفوذ و اقتدار شهریار در قلمرو حکومتش صورت گیرد، از جانب مردم تحسین و تکریم می شود؛ زیرا توده مردم فریفته ظاهرند و نتیجه را نگاه می کنند و سکنه دنیا از همین توده درست شده است.[72]

شهریار اگر متلون، بی اراده، ترسو و بی تصمیم باشد، حقیر شمرده می شود و اگر غارتگر باشد و به مال و ناموس اتباع خود دست درازی کند، منفور می شود.[73] وقتی منفور شد، هیچ قلعه متینی نمی تواند او را حفظ کند، بویژه آن که در این صورت، اجانب نیز به ملت علیه شهریار کمک می کنند.[74]

علت این که ماکیاولی، شهریار را از دست درازی به ناموس رعایا منع می کند، آن نیست که چنین امری ذاتا بد است، بلکه آن است که خطر بزرگ برای قدرت، نفرت مردم از فرد قدرتمند است و هیچ عاملی چون آزمندی به مال و ناموس مردم، نفرت آفرین نیست و زمامدار برای حفظ قدرت خود ناگزیر از پرهیز از آن است.[75]

سلامت دولت جمهوری یا کشور پادشاهی، بسته به وجود زمامدار مقتدری نیست که در زمان خود به خردمندی حکومت کند، بلکه بسته به قوانین و نهادهایی است که او به وجود می آورد تا پس از مرگش نیز از کشور پاسداری کند.[76]

د) شهریار و آیین جنگ و رزم
گزیده ای از نصایح ماکیاولی به شهریاران، به هنگام جنگ و رزم عبارت است از:

ایالات تحت حاکمیت شهریار را که سر به شورش گذاشته اند، از سه راه می توان اداره کرد: آن را خراب و ویران کند (غارت)؛ شهریار شخصا رفته و در آن اقامت کند؛ از آنها باج و خراج بگیرد. مطمئن ترین روشها، به ترتیب، نوع اول و دوم می باشد.[77]

شهریار پس از گشودن یک کشور باید همه گزندهای خود را در یک زمان به مردم برساند، تا هر روز محتاج به ارتکاب آنها نشود. اگر ظلم و فشار یک بار اعمال شود، اثرات تلخ آن چون فقط برای یک دفعه است، چندان دوامی نخواهد داشت.[78]

وقتی شهریار ایالتی را تصرف کرد باید سکنه آن را خلع سلاح کند، ولی باید یاران خود را که در فتح کمک کار او بوده اند، استثنا کند.[79]

شهریار پیروز نباید دشمن شکست خورده خود را بیش از آنچه لازم است فرو افکند؛ زیرا مهار مردمی که به دشواری شکست خورده اند، سخت است. اما اگر بر مردمی قوی و آزاد پیروز شود، باید آنها را نابود کند یا به هر صورت آرام کند. در این مورد، اقدامات نیم بند خطرناک است؛ زیرا شکست خوردگان، تحقیر شدن و از دست دادن آزادی خود را فراموش نمی کنند.[80]

در ممالک شرقی، شهریار به یاری وزیرانی چاکرمنش حکومت می کند که مقام خود را به لطف و اجازه او مدیونند، ولی در ممالک غربی، شهریار به نیروی اشراف تکیه دارد که مقام خود را نه به حکم او، بلکه به اعتبار قدمت تبارشان احراز کرده اند. از این رو، دست یافتن بر ممالک شرقی دشوار است، ولی در صورت تصرف نگه داشتن آنها آسان است؛ همانگونه که اسکندر وقتی مملکت داریوش را گرفت، به راحتی توانست آن را اداره کند.

اما دست یافتن بر ممالک غربی آسان است، ولی نگه داشتن آنها سخت است؛ زیرا به این کشورها می توان با جلب پشتیبانی برخی از اعیانشان راه پیدا کرد؛ چرا که همیشه در میان اعیان، افراد ناراضی و خواهان دگرگونی اوضاع یافت می شوند.[81]

برخی از مدافعان ماکیاولی سعی کرده اند که ستایش او را از جنگ، با استناد به مقتضیات سیاسی و نظامی کشورش فلورانس در قرن پانزدهم (که مملکتی کوچک با جمعیتی انبوه و بدون خواروبار کافی و بندر آزاد است) توجیه کنند، اما این استدلال موجه به نظر نمی رسد؛ چه این که نظیر آن، از کسانی چون هیتلر در توجیه ضرورت «فضای حیاتی» ملت آلمان و رهبران اسرائیل در توجیه تصرف سرزمینهای عرب شنیده شده است![82]

2-7- مبانی انسان شناسی
از نظر ماکیاولی، انسان موجودی فرومایه و فزون طلب است. از آنجا که جاه طلبی در قلب انسان جا دارد، همواره خود را به بدی می آلاید و از نیکی خسته می شود؛ پس خداوندان سیاسی جامعه باید این موجود شریر و فزون طلب را محض مصلحت خود مهار کنند و در این کار از هر وسیله ای سود جویند.[83]

شاید تصور شود که قضاوت کلی ماکیاولی به انسان در این جمله وی نهفته باشد که «هر انسانی نه یکسره شریر است و نه به تمامی آراسته به خصال نیک.»[84] اما حقیقت این است که ماکیاولی - آنچنان که در فصول مختلف کتابهای اول تا سوم کتاب گفتارها بدان تصریح داشته است - مثل هابز و برخی دیگر، در تفسیرهایش در مورد رفتار آدمهای عصر خویش، مکررا نظر بدبینانه از طبیعت انسانها ارائه می دهد[85] و حتی مقدمه کتاب گفتارهای خود را با این جمله شروع می کند: «آدمیان بالفطره حسودند و به نکوهش بیشتر می گرایند تا به ستایش.»[86]

ماکیاولی معتقد است که همه انسانها دارای سرشتی یکسان هستند،[87] اما این یکسانی بدین علت نیست که همگی دارای عقل هستند، بلکه بدین سبب است که همه مردم (بویژه در کارهای سیاسی) فرمانبردار هوسهای خویشند و این هوسها نیز چون از خودپرستی برمی خیزد، سرانجام انسان را به ستیزه و جنگ با هم نوعان خود می کشاند.[88]

از همین رو، به کسی که می خواهد برای شهری قوانینی وضع کند و نظامی سیاسی به آن بدهد، توصیه می کند که باید کار خود را با این فرض آغاز کند که همه آدمیان بدند و هر وقت که فرصتی به دست آورند، از تمایلات بد خود پیروی می کنند و طبیعت شریر خود را به معرض نمایش می نهند.

آدمیان را تنها نیاز و ضرورت مجبور می سازد که کاری نیک به جا آورند. مردمان همین که آزاد شوند و بتوانند هر کار که می خواهند بکنند، بی درنگ همه جا را آشفته می سازند و هرج و مرج، جای نظم و انضباط را می گیرد. از این روست که می گویند آدمیان به سبب «قانون»، خوب می شوند و به سبب فقر و گرسنگی، ساعی. آنجا که مردمان بدون قانون کار خوب می کنند قانون لازم نیست، ولی همین که عادت نیکوکاری از میان می رود، وجود قانون ضرورت می یابد.[89]

مردمان از یک آرزو به آرزویی دیگر صعود می کنند؛ نخست می خواهند که خود را از حمله دیگران ایمن دارند و سپس خود بر دیگران حمله می کنند. برای این که خویشتن را از هراس برهانند، دیگران را از خود می هراسانند و گزندی را که می خواهند از خود برانند، بر دیگران روا می دارند.

گویی ضرورتی هست تا آدمی یا ستمگر باشد یا ستمدیده. اندیشه مردمان، پیوسته ناخشنود و از آنچه دارد، دل زده است و همین امر او را وامی دارد که از «حال» بد بگوید و «گذشته» را بستاید و «آینده» را آرزو کند، بی آن که در این کارها انگیزه ای معقول داشته باشند.[90]

خوی مجموعه مردم غیر از خوی تک تک افراد است؛ خوی مردم را نباید بیش از خوی شهریاران نکوهش کرد؛ حتی در برخی موارد مثل حزم و پایداری، مردم از شهریاران، دوراندیش تر و ثابت قدمتر و در قضاوت از آنان برترند و این گفته که «صدای مردم، صدای خداست.» سخن بی حکمتی نیست.[91]

ماکیاولی معتقد است که احوال بشری پیوسته در دگرگونی است و یک روز به فراز می گراید و یک روز به فرود. او این دگرگونی احوال را تابع دگرگونی انگیزه های بشر می داند. انگیزه های مهمی که ماکیاولی در تعیین و جهت دهی رفتار آدمی مؤثر می داند، عبارتند از: عشق به نوآوری (راهگشای هر بدعت)، مِهر و ترس (دو عامل مهم و مؤثر در رفتارهای سیاسی آدمی)، مال دوستی، جاه طلبی، آزادی و...[92]

3-7- نقش دین
هرچند ماکیاولی خود شخصا تظاهر به دین و دین داری نمی کند، اما اینگونه نیست که دیگران را به دینداری سفارش نکند. خلاصه دیدگاه های وی نسبت به دین چنین است:

دین نقش بزرگی در ایجاد اتحاد میان مردم و تقویت نیکان و شرمنده ساختن بدکاران دارد و هر جا که دین باشد، سپاه منظم به وجود می آید و نگهداری سپاه بی دین، سخت و دشوار است.

هیچ قانونگذار بزرگی در میان قومی پیدا نشده است که به قدرت الهی استناد نکرده باشد. مردان عاقل برای چیره شدن بر دشواری ها باید به قدرت الهی پناه ببرند.

یکی از مهمترین علل آبادی و رفاه مردم روم، پیروی آنها از دین بوده است؛ زیرا از دین، قواعد خوب نشأت می گیرد.

همچنان که رعایت تشریفات دینی مایه بزرگی یک قوم است، حقیر شمردن دین سبب تباهی آن می شود. آنجا که خداترسی وجود ندارد، کشور در سراشیبی سقوط قرار می گیرد.[93]

همچنان که پاس حرمت نهادهای الهی مایه عظمت کشورهاست، نقض حرمت آنها سبب تباهیشان می شود، مگر این که هیبت شهریار - که ممکن است موقتا فقدان دین را جبران کند - نگهدار عظمت آنها شود.[94]

هیچ صفتی بهتر از دیانت نیست که شهریار بدان متصف باشد و برای شهریار خیلی لازم است که همه کس بدانند او متدین است.[95]

نفس هماهنگ کردن فال بد زدن و فال نیک زدن با دین - که شیوه رومیان بود - ستوده است.[96]

در میان نامدارترین مردان، بنیانگذاران ادیان، بیش از دیگران ستوده می شوند.[97]

ماکیاولی وقتی به توصیف دین در تمدن رومیان می پردازد، هم عقیده نوما پومپیلیوس (جانشین بیانگذار تمدن روم) می شود و با صراحت می نویسد: «دین ضروری ترین ستون تمدن است.»

ماکیاولی نه قائل به وجود قانون الهی است؛ نه حتی هدف مافوق طبیعی را برای انسان می پذیرد. به نظر او، سعادت، امری دنیوی است. از همین زاویه است که قدرت و عظمت در این دنیا را ارزش واقعی به حساب می آورد. وی در ورای این دنیا، عالمی را نمی بیند، یا زحمت اندیشیدن و پرداختن به آن را به خود نمی دهد و شهرت را مظهر خلود آدمی می داند که خلق کردنش از دست انسان فناپذیر برمی آید.[98]

به نظر ماکیاولی، دین کامل، آن است که بیشتر، نیرویی اجتماعی باشد تا روحانی. برای این منظور، باید اقناع را با اجبار و معنویت را با قدرت نظامی بیامیزد. ایراد او به کلیسای کاتولیک همین بود که نه ایتالیا را به رستگاری و صفات اخلاقی رهبری کرده و نه بر اعتبار سیاسی آن افزوده است.[99]

ماکیاولی در باب مقام دین در سیاست جدید و بهره برداری از دیانت می گوید: دین جزو جداناپذیر حکومت است، اما به خودی خود ارزش ندارد. ارزش آن در خدمتی است که به حکومت می کند؛ چون دین مایه تقویت و استحکام دولت می شود، شهریار باید آن را رواج دهد و به خود بندد.

هر چیزی که موافق دین است حتی اگر باطل باشد، باید پذیرفته شود و مورد تقویت قرار گیرد؛ هرچند فرمانروایان خردمند باشند و راه و رسم طبیعی امور را بهتر دریابند. پس دین باید تابع سیاست باشد و سخن از جدایی دیانت از سیاست و سیاست از دیانت نیست، بلکه پیوستگی این دو به نفع سیاست شهریاران است.[100]

ماکیاولی درباره نهادهای دینی به عنوان وسیله سیاست مدار برای پشتوانه دار کردن ثبات و امنیت دولت بحث می کند. ماکیاولی سکولاریست بود، اما به خلاف سکولاریستهای فضل فروش، در شناخت کارکرد و تأثیر سیاسی دین تردید نکرد.[101] البته نیک پیداست که قضاوت ماکیاولی درباره دین کاملاً سودپرستانه است.

او به حقیقت و به رستگاری ارواح علاقه ندارد. از نظر او دینی خوب است که از دولت پشتیبانی و به هدفهای آن کمک کند. ماکیاولی معتقد بود که به لحاظ پشتیبانی از دولت، مسیحیت در شکل اصیل خود می توانست دین خوبی باشد، اما از گذشته ای دور، فضیلت خود را از دست داده است. او با کلیسا مخالف بود؛ زیرا معتقد بود اگر بر سراسر ایتالیا یک حکومت فرمانروایی کند، این کشور سعادتمند و یگانه خواهد شد، اما فرمانروایی کلیسا از این وحدت و یگانگی جلوگیری می کند.[102]

4-7- جایگاه قانون
ماکیاولی از وجود و ضرورت قانون در اجتماع، سخت دفاع می کند و معتقد است که «آدمیان به سبب قانون، خوب می شوند و به سبب گرسنگی و فقر،ساعی.» آنجا که مردمان بدون قانون، کار خوب می کنند، قانون لازم نیست، ولی همین که عادت نیکوکاری از میان می رود، وجود قانون ضرورت می یابد.[103]

وی درباره رابطه قانون و تربیت انسانها می نگارد: «تربیت نیک از قوانین نیکو نشأت می گیرد و قوانین نیکو بر اثر مبارزات حزبی پدید می آید.»[104]

در باب ارتباط قانون و اخلاق می نویسد: «همانگونه که برای نگاهداری اخلاق نیک، قانون خوب لازم است، برای رعایت قوانین نیز، اخلاق نیک ضروری است.»

در مورد رابطه قانون و آزادی معتقد است: «قانون اساسی، از ضروری ترین نهادهاست و دوام درازمدت یا کوتاه مدت آزادی مدنی مردمان، بسته به چگونگی آن است.»[105]

درباره رابطه قانون و قشون می نویسد: همه حکومتها؛ کهن یا نوبنیاد یا مختلط، بر دو پایه استوارند: قانون خوب و قشون خوب. اما تأکید می کند که بدون قشون خوب، قانون خوب نمی تواند وجود داشته باشد و وقتی قشون خوب باشد، معمولاً قانون خوب هم هست.[106]

در لزوم تناسب قانون با وضعیت کشور از حیث صلاح و فساد می گوید: قوانین و نهادهایی که هنگام بنیادگذاری دولت؛ یعنی وقتی که آدمیان هنوز خوب بودند، به وجود آورده شدند، برای دورانی که آدمیان فاسد شده اند، مناسب نیستند. قوانین کشور بر حسب وقایعی که پیش می آیند دگرگون می شوند ولی رسوم و نهادها تغییر نمی یابند یا به ندرت تغییر می کنند. از این رو، قوانین جدید، کفایت نمی کنند؛ چون به سبب نهادهای دولتی که تغییر نمی یابند، اثر خود را از دست می دهند.

بر این اساس، وی معتقد است که اگر رومیان هنگامی که مبتلای فساد بودند می خواستند آزادی خود را حفظ کنند، می بایست همانگونه که در طی تاریخشان قوانین نو نهادند، نهادها و رسوم جدیدی هم در کشور برقرار کنند؛ زیرا روش زندگی ای که برای بیمار تجویز شود، غیر از روش زندگی انسان سالم است و هر ماده ای، با صورتی دیگر تناسب دارد.[107]

5-7- حاکمیت و قدرت سیاسی
ماکیاولی هرچند به طور رسمی و قطعی واژه حاکمیت را به کار نمی برد، ولی از آثار او چنین برمی آید که وی مفهوم حاکمیت و اندیشه مربوط به ایجاد دولت ملی مبتنی بر سرزمین را در ذهن داشته است. او عقاید فئودالها را در مورد سلسله مراتب پیچیده واحدهای سیاسی نسبتا خودمختار، بکلی مردود می شمارد و مقامی مرکزی را که قدرت کامل دارد جانشین آن می کند. این نهاد مرکزی بر همه نهادهایی که در گستره قدرت او وجود دارند، فایق است. پس از ماکیاولی، بُدَن، هابز و دیگران به تعریف دقیق و مفصل حاکمیت پرداختند.[108]

در مورد قدرت سیاسی نیز، علت اصلی اهمیت و ارج ماکیاولی در تاریخ اندیشه های سیاسی این است که وی نخستین و نیز یکی از صریحترین شارحان سیاست مبتنی بر قدرت است نه مبتنی بر اخلاق.[109] در نظر ماکیاولی دنیا اصالت دارد و در این دنیا نیز، قدرت اصل است.[110]

ماکیاولی قدرت سیاسی را هدف دانست و پژوهش خود را به جستجوی ابزارهای مناسب برای دست یافتن، حفظ کردن و گستراندن قدرت، محدود کرد و قدرت را از اخلاق، دین و فراطبیعت جدا نمود.[111]

6-7- جایگاه آزادی
ماکیاولی یکی از انگیزه هایی را که به رفتارهای آدمی جهت می دهد، میل به آزادی می داند. ولی معتقد است که میل به آزادی به همان نسبت که موجب ارتقای یک گروه می شود، سبب چیرگی و ستمگری آن گروه بر دیگران نیز می شود. انسانها آرزومندند تا از منع و دخالت دیگران مستقل باشند.

می خواهند در اداره زندگی خود آزاد باشند، پیروی از تمایلات خود کنند، خیر و صلاح خود را خود تشخیص دهند و از هرگونه قید و بندی رها باشند، اما از آنجا که تنها راه مطمئن برای استقلال یک فرد آن است که دیگران را از استقلال محروم کند، آزادیخواهی موجب می شود که آدمیان به فرمانروایی گرایش پیدا کنند.[112] ماکیاولی اصولاً مدافع آزادی اراده انسان است. به همین جهت، در فصل بیست و پنجم شهریار - که به موضوع بخت اختصاص دارد - می گوید:

«اگرچه کسانی که انسان را در اعمال خود، محکوم بازی بخت و خواست خدا می دانند، حق دارند؛ لیکن تأثیر آزادی اراده را به کلی نمی توان منکر شد. وی در جمع این دو قول می گوید: بخت، فرمانروای نیمی از کارهای ماست، ولی به ما اجازه می دهد که بر نیمی دیگر، یا در همین حدود، خود فرمانروا باشیم.»[113]

به نظر ماکیاولی وقتی که می گوییم فلان شهر از آزادی بهره می برد، بدین معنی است که بگوییم استقلال خویش را از هر قدرتی به استثنای قدرت جامعه حفظ می کند. پس آزادی، مساوی با خودگردانی است؛ یعنی در گفتارها نظر ماکیاولی معطوف به جامعه دنیوی مقتدر و کشور باعظمت و مستقل است.[114]

آزادی که ماکیاولی خواستار آن برای مردم جمهوری است، باید در وهله اول امنیت و پس از آن آزادی از سرکوبی فهمیده شود و نباید آن را نظامی حقوقی دانست که فرد را تحت نظارت دولت قرار می دهد.[115] ماکیاولی آزادی را زیبنده یک جامعه غیرفاسد می بیند، در عین حال پیشنهاد می دهد که در جامعه ای فاسد، نگاهداری نظام سیاسی آزاد، یا برقرار ساختن چنان نظامی در آن، اگر ناممکن نباشد نهایت دشواری را داراست. با این همه، اگر بخواهند چنان نظامی را در آن جامعه نگاه دارند یا به آن بدهند، بهتر آن است که نظام پادشاهی را بر جمهوری برتری بنهند تا آدمیان را که به وسیله قوانین نمی توان بهترشان ساخت، با قدرت پادشاهی لگام زنند.[116]

7-7- فلسفه تاریخ
نگاه فلسفه تاریخی به تاریخ، چهار قرن پس از ماکیاولی در دنیای غرب ظاهر شد؛ چه این که، فلسفه تاریخ، معلول هگل است. البته این امر بدان معنا نیست که نتوان برای افراد قبل از هگل، فلسفه تاریخی سراغ گرفت، بلکه بدین معنی است که خود آنها صریحا در این خصوص مطلب ننوشته و نگفته اند و تنها با استفاده از مبانی فکری و متون نوشته آنها می توان منطقا نوعی فلسفه تاریخ را بدانها نسبت داد. ماکیاولی نیز از این دسته جدا نمی باشد. به همین جهت، فلسفه تاریخ وی را - که بحث پیشرفت و تکامل تاریخ یکی از مباحث آن می باشد - باید از مجموعه دیدگاه های وی استنباط کرد. با این حساب می توان در مورد وی چنین گفت:

«با آگاهی از عقیده ماکیاولی درباره سرشت انسان، دیدگاه وی درباره «جهت و هدف تاریخ» نیز دانسته می شود. ماکیاولی پیشرفت و تکامل در زندگی ملتها را قبول ندارد؛ چه این که، وقتی انسان همیشه اسیر هوس خود باشد و دائما با هم نوع خود در ستیز باشد - آنگونه که ماکیاولی می گوید - دیگر نمی توان به آینده خود امیدوار بود و نمی توان شکستها و پیروزیهای زندگی را موقت و گذرا شمرد. بر اساس اندیشه ماکیاولی چه بسا کسی بگوید که رأی خیر در این است که برای سلامت اخلاق از هرگونه سیاستی باید دست کشید و عزلت گرفت. آیا چنین شخصی قادر است تا تاریخ را به سوی کمال و پیشرفت برساند؟»[117]

8-7- رابطه اخلاق و سیاست
مشهورترین اصل فلسفه سیاسی ماکیاولی (که در حقیقت اساسی ترین ضعف آن نیز می باشد) اعتقاد به جدایی اخلاق از سیاست است؛ هرچند ماکیاولی این اصل را بیشتر در مورد شهریاران و فرمانروایان سیاسی بیان می دارد و برای عموم و توده مردم رعایت اخلاق و فایده آن را انکار نمی کند. ماکیاولی به سه علت فرمانروایان را از رعایت اخلاق معاف می دارد:[118]

الف) اعتقاد به یگانگی مصلحت شهریار با مصلحت کشورش: پس هر کاری که شهریار برای حفظ مقام و گسترش قدرتش انجام دهد، در حقیقت به سود کشورش انجام داده است.

ب) اعتقاد به جدایی اخلاق از سیاست: می توان گفت ماکیاولی این اندیشه را از ارسطو فراگرفته است؛ با این تفاوت که ارسطو سیاست را به عنوان رشته ای از معارف بشری به لحاظ عملی و نظری از اخلاق جدا کرد، ولی ماکیاولی ادعا کرد که سیاست نه فقط از لحاظ عملی و نظری، بلکه از لحاظ علمی و عینی نیز از اخلاق جدا بلکه معارض با آن است.

ج) اعتقاد به بدسرشتی انسان و میلش به دروغگویی و پیمان شکنی: ماکیاولی در این خصوص می نویسد:

«مبارزه دو راه دارد، یکی با قانون که طبیعی آدمی زادگان است و دیگری با زور که طبیعی درندگان است. چون شیوه اول غالبا ناکافی درمی آید، ناگزیر باید از شیوه دوم استفاده کرد و برای استفاده از شیوه دوم، باید رفتار کردن به شیوه حیوانات را بداند؛ باید از روباه و شیر هر دو تقلید کند؛ زیرا شیر از دام، ایمن نیست و روباه، از گرگ. از این رو، شهریار باید روباه باشد تا دام را بشناسد و شیر باشد تا گرگ را بترساند.»[119]

عیب مهمی که بر ماکیاولی می توان گرفت، غفلت او از اهمیت اخلاق در سیاست است. در نظر او همین که شهریار بتواند قدرت خود را حفظ کند و دمار از روزگار مخالفان خود برآورد و مردم را به فرمانبرداری خود وادارد، وظیفه دانشمند و اندرزگوی سیاسی انجام یافته است. ولی امروزه، برخی دولتها هر اندازه که به راهنمایی ماکیاولی در تحمیل اراده خود بر مردم و همسایگانشان کوشیده اند، نتوانسته اند برای مدتی دراز به عواقب اخلاقی سیاست خود بی اعتنا باشند. گذشته از آن که رنجش و خشم پنهان مردم از گستاخی دولتها در نقض حرمت دین، اخلاق و قانون، خود مانع بزرگ و مهمی بر سر راه توفیق برنامه های آنان است.[120]

8) سرانجام
در سال 1512 م. شهر فلورانس مغلوب اسپانیا شد و اعضای خاندان مدیچی با حمایت پاپ که متحد اسپانیاییان بودند، پس از 18 سال تبعید از فلورانس دوباره به آن شهر بازگشتند. در این شرایط، ماکیاولی که 43 سال بیش نداشت، همچون سایر گماشتگان «جمهوری» از مقام خود عزل، و به اتهام شرکت در توطئه علیه خاندان مدیچی روانه زندان و متحمل شکنجه و سپس تبعید شد.

این تبعید تا پایان عمرش یعنی 1527 ادامه داشت. او در این مدت، چند بار همکاری با خاندان مدیچی را تقاضا کرد،[121] اما پذیرفته نشد. برخی نوشته اند که ماکیاولی در واپسین سالهای زندگی اش به پایمردی برخی دوستانش در فلورانس، دوباره به مأموریتهای سیاسی فرستاده شد و نیز کتاب تاریخ فلورانس را به سفارش دولتیان و کتاب دیگری به نام گفتارهایی درباره لیوی در تفسیر برخی از مطالب شهریار نوشت.

اما این مأموریتها چندان مهم نبودند. در سال 1527 خاندان مدیچی بار دیگر از فلورانس رانده شد و باز نظام جمهوری برقرار شد. ماکیاولی کوشید تا زندگی سیاسی را از سر بگیرد و مقام پیشین خود را بازیابد، اما جمهوری خواهان، اندک همکاری او با خاندان «مدیچی» را بهانه گرفتند و به او خوش آمد نگفتند. چند روز پس از ردّ این درخواست، ماکیاولی، چشم از جهان فرو بست. 300 سال بعد، در 1869، ایتالیایی ها چهارصدمین سال تولد او را جشن گرفتند و بر فراز قبرش نوشتند: «نامی چنین بزرگ را هیچ ستایشی بس نیست.»[122]

بعد از آن، ماکیاولی حتی در میان خواص و دانشمندان هم طرفدار پیدا کرد. یکی از این دانشمندان، لئوپولد فن رنکه (1886 -1795) - بزرگترین تاریخ نویس آلمان و بنیانگذار روش علمی تاریخ نویسی در اروپاست. وی در دفاع از ماکیاولی نوشت: بسیاری از اندرزهای خلاف عرف و خارق اجماع در کتاب شهریار حکم زهری را دارد که گاه به بیمار مبتلا به دردی کشنده و درمان ناپذیر می خورانند. وی معتقد بود که بیشتر کسانی که از ماکیاولی بد گفته اند، معنای سخنان او را درست نفهمیده اند. از این رو نکوهششان خلاف حق و انصاف بوده است.

پس از جنگ جهانی اول که آلمان شکست خورد و از سوی فاتحین محکوم به بازپرداخت خسارات شد، در روحیه ملی آلمانها نوعی حقارت ملی ایجاد شد. یکی از دانشمندان آلمانی به نام فریدریش مای نکه با تکیه بر آرای ناسیونالیستی ماکیاولی به تقویت روحیه ملت پرستی آلمانها اقدام کرد. هم زمان، کارلوسفورتزا (یکی از مخالفان موسولینی) کتابی با عنوان اندیشه های زنده ماکیاولی نگاشت و در ضمن آن، اعتبار و اهمیت بسیاری از دیدگاه های ماکیاولی را برای جهان امروز بیان کرد.

از میان دانشمندان انگلیسی نیز می توان از لرد اکتون (1902 - 1834) مورخ انگلیسی نام برد که در در پایان قرن نوزدهم، در بزرگداشت ماکیاولی، مقدمه ای بر شهریار نوشت.[123]

در میان مدافعان ماکیاولی افراد سرشناس و بزرگی چون مونتنی، ژان ژاک روسو، فرنسیس بیکن، هگل، هردر، فیشته، دیلتای، نیچه و... نیز یافت می شوند. شایان ذکر است که حتی کسانی مثل فریدریک کبیر (پادشاه پروس) که از زمره مخالفان ماکیاولی هستند نیز، در مقام عمل، نصایح ماکیاولی را نصب العین خود قرار داده اند؛ چنانکه فریدریک کبیر سرانجام در وصیت نامه سیاسی خود، حق را به ماکیاولی می دهد و به پیروی از او می نویسد: در میان جاه طلبان بی ملاحظه کسی که پایبند اخلاق باشد، زنده نمی ماند!

و یا کسانی مثل هانری سوم شاه فرانسه، کارل پنجم شاه آلمان، کاردینال ریشلیو و پاپ سیکستوس پنجم نوشته های ماکیاولی را به دقت خوانده و حتی خلاصه ای از آنها را برای زندگی عملی خود برداشته اند.[124] ناپلئون، هیتلر و استالین هر کدام هنگام خواب، یک نسخه از کتاب شهریار را زیر بالش خود می گذاشتند و می خوابیدند.[125] برخی از نخستین ناقدان ماکیاولی مانند فرانسیس بیکن تصدیق می کردند که ما به ماکیاولی و دیگران بیش از این جهت مدیونیم که می نویسند، آدمیان چه می کنند، نه این که چه باید بکنند.[126]

پی نوشت ها:

[1] محقق و نویسنده.

[2] Nicolo Machiavelli.

[3] کوئنتین اسکینر، ماکیاولی، ترجمه عزت الله فولادوند، طرح نو، تهران، چاپ سوم، 1375، صص 17-15.

[4] همان، ص 21.

[5] عبدالرحمن عالم، تاریخ فلسفه سیاسی غرب، مرکز چاپ و انتشارات وزارت امور خارجه، تهران، چاپ دوم، 1379، صص 22-17.

[6] همان، صص 23-22.

[7] جرج سابایان، تاریخ نظریات سیاسی، ترجمه بهاءالدین پازارگاد، امیرکبیر، تهران، چاپ دوم، 1349، ج 2، صص 8-7.

[8] همان، صص 5-3 به نقل از: عبدالرحمن عالم، پیشین، صص 20-19.

[9] بارنزوبکر، تاریخ اندیشه اجتماعی، ترجمه جواد یوسفیان و علی اصغر مجیدی، همراه، تهران، 1371، ج 2، صص 346-345.

[10] ژان ژاک شوالیه، آثار بزرگ سیاسی از ماکیاولی تا هیتلر، ترجمه لیلی سازگار، مرکز نشر دانشگاهی، تهران، چاپ اول، 1373، صص 12-10.

[11] همان، صص 11-10.

[12] هری لدلر، تاریخ سوسیالیسم، ص 7 به نقل از: حمید عنایت، بنیاد فلسفه سیاسی در غرب، نشر زمستان، تهران، چاپ چهارم، 1377، ص 152.

[13] شاعر و نمایشنامه نویس نامدار انگلیسی، متوفای 1616. در زمان حیات وی، کتابهای ماکیاولی به انگلیسی ترجمه نشده بود (نخستین ترجمه آثار ماکیاولی به انگلیسی در 1636 بوده است.)، از این رو شکسپیر تحت تأثیر کتابی به نام آنتی ماکیاولی اثر ژانتیه با افکار ماکیاولی آشنا شد. وی، نقش «یاگو»ی نیرنگ باز و فتنه انگیز را در نمایشنامه «اتللو» از روی تصویری که از ماکیاولی داشته است، ساخت.

[14] Eedund Burke1797-1729 م، سیاستمدار و متفکر سیاسی بریتانیایی و مخالف سرسخت انقلاب کبیر فرانسه و یکی از پایه گذاران حزب محافظه کار انگلیس.

[15] کوئنتین اسکینر، پیشین، صص 7 - 8.

[16] محمود طلوعی، فرهنگ جامع سیاسی، نشر علم، تهران، چاپ دوم، 1377، ص 779: «ماکیاولیسم پیش از آنکه یک مکتب سیاسی باشد، نظریه ای در شیوه حکومت و دستورالعملی برای دولت مردان است. ماکیاولیسم به معنی استفاده از هر روشی، از جمله وسایل غیراخلاقی برای رسیدن به هدف است. در زمینه حکومت فردی، هیتلر و موسولینی و دیگر رهبران حکومتهای فاشیستی کم و بیش بر اساس این شیوه عمل می کردند.»

[17] حمید عنایت، پیشین، ص 155.

[18] سید محمد خاتمی، از دنیای شهر تا شهر دنیا، نشر نی، تهران، چاپ پنجم، 1377، ص 174.

[19] میشل اچ. هارت، تأثیرگذارترینهای تاریخ، ترجمه محمدحسین آهویی، روزنه، تهران، چاپ اول، 1378، ص 396.

[20] و.ت. جونز، خداوندان اندیشه سیاسی، ترجمه علی رامین، امیرکبیر، تهران، چاپ چهارم، 1376، ج 2، ق 1، صص 18-17.

[21] کوئنتین اسکینر، پیشین، ص 13.

[22] Titus Liuius: تاریخ نویس رومی 17-59 ق.م.

[23] نیکولو ماکیاولی، گفتارها، ترجمه محمدحسن لطفی تبریزی، خوارزمی، تهران، چاپ اول، 1377، صص 14-13 مقدمه مترجم.

[24] همان، صص 18-17 مقدمه مترجم.

[25] همان، ص 13 مقدمه مترجم.

[26] عبدالرحمن عالم، پیشین، 31-30.

[27] حمید عنایت، پیشین، ص 156.

[28] نیکولو ماکیاولی، پیشین، صص 19-18 مقدمه مترجم؛ حمید عنایت، پیشین، ص 157.

[29] کوئنتین اسکینر، پیشین، ص 15: خانواده ماکیاولی با عالیترین محافل اومانیستی شهر ارتباط نزدیک داشتند. به همین علت، وی برای ورود به خدمت دولتی مشکلی نداشت.

[30] و.ت. جونز، پیشین، ص 18.

[31] پیزا، شهری در 70 کیلومتری فلورانس است که مردم آن از سال 1496 به شورش علیه فلورانسی ها برخاسته بودند.

[32] کوئنتین اسکینر، پیشین، صص 20-17.

[33] مقامی که پاپ الکساندر ششم به او بخشید.

[34] ولایتی در شمال ایتالیا.

[35] نیکولو ماکیاولی، شهریار، ترجمه محمود محمود، عطار، تهران، چاپ اول، 1380، ف 7، ص 59.

[36] همان، صص 60-59.

[37] به همین علت، سزار بورژیا الگوی کتاب شهریار مشهورترین نوشته ماکیاولی شد. ر.ک.: همان، ف 7.

[38] عبدالرحمن عالم، پیشین، ص 26؛ حمید عنایت، پیشین، ص 153.

[39] عبدالرحمن عالم، پیشین، ص 32.

[40] سید محمد خاتمی، پیشین، ص 197.

[41] عبدالرحمن عالم، پیشین، ص 56.

[42] برخی نویسندگان مانند سید محمد خاتمی با این دیدگاه موافق نیستند و ماکیاولی را (نه فیلسوف و نه با فلسفه دمساز، بلکه) پرآوازه ترین نظریه پرداز سیاسی دوره جدید می نامند. ر.ک.: سید محمد خاتمی، پیشین، ص 173.

[43] و.ت. جونز، پیشین، ص 56؛ عبدالرحمن عالم، پیشین، ص 53.

[44] و.ت. جونز، پیشین، صص 41-40.

[45] عبدالرحمن عالم، پیشین، ص 55.

[46] عبدالرحمن عالم، پیشین، ص 21.

[47] نیکولو ماکیاولی، پیشین، ف 1، ص 24.

[48] همان، ف 2، ص 25.

[49] همان، ف 3، صص 31-30.

[50] عبدالرحمن عالم، پیشین، ص 56.

[51] نیکولو ماکیاولی، پیشین، ف 6، ص 45.

[52] همان، ف 6، صص 48-47.

[53] همان، ف 12، صص 81-80.

[54] همان، ف 13، صص 91-88.

[55] حمید عنایت، پیشین، ص 169.

[56] نیکولو ماکیاولی، پیشین، ف 14، صص 95-93.

[57] همان، ف 19، ص 111.

[58] همان، ف 20، ص 125.

[59] همان، ف 21، ص 132.

[60] همان، ف 21، ص 131.

[61] همان، ف 22، ص 134.

[62] همان، ف 23، ص 137.

[63] همان، ف 24، ص 140.

[64] همان، ف 3، ص 33.

[65] همان، ف 3، ص 31.

[66] همان، ف 15، ص 97.

[67] همان، ف 16، صص 99-98.

[68] گفتارها، کتاب اول، ف 10، ص 71.

[69] شهریار، ف 17، ص 101.

[70] همان، صص 103- 102.

[71] همان، ف 18، صص 108-107.

[72] همان، ف 18، ص 109.

[73] همان، ف 19، ص 110.

[74] همان، ف 20، ص 127.

[75] سید محمد خاتمی، پیشین، ص 194.

[76] گفتارها، کتاب اول، ف 11، ص 74.

[77] شهریار، ف 5، ص 45-42.

[78] همان، ف 8، ص 65.

[79] همان، ف 20، ص 123.

[80] عبدالرحمن عالم، پیشین، ص 52.

[81] شهریار، ف 4، صص 41-39.

[82] حمید عنایت، پیشین، ص 171.

[83] محمد مددپور، درآمدی به سیر تفکر معاصر؛ مبانی نظری اندیشه های جدید غرب از رنسانس تا عصر روشنگری، انتشارات تربیت، تهران، چاپ اول، 1379، ج 1، صص 46-45.

[84] و.ت. جونز، پیشین، ص 17.

[85] همان، ص 26.

[86] گفتارها، کتاب اول، مقدمه، ص 35.

[87] به همین علت، با مطالعه در تاریخ گذشتگان به راحتی می توان برای مردمان همه زمانها قوانین مناسب وضع کرد.

[88] حمید عنایت، پیشین، ص 163.

[89] گفتارها، کتاب اول، ف 3، صص 47-46.

[90] حمید عنایت، پیشین، صص 163-162.

[91] و.ت. جونز، پیشین، صص 33-32.

[92] و.ت. جونز، پیشین، صص 29-26.

[93] گفتارها، کتاب اول، ف 11، صص 74-72.

[94] حمید عنایت، پیشین، صص 176-175.

[95] شهریار، ف 18، ص 109.

[96] گفتارها، کتاب اول، ف 14، ص 81.

[97] همان، ف 10، ص 68.

[98] سید محمد خاتمی، پیشین، ص 196.

[99] حمید عنایت، پیشین، ص 176.

[100] محمد مددپور، پیشین، صص 47-46.

[101] عبدالرحمن عالم، پیشین، ص 54.

[102] عبدالرحمن عالم، پیشین، صص 52-51.

[103] گفتارها، کتاب اول، ف 3، ص 47.

[104] همان، ف 4، ص 49.

[105] همان، ف 5، ص 50.

[106] شهریار، ف 12، ص 80.

[107] گفتارها، کتاب اول، ف 18، صص 94-91.

[108] و.ت. جونز، پیشین، همان، صص 58-57.

[109] همان، ص 58.

[110] سید محمد خاتمی، پیشین، ص 190.

[111] عبدالرحمن عالم، پیشین، ص 54.

[112] و.ت. جونز، پیشین، صص 30-29.

[113] حمید عنایت، پیشین، ص 173.

[114] سید محمد خاتمی، پیشین، ص 188.

[115] عبدالرحمن عالم، پیشین، ص 52.

[116] گفتارها، کتاب اول، ف 18، صص 95-94.

[117] حمید عنایت، پیشین، ص 163.

[118] همان، صص 165-164.

[119] شهریار، صص 107-106.

[120] حمید عنایت، پیشین، ص 177.

[121] کوئنتین اسکینر، پیشین، ص 87: او حتی در دسامبر 1513 به وتوری نوشت: بالاترین آرزوی من هنوز این است که به سرورانمان در خاندان مدیچی خدمت کنم، حتی اگر در آغاز مرا به کار غلتانیدن یک تخته سنگ بگمارند.

[122] عبدالرحمن عالم، پیشین، ص 28؛ حمید عنایت، پیشین، صص 157-155.

[123] حمید عنایت، پیشین، ص 158.

[124] گفتارها، ص 20 مقدمه مترجم.

[125] میشل اچ. هارت، پیشین، ص 396.

[126] کوئنتین اسکینر، پیشین، ص 151.

نظر شما