موضوع : نمایه مطبوعات | پگاه حوزه

ایستارهای انفعالی در فضای مدرن

مجله  پگاه حوزه  28 شهریور 1383 شماره 143 

نویسنده : قدردان قراملکی، محمدحسن
قسمت اول
چکیده بحث
آنچه پیش رو داریم تتبع و کنکاشی است از روند تاریخی ایدئولوژیک شدن دین مسیحیت در غرب، بر پایه تحلیل جریان ها و رویکردهای دینی در الهیات مسیحی، در این تحلیل تلاش می شود فرایندی تدریجی ایدئوژیک شدن دین را همگام با تحولات تدریجی الهیات مسیحی مورد مطالعه قرار گیرد. بر این اساس، ایدئولوژیک شدن دین را در معنا و بار جدیدش یعنی نظام فکری و عقیدتی معطوف به دنیا را در بستر تحولات درونی الهیات مسیحی که در مواجهه با شرایط و فضای مدرن حادث شده است اثبات کند.

از این رو می توان نتیجه گرفت که روند حاکم بر الهیات مسیحی حرکت از ایده آن جهانی و آخرت گرایی به سوی ایده این جهانی و دنیاگرایی در شکل ایدئولوژیک آن، می باشد. و این نوشتار در صدد هستیم که تأثیر رویکردهای جدید الهیات مسیحی را درهم افق کردن و مطابقت دادن دین مسیحیت با فضای مدرن را نشان دهیم از این رهگذر تأثیر فضای مدرن را در ایجاد یک دین دنیوی که ما به آن دین ایدئولوژیک تعبیر می کنیم روشن می گردد.

در حقیقت دین ایدئولوژیک محصول یک جریان دیالکیتکی میان الهیات مسیحی و فضای جدیدی می باشد و در این رابطه دیالکتیکی فضای مدرن و اقتضائات جدید در ایجاد سویه های جدید دینی مؤثر واقع شده، الهیات مسیحی یک موضع و ایستار انفعالی را در برابر آن اخذ کرده لذا با شتاب و تحول جدید آن نیز تحول پیدا می کند. دین دنیوی دین ایدئولوژیک حاصل تبعیت کامل دین از فضای نو و مدرن و چیرگی بلا منازع آن بر رهیافت های جدید دینی می باشد.

مقدمه
مکتب ها و ایسم های بشری به لحاظ پیدایش و رشد و افولشان، دوره تاریخی و پیشینه تاریخی مشخصی دارند. لکن بعضی از مکتب ها و نظام های سیاسی اجتماعی و اقتصادی به دلیل شرایط و موقعیت های خاص، و نیز پیچیده بودن فرایند شکل گیری آن، نمی توان به قاطعیت و روشنی، برای آنها تاریخ دقیقی تعیین کرد.

طبعاً از این رهگذر واژه ها و اصطلاحاتی که به همراه شکل گیری نظام های سیاسی و اجتماعی تولید می یابد نیز با این مشکل مواجه می گردند. از این رو با ظهور و حدوث شرایط و بسترهای اجتماعی و سیاسی گوناگون ادبیات حاکم را یک مکتب و گفتمان سیاسی و اجتماعی نیز دچار تغییر و تحول معنای و مفهوم می گردند. و در نتیجه قلمرو و محدوده دلالت آن اصطلاحات و مفاهیم ضیق یا گسترده می گردد به گونه ای که نمی توان در مواردی، معنی جامع و مانع از اصطلاح و واژه داغ در یک نظام و مکتب سیاسی و اجتماعی اراده کرد.

به همین لحاظ، تاریخ و پیشینه یک مکتب یا واژه و اصطلاح از حیث تاریخی دچار فراز و نشیب می گردد. لذا تاریخ دقیق و معینی نمی توان برای پیدایش و تکوین اولیه آن معین کرد. ایدئولوژی از جمله این واژه ها است و از جمله اصطلاحاتی است که تاریخ آشفته ای دارد، و آشفتگی تاریخی آن نیز به سبب آشفتگی و ابهام در معنا و مفهوم آن می باشد:

به طور کلی اصطلاح ایدئولوژی تاریخ آشفته ای دارد زیرا که از ابتدای پیدایش، این نکته که آیا بر مفهوم شناخت شناسانه دلالت دارد یا بر مفهوم اعتقادی، همواره مورد بحث و مشاجره بوده است ایدئولوژی از زمان پیدایش اش صدها تعریف گوناگون پذیرفته. ... «و همچنین »دیوید مک للان« (David. Mclellan) با بیان اینکه ایدئولوژی تاریخ آشفته ای دارد و به گونه ای است که نمی توان یک تعریف و مفهوم معینی از ایدئولوژی را مشخص کرد و بر این اساس ایدئولوژی را مورد تحلیل و نقد و بررسی قرار داد.»،تاریخ مفهوم ایدئولوژی تاریخ تلاش های گوناگون برای یافتن یک نقطه ارشمیدسی قرص و محکم، در بیرون از قلمرو گفتمان ایدئولوژیکی است، یعنی یک نقطه ثابت که از آنجا اهرم ایدئولوژی دست اندرکار را تماشا کرد.»

به جهت اینکه ایدئولوژی از بنیادی ترین اعتقادات افراد سؤال و پرسش می کند این باعث دین فهمی آن گشته، و منشأ اختلاف در معنا و مفهوم آن می گردد. دیوید مک للان می نویسد:

«ایدئولوژی دیرفهم ترین مفهوم در کل علوم اجتماعی است. چرا که درباره بنیادها و اعتبار بنیادی ترین عقاید ما پرس و جو می کند. چون چنین است پس یک مفهوم اساساً مورد اختلاف است.»

اینکه اشاره شد شرایط سیاسی و اجتماعی، در تحدید معنا و واژه ایدئولوژی و قلمرو دلالت آن، دخالت دارد، به این لحاظ است که خود پدیده ایدئولوژی و مفهوم آن نیز در شرایط ایدئولوژیکی پا به میدان گذاشته است. چنانچه ایگلتون، (Eagleton) بر این اعتقاد است:

«مفهوم ایدئولوژی دقیقاً در شرایط ایدئولوژیک پا به عرصه وجود نهاد.»

در این رابطه مک للان نیز می نویسید: «ایدئولوژی ثمره دگرگونی های اجتماعی و سیاسی و فکری است که پیامد انقلاب صنعتی بوده اند: گسترش آرمان های دموکراتیک، سیاست جنبش های توده ای، و نیز این فکر که چون ما دنیا را ساخته ایم پس قادریم که آن را از آن بسازیم.»

«یورگن هابرماس» (Jurgen Habermas) فیلسوف اجتماعی آلمانی نیز با توجه به اینکه یک رویکرد انتقادی نسبت به ایدئولوژی دارد بر این باور است که نقد و انتقاد از ایدئولوژی نیز با پشتوانه یک ایدئولوژی دیگر ممکن و میسر می گردد. لذا نقد از ایدئولوژی همزمان با رویکرد قبلی نسبت به ایدئولوژی دیگری محقق می گردد. بر همین اساس وی تأکید می کند که پیدایش ایدئولوژی ولو در کسوت نقد ایدئولوژی باشد، در بستر و شرایط ایدئولوژی تحقق می یابد.

«ایدئولوژی در مفهوم محدود آن. .. با هویدا شدن در کسوت علم جدید و نیر کسب مشروعیت به واسطه انتقاد از ایدئولوژی جایگزین مشروعیت های سنّتی قدرت شدند [در واقع یک همزمانی میان ایدئولوژی ها و انتقاد از ایدئولوژی وجود دارد].»

از این روی بشر حتّی در انتقال از تاریخی به تاریخ دیگر همواره از یک ایدئولوژی به ایدئولوژی دیگر منتقل می شود. لذا ایدئولوژی به عنوان نظام اعتقادی و فکری معطوف به عمل در تحوّلات و دگرگونی های تاریخی حذف شدنی نیست.

«نظام باورهای دیروز راه را برای نظام باورهای امروز به آرامی و بدون ایجاد وقفه هموار می سازد. یعنی اسکلت و چارچوب جهان بدون تغییر باقی می ماند یا اندکی تغییر می کند. یک بحران تاریخی هنگامی روی می دهد که دگرگشت جهان به شرح زیر می باشد. جهان، نظام باورهای متعلّق به نسل پیش، راه را برای وضعیتی از اندکی هموار می سازد که انسان بدون این باورها و در نتیجه بدون جهان است. انسان به حالتی برمی گردد که نمی داند چه کند چون عملاً نمی داند درباره جهان به چیز بیندیشد.»

از این روی با توجه به جایگاهی که ایدئولوژی در تاریخ زندگی بشر ایفاء می کند لازم است وضعیت ایدئولوژی به عنوان یک پدیده سیاسی و اجتماعی روشن گردد بر همین اساس بعضی از اصطلاح ها و واژه ها سیاسی و اجتماعی برای اینکه ابهام معنای و مفهومی آن روشن گردد می توان تا تشریح وعیت تاریخی آن بار معنی و مفهوم آن را و سیر تحول آن بیان کرد. به همین خاطر واژه و اصطلاح ها را از حیث پیشینه تاریخی به دوره تقسیم کرد. 1. تاریخ عمومی و مفهومی اصطلاحات به لحاظ محتوای پدیده های سیاسی و اجتماعی؛ 2. دیگری تاریخ خاص آن به لحاظ جعل اصطلاح و وضع اصطلاح جدید. واژه ایدئولوژی نیز به عنوان یک پدیده سیاسی و اجتماعی به دو مرحله تاریخی قابل تقسیم است: 1. تاریخ عمومی ایدئولوژی؛ 2. تاریخ و پیشنه خاص و دوره خاص آن با توجه وضع جدید که با معنی خاص به خود گرفته است.

1. تاریخ عمومی و مفهومی ایدئولوژی در غرب
می توان گفت دوره عمومی ایدئولوژی به لحاظ محتوای واژه ایدئولوژی به قدمت تاریخ بشر امتداد دارد. یعنی بشر در هیچ دوره ای از تاریخ خالی و عاری از یک ایدئولوژی در حیات اجتماعی خود و حتی در حیات فردی خود نبوده است. محمد سبیلا می نویسد: از آنجایی که منظور از ایدئولوژی، عقیده همگانی، شخصی درباره مسایل اجتماعی است بر گونه ای عقیده یقینی اتکا دارد. آنچنان که موضع گیری عملی ناشی از این عقیده به دفاع از آن و فداکاری از جان و مال در راه آن منتهی می شود. بنابراین تاریخ پدیده ایدئولوژی به قدمت انسان است و درگیری ایدئولوژیک با دوام آدمی ادامه می یابد.

یعنی به هر مرحله از تاریخ زندگی و حیات اجتماعی و سیاسی بشر دست بگذاریم، خواهیم دید که دارای یک سلسله افکار و اندیشه ها معطوف به عمل و یک نظام اعتقادی منسجم هستند که در شرایط گوناگون، عمل و موضع گیری خاصی را توصیه می کند؛ لذا ایدئولوژی با توجّه به ویژگی کلّی آن که همه تعاریف ایدئولوژی بر آن اتفاق دارند که در هر مرحله تاریخی حضور دارد. از این طریق است که موجبات تغییر و تحولات تاریخی فراهم می گردد و موجب کنش تاریخی، حرکت تکاملی تاریخ بشر می گردد.

چنانچه گی روشه (Guy Rocher) در بررسی عوامل تغییرات اجتماعی با بیان اینکه ایدئولوژی که همانند یک سیستم، می تواند پدیده ای استراتژیک باشد؛ ایدئولوژی را ابزار کنش تاریخی تلقی می کند، و می نویسد: «این سیستم (ایدئولوژی) به عنوان هدف، تشریح یک وضعیت و موقعیت اجتماعی و همچنین جهت دادن به کنش تاریخی را نیز به عهده دارد. ایدئولوژی را می توان ابزار کنش تاریخی محسوب نمود.»

در همین راستا «جان پلامناتس» نیز بر مطلب فوق تأکید می ورزد و می نویسد: «جوامع بدوی نیز دارای اعتقادات و افکار و اندیشه های بودند که عملشان و موضع گیری آنها را معین و توجیه می کرد. در جوامع بدوی اگر اعتقادات مربوط به رویداد طبیعی نیز ماهیت ایدئولوژیک دارند ولی البته نه به این معنا که نتوانیم اعتقادات ایدئولوژیک را از غیر ایدئولوژیک در چنین جوامعی تفکیک کنیم.»

با این بیان روشن می گردد که ایدئولوژی به لحاظ محتوا و حقایق منطوی در آن، نمی تواند در تاریخ و دوره های سپری شده تاریخ حضور فعال نداشته باشد. ولو اینکه حضور این محتوا و حقایق ایدئولوژیکی در دوره گذشته همراه با واژه ایدئولوژی و اصطلاح آن نباشد. اساساً تعریف و هویت حیات و زندگی بشر با این سنخ از حقایق ایدئولوژیکی روشن می گردند.

«خوسه ارتگای گاست» در رابطه نفس باور و اعتقادات می نویسد: «انسان بدون باور و اعتقاد وجود ندارد. بخواهیم با نخواهیم زندگی کردن یعنی باور داشتن اعتقادات و باورها به چیزی درباره جهان و درباره خویشتن. .. جهان و اعتقادات ما نسبت به جهان حسّ جهت یابی ما را تشکیل می دهند. و سمت و سوی ما را تعیین می کنند. همچون قطب نمایی جهت حرکت ها و اقدام های ما را مشخص می سازند.

آن نظام باورها، آن جهان، همچون نقشه ای به انسان امکان می داد با نوعی احساس امنیت در چارچوب پیرامون خویش حرکت کند. اما اکنون آن نقشه را ندارد و بنابراین احساس می کند در بن بستی گرفتار آمده، ره گم کرده ای است که نمی تواند به کدام سو برود به این سو و آن سو می رود، اما نظم و ترتیبی در کارش نیست.»

1. زندگی هر فرد با اعتقادات اساسی معینی در باره جهان و جایگاه انسان در این جهان آغاز می شود. از اینها آغاز می شود. و در میان اینها جریان می یابد؛

2. هر زندگی در محیطی جریان می یابد که شامل مهارت فنی به درجات کم و بیش یا کنترل بر محیط مادی است. در اینجا با دو کارکرد همیشگی و دو عامل بنیادین و ضروری در زندگی آشنا می شویم که تأثیری دو جانبه بر همدیگر دارند ایدئولوژی و تکنیک (مسلک و فن)

به هر روی با ورود واژه ایدئولوژی و مفهوم آن بر ادبیات سیاسی و اجتماعی ما شاهد تلقی ها و نگاه های متفاوتی نسبت به آن هستیم لذا در بررسی و تتبّع بستر و خاستگاه اجتماعی و سیاسی مفهوم ایدئولوژی نیز نمی توان تاریخ دقیق تعیین کرد و بر آن پای فشرد. چرا که به گفته آنتونی آربلاسترد (Anthony Arblaster)

تعیین تاریخ برای آغاز چیزی به کلیت یک ایدئولوژی یا چنین فکری مسلماً کاری بیهوده است. در تاریخ بشر، انفصال های مطلق، اگر اصولاً چنین چیزی باشد، نادرست است کسانی که در پی خاستگاه و ریشه های حوادث بر می آیند، غالباً خود را ناگزیر از بازگشت هر چه بیشتر به گذشته می یابند.

طبعاً در این نوشتار برای بیان خاستگاه ایدئولوژی ناگزیریم جهت بیان اجمالی به خاستگاه تاریخی ایدئولوژی بازگردیم. اگرچه نتوان تاریخ قطعی بر آن معین کرد، ولی تلقی و بار مفهومی خاصی که فعلاً از واژه ایدئولوژی به ذهن تبادر می کند. قطعاً خاستگاه و ریشه تاریخی، اجتماعی و سیاسی معینی دارد. لذا در بیان خاستگاه ایدئولوژی، ایدئولوژی در معنای عام که به نظام باورها و باید و نبایدها اشاره دارد می پردازیم، بلکه به بیان خاستگاه ایدئولوژی در معنی جدید که محصول عصر تجدد و روشنگری می پردازیم.

1 - 1. دین و ایدئولوژی قبل از تکوین سازمان کلیسا
در رابطه با تاریخ دین و ایدئولوژی در غرب بدو صورت می توان به قضاوت نشست. 1. یکی اینکه ایدئولوژی را به لحاظ ظرفیت ها و قابلیت های دین مسیحی. از متن آن جستجو کنیم. 2. دیگر اینکه ایدئولوژی را به لحاظ اینکه دستگاه حاکم مسیحی و سازمان کلیسا به دین مسیحی بسته و بر آن تحمیل کرده مورد بررسی قرار دهیم. شکل اول را می توان تحت عنوان ایدئولوژی دینی به بحث و بررسی قرار داد. شکل دوم آن را به عنوان دین ایدئولوژیک مورد توجه و بررسی قرار داد.

روشن است که فرق عمده ای در بین این دو نوع وضعیت وجود دارد.

1 - 1 - 1. ایدئولوژی دینی در دین مسیحیت
وقتی بحث از ایدئولوژی دینی در غرب مسیحی می شود به این معنا است که می خواهیم خاستگاه ایدئولوژی را از دین و متن دینی جویا شویم. بدین معنا که آیا می توان از متن دین مسیحیت در دوره قبل از تشکیل دستگاه حکومتی، نظامی از بایدها و نبایدها و توصیه های ایدئولوژیکی در حوزه های اجتماعی و سیاسی سراغ گرفت؟

آیا دین و متن دینی، به دور از تفسیر و تأویل گمراه کننده، می تواند اقتضای ایدئولوژی داشته باشد یا نه؟ از این روی بحث از ایدئولوژی دینی مورد نظر در دین مسیحی، در سده های اولیه مسیحیت، پیگیری و مورد تتبع قرار می دهیم. که آیا دین مسیحی در سده های اول دارای رویکرد ایدئولوژیکی می باشد یا نه؟

2 - 1 - 1. وضعیت دین مسیحی در سده های اول
به اعتقادات بسیاری از پژوهشگران تاریخ، دین مسیحیت در قرن های اولیه میلادی در غرب یک دین بسیار درونگراست و در آن بیشتر به بعد اخلاقیات و معنویات و رابطه درونی فرد دیندار توجه می شود. بدین خاطر از جمله دین هایی بسیار آخرت گرا می باشد که در مقاطعی از تاریخ مسیحیت به رهبانیت منزوی، منتهی می شود. «هنری لوکاس» (Lucas. Henry S) در تاریخ تمدن خود، رهبانیت را به سه مرحله تقسیم کرده که یک مرحله از آن را بسیار دنیاگریز می داند که در روش زندگی خود ریاضت جویی و گوشه نشینی را پیشه کرده است لذا با نگاه اجمالی به تاریخ دین مسیحی به راحتی می توان دنیاگریزی و حتی دنیاستیزی را از آن فهمید. «وایت هِد» (Whitehead) در رابطه با روحیه انزواطلبی و رهبانیت پیشگی مسیحیت اولیه می نویسد:

عظمت مسیحیت - یا عظمت هر مذهب ذیقیمتی - از آیین اخلاقی موقت، آن تشکیل شده، بانیان مسیحیت و پیروان ایشان بر سر مسیحیت سخت معتقد بودند که پایان جهان بسیار نزدیک است. نتیجه آن بود که با جدی شورانگیز لجام دریافت های اخلاقی مطلق خود را، در مورد آرزو رها می کردند بی آنکه درباره بقاء و حفظ جامعه بیندیشد. سقوط جامعه بر ایشان قطعی و نزدیک به وقوع بود.

در همین رابطه نیز هنری لوکاس اشاره می کند که نگرش آنجهانی و سرشت آنجهانی مسیحیت آن را به بی اهمیتی و بی تفاوتی نسبت به امور این جهانی و زندگی دنیوی سوق داده بود وی می نویسد:

نگرش مسیحیان سرشت آن جهانی داشت، مسیحیان امور این زندگی را بی اهمیت می شمردند و در پی آن بودند که راه بهشت را سپری کنند. از آنجا که مسیحیت اولیه با این روحیه و طرز تفّکر در تعارض و کشمکش با دین های باستانی یونان و روم قرار گرفته بود از سوی آنها نیز مورد اذیت و سختی قرار گرفته بود. لذا:

برای اینکه بدانیم چرا مردم یا مسیحیان این قدر سخت رفتار می کردند، باید توجه داشته باشیم که دین در دنیای یونانی و رومی، بیشتر یک امر سیاسی بود و خود کشور شهرها رواجگر پرستش دینی بودند. از سوی دیگر مسیحیت در سرشت خود دینی اخلاقی بود نه سیاسی.... با این فهم اولیه از دین مسیحی صدر اول نمی توان هیچ نوع گرایشی ایدئولوژی اندیشی را از دین مسیحیت اراده کرد.

3 - 1 - 1. دین مسیحی و عدم اقتضاء تلقی حداکثری از ایدئولوژی
قبل از اینکه به بیان نسبت دین و ایدئولوژی در معنای جدید در غرب وارد شویم، لازم است روشن شود که با چه تلقی و برداشت از ایدئولوژی وارد بحث دین و ایدئولوژی در غرب می شویم، با یک تعریف اجمالی می توان محلّ نزاع را در بحث روش کرد.

در این قسمت بحث وقتی گفته می شود متن صریح مسیحیت، هیچ توصیه ایدئولوژیکی ندارد به این معناست که در این متون، نمی توان، هیچ گرایش را به امر برنامه اجتماعی و سیاسی و اقتصادی را در آن دید. از این روی متون دینی مسیحیت اقتضای نسبت به تشکیل، یک ساختار حکومتی از نوع دینی را ندارد، و از ارائه یک نوع نظام عقیدتی معطوف به جریان عمل اجتماعی و سیاسی و اقتصادی عقیم می باشد خوسه ارتگای گاست، فیلسوف اسپانیایی در یک بیانی وضعیت تفکر مسیحیت سده اول و نوع نگاه انسان مؤمن مسیحی را اینگونه تفسیر می کند.

در نظر انسان مؤمن مسیحی، جهان یعنی این جهان و طبیعت جاذبه ای ندارند بدتر از آن اینکه توجه بر طبیعت به راحتی انسان را به این اعتقاد متمایل می سازد که طبیعت چیزی دائمی و کافی است، و آنگاه انسان به دام دیده گاه این جهانی می افتد و در آرزوی آن است که با آن دیدگاه و از آن زاویه به زندگی ادامه دهد. از همین جا به علت تحقیر همه مشغله های این جهانی مثل سیاست، اقتصاد، و علوم توسط مسیحیت سده اول میلادی پی می بریم. روح و خدا تنها چیزهای براستی واقعی در نظر آن مسیحیان بودند.

از این روی مسیحیان در نگرش خود نسبت به امور دنیوی، ترقی اجتماعی را مورد بی مهری قرار دادند. با پذیرش طرد آدم و حوا از بهشت و هبوط آنان به زمین این عقیده بودند که بهترین دوره تمدن انسانی به دوره گذشته منحصر می باشد. دیگر چنین دوره از زندگی انسان تحقق نخواهد یافت.

به عقیده مسیحیان هرگز در سیاره ما اوضاع به بهشت دینی نزدیک نخواهد شد. به طور کلی مسیحیان حتی مردم را به اصلاحات دنیوی امیدوار نمی گردند. زیرا بیم آن داشتند که هر گونه دلبستگی به دنیا مانع فلاح معنوی انسانی شود. پس به جای طرح نظریه ترقی دنیوی دم از مراحل تکامل اخروی زدند - تکاملی که پس از نابودی زمین و رستاخیز انسانها (که به عقیده آنان امری قریب الوقوع است) دست نخواهد داد. این اعتقاد بر نابودی زمین و حشر مردگان مانع هر گونه امید و انتظار ترقی این جهانی می شود. ما وقتی می توانیم به نظریه اجتماعی دل می بندیم که زندگی این جهانی و استمرار تمدّن انسانی را طولانی فرض کنیم....

زیرا مایه های درون دینی و ظرفیت و قابلیت های موجود دین مسیحی، توان تولید یک سیستم نظامند اندیشه و عمل را نداشت که بتواند با توجه به آن سیستم، جریان عمل و رفتار و کردار این جهانی و دنیوی انسان را سرپرستی و هدایت کند.

با نقل قولی که از اندیشمندان غربی در رابطه با مسیحیت اولیه نقل شد این امر روشن و واضح می گردد که با اعتقاد بر اینکه این جهان بقاء ندارد و در انتظار پایان بسر بودن آن به گونه ای که گویا هر لحظه با پایان جهان نزدیک می شویم. چگونه می توانست در صدد ارائه نظام فکری و اندیشه معطوف به جریان عمل در عرصه اجتماع و سیاست باشد. در این رابطه بارنز و بکر (Becker. Barnes) ضمن تبیین تاریخ اندیشه اجتماعی جامعه غرب به جریان و تاریخ اندیشه دینی مسیحیت می پردازد: لذا با این تلقی که دین مسیحی یک دین اخلاقی است، آرمان اخلاقی عیسی را بر دو اصل استوار می داند. 1. وجود عام خدا 2. عظمت نامحدود نفس انسانی بر این اساس خدا هست و در همه جا هست و همه انسانها جزو اویند و از این رو افراد باید خود را گرامی دارند و وابسته افراد دیگر بدانند.

محبّت باید افراد را به یکدیگر پیوند دهد و هر کس را به همه پیوند دهد. ایشان با بیان فوق بر این باور هستند که این آرمان اخلاقی عیسی نمی تواند روابط پیچیده اجتماعی را با این دستورات ساده تنظیم و تعدیل کند. لذا درباره دولت وظایف آن خاموش است. به گونه ای که این دین زندگی اقتصادی را با اکسیر اخلاقی خود تبیین می کرد.

عیسی همچنانکه نظریه ای درباره جامعه نیاورد، خود، نیز در بند ساختن اجتماع یا فرقه ای نبود، آنچه او می جست، ملکوت خدا و حکومت خدا در زمین بود و حکومت خدا در زمین، با نظام اجتماعی جدیدی همراه خواهد بود. اما این نظام، نظامی الهی است و آن را با دولت یا جامعه یا خانواده کاری نیست.

این رویه اخلاقی و سرشت آنجهانی به گونه ای است که حتی پاسخ ها به پرسش های جهان شناختی و علمی را با تمسک به اصول اخلاقی و اعتقادی خشک می جوید و آن را از زاویه و منظر ماوراء طبیعه می پردازد. این دریافت های اخلاقی جزء، عبارتند از بکار بردن اصول ماوراء طبیعه به منظور تعیین روش علمی و عرف....

اگر چه بر آگاهان تاریخ مسیحیت پنهان و پوشیده نیست که چنین طرز تفکری را بر مسیحیت اولیه نسبت به وضعیت این جهان و جامعه را می توان ناشی از تأثیرپذیری عمیق از اصول فلسفی افلاطون دانست که اگوستین قدیس به طرز ماهرانه ای آن را در نظام فکری مسیحیت گنجاند و موجب دگرگونی فکری و فلسفی در دستگاه اندیشه مسیحیت شد، وایت هِدْ در این رابطه می نویسد: سنّت آمیخته افلاطونی و مسیحی، در دست عالمان دین، چه در قرون وسطی، چه در دوره اول خفقان آن سنّت به طور شدیدی به سوی جنبه مذهبی صوفیانه خود می گرائید. این سنت این جهان را به شیطان وامی گذاشت و اندیشه را به دنیای دیگر و زندگی بهتری متوجه می ساخت.

به طور فرضی این اصل، مسیحیت قرون وسطی را رنگی خاصّ بخشید اما عملاً همواره مردم مسیحی وسوسه می شده اند که این تجربه بلافصل جهان هستی را به عنوان جهاد از دست رفته رها کنند.

لذا این تأثیرپذیری دین مسیحیت از تفکر و فلسفه یونانی موجب تأسیس تفکر و اندیشه تازه ای گشت که نوع عمل و رفتارها انسان مؤمن را از آن منظر مورد توجیه و توصیه قرار می داد. لذا مفاهیم دینی دین مسیحیت برای پذیرش چنین تفکری لازم بود مورد تأویل و تأمّل مجدّد قرار گیرد که به دنبال خود طبعاً یک دستگاه فکری و نظامی عقیدتی خاصی را ناظر بر رفتار و اعمال توده ها بود تولید کرد.

به یک معنا ایدئولوژی دینی آن عصر می توان تلقی کرد هر چند چنین نظام فکری و عقیدتی به معنی ارائه یک نگاه فعّالانه به عرصه زندگی و حیات اجتماعی و سیاسی نبود بلکه یک دستگاه فکری بر آن حاکم بود که، با توجه به رویکرد آن جهانی محض یک وضعیت انفعالی را نسبت به کنش های افراد در پیش گرفته آن را مورد توجیه و اقناع عمومی قرار می داد. بر همین اساس با ورود تفکر یونانی رخنه آن در اندیشه مسیحی به تدریج ایدئولوژی دین جهانی یونانی در آن رسوخ می کند زیرا که اساساً تفکر یونانی، تفکر این جهان بوده و است گاست این وضعیت را چنین بیان می کند:

لازم بود همه مفاهیم قدیمی مجدداً مورد تأمل قرار بگیرند و کنار نهاده شوند، ایدئولوژی تازه ای بنا نهاده شود که از همان آغاز اصالت داشته باشد. درست در همان ساعات شکل گیری تفکر مسیحیت حجم عظیم و ظریف ایدئولوژی یونانی بر آن فشار آورد و متلاشی اش کرد. به بیان دقیق تر، اگر در میان یونانیان باستان متفکری به نام افلاطون وجود نمی داشت، مسیحیان نخستین سده های میلادی شاید می توانستند دایره شهود و الهام خویش را گسترش بخشند و خود را در برابر ایدئولوژی این جهانی یونانیانی که به یاری چشمان و دستهای خویش می اندیشیدند مصون دایمی سازند«.

4 - 1 - 1. دین مسیحی و اقتضاء تلقی حداقلی از ایدئولوژی
بعد از اینکه روشن شد در دین مسیحیت اولیه ایدئولوژی در معنای وضعیت فعّال وجود ندارد. حال، سؤال می شود و جای سؤال هست که توده های دیندار آن عصر که با مفاهیم دینی و اخلاقی مسیحی حشر و نشر داشتند. و در عین حال، در یک جامعه ای زندگی می کردند که از مسائل سیاسی و اقتصادی بریده نبودند. چگونه دینداری آنان با وضعیت نظام های سیاسی، اقتصادی، آن عصر قابل جمع بود؟

یعنی تسلیم شدن یا سازگار بودن با شرایط و هنجارها و ناهنجارئی سیاسی و اجتماعی آن عصر نمی توانست بدون توجیه عقیدتی و فکری باشد به نظر می رسد و در این برهه از تاریخ مسیحیت غرب افراد جامعه از توجیهات دینی و تبیین های مذهبی برگرفته از نظام فکری و عقیدتی آخرت گرا دنیا ستیز دین مسیحی، شدیداً متأثر شده و موضع اقناع و تبکیت را (که از ویژگی های ثابت ایدئولوژی هاست) نسبت به شرایط و موقعیت های پیش آمده خود داشتند. به گونه ای که سلطه حاکمان اعم از سلطه دستگاه کلیسا یا امپراطوری آن عصر را به راحتی می پذیرفتند.

در نتیجه توده ها در هر شرایطی حتی در شرایط ظلم و ستم می توانستند به نفع دستگاه سلطه توجیه شوند. در این مرحله نظام عقیدتی آخرت گرای مسیحیت یک نظام فکری منفعل و یک ایدئولوژی دینی منفعلانه را داراست این نوع توجیه و تبیینی که از سوی حاکمان مسیحی و یا امپراطوری ها القاء می شد. هر مؤمن مسیحی را نسبت به وضعیت پیش آمده و حوادث و دگرگونی های اجتماعی و سیاسی پیرامون خود، در راستای اهداف دینی مورد توجیه قرار می داد. در نهایت به نفع روابط سلطه حاکمان مسیحی و امپراطوری منتهی می شد.

این تا بدان پایه برای مسیحیان صدر مسیحیت واقعیت داشت که مسیحی مؤمن زندگی را منحصراً در انطباق خویش با خدا می دانست. از این رو، همه امور و مشغله های دنیوی بی معنا تلقی می شدند. و تنها ارزشی که بر آنها قائل می شدند آن بود که امور مشغله های مزبور سازشی اندهبار با ضعف آدمی تلقی می کردند....

از این روی ارباب کلیسا با توجیه اینکه حکومت و حاکمیت امپراطوران، ابزار جریان اراده الهی است، توده های دیندار را به تبکیت و سکوت نسبت به فرامین حاکمان وادار می گردند.

پولس مانند رواقیان که دم از قانون طبیعی جهانگیر می زدند و وضع خود را به اعتبار آن محترم می شمردند و وضع موجود جامعه و دولت قاهر روم را پذیرفت و به نام آنکه مجری اراده خداست، ستوده، هر نفسی باید از قدرت های اعلی فرمان برد، زیرا هیچ قدرتی نیست که از آن خدا نباشد و قدرت هایی که هستند، از جانب خدا مقرر گردیده اند. پس بر حکومت و مالکیت و طبقات اجتماعی ایرادی نیست، مسیحی باید از اعتراض و انقلاب اجتماعی و تغییر زندگی روی گرداند و از مقامات دنیوی و مشاغل بت پرستان روی کنار گیرد.

این نوع ایدئولوژی را حتی در کوچک ترین اجتماعات بشری نیز می توان دید. ولو در تحت عنوان ایدئولوژی نباشد ولی در دستگاه دینی این گونه ایدئولوژی، عنوان دینی و رنگ دینی به خود می گیرد. وایت هِدْ در این رابطه می نویسد:

در هر جامعه بشری یک عقیده اساسی که تمامی جزئیات جنبدگی را به رنگ خود درمی آورد. عبارتست از تصور کلّی وضع افراد آن بدون در نظر گرفتن هیچ گونه فضیلت و مزیت خاصّ آن افراد... ظمناً قدرت مهم هوشمندانه ای موجود است شامل تمیز جزئیات خصوصیات و حکم صحیح یا غلط و زیبا یا زشت و خوب و بد در واقع اشاره وایت هِد، به این است که توده ها و مردم سعی می کنند رفتارها و کردارهای خود صبغه اعتقادی و ایدئولوژیک ببخشند. زیرا دین تصور کلی و معیتی را نسبت به هستی و موقعیت انسان در هستی و جهان را بیان می کند، انسان با تمسک به کلی ترین تصویر از حیات و هستی خود، جزئیات زندگی به این معنا رنگ ایدئولوژیکی می بخشد.

در هر حال در مورد ایدئولوژی دینی به معنای اول (تلقی حداکثری) نمی توان از دین رهبانیت گرای مسیحیت، انتظار ایدئولوژی اندیشی در معنای اکثری آن داشت. زیرا گفته شد که دین مسیحیت اولیه، نسبت به وضعیت زندگی این جهانی و جامعه بدبین بود. و این نوع تلقی از ایدئولوژی (حداقلی) در دستگاه مسیحی، چنانچه تاریخ بر آن گواهی می دهد باعث شده وضعیت به نفع سلطه حاکمان به کار افتد.

لذا این گونه تفکر و نظام اندیشه مسیحی قدرت بسیج سیاسی توده ها و قدرت تغییرات اجتماعی و سیاسی را نمی توانست داشته باشد. بلکه افیون توده ها بود. از آن رو نمی توان از طرز فکر فوق انتظار زایش و انقلاب های بشری بر علیه وضعیت ظالمانه داشت. کارل کاتوسکی در این رابطه در تحلیل بنیادهای مسیحیت وضعیت رویکرد آن جهانی توده های مؤمن را این گونه ترسیم می کند. که هر روز توشه برداشتن برای ماندن در جهان دیگری در قبال کوشش و تلاش برای بدست آوردن لذت های این جهانی اهمیت بیشتری می یافت.

ملکوت الهی جانشین و جایگزین ثروتمندان این جهان می شد. ایشان دست یابی به چنین ملکوتی را این گونه تفسیر می کند. مردم و شهروندان قبلاً سه راهنمای مشخص و قابل اعتماد در الگوی رفتارهای خود داشتند. این سه الگو و راهنما عبارت بودند از سنّت، اراده عمومی، احتیاجات، امّا در صدر مسیحیت این راهنماها در دسترس نبود و سنّت به شبح بی جانی تبدیل شده بود مردم نیز نسبت به نیازمندی اجتماعی بی تفاوت شده بودند.

لذا افراد در فکر منافع شخصی خود بودند. در مقابل انبوهی از اعتقادات و روابط جدیدی که بنیادهای جامعه را دچار دگرگونی کرده بود احساس ضعف و ناتوانی می گردند از این رو در جستجوی تکیه گاه و تعالیمی بودند که راه رسیدن به ملکوت الهی آشکار کند. کارل کاتوسکی در ادامه تحلیل خود در ضمن بیان فوق سوء استفاده و بهره برداری امپراطوران روم از این نوع اعتقادات را به نفع روابط سلطه خود یادآور می شود وی می نویسد:

فرد که در فکر منافع شخصی خود بود، در مقابل سیل عقاید و روابط نوینی که در کار دگرگونی بنیادهای جامعه بودند، احساس عجز و ناتوانی می کرد، و از این رو در جستجوی تکیه گاه و تعالیم و آیینی بود که حقیقت و فلسفه راستین زندگی را به او بیاموزد و راه صحیح دست یابی به ملکوت الهی را برملا سازد گروه وسیعی بر آن شدند که این اجتماع را برآورند.

همیشه وقتی که ضرورت نوینی در جامعه رخ می نماید، افراد متعددی برمی خیزند تا پاسخگوی این (احتیاج و ضرورت) باشند. از این رو، اشاعه اخلاقیات فردی آغاز شد. در چهارچوب این اخلاقیات فرد می توانست بدون تغییر جامعه، خود را به مأمنی فراتر از جامعه رسانده و شهروند جهانی برتر گردد. [پس] آنها به وکیل و معلّم اخلاق تبدیل شدند. از این رو، امپراطوری روم در هر دو این زمینه ها، دست آوردهای غنی حاصل کرد.

رومی ها در تدوین رساله و خطابه در باب بیهودگی مال دنیا و همچنین در تنظیم تبصره های قانونی برای حفظ این جیفه بی ارزش، ید طولانی یافتند. خطبه سرائی در وصف تهذیب اخلاق و جعل اصول و حکایاتی در مدح اخلاقیات پارسایانه رواج فراوانی یافت، و انجیل ها در واقع چیزی جز مجموعه ای از این اصول و حکایات نیستند. البته نمی توان این دوره را صرفاً بر اساس خطبه های اخلاقی اش قضاوت کرد. بدون شک، اخلاقیات جدید آن زمان که این دنیای دون را تقبیح می کرد، پاسخ گوی ضرورت های روانی زمانه بود.

ادامه دارد...

نظر شما