موضوع : نمایه مطبوعات | پگاه حوزه

شرحِ خواب های گمشده

مجله  پگاه حوزه  06 بهمن 1380 شماره 37 

نویسنده : شفیعی، سید ضیاءالدین
چند غزل از سید ضیاءالدین شفیعی

اشاره:
از «سید ضیاءالدین شفیعی» افزون بر سه مجموعه شعر - «شرح خواب های گمشده»، «برگونه ی ماه» (برای نوجوانان) و «برگزیده ی شعرها» (نیستان) - چند کتاب دیگر با نام های «سرود مرد غریب» - «دیدار صبح» - «پشت به سایه ها و صداها» به چاپ رسیده است که گره خوردن به شاعرانگی ذهن و زبان در کنار نگاه دردمندانه و حساس به انسان و جامعه فصل مشترک همه ی این آثار را رقم می زند.

در پهنه ی شعر - اما - توفیق «سید ضیاءالدین شفیعی» را باید در شعر نو و غزل های امروزی اش سراغ گرفت که نشان از توانمندی و بالندگی او دارد.

غزل خورشید و باران
زمین گهواره ای کابوس های تلخ انسان بود

زمان چون کودکی در کوچه های خواب حیران بود

خدا، در ازدحام ناخدایان جهالت گم

جهان در اضطراب و ترس، در آغوش هذیان بود

صدا، در کوه های گیج می پیچید بی حاصل

سکوتی هرز سرگردان به صحرا و بیابان بود

نمی رویید در چشمی به جز تردید و وهم و شک

یقین - تنها - سرابی در شکارستان شیطان بود

***

شبی رؤیای دور آسمان در هیئت مردی

به رغم فتنه های پیش رو در خاک مهمان بود

جهان با نامش از رنگ و صدا سیراب شد آخر

محمد واپسین پیغمبر خورشید و باران بود

غزل سلام
پاشیده اند عطر دعا باز در زمین

آنک دوباره، قافله ی ناز در زمین

صبح و سلام می رسد از آسمان ببین

آورده اند یک سحر آواز در زمین

هر شب هزارماه به ما سجده می برند

در حسرت شکفتن یک راز در زمین

رازی که یک سپیده دم از سینه ی علی

بر لب رسید و رفت به اعجاز در زمین

گفتند «او نشانی شب های قدر بود»

گفتیم «مانده روزنه ای باز در زمین»

***

شاید شبی بشارتی از آسمان رسید

چون یازده نشانی پرواز در زمین

غزل اندوه
نوشید خاک تشنه اندوه صدایت را

پیمود چشم آسمان سمت دعایت را

گم کرد دستاس زمین در گردشی غافل

دستان با تقدیر چرخش آشنایت را

می چرخد این دستاس خالی بعد از آن بی خود

می جوید از انسان گندم گون خدایت را

می پرسد از خود در سکوت نیمه شب هایش

راز بقیع و راز ظهر کربلایت را

یک صبح بعد از آن شب سنگین زمان گم شد

برشانه می بردند مرد خطبه هایت را

***

دنیا به تنها مرد باقی مانده محتاج است

مردی که در خود دارد اندوه صدایت را

غزل بی پناهی
اگر باران نمی رویاند نامت در نگاه من

کجا حرمت نگه می داشت آتش بر گناه من

مرا - کز کودکی چشم تهیدستی ست - مهمان کن

به خوابی نورباران نگاهت، پادشاه من!

دخیل غرفه های استجابت می شود عمری

به امید شفاعت، دست های بی پناه من

به پا بوس ضریح مهربانی هات می آیم

غریبی می کند اما دل غرق گناه من

امیری کن، مگر بالا کند روزی سر خود را

دل حسرت نصیب و چشم های روسیاه من

تمام شعرهایم نذر نام مادرت، شاید

شود بر آستان بوسی درگاهت گواه من

غزل رنگین کمان
نسیمی می رسد از راه ویک نیزار غربت شعله ور می شد

شبی خاکستری در صبح نخلستان بیداری سحر می شد

چه میدان های مینی آسمان را با زمین پیوند زد، آن شب

چه عطری در فضا پیچید وقتی حجم آتش بیشتر می شد

خدا رنگین کمانی بود بین ما که در بارانی از آتش

به چشمِ آسمانمردانِ خاکی پوش کم کم جلوه گر می شد

خدا آنقدر پیدا بود در آیینه ی دل ها که بعضی را

تجلی آن قدر می داد، می دیدیم مفقودالاثر می شد

همان شب جبرئیل از آسمان هفتم آمد، ناز بفروشد

شبِ معراج دیگر بود، او این بار هم بی بال و پر می شد

پس آن گه ماه کم کم در شفق خوابید و صحرا از اذان پرشد

و ما دیدیم چشمان سحر از شوق این دیدارتر می شد

نظر شما