موضوع : نمایه مطبوعات | پگاه حوزه

درآمدی بر دکترین تطبیقی وحدت حوزه و دانشگاه در استراتژی فرهنگی نظام

مجله  پگاه حوزه  06 بهمن 1380 شماره 37 

در کالبدشکافی وحدت میان حوزه و دانشگاه دو گزاره ی علم (Science) و دانایی (Knowledge) بیش از هر چیز دیگر در تبیین این وحدت به عنوان یک استراتژی فرهنگی نظام جمهوری اسلامی ایران جلب توجه می کند. به این مفهوم که نوع سازوکار دانشگاه و ساختار این نهاد مبتنی بر گزاره ی اول و علم گرایی محض است و از این جهت نیل به تکنیک، یا تاکتیک دارد.

اما ساختار حوزه - به ویژه ساختار سنتی آن که در نقطه ی مقابل ساختار مدرن دانشگاهی قرار داشته است - مبتنی بر گزاره ی دوم و معرفت و دانایی است که اگر مطلبی فهم نگردد و در اخلاق و کردار طلبه، یا دانش پژوه این نهاد عینیت نیابد، گویی که حاصل نشده است، از این جهت ساختار نهاد حوزه همواره نیل به استراتژی دارد. از این رو ظاهر افتراق و تفاوت بحث ناظر بر تفکیک و جدایی است و چنانچه اصل بر وحدت این دو گزاره ی متفاوت و متقابل قرار گیرد، علی القاعده می بایست یکی را بر دیگری تعمیم داد تا وحدتی به دست آید؛ لیکن شناخت مسئولیت و رسالت هرکدام از این دو نهاد، شناختی واقعی تر و فراتر از ظاهر متناقض را پدید می آورد، مبنی بر این که: جمله ی معروف حضرت امام(ره) که فرمودند: «تزکیه مقدم بر تعلیم و تربیت است»، دکترین استراتژی وحدت حوزه و دانشگاه است و عامل تزکیه همان عامل یافتن گمشده های آحاد انسان های پژوهنده و طالب علم است که آنان را به دانایی (Knowledge) رهنمون خواهد کرد.

تأمّل در مکانیزم های محتوایی حوزه و دانشگاه از منظر آسیب شناسی روش های حاکم بر ساختار آموزشی و تربیتی این دو نهاد پلی به سوی آینده برقرار می سازد تا این دو نهاد اصیل و عظیم علمی و فرهنگی کشور در سایه ی علم و حکمت به یک همزیستی متفکرانه و کارکردگرایی معرفتی دست یابند و این به معنای خروج از بن بست وحدت بین حوزه و دانشگاه است. آنچه در پی می آید گفت وگوی پگاه با دکتر «عباسی» از اساتید دانشگاه است که این بحث را از زوایای مختلف بازشناسی و موشکافی کرده است:

با تشکر و سپاس از جناب عالی به خاطر وقتی که در اختیار هفته نامه ی پگاه قرار دادید، امروزه در بحث از وحدت حوزه و دانشگاه، ما با یک مقوله ی فرهنگی مواجه هستیم. زاویه ی نگاه به این مقوله در استراتژی فرهنگی کشور ما چگونه است؟

استراتژی فرهنگی، یکی از استراتژی های چهارگانه ی هر کشوری است که به موازات استراتژی های سیاسی، اقتصادی و نظامی، تشکیل دهنده ی استراتژی امنیت ملّی یک ملت است. بنابراین لزوما امنیت هر ملت و هر جامعه ای وابسته به چهار ستون قدرت فرهنگی، قدرت سیاسی، قدرت اقتصادی و قدرت نظامی آنها می باشد. لذا با ورود به مبحث استراتژی فرهنگی، با چهار لایه ی فرهنگی برخورد می کنیم که عبارتند از:

1. لایه ی فرهنگ خواص و نخبگان (که به آن فرهنگ اختصاصی نیز گفته می شود)؛

2. فرهنگ عمومی (General Culture)؛

3. فرهنگ توده ای (فرهنگ عامه Public Culture یا فرهنگ انبوه Mass Culture)؛

4. فرهنگ خصوصی (Personality Culture).

فرهنگ نخبگان یا خواص، فرهنگ افراد محدود و مشخصی است که به طور عمده در کارکرد عملی شان فهمیده می شود. مطالبی که این دسته تولید می کنند بسیار محدود است، چون تولید فرهنگی این گروه، کار پرزحمتی است که ویژگی های پیچیده ای دارد. فرهنگ نخبگان محدودیت دارد و به سادگی نیز قابل تعمیم نیست و از نظر جامعه ی آماری نیز تعداد این فرهیختگان در هر جامعه ای و در هر عصر و قرنی محدود است.

پس می توان این گونه نتیجه گیری کرد که فرهنگ فرهیختگان و نخبگان، اقلیتی محدود از جامعه را تشکیل می دهد که نقطه ی مقابل آن فرهنگ عمومی است. نخیر، همان طور که ذکر شد، ما به جز فرهنگ نخبگان، دارای سه لایه ی دیگر؛ یعنی فرهنگ عمومی، توده ای و خصوصی هستیم که توضیح می دهم.

لایه ی دوم؛ فرهنگ عمومی است که کلیت و شمولیت (Universality) دارد و همه ی آحاد جامعه را دربر می گیرد؛ مانند چراغ قرمز که برای همگان نشانه ی توقف است، یا وجوب اقامه ی نماز در سن تکلیف که با فرارسیدن آن، دسته ای از وظایف بر عهده ی فرد قرار می گیرد. بنابراین فرهنگ عمومی برای همگان، یکسان صدق می کند، و نیاز به آن، حکم نیاز به هوا برای زنده ماندن موجودات دارد.

اما فرهنگ توده ای؛ فرهنگ توده ها و فرهنگ عوام است که در برابر فرهنگ خواص، یا نخبگان قرار می گیرد. ذاتیات فرهنگ توده ای؛ عقلانیتی که خواص به دنبال آن هستند نمی باشد. مشخصه ی فرهنگ خواص، عقلانیت است و مشخصه ی فرهنگ توده ای، احساسات و عواطف؛ فرهنگی که قادر است 120 هزار تماشاگر را به یک استادیوم ورزشی بکشاند، یا بالاترین حمایت ها و تشویق ها را از یک هنرمند موسیقی پاپ، هنرپیشه و ورزشکار به وجود آورد، یا به یکباره فوتبالیستی؛ مانند زین الدین زیدان، 67 میلیون دلار قیمت بازی سه ساله اش در باشگاه رئال مادرید باشد (یعنی بالاتر از حقوق یک رییس جمهور، وزیر، استاد دانشگاه و...)

آیا سخن حضرت عالی بدان معناست که فرهنگ توده ای ضدعقلانیت است و نسبتی با اقلیت نخبه ی مورد نظر ما ندارد؟

ببینید منظور این است که در فرهنگ توده ای، احساسات حرف اول را می زند و عقلانیت برد کمتری داشته و اکثریت توده ها را به دنبال خود دارد. بنابراین مشخصا، ذاتیات فرهنگ توده ای این گونه است که نمی خواهد آحاد جامعه بالغ شوند، بلکه می خواهد ذائقه و تلقّی عموم، توده ای بماند و تعالی پیدا نکند. بنابراین وقتی از این زاویه نگاه می کنیم، نسبت فرهنگ عوام به فرهنگ خواص مشخص می شود؛ یعنی نسبت اکثریت است به اقلیت.

سخن از فرهنگ خصوصی به میان آمد. منظور جناب عالی از این فرهنگ چیست و چه ارتباطی بین این سنخ از فرهنگ با فرهنگ های دیگر وجود دارد؟

لایه ی چهارم فرهنگ، فرهنگ خصوصی است که فرهنگ شاخصه های یک فرد است. منظور از شخص، خصوصیت ها و شاخصیت های رفتار فرد است. این جا مؤلفه ی اساسی، تبیین یک نفاق است؛ یعنی بنده در جلوت خود یک گونه هستم - و به قول شاعر: چون به خلوت می روم آن کار دیگر می کنم. به بیان دیگر خصوصیات ظاهر ما در میان جمع یک جور است - و در خلوت به گونه ای دیگر. بنابراین هرچه قدر این نفاق در جامعه بیشتر باشد، مشکل فرهنگی بیشتر است. هرقدر آحاد یک جامعه، درونشان، یا بیرونشان، یا به عبارتی خلوتشان یا جلوتشان یکی باشد، فرهنگ آن جامعه، یکدست تر خواهد بود. در غرب این مسأله حل شده است؛ زیرا غرب اخلاق اجتماعی (Morality) را نفی کرده است. به عبارت دیگر، چون مبنای فرهنگ غرب لیبرالیستی است، امر و نهی دارد.

فرهنگ لیبرالیستی، فرهنگی است مبنی بر اباحه گری؛ یعنی جایی که محرّمات و مکروهات نهی نشود و مستحبات و واجبات، امر نشود، حد وسطی وجود دارد که همان مباح بودن است. بنابراین ذات لیبرالیسم؛ یعنی «اصالت اباحه».

و این که در فارسی لیبرالیسم «آزادی» ترجمه می شود اشتباه است. پس در غرب مشکل فرهنگ خصوصی حل شده است، چون اخلاق اجتماعی را نفی کرده اند و انسان هم براساس آنچه خودش تشخیص می دهد که چه چیز خوب است و چه چیز بد، سرنوشت خود را رقم می زند؛ لذا داخل و خارج زندگی اش یکی است و از این نظر در فرهنگ غرب، نفاق شخصیت یک مقدار کمتر است؛ البته انسان غربی از آن طرفِ بوم افتاده است.

من فکر می کنم که ارتباط بین آن سه فرهنگ قبلی با این فرهنگ اخیر، یعنی فرهنگ خصوصی مد نظر شماست و اگر اشتباه نکرده باشم آن سه فرهنگ نخبگان، عمومی و توده ای را در یک کفه و فرهنگ خصوصی را در کفه ای دیگر می بینید؟

بله، به بیان دقیق تر این چهار لایه ی فرهنگ یک در میان با هم در تقابلند؛ یعنی فرهنگ نخبگان در مقابل فرهنگ توده ای و فرهنگ عمومی رودرروی فرهنگ خصوصی است. طبیعتاً هر قدر این سه لایه ی اول، منسجم تر باشند، لایه ی چهارم؛ یعنی فرهنگ خصوصی کارکردش یکدست تر خواهد بود.

به سؤال اول بر گردیم و اگر ممکن است وضعیت طبقه ی فرهنگی مورد نظر؛ یعنی فرهنگ نخبگان را در استراتژی فرهنگی، مورد بررسی قرار دهیم.

همان طور که قبلاً گفته شد، فرهنگ نخبگان، یا فرهنگ خواص جامعه محدودیت دارد و در هر کشوری معمولاً چهره های دانشگاهی، بخشی از هنرمندان و... فرهنگ نخبگان را می سازند. اما در کشور ما یک قطب سنتی قدیمی تر به نام حوزه، حوزویان و روحانیون نیز وجود دارند که این گروه هم در این طبقه قرار می گیرند.

به هر صورت این طبقه؛ یعنی حوزه و روحانیت، هر چند سنّتی محسوب می شوند، اما جزو طبقه ی نخبگان هستند و دانشگاه و دانشگاهیان نیز در این طبقه قرار دارند - اگر چه یک قطب سنتی نبوده یا به تعبیری آنها را یک قطب مدرن بنامیم - بدیهی است، این دو طبقه با تمام تفاوت های مشهود و غیر مشهود، از لحاظ دسته بندی طبقاتی لایه های فرهنگی در یک طبقه هستند. بالطبع می بایست دارای اشتراکاتی نیز باشند. چه بسا بحث وحدت حوزه و دانشگاه نیز در همان آغاز که مطرح شد، از چنین خاستگاهی برخوردار بوده است، اما بالاخره لازم است ما به یک قرائت صحیح و دقیقی از این وحدت برسیم، بنابراین بفرمایید از دیدگاه شما منظور از وحدت حوزه و دانشگاه چیست؟

منظور از وحدت حوزه و دانشگاه وحدت در و دیوار و یکسان کردن ساختمان ها و نظام ترمی را از دانشگاه ها به حوزه ها بردن نیست، بلکه مکانیزم های محتوایی مدّ نظر می باشد؛ زیرا دانشگاه پدیده ای مدرن است؛ مدرن از این حیث که این دانشگاه جدید از دل مدرنیته به وجود آمده. مدرنیته؛ یعنی نواندیشی و وقتی این اندیشه ی نو در جامعه نهادینه شود، می گوییم نوگرایی، یا مدرنیزم. دانشگاه یک پدیده ی آموزش عالی مدرن است و چون از غرب آمده، مبتنی بر ساز و کار تعلیم و تربیت مدرن غربی است. در مدرنیته، گزاره ی بنیادی مبتنی بر آن است که انسان خودش سرنوشتش را رقم می زند؛ یعنی امانیسم (humanism). در این تلقی، اصالت با انسان است و همه چیز نسبت به انسان تعریف می شود و هیچ چیز از عالم ماوراء سرنوشت انسان را رقم نمی زند. انسان ملاک تشخیص بوده و تعیین کننده است.

انسانی که - به قول دکارت فرانسوی - می گوید: «من می اندیشم، پس هستم» امانیسم اصالت را به «عقل شمارش گر» می دهد که همان رشنالیتی با راسیونالیسم Rationalism)، اصالت عقل) است. صد سال طول کشید و غربی ها دیدند که عقل همه ی مشکلات را حل نمی کند، لذا با ناکارآمدی عقل به ورطه ی اثبات گرایی، یا تجربه گرایی (پوزیتیویسم) افتادند. اثبات گرایی،یا تجربه گرایی در علوم، همان مکانیزمی است که امروز به آن علوم تجربی (Poslitivisticalscience)گفته می شود. این گونه بود که پوزیتیویسم، پس از راسیونالیسم اصالت یافت.

پس تکلیف انفکاکی که میان علوم انسانی و علوم تجربی به وجود آمده چه می شود؟

بله، تفکیکی که امروز در دنیا، به ویژه در ایران، میان علوم انسانی و علوم تجربی صورت می گیرد از بنیان اشتباه است. برای نمونه جامعه شناسی هم جزو علوم تجربی است. روانشناسی هم گزاره هایش، گزاره های تجربی است. سیاست و اقتصاد مدرن هم کاملاً پوزیتیویستی هستند. چیزی به نام علوم غیر طبیعی در عالم مدرن وجود ندارد. همه ی علوم مدرن به طور یکدست علوم تجربی، یا به تعبیر خود غربی ها «پوزیتیویستیکال ساینس» هستند. وقتی غربی ها بعد از 100 تا 150 سال، دیدند که اثبات گرایی هم آنها را به نتیجه ی دلخواهشان نرساند، لذا گفتند: هر چه در چارچوب حس نگنجد آن را نمی پذیریم، چون نزدیک ترین راه شناخت ما حواس (Senses) ما است. از این رو به ورطه ی حس گرایی افتادند. امروز در دانشگاه های غربی اصالت با حس گرایی و تجربه گرایی (Empiricism) است که البته از اثبات گرایی و عقل شمارش گر هم استفاده می کنند.

امانیزم؛ با اصالت دادن به انسان سه گزاره ی معرفتی داشته است؛ یعنی عقل گرایی، اثبات گرایی و حس گرایی که این سه علمی را به وجود می آورند به نام ساینس (Science)در کارکرد منطقی که گزاره اش مبتنی بر علم حصولی است؛ علمی که از بیرون برای انسان حاصل می شود و بنیانش بسیار شکننده است، چون مبتنی بر تصور (Concept) و تصدیق است. تصوّر آن است که ما صورتی از شی ء را در ذهن خود ایجاد می کنیم. این موجودیتِ ذهنی اشیا و مفاهیم در نزد ما، پایه ی «ساینس» را تشکیل می دهد. و تصدیق نیز این است که می گوییم: مثلاً هوا گرم است.

«ساینس» در دوران مدرن در غرب به یک ایدئولوژی تبدیل شد و عنوان ساینتیسیسم (Scienticism) به خود گرفت. ایدئولوژی دانش گرایی محض؛ یعنی اصالت دادن به یک مطلب بدون آن که فرد به آن ایمان داشته باشد. چنین فردی علم دارد، اما باور ندارد.

مفهومی که شما (Science) ارائه دادید؛ یعنی دانستن یک چیز بدون باور به آن. پس قاعدتاً این دانستن حاصلی به عنوان دانایی نخواهد داشت. این مسأله چگونه قابل توجیه است؟

البته نسبت به (Scince) روش دیگری هم در گذشته در غرب وجود داشت که به نالج (Knowledge) معروف بود که در زبان عربی «معرفت» نامیده می شود. چنان که می گوییم: «من عرف نفسه فقد عرف ربه.»

معرفت (knowledge)، دانشِ (Scince) قرار می گیرد و کارکرد آن مبتنی بر علم حصولی صرف نیست، بلکه مبتنی بر علم حضوری و درون جوش هم می باشد که مبتنی بر گزاره های حضوری به انسان افاضه می شود. این کارکرد در گذشته در اختیار حوزه بوده است، اما امروزه بسیار دقیق شده است. روش دانشگاه های ما تقلید کورکورانه از همان Scienceاست. کورکورانه از آن جهت که حتّی ذاتیات (Science) نیز در این تقلید به درستی فهم نشده است. برای تبیین این موضوع، سعی می کنم که به اختصار، مهندسی اندیشه در ساینتیسم را تشریح کنم: علم حصولی، مبتنی بر دو گزاره ی «تصور» و «تصدیق» است، که از این دو، «پارادایم عام» منتج می شود.

از سرمشق (پارادایم، یا چهارچوب تصوری) عام فرضیه (نظریه ی اثبات نشده) بیرون می آید و از دل فرضیه، تئوری بر می خیزد، از دل تئوری، پارادایم خاص و از پارادایم خاص، الگوی خاص تبیین می شود که براساس آن چهار روایت به دست می آید: «ایدئولوژی، دکترین، تنیت ودگما» که ما با تنیت، دگما وایده کاری نداریم و تنها به دکترین می پردازیم: از دکترین یا تکنیک بیرون می آید که در علوم قدیم یونانی به آن «تخنِه» می گفتند که همان «تکنیک» مصطلح امروزی است که منشأ تکنولوژی است.

تکنولوژی عینیت علم حصولی است، یک گام بالاتر از تخنِه، یا تکنیک «تاکتیک» است و یک گام بالاتر از تاکتیک، استراتژی است. پس تمام علوم در سه لایه ی تکنیک، تاکتیک و استراتژی مبتنی بر دکترین ها هستند. آن دسته از علومی که ما علوم دقیقه می شماریم - مثل گرایش های فیزیک، شیمی، ریاضی - این دسته نهایتاً به تکنولوژی میل می کنند و بعضی از علوم نیز کارکردشان استراتژیکی است؛ مثل الهیات، فلسفه، (البته فلسفه ی امروز غرب منظور است، چون قبل از قرن بیستم، فلاسفه از فرضیه، تا دکترین های نظری را ارائه می کردند و دانشمندانی با تأسی به آنها، دکترین های عملی را استنتاج می نمودند.

اما در قرن بیستم، ساینتیسیسم، اوج ابتذال فهم بشر غربی را به گونه ای رقم زد که به یک وارونگی در قاعده ی قبلی نیل کرد؛ یعنی حالا دیگر دانش (ساینس) بود که سرنوشت فلسفی غرب را رقم می زد. برای نمونه، دانشمند و ساینتیستی چون انشتین، دکترین فیزیکی «نسبیت» را در فیزیک و ریاضی طرح کرد، سپس فیلسوف و منطقی دانی؛ چون کارل پوپر از دل آن، مبانی منطقه ی فلسفه نسبی انگاری خویش را استخراج کرد و این اوج انحطاط اندیشه ی بشری است، لذا من امروز معتقد نیستم که فلسفه ی غرب در مرتبه ای بالاتر از ساینس است.

قلب این مهندسی اندیشه ی «دکترین» است و این فاجعه ی ساینتیسم است که در نیل به دکترین تنها بسنده می کند. اگر رشته های تحصیلی دانشگاهی را ملاحظه کنید، به هیچ وجه دانشجو را ارضا نمی کند؛ زیرا خاستگاه آن، علم حصولی و نتیجه ی آن تکنیک است که میوه ی دکترین هاست و لذا به باور تبدیل نمی شود، اگر هم به آن عمل نکنی مسأله ایجاد نمی کند. «هانری کربن» آن قدر در مورداسلام تحقیق کرده و اسلام را می شناسد که با علامه ی طباطبایی بر سر اسلام بحث می کند، اما اسلام نمی آورد، چون اسلام را به عنوان (Scinece)می شناسد که برای او تبدیل به «نالج» شده است.

توشیهیکو ایزوتسو قبل از انقلاب اسلامی در دانشگاه تهران «فصوص الحکم» ابن عربی را به زبان عربی تدریس می کرد، ولی هیچ وقت مسلمان نشد (با وجود آن همه اشراف به عرفان اسلامی) گویا مقدار زیادی مطلب را داخل یک کامپیوتر بریزید، اگر کامپیوتر متحول شد و اسلام آورد، پروفسور ایزوتسو هم مسلمان می شد! اصالت دادن به عقل شمارش گر، تجربه و حس، نتیجه اش شد ساینس (Science) و این ساینس کارکرد امروز مجامع دانشگاهی ماست. هم در مجامع، هم در دانشگاه ها، هم در دانشکده ها، لذا فرق نمی کند دانشگاه سوربن فرانسه باشد، الازهر مصر باشد، یا دانشگاه تهران. این گونه است که حتی ساینس را در اعلا درجه اش نیز نگرفته ایم، لذا تقلید ناشیانه و کورکورانه بوده است، چرا که در عمق ساینتیسم، عمیقاً به دکترین های هر علمی اشراف نداریم، دانشگاه هایمان را ببینید!

در واقع شما یک نوع آسیب شناسی از دانشگاه ارائه می دهید

بله منظور این است که هیچ کس از (Science) به سعادت و رستگاری نرسیده است، اما ذاتیت نالج (Knowledge)در دکترپروری نیست، بلکه در گمشده ای است که رسول جلیل القدر اسلام فرمودند: «الحکمةُ ضالّةُ المومن». حکمت گمشده ی مومن است. حکیم ارسطو، حکیم افلاطون، حکیم بوعلی سینا، حکیم فردوسی، حکیم ملاصدرا به اینها نمی گوییم دکتر؛ زیرا اینها گمشده ای داشتند که در دفترچه های کنکور به دنبال آن نبودند؛ گمشده ای که قالب بندی های نیل به آن معرفت را سیستم های اداری آموزش عالی کشورها رقم نمی زدند. «برای نیل به آن حکمت فلان مقدار واحد درسی بخوانید حکیم می شوید!!» این ترکیب را چه کسی تشخیص داده است که دو نفر آدم از نظر مکانیزم معرفتی با هم یکدست هستند و برای این دو نفر می شود با یک نظام علمی واحد، نیل به حکمت و معرفت را رقم زد؟! و یا با اینها می شود به درجات معرفت رسید و حکیم شد؟!

حکمت گمشده ی مؤمن است، مؤمن برای پیدا کردن آن گمشده ی خود باید در به در راه های مختلف را طی کند. امروز این گونه نیست؛ یعنی در مورد دانشگاه های ما معلوم نیست که گمشده شان چیست؟ دانشجو به آینده ی شغلی اش فکر می کند و البته این قابل انکار و نفی نیست، اما این دیگر آن جست وجوی معرفت (Knowledge) نیست، بلکه تلاش برای یافتن تکنیک مبتنی بر دکترین هاست، بدون نیاز به باور آن، برای دستیابی به هر چیزی غیر از حکمت.

به نظر جناب عالی چه درمان و راه حلی برای این نقص، یا معضل وجود دارد و چه راه کارهایی را می توان پیش بینی کرد؟

افق های جدید باید باز شود. کاری که سقراط، افلاطون، ملاصدرا، میرداماد، علامه ی طباطبایی و شاگردان بی واسطه ی ایشان انجام دادند. نالج (Knowledge) نفی ساینس (Science) نیست. (Science) و علم گرایی محض باید تابعی از معرفت قرار گیرد. اما گزاره ها متفاوت است، گزاره در علوم دکتر پرور یعنی (Science)، همان چیزی است که می توانیم یاد بگیریم، ولی به آن اعتقاد و باور نداشته باشیم.

اما گزاره در حکمت آن است که اگر شما یک مورد هم یاد گرفتید، آن یک مورد، ملکه ی رفتار شما شود، و کفایت هم می کند، اما در مورد Science میلیاردها مطلب هم بدانید برای شما فایده ای ندارد. این همان چیزی است که ما در دعاهایمان می گوییم: پناه می برم به خدا «من علم لاینفع» از علمی که نفع نمی دهد. اما نالج (Knowledge) یک گزاره و مشخصه دارد که انسان مدرن مبتنی بر تلقی های مدرن نمی تواند به آن برسد. مدرنیته، بنیان ارتباط معنوی انسان با عالم بالا را قطع می کند و انسان را سکولار و اباحه گر می سازد و ساحت قدسی وجود انسان را بهیمی می خواند.

یعنی منظور شما این است که از معرفت نمی توان تلقی مدرن داشت؟ اگر این گونه باشد لابد می توان گفت که این مسأله بیانِ انتظاراتی است که در حال حاضر فراروی دانشگاه به عنوان یک نهاد مدرن علمی قرار دارد و اساسا مطمح نظر وحدت آن با حوزه است و لابد به معنای بن بست در وحدت حوزه و دانشگاه هم خواهد بود؟

نالج، Knowledge یک گیر دارد که قفل آن محسوب می شود؛ قفل «معرفت» در «تزکیه» است. این آینه ی دل که غبار گرفته باید با تزکیه صیقل داده شود و آماده گردد تا انوار معرفت الهی به آن بتابد. آن چیزی که گفته می شود حجاب اکبر در ساینس (Science) است. ما به ازای این گزاره، اگر فرآیند، فرآیند حکیم پروری بود، ابتدای حکیم پروری تزکیه است که امام راحل کراراً می فرمودند: «تزکیه قبل از تعلیم و تربیت است» دانشجو، طلبه و استاد باید قبل از تعلیم به تزکیه بپردازد و این گزاره چون با مدرنیته سازگار نیست.

انسان مدرن اساسا در این که به سمت نالج، (Knowledge) بیاید مشکل دارد؛ لذا در 400 سال گذشته نالج (Knowledge) از غرب رخت بربست و بشر غرب آهسته، آهسته ساحت قدسی خودش را از دست داد و به ساحت تاریک و ظلمانی ساینتیسم پناه برد که خروجی آن تکنولوژی بود. اما ما (Science) را کورکورانه آوردیم، و من به شما اطمینان می دهم که اگر اکثر دوستانی که درجه ی دکترا دارند، بتکانید از آنها چیزی بیرون نمی آید که دکترین نامیده شود، چون ما حقیقت Science را هم خوب نفهمیده ایم و نگرفته ایم: یعنی یک دکتر باید قادر باشد تا در رشته ی تخصصی خودش دکترین ارایه کند. این است که آموزش عالی ما جعلی و کپی ناشیانه ی مشابه غربی آن است.

این مسأله را هرکس با رجوع به خودش درمی یابد. از هر کدام از حکما یک انسان بزرگ بیرون آمده که از آن انسان بزرگ 95 درصد مردم معرفت و سیر و سلوک گرفتند و 5 درصد Science. و من تحقیق کردم که اکثر شخصیت های بزرگ تاریخ در آن 5درصد علمشان با استادان خود مشکل داشتند. ملاصدرا شاگرد مستقیم میرداماد، 95درصد سیر و سلوک مبتنی بر نالج را از استاد خود میرداماد گرفته است، اما آن جا که از میرداماد متمایز می شود، آن 5 درصد ساینس است. این گزاره در مورد ارسطو و افلاطون هم صدق می کند.

اختلاف ارسطو و افلاطون هم از همان 5 - 6 درصد ساینس است که یکی از اشراقی و دیگری را صرفا تعینی می سازد و الا در معرفت سقراط، افلاطون و ارسطو تشابه بسیار است. این جاست که می بینیم در دانشگاه ها جایی برای تزکیه گذاشته نشده است. ترم تمام می شود بدون آن که استاد و دانشجو از یکدیگر شناخت پیدا کرده باشند. با این حال استاد چطور می تواند خصوصیاتش را منتقل کند؟ حکمت زمانی ایجاد می کند که فرد، زانوی شاگردی به زمین بزند و با استاد خود نشست و برخاست کند و سیر و سلوک نماید و از او سیره ی عملی را بیاموزد. مشکل کجاست؟ غفلت کردیم. هماوایی میان این دو نیست. پیوند حوزه و دانشگاه ضعیف شد.

البته گزاره Knowledge و Science فقط در نظام آموزش عالی جمهوری اسلامی قابل هماهنگی و انسجام است؛ زیرا تقریبا در همه ی دنیا پذیرفته اند که شناختشان مبتنی بر ساینس باشد، لذا نه ادعایی دارند و نه در مقابل این تجاوز فرهنگی یارای مقابله، بلکه تنها جایی که افق معنویت و حکیم پروری، سوسو می زند در ایران اسلامی است و این رسالت جهانی است. بحث بر سر نزدیک کردن دو مؤسسه ی آموزش عالی؛ مثل حوزه و دانشگاه به یکدیگر نیست؛ بلکه باید ذاتیت و محتوا تغییر کند؛ یعنی دانشگاه ها رسالت خود را در (Science) بشناسند و به درجات عالی دکترینالیسم در رشته های خودشان نائل شوند و حوزوی ها هم مکانیزم نالج (Knowledge) را خوب تعیین کنند و شأن و هیمنه ی خود را به شأن یک حکیم برسانند. وقتی این دو با هم منطبق شوند، جامعه ی ما را به تعالی می رسانند و این همان حلقه ی گمشده است.

باید هر دانشجو و هر طلبه ای برای خودش یک سؤال مطرح کند که گمشده اش چیست؟ و بعد آن گمشده را دنبال کند و برای نیل به آن گمشده حتما باید از کانال تزکیه بگذرد. اگر انسانی تزکیه نشد، مدعی سعادت نباشد. به قول دکتر شریعتی «شما همه جا را پر از صفر کنید، آیا خوانده می شود؛ اما اگر عدد «یک» معرفت پشت یکی از این صفرها قرار بگیرد آن وقت آن صفر معنا پیدا می کند.»

انسان غربی از آن طرف بام افتاده است؛ یعنی چون معرفت را کنار گذاشت لذا هر قدر گزاره های علمی اش پیش رفت، گفت که بشر دیگر از خدا بی نیاز است؛ یعنی فکر می کرد با این مکانیزم که طبیعت را می شناسد، در اعماق دریاها سیر می کند، موجودات تک سلولی را زیر میکروسکوپ می بیند، بیشتر از خدا بی نیاز می شود، در حالی که معرفت؛ یعنی هر قدر علم بیاموزیم به ذات حضرت حق نزدیکتر می شویم و شناخت بیشتر ما نتیجه اش نزدیکتر شدن به خداوند است.

بنابراین زمینه های تهاجم فرهنگی در کاکل آن دختر و آستین کوتاه آن پسر نیست، بلکه ذاتیت تهاجم فرهنگی (در این چهار لایه ی فرهنگی است که گفته شد) این است که انسان ها راساینتیست به بار می آورد. هر قدر در جامعه ی ما دیپلم و فوق دیپلم و لیسانس بیشتر شود، از آنجا که این گزاره ها، گزاره های ساینتیستی هستند، در واقع اهل معرفت تحویل جامعه نمی دهیم. خودمان با بودجه، هزینه و امکانات خودمان آدم های عقل گرا (نه عقل گرایی که قرآن می فرماید) تجربه گرا و حس گرا بار می آوریم.

تعارض انسان ساینتیست در برخورد با گزاره های غیرحسی و غیرتجربی چگونه قابل تبیین است؟

بله، اتفاقا نکته ی مهم همین جاست که وقتی انسان ها را حس گرا و تجربه گرا بار می آوریم، چنین انسانی فکر می کند که عمر 950 ساله ی حضرت نوح چگونه با مبانی گزاره های طبیعی کودکی، نوجوانی، جوانی و فرسایش سلول های انسان قابل جمع است و یا آن که چطور یک انسان 1000 سال به غیبت کبری می رود؛ یعنی باور این شخص، باور معرفتی نیست. باور در دو دوتا، چهارتاست، هیچ کس نمی آید پلاک به گردنش بیاویزد که من لیبرالم، یا سکولارم. در ظاهر ریش می گذارند، انگشتر عقیق در دست دارند، تسبیح می گردانند، چادر سر می کنند، لباس روحانیت هم می پوشند، اما بنیان فکری آن آرام آرام فرو می ریزد و لذا چنین شخصی متأثر از ساینتیسم محض، می رود و اندیشه ی «گادامر» می آورد و در مملکت اسلامی تلقی های او را ترویج می کند. این تلقی های ساینتیستی آرام آرام نشست می کند و باورهای نسلی را که نگاهشان به علوم جدید، نگاه به وحی منزل است می سوزاند.

باید در این تلقی از علم مدرن تردید ایجاد کنیم. با توجه به آنچه که گفته شد (از جهت روشنگری این نکته را می گویم) من امروز ساینتیزم را بر وزن سیطینزم (Sataniesm) می دانم. در غرب امروز، عصر شیطان پرستی آغاز شده است. امروز از 900 فیلم تولید شده ی سال در هالیوود، بیش از دو سوم آن به سوژه های دشمن گرایی - شامانیسم - اسطوره گرایی و میتولوژیسم و اصالت دادن به جادو، خرافه و شیطان گرایش یافته اند. دیگر عصر ساخت نوسفرا توی خون آشام، فورد کوپولا به سرآمده است. امروز نقش شیطان را تام کروز بازی می کند.

موج روزافزون توجه به کتاب های «هری پاتر» را در دنیا ببینید. هری پاتر، نماد دشمن گرایی و خرافه پرستی امروز انسان مدرن است. استقبال چشمگیر از فیلم هری پاتر نیز در ماه اخیر در جهان از همین انحطاط فکری و اخلاقی بشر مدرن حکایت می کند. امکان ندارد، شما فیلمی را در عرصه ی هالیوود ببینید که تروکاژ (جلوه های ویژه ی) آن با کارهای کامپیوتری موجودات عجیب الخلقه را برای شما، عینی، قابل باور و اثبات گرایانه نکند. لذا عصر امروز غرب، عصر سیطینزم و عصر اصالت دادن به شیطان است. امانیسم که اصالت را به انسان می دهد، امر به خودمحوری می کند «خود بت» بودن. دیگر مذهب موضوعیت پیدا نمی کند. معرفت یعنی چه؟ حکیم پروری چیست؟

من از توضیحات جناب عالی این طور نتیجه گیری می کنم که آفت علم گرایی محض و مبتلا به امروز دانشگاه ها و حجاب معرفت است و ثقل ضرورت وحدت حوزه و دانشگاه هم بر همین استوار است که دانشگاه از طریق آشتی با حوزه در قالب نالج و معرفت، آشتی و همزیستی برقرار کند.

این علم گرایی برادر همان شیطان پرستی است. این گزاره را از کجا توقع داشته باشیم، از سوربن، مکتب فرانکفورت، الازهر، کمبریج، بیروت، هایدلبرگ و دانشگاه های این چنینی؟ ما که ندای دعوت گفت وگو میان ادیان، تمدن ها و سلایق را مطرح می کنیم، باید پرچمدار این حرکت باشیم. استمرار حرکت 124 هزار پیامبر و بعد حرکت ائمه ی اطهار (سلام الله علیهم اجمعین) و از زمان غیبت کبری تا انقلاب اسلامی، حرکت 58 زعیم بزرگ، پیوسته هویتی را برای ملت ما رقم زده که مسئولیت تلفیق Science و Knowledge یکی از گزاره های این هویت است که طبیعتا به عهده ی حوزوی و دانشگاهی ماست.

این دو نهاد باید با هم یکی شوند و گزاره ها را بشناسند و اگر در این نکته تردید داریم خودمان را نسبت به دانشگاه های غرب بسنجیم. بنابراین در مقدمه ی کلی، Science بشر را به سعادت نمی رساند Knowledge نیاز دارد و راه نیل به معرفت، تزکیه است و شاه بیت قرآن این آیه است که «قد افلح من زکیها» انسانی که رستگار شد، دوتا گزاره (از نوع ساینس) علمی یاد بگیرد، هم برای خودش مؤثر است هم برای دیگران. پس اولاً: آیا ما مؤمنیم؟ حال به عنوان مؤمن گمشده ی ما کیست؟ دیگر آن که عامل باشیم به آن چه می گوییم. این که می گوییم: خدایا به تو پناه می برم از علمی که سود ندارد. می گوییم، اما باور نداریم.

از جناب عالی به خاطر وقتی که در اختیار هفته نامه ی پگاه قرار دادید تشکر می کنم.

گفت وگو از: فرزانه محسنی فرد

نظر شما