حمله وهابیها به نجف
مجله فرهنگ زیارت فروردین ماه سال 1389 شماره پنج
نویسنده : سید حسین براقی
ترجمه مهدی کرمانی
در تاریخ شیخ محمد کبّه آمده است که «سعود در سال ١٢٢١ قمری وارد نجف شد».
اگر کسی بگوید چه فایده ای در یادآوری نام و کارهای این منافق هست، در حالی که سخن از کراماتی است که در حرم شریف علوی ظاهر شده، در پاسخ میگوییم: آری، چنین است؛ اما هنگام ورود این شخص به نجف، بزرگ ترین کرامت ها از امیرمؤمنان (علیه السلام) به ظهور رسید؛ چنان که در کتاب «مصباح الساری و نزهة القاری» آمده است:
در سال ١١۴٩ق در سرزمین های عرب، مردی که او را «محمد بن عبدالوهاب» مینامیدند، از یمن سر بر آورد و دینی اختراع کرد و سعود به او گرایش یافت و قهوه و توتون را حرام نمود و اموال و خون ها و زنان شیعه را حلال کرد و گفت که کار بهشت به دست اوست؛ پس زمین های بهشت را به هر که به او ایمان میآورد، میفروخت و بر ایشان در آن زمین ها، درخت ها میکاشت.
سید بزرگوار و مورد اعتماد و ماهر در علم فقه، سید جواد عاملی - که خدایش با لطف با او معامله کناد - در آخر کتاب خود «مفتاح الکرامة» آورده که این کتاب را در حالی تألیف میکند که سعود به شهر نجف هجوم آورده است. عبارت وی چنین است:
«جلد پانزدهم این کتاب، بخش ضمان، در آغاز ماه ربیع الاول سال ١٢٢١ در حالی به پایان میرسد که حالی متشتت و دگرگون و خاطری مشغول و ناآرام بر من مستولی است؛ به جهت آن چه از دست شورش آن ملعون از سرزمین نجد، بر اسلام و مسلمین میرود. او بدعت های بسیار گزارده، خون مسلمانان را مباح کرده و قبور پیشوایان معصوم (علیهم السلام) را ویران میکند. در سال ١٢١۶ به بارگاه امام حسین (علیه السلام) هجوم آورد و مردان و اطفال را قتل عام کرد و در بارگاه حسینی تبه کاری بسیار نمود و خرابیهای عظیم به بار آورد؛ آن گاه بر مکه مشرفه و مدینه منوره مستولی گردید و با قبرستان بقیع آن کرد که کرد؛ اما بارگاه پیامبر (صلی الله علیه و آله) را آسیب نرسانید.
و در سال ١٢٢١ در شب نهم ماه صفر، ساعتی پیش از صبح، بر ما هجوم آورد و همه را غافلگیر کرد؛ چندان که بعضی لشکریانش خود را به بالای دیوار شهر رسانیده، نزدیک بود شهر را به تصرف درآورند. این جا بود که معجزات بزرگ از امیرمؤمنان (علیه السلام) نمایان شد: بسیاری از سپاهیان سعود کشته شدند و سرانجام شکست خورده، بازگشتند.»[1]
٢). شیخ مهدی، فرزند عبدالصاحب دعیبل، از فضلای اهل نجف بوده است. دربارۀ زندگی او در منابع در دسترس چیزی نیافتم؛ جز اینکه از ایشان دو فرزند به نام های شیخ محمد، و عبدالصاحب بر جای مانده است. وی مجید، فرزند شیخ محمد، فرزند شیخ مهدی، یکی از ناپدیدشدگان انقلاب نجف در سال ١٩١٨م است. همچنین جدّ استاد قاسم عطیه، فرزند جاسم، فرزند محمد، فرزند شیخ مهدی دعیبل است.
این ماجرا را من از بسیاری کسان شنیده ام. بعضی از آنها خود شاهد بوده و شماری شنیده های خود را برای من بازگو کردند. یکی از شاهدان به نام «شیخ مهدی دعیبل» ٢مردی سالخورده و اهل صلاح و مورد اعتماد میباشد. چند مرتبه با او هم صحبت شده ام. سال ها پیش کارش شبیه خوانی یاران امام حسین (علیه السلام) و بنی امیه بوده است. یکی از گفته های تاریخی او - که خدایش رحمت کند - این ماجراست:
«من هنگام ورود سعود به شهر نجف، نزدیک به بلوغ بودم. آنها ناگهانی آمدند و تعداد بیشماری جزو لشکر او بودند. پیرامون دیوار شهر را محاصره کردند، اما نتوانستند از درب ورودی آن داخل شوند؛ چون مردم نجف آن را بستند و پشتش را با صخره ها و سنگ های بزرگ محکم کردند. در این هنگام عالم بزرگ شیخ جعفر - قدس سره - برخاست و به مردم نجف فرمان داد تا از داخل با مهاجمان مقاتله کنند. عده ای از این مردم از فقرا بودند؛ بلکه بیشتر آنها از هیزم کشان و باربران و بنایان شهر بودند و از صنف های دیگر کم تر کسی در میانشان بود. پس شروع به مقابله کردند و شیخ جعفر خود شخصاً به تک تک آنها سر میزد و تشجیعشان میکرد و آنها را با این عبارت مخاطب میساخت که: ای فرزندان من! از خودتان و زنان و خانواده و اموال و سرزمینتان دفاع کنید. آن قتل و فساد و غارت که اینان در کربلا کردند، اکنون دامنگیر شما شده و آن چه با قبر حسین (علیه السلام) کردند، میخواهند با قبر امیرمؤمنان (علیه السلام) نیز همان کنند. آنگاه شیخ به زنان امر کرد که از پرده ها بیرون آیند و مردان را به جنگ و جهاد تشویق و تر غیب نمایند.
شهر نجف در این هنگامۀ نامیمون، همه، سختی و کوشش و مقابله بود و مردم، عده ای میجنگیدند، عده ای گریه و زاری میکردند و عده ای به بارگاه علوی پناه برده بودند. این وضع ادامه داشت تا این که حضرت امیر (علیه السلام) خود به فریادرسی مردمان آمد و یاری خویش را شامل حال آنان ساخت. حتی بعضی آن حضرت (علیه السلام) را در بیداری و نه در خواب، دیدند که سوار بر اسبی تیره، با قبا و عمامه ای به رنگ سبز، از روضۀ شریفه بیرون آمد و به طرف دروازۀ شهر که با صخره ها و سنگ های بزرگ محکم شده بود، حرکت کرد. دروازه خودبه خود باز شد و حضرت (علیه السلام) به سعودیها حمله ور گردید و تا به آنها برسد، هرج و مرج در لشکر وهابیان افتاد و فریادشان به هوا برخاست. مردم چون فریاد لشکر سعودی را شنیدند، بالای دیوار شهر رفتند تا از ماجرا باخبر شوند؛ دیدند که لشکریان به سرعت بر مرکب های خود سوار میشوند و پا به فرار میگذارند. با فرا رسیدن صبح، مردم شهر نجف، پشت دیوار شهر، با صحنه های عجیبی روبه رو شدند: کشته های فراوان که بعضی از آنها دو نیم شده بودند و بعضی صورتشان دو تکه شده بود و خداوند بدین وسیله، با حمایت امیرمؤمنان (علیه السلام) شرّ دشمنان را از مردم نجف دور گردانید.»
در زد و خوردی که میان مردم شهر با مهاجمان رخ داد، تعداد اندکی از اهل نجف که شمارشان به ده نفر نمیرسید، کشته شدند. یکی از آنها عموی بزرگ من، سید علی، فرزند سید حسین، فرزند سید اسماعیل، فرزند سید زینی، فرزند سید محمد، فرزند علی، فرزند یحیی، فرزند ابی الغنائم، فرزند محمد، فرزند ابی الفضائل، فرزند احمد، فرزند المرجا، فرزند حسن، فرزند زید بود. این زید رئیس بزرگ و مجمع فضایل و مناقب و عهددار صدقات امیرمؤمنان (علیه السلام) بود و تا از دنیا رفت، ادعای امامت نکرد و کسی برای او چنین ادعایی نداشت. این مطلب در «عمدة الطالب»[2] و «حدائق الالباب» و «سبک الذهب»[3] ذکر شده و در «بحر الانساب» به آن اشاره شده است. در کتاب های تاریخ و رجال همچون «الارشاد»[4] مفید و «رجال» ابوعلی و «الوسیط» و «الکبیر» میرزا و رجال ابن داود این مطلب آمده است.
زید، فرزند امام حسن مجتبی (علیه السلام) و فرزند علی بن ابی طالب امیرمؤمنان (علیه السلام) است. مزار عموی بزرگ من که ذکرش گذشت، در مکانی مشهور، در سمت مشرق، در محلۀ «البراق» قرار دارد. جدّ پدری من نیز روی دیوار میان مجاهدان میگشت و آنها را به قتال با وهابیان فرمان میداد و تشویق میکرد و گاه به فرزندش، یعنی عموی بزرگ من، سر میزد و حالش را جویا میشد، اما در یکی از این سرکشی ها او را افتاده در خون مشاهده میکند؛ پس پایش را رو به قبله میگرداند و قبای خود را روی او میاندازد و برمیخیزد و رو به دیگران میگوید: «از سرزمین خود دفاع کنید»؛ کسی از ایشان سؤال میکند: «ای سید حسین! چرا صدای سید علی نمیآید؟ چرا با ما تیر نمیاندازد؟» و این در حالی بود که پیش از این، صدای تیراندازیاش یک لحظه قطع نمیشد. سید حسین میگوید: «تب کرده و خوابیده». این ماجرا را شیخ مهدی دعیبل به طور مفصل برای من نقل کرد و من خلاصۀ آن را یادآور شدم.
از دیگر شاهدان حملۀ سعودیها به نجف اشرف، شیخ فاضل شیخ جواد حکیم و شیخ اعلم و دریای متلاطم علم، شیخ محمد طه نجف است که معجزۀ حمایت امیرمؤمنان (علیه السلام) از مردم نجف را نقل کرده اند و به همین مطالب اشاره دارد. صاحب «مفتاح الکرامة» میگوید:
از امیرمؤمنان (علیه السلام) معجزات آشکار و کرامات شگفت انگیز واقع گردید». ایشان در آخر کتاب «الشفعة» مینویسد: «کتاب شفعه در شب پنج شنبه ٢٨ ماه ربیع الاول سال ١٢٢٣ در حالی به پایان میرسد که در این سال، یک شورشی به نام «سعود» در جمادی الآخر، همراه با نزدیک به بیست هزار جنگجو یا بیشتر، از سرزمین نجد خارج شد و پیک ها برای ما پیغام آوردند که این لشکر عظیم میخواهد در نجف به ما شبیخون بزند. در پی این خبر، اهالی نجف خود را به دیوار شهر رساندند و لشکر سعود چون شبانه به شهر نزدیک شد و دید همۀ مردم دیوار شهر را احاطه کرده اند و آمادۀ جنگ شده اند، راه خود را عوض کرد و به به سوی حلّه رفت، اما آن جا را نیز مهیای دفاع دید؛ پس به سوی کربلا رفت و مردم را غافلگیر نمود و آنها را در محاصره ای سخت قرار داد، اما مردم پشت دیوار شهر ایستادگی کردند
و نبرد شدیدی رخ داد و از دو طرف جماعتی کشته شدند و سعودیها شکست خورده بازگشتند، اما در جاهای دیگر عراق قتل و غارت بسیار کردند؛ چندان که ما از ترس حملۀ دوبارۀ آنها مدتی درس و بحث را رها کردیم. سعود همچنین بر مکه - که خدایش شرافت دهد - و بر مدینۀ منوره مستولی گردید و به مدت سه سال امر حج و حاجیان را تعطیل نمود؛ اما پس از این، دیگر چه اتفاق هایی خواهد افتاد، خدا خود داناست و «لا حول و لا قوة الا بالله».[5]
ابن سید بزرگوار - که خدایش رحمت کند - در آخر کتاب «الوکاله» به خطّ خویش چنین آورده:
«این جزء از کتاب «مفتاح الکرامة» بعد از نیمه شب نهم ماه رمضان المبارک سال ١٢٢۵ به دست مصنفش در حالی به پایان رسید که خاطر پریشان و حال، دگرگون و ناشاد است؛ چرا که اعراب معتقد به عقاید و هابیت، نجف اشرف و حرم امام حسین (علیه السلام) را محاصره کرده، راه ها را بسته و زائران حسینی را در مسیر بازگشت از زیارت نیمۀ شعبان غارت نموده و تعدادی زیادی از آنها را کشته اند. بیشتر کشته ها از غیر عرب هستند. گفته شده که شمار کشته ها ١۵٠ نفر بوده؛ کمتر نیز گفته اند. عده ای از زائران در حلّه گرفتار شده اند و نمیتوانند به نجف بازگردند. عده ای در حلّه روزه میدارند و عده ای به حسکه رفته اند و ما گویا در محاصره قرار داریم و اعراب هنوز بازنگشته اند. آنها از کوفه تا دو فرسنگی کربلا را در دست دارند. در میان قبایل عراق نیز وضع آشفته ای حاکم است. خزعل ها با هم ناسازگار و آل بعیج و آل جشعم با هم در جنگند. والی معزول بغداد نیز با والی جدید درگیر اختلاف و مشاجره است. به سبب بسته بودن راه ها، خبرها چنان که باید، به ما نمیرسد. این مشکلات باعث شده که این منحرف، به ماندن در عراق طمع نماید.»[6]
آن گاه سید در آخر کتاب «الصدقة والهبة» مینویسد:
این کتاب در هفدهم ماه جمادی الاولی سال ١٢٢۶ به پایان رسید؛ در حالی که لشکر وهابیها به شهرهای عراق حمله ور شده و در حلّه و نجف و کربلا مصیبت های فراوان به بار آورده و تعداد کثیری از زائران و رهگذران را کشته، به غارت و آتش زدن کشتزارها اقدام نموده، و ما در نجف همچون محاصره شده ها به سر میبریم. این بنده از کار نگارش کتاب خود، با وجود حال نامساعدی که وجود دارد، علاوه بر بیماری خود و مریضی فرزندم دست برنداشته ام، «والحمد لله رب العالمین»[7]
این تمام یادداشت های سید جواد عاملی در کتاب «مفتاح الکرامه» به خط خودش بود و غرض از یادآوری این مطالب آن است که بگویم در آن هنگامۀ غارت و فساد و گشتار، جز شهر نجف، دیگر شهرهای عراق در امان نبودند و هرچند که اهالی نجف از ترس و اضطراب و تشویش خاطر سهمی داشته اند، اما به برکت والد بزرگوار حسن و حسین، یعنی امیرمؤمنان علی (علیه السلام) بسیاری از مصائب به آنها نرسیده است.
دوست دارم ماجرای کشته شدن این مشرک را همین جا یادآور شوم تا خوانندۀ این سطور، چندان در انتظار نماند. در کتاب «مصباح الساری و نزهة القاری»[8] در این باره چنین میخوانیم:
«سعود (بزرگ وهابیت) ملحد بود و فریب نفس خود را خورده و سرکشی پیشه کرده بود. راه بر حاجیان میبست و بندگان را به ستوه میآورد و راهزنی میکرد. از سوی سلطان محمود خان، فرزند سلطان عبدالحمید خان دستورات پی درپی به محمدعلی پاشا (والی مصر) داده شد که لشکری به سوی سعود روانه کند. در این ایام، در حجاز عبدالله، فرزند سعود[9] وهابی روی کار آمده، روش او غیر اسلامی است و عده ای از عرب ها با او همدست شده اند و به مکه و مدینه هجوم برده، بر آن دو شهر مسلط شده و تمام اموال و هدایای موجود در آن دو حرم را به غارت برده اند. آنها متعرض حاجیان میشوند و اموالشان را به تاراج میبرند و خودشان را میکشند و این مانعی بزرگ در حج گزاری مسلمانان است. از این رو از سوی دولت به محمدعلی پاشا فرمان رسید که لشکریان خود را یکسره برای جنگ با این بدعت گزاران روانه سازد، ولی او از این که سرزمین مصر از لشکریان خالی شود، در هراس بود. چون این فرمان به محمدعلی پاشا رسید، تمام ممالیک را در قاهره گرد آورد تا شاهد باشند فرزندش طرسون پاشا به ریاست لشکری منصوب میشود که آمادۀ جنگ با عرب های وهابی است. چون ممالیک حاضر شدند، فرمان داد تا همۀ آنها را بکشند؛ پس هر کدام که در دسترس بودند، کشته شدند و آنان که سالم ماندند، به حبشه گریختند. فرزند دیگر محمد علی پاشا، یعنی طرسون پاشا [10]با لشکری از مصر، به سرزمین عرب ها روانه شد و ترسم پاشا هم به آنها ملحق گردید و بین آنها و وهابیها ماجراها و جنگ های فراوان اتفاق افتاد و این کشمکش و درگیری حدود شش سال به طول انجامید تا این که محمدعلی پاشا خود مجبور شد به سوی حجاز حرکت کند. عرب های وهابی طاقت مقابله با لشکر مصر را نداشتند؛ از این رو تصمیمشان سست گردید و پراکنده شدند؛ بعد از آن که تعداد زیادی از آنها به قتل رسیدند. پس عبدالله بن سعود دستگیر و به مصر فرستاده شد و از آن جا به قسطنطنیه روانه شد و به امر سلطان، پیش چشم مردمان گردنش را زدند.»
[1] سید جواد عاملی، مفتاح الکرامه، ج ۵، ص ۵١٢ و بنگرید به: سید محسن امین عاملی، الحصون المنیعه، ص ٣٣ - ٣۶.
[2]بنگریدبه: احمد بن علی بن عنبه، العمدة الطالب، ص ۶٩ به بعد.
[3] سبک الذهب، ص ٢٩ و ٣٠.
[4] شیخ مفید، الارشاد، ج ٢، ص ٢٠ و ٢١.
[5] مفتاح الکرامة، ج ۶، ص ۴۵٢.
[6] همان، ج ٧، ص ۶۵٣.
[7] همان، ج٩، ص ٢١٠.
[8] بنگریدبه: ابراهیم افندی، مصباح الساری و نزهة القاری، ص ٢۶٢ و ٢۶٣.
[9] عبدالله، فرزند سعود، فرزند عبدالعزیز، فرزند محمد، از امیران نجد بود که عهده دار امارت شد. پس از مرگ پدرش در سال ١٢٩٩ق برادرش فیصل با او بر سر حکومت منازعه کرد و این باعث تضعیف امارت عبدالله شد و در جنگ با لشکر عثمانی به فرماندهی ابراهیم پاشا که از مصر اعزام شده بود، شکست خورد و درخواستْ صلح کرد و ابراهیم پذیرفت. پس با هم صلح کردند و ابراهیم با او به ملاطفت رفتار کرد و خواست که برای مسافرت آماده شود و او را به مصر فرستاد و والی مصر، محمدعلی پاشا او را تکریم نمود و وعده داد که نزد حکومت آستانه (دربار عثمانی) برایش شفاعت و واسطه گری کند. عبدالله گفت: آن چه مقدر شده، اتفاق خواهد افتاد. پس در حالی که دو نفر از افرادش به نام های «سری» و «عبدالعزیز بن سلمان» با او بودند، راهی آستانه شد. پس سه روز پشت سر هم در خیابان های آستانه آنها را گرداندند و در میدان مسجد ایاصوفیا به دارشان زدند و سر از تنشان جدا کردند و مدتی پیکرهاشان در معرض دید مردم بود و این واقعه در سال ١٢٣۴ ق / ١٨١٨م اتفاق افتاد. عبدالله مردی شجاع و متقی، اما سست رأی بود.
[10] طرسون پاشا، فرزند محمدعلی پاشا بود که فرماندهی لشکر حجاز را در سال ١٢٢۶ق به او سپرد و بیرون مصر اردو زدند؛ آن گاه طرسون در ماه رمضان همان سال، با گروهی از لشکریانش از راه دریا به سوی حجاز حرکت کرد و در این مسیر با نیرنگ و فریب، ممالیک را گرد آورد و آنها را به قتل رساند. سپس کاروانی بزرگ برای تجهیز لشکرها و حرکت به سوی حجاز ترتیب داد و امرا همگی نزد او حاضر شدند و طرسون محرمانه به بعضی امرای خود رسانده بود که قصد کشتن آنها را دارد؛ پس همه را کشت، مگر آنان که در آن جلسه نبودند و چون این خبر را شنیدند، به اطراف فرار کرده، پراکنده شدند.
نظر شما