مذهب عاشق ز مذهب ها جداست
در این هنگامه که کس، کس را نپرسد، سخن از «عشق» از منظر مولانا گفتن و پرسش درباره چیستی آن چه بسا چندان به خردمندی و موقع شناسی سیاسی نماند. اما من نیز به باور هراکلیتوس حکیم یونانی رسیده ام که «تضاد» از قوانین (لوگوس) بنیادین جهان هستی است. حافظ نیز کسب «جمعیت» از زلف «پریشان» می کند. دغدغه سرانجام جامعه نیز ناگزیر ما را دلمشغول عشق کرده است با این امید که در آینه آن حقیقت از مجاز بازشناخته شود.
سخن از این بیت از مثنوی مولانا می آغازیم که؛
ملت عاشق، ز ملت ها جداست
عشق اسطرلاب اسرار خداست
اسطرلاب هم به معنای وسیله اندازه گیری های نجومی است و هم اسباب شعبده بازی. گویا مراد مولانا در این بیت معنای دوم است. خداوند با نیرو یا به وسیله عشق، شعبده بازی و تردستی می کند. خداوند و شعبده بازی؟، هرچند ودانتای هند نیز چنین می اندیشد. این مکتب فلسفی وحدت الوجودی گمان دارد جهان خلقت، یک «وهم» یا به قول خودشان «مایا» است که محصول شعبده خداوندی است. این مکتب باور دارد در اصل به غیر از او چیز دیگری وجود ندارد. اینک نمی خواهم از مولانا دور شوم و از دیاری دیگر به غیر از نیستان او، سر در بیاورم. این سخن ها از وحدت الوجود هندی بماند تا در گفتاری دگر.
نقطه پرگار وجود آدمیان کجاست
نزدیک به 800 سال است که مولانا جلال الدین رومی در نی سحرآمیز خود دمیده و پرده از غمسرای هجران خود از نیستان برکشیده و چه گروه پرشمار مردمانی را که از این نوای نی آهنگ خویش مدهوش و مست و سوخته، به سماع و طرب قدسی روحانی واداشته است؛
باده از ما مست شد، نی ما از او
قالب از ما هست شد، نی ما از او
چه بسا یکی از سبب هایی که مثنوی را مقبول طبع مردم صاحب نظر کرده و کالای این «دکان فقر»1 را پرمشتری و دل پسند نگاه داشته، همین تاکیدی است که او بر محوری ترین نقطه وجودی انسان گذاشته است؛ عشق. او به سوی گوهری انگشت اشاره بلند می کند که در صدف سینه همه آدمیان آرمیده است؛ صرف نظر از زمان و فضا و نژاد و فرهنگ و جنس.
این همانا مروارید عشق است که انسان بار امانتداری2 آن را پذیرفته است. 3 مولوی، مثنوی خود را «داستان راه» می داند که با نوای نی در جهان طنین انداخته است. نوایی که راه را پرخون و آدمیان را مجنون می کند. کوه را به رقص وامی دارد و جسم خاکی انسان را تا مرز آسمان ها پرواز می دهد؛
نی حدیث راه پرخون می کند
قصه های عشق مجنون می کند
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
سر پنهان است در زیر و بم
فاش اگر گویم جهان بر هم زنم
با اینکه ناله نی مولانا اسرار عشق فاش می کند ولی از آنجا که عشق را حدی نیست، او خاضعانه اعتراف می کند نمی تواند عشق را شرح دهد؛
شرح عشق ار من بگویم بر دوام
صد قیامت بگذرد وان ناتمام
زانکه تاریخ قیامت را حد است
حد کجا آنجا که وصف ایزد است؟
حال از آنجا که بنا بر یک اصل منطقی، چیزی که حد نداشته باشد، پس تعریف هم ندارد آیا می توان گفت همه این کتاب قدسی به امید شناختن آنچه ناشناختنی است سروده شده است؟ آیا می توان گفت آنچه مولانا خود آن را «روح نو» در تن حرف کهن4 نامیده و «نردبانی به آسمان»5 خوانده اش، بی هدف و عبث آفریده شده است. اثری که به قول مرحوم استاد جلال همایی «تالی کتاب منزله انبیا بزرگ ترین معلم و مربی دانشگاه آدمیت و عزیزترین یادگار شعر و ادب و عرفان فارسی»6 است، چگونه ممکن است بیهوده گو عبث پندار باشد؟
حال عارف، چگونه حالی است
عرفان حالتی میان شناختن و حیرت کردن، دیدن و ندیدن، تسلیم و سرکشی، هوش و مدهوشی، فقر و بی نیازی، آشکاری و پنهانی و خلاصه جایی است که در آن جمع نقیضین اصلاً محال نیست. وقتی عارف در عین سکوت و خاموشی است، هیاهو و نور در سراسر وجودش فریاد می کنند. اشراق شدگی، همان روشنایی قلب است که جهان واقعیت های اصیل و بنیادین را بر عارف آشکار می سازد. 7
و هر ذره در نظرش چون آفتاب فاش و مکشوف می شود؛
ذره ذره پیش او چون آفتاب
دم به دم می کرد صدگون فتح باب
صدهزاران غیب، پیشش شد پدید
آنچه چشم محرمان بیند، بدید
بی شک چنین حالی در عالم قیل و قال یافت نمی شود. از استدلال ها و اطوار فضل فروشانه و کشدار فیلسوفان و اصحاب متحدالشکل علم پوزیتیویستی برنمی آید که به چنین عمقی از لایه های هستی گذر کنند و از چنان شور و طربی برخوردار شوند. ذهن همه ما صندوقچه یی است مالامال از آموخته هایی که دائم یکدیگر را نقض می کنند. حال آنکه دل عارف گنجینه یی است از اندوخته یی واحد. تک مروارید و دردانه عشق. عقل بوالفضول، زندگی اش در گرو چون و چراهایش است. اما در ساحت عشق، عاشق نه حق پرسش دارد و نه تکلیف آن را. جمله اعضای او چشم است و گوش؛ سکوت... و دیدن رویش ها و احساس طرب و سروری که نشان از بندگی و سروری، هر دو دارد. او در جنون عاشقانه یی می زید که بس فراتر از عوالم مومنانه و کافرانه است؛
مذهب عاشق زمذهب ها جداست
عاشقان را مذهب و ملت خداست
با دو عالم، عشق را بیگانگی است
واندر او هفتاد و دو دیوانگی است
اما سرچشمه این عشق در کجاست
مولانا سرچشمه و منبع این عشق را خود خداوند می داند. این اوست که از بین آدمیانی که کاوش و جهد می کنند، گروهی را برمی انگیزد و مفیض عشق خود می کند. به یاد سنت اگوستین حکیم متاله مسیحی می افتم که باور داشت خداوند از میان مخلوقاتش گروهی را که دوست تر دارد برمی گزیند. نخست خودش به آنها دو صفت می دهد؛ ایمان و امید. و آنها پس از آنکه از سوی خداوند برگزیده شدند، به سوی کسب سایر فضایل اخلاقی (معمولاً چهار فضیلت افلاطونی معرفت، شجاعت، خویشتنداری و عدالت) می شتابند، بدین ترتیب، خداوند عاشق است و انتخاب معشوق با او است.
مولانا اما چنین نمی گوید. به دیدگاه او عنصر عشق با گل سرشت آدم آمیخته شده است و خداوند در صدف سینه همه فرزندان آدم، مروارید عشق را به امانت گذاشته است. اما گروه بی شماری از آنان خود را پای بسته دلمشغولی های روزانه عالم محسوسات بیرونی می سازند و در کمند خواهش ها و افزون طلبی های تمام ناشدنی اسیر می شوند. دو عامل عشق و کین در برابر امور و رویدادهایی که به معنای راستین ارزشمند نیستند، مبنای گروش ها و گریزهای دائمی او می شوند. و بدین ترتیب است که انسان ها از نیستان عشق دور می شوند. انسان در بند «نام» می شود و از «معنا» فاصله می گیرد. حال آنکه عشق، معنای حیات است و موجب آرام و قرار دل و سرور جاویدان.
اختلاف خلق، از «نام» اوفتاد
چون به «معنی» رفت، آرام اوفتاد
مولانا چه می خواهد
کوشش و اهتمام مولوی در این است که آن عهدی که انسان در الست با خدا بست به یاد او آورد و به نیستان عشق بازش گرداند. او را واداشت که پنبه وسواس (عشق و کین های بی اساس) از گوش بیرون کند تا خروش و هیاهوی عالم نیستان را بشنود.
پنبه وسواس بیرون کن زگوش
تا به گوشت آید از گردون فروش
او می خواهد انسان ها را از «واقعیت مزاحم و چالش جوی ادراک حس آخوربین» دور سازد و به «دنیای غریبه یی برد که با عالم حسی و با زندگی هرروزینه او فاصله دارد.»8 استاد سیدحسین نصر می گوید؛ «در جهانی که عشق و محبت از آن رخت بربسته، مولانا سفیر عالم عشق است و در عالمی که آغشته به زشتی است و در آن زیبایی به صورت تجمل درآمده است، مولانا بیان کننده اهمیت بنیادین زیبایی است»9 انسان امروز به راستی با معنویت و زیبایی بیگانه شده است. به رغم چیرگی بر طبیعت (آرزویی که فرانسیس بیکن پایه نهاد)، در عین تندرستی رنجور است. در رفاه، ناخشنود است. با در اختیار داشتن جهانی از اطلاعات و دانسته ها، سردرگم و ناآگاه است. در ازدحام، تنهاست. در جمعیت، پراکنده است. در کامجویی، رنج می برد. عمرش درازتر شده اما نمی داند با آن چه کند، به غیر از اینکه خودش را تکرار کند. تو گویی دیگر باغ قدس هیچ میوه یی نمی دهد که کرمی نیمه یی از آن را نخورده باشد. در چنین شرایط هولناکی که گل ها همه مصنوعی شده و نگین ها از شیشه ساخته می شوند، راهی برایمان نمانده به غیر از گردتکانی از میراث معنوی و باز کردن صندوق گنجینه یی که از گذشته های دور برایمان باقی مانده است. مثنوی و شرح او از عشق یکی از آنهاست. به نظر این قلم، تسکین زخم ها و پیدا کردن راه در این گم گشتگی ها، از مسیر بازتعریف عشق و شناخت جهان مولانا امکان پذیر می شود. ما مدت هاست که نه فقط فلش ها، بلکه دیگر خود قلبمان را نمی بینیم. ایرانی باهوش و خردمندی که با تقدیم فقط یک مولانا، جهان را جای زیباتری ساخته است، اینک چه می کند؟ چرا ادراک و هدایت قلب خود را نادیده می گیرد؟ چرا هیچ سهمی برای عشق در نیل به سعادت قائل نیست؟
عشق مولوی با ما چه می کند
مولوی ما را از این مسیر به بن بست رسیده بازمی خواند و به تامل مجدد به ارزش های اصیل زندگی و دگرگون سازی فهرست اولویت هایمان فرا می خواند. او با چراغ عشق، راه جدیدی برای رفتن، افق نوینی برای دیدن جهان، انسان و طبیعت فرارویمان بازمی کند. مسیر او این بار از کوچه پس کوچه های پرپیچ و گل آلود فلسفه پوزیتیویسم و عقلانیت سودانگار نمی گذرد. این منفعت طلبی های بی مقدار یک اسب چوبین است در برابر با سفینه دل که می توان با آن به دریای عشق زد و به بیکرانه قرب و وصل و سرور جهید. با چشم دیگری، چشم انداز دیگری باید دید. گوییا ناگزیریم با تار و پود مهر و رحمت و رافت فرش ابریشمی خوش بافتی برای کشورمان ایران ببافیم. این مهم از رجوع به عشق مولانا برمی آید. غوص در این دریا و در میان موج های نقره یی اش تن تافته و کوفته مان را خنک خواهد ساخت. اما باید دید منظور مولانا از این اکسیری که دیو را تبدیل به جبرییل می کند، 10 چیست؟ و آن «دولت پاینده»11 که پر از حلاوت جاویدان است و عاشق صرفاً برای دفع چشم زخم، فغان و زاری سر می دهد، چگونه دولتی و چگونه حالتی است؟
حلاوت های جاویدان درون جان عشاق است
ز بهر چشم زخم است این فغان و این همه زاری
روزی بود، نه چندان دور، که می کوشیدیم به این پرسش پاسخ دهیم؛ هل الدین الا الحب؟ (آیا دین به غیر از عشق و دوستی است؟) و امروز نمی دانیم این همه بغض و کین از کجا آمده است؟ گوییا درخت دوستی از بیخ و بن برکنده است. حافظ می گفت؛
عالم از ناله عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرح بخش نوایی دارد
چرا دیگر این آهنگ فرح بخش خوش نوا به گوش نمی رسد؟ به گمانم بر سینه های همه ما زنگار آز و حرص و بخل و کینه نشسته است؛
آیینه دل چون شود صافی و پاک
نقش ها بینی برون از آب و خاک
رو میان آن صوفیان اند ای پسر
نی ز تکرار و کتاب و نی هنر
لیک صیقل کرده اند آن سینه ها
پاک ز آز حرص و بخل و کینه ها12
از این رو، نگاهی دوباره به مفهوم عشق از منظر مولانا به گمانم یک ضرورت است. مولانا از خود ماست و زبان و فرهنگ و استخوان و ریشه او از ماست. به نظر این قلم که صدای ناقوس خطر بی انسجامی اجتماعی را از دور می شنود، شاید این یک راه حل باشد. این اقدام دریادلی، دلیری و سرآمدی می طلبد، چنان که حافظ ما می گوید؛
خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق؟
دریادلی بجوی، دلیری، سرآمدی
برای فهم بیشتری از مفهوم «اسطرلاب خدا» می توان از عارفان هند در مکتب ودانتا، پرس وجویی کرد. به دیگر سخن، می توان مروری داشت بر اندیشه عرفانی هند در مکتبی که این جهان را فقط یک «وهم» می بیند و آن را نتیجه اسطرلاب (شعبده بازی) خدا می شناسد. رجوع به این مکتب به ما یاری خواهد رساند تا دریافت روشن تری از مقصود و مقصد مولانا پیدا کنیم.
پی نوشت ها؛
1- مثنوی ما دکان وحدت است
غیرواحد هر چه بینی، آن بت است
هر دکانی راست بازار دگر
مثنوی دکان فقر است ای پسر
2- آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه فال به نام من بیچاره زدند
حافظ
3- قرآن کریم، احزاب؛ 72
4- روح نو دان در تن حرف کهن
سحرخوان این را، مخوان آن را سخن
5- نردبان آسمان است این کلام
هر که از این بر رود، آید به بام
6- جلال الدین همایی، تفسیر مثنوی مولوی، ج 1، چ 4، تهران؛ هما، 1366، صص 4 و 6
7- این جهان نیست چون هستان شده
وان جهان هست، بس پنهان شده
اینکه بر کار است، بیکار است و پوست
وان که پنهان است نغز و اصل اوست
8- زرین کوب، سر نی، جلد یک، تهران؛ علمی، 1364، ص 12
9- سیدحسین نصر، چرا مولانا؟ چرا اکنون؟، فصلنامه گلستان، سال دو، شماره دو، 1377، ص24
10- دیو اگر عاشق شود هم گوی برد
جبرییلی گشت و آن دیوی بمرد
11- دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
12- اشاره به داستان صورتگری چینیان و رومیان
منبع: / روزنامه / اعتماد ۱۳۸۸/۰۲/۳۱
نویسنده : فرناز ناظرزاده کرمانی
نظر شما