موضوع : پژوهش | مقاله

شرق‌شناسی غربی در خدمت استعمارگران


اندیشیدن به شرق از جمله دلمشغولی‌های همیشگی اندیشمندان مغرب زمین بوده. میل به شناخت پدیدارها، چیزها و سرزمین‌های ناشناخته از رنسانس به بعد شروع به قلیان کرد. به خصوص با اشاعه آئین پروتستانیزم و کالونیسم توسط مارتین لوتر و جان کالوین. طبق بررسی‌های ماکس وبر حول نقش مذهب بر اقتصاد، پروتستانیزم با ترویج این آموزه که «ثروت موهبتی است الهی»، راه را برای انباشت ثروت در بین مؤمنان مسیحی که تا قبل از آن باید مثل یک جسد روزگار می‌گذراندند، گشود. این حربه‌ای بود برای اینکه با کسب ثروت خود را جزو مقربان درگاه باریتعالی نشان دهند. برای این منظور البته با پوشش اشاعه دین مسیح، کم کم مصمم شدند تا دروازه‌های سرزمین‌های دور را بر خود بگشایند. یکی از این سرزمین‌های پر از خیر و برکت و در عین حال مرموز و پیچیده، سرزمین‌های مشرق زمین بودند. ترس همراه با لذت شناخت، همواره دو نیرویی بود که هیچ گاه کاوشگران غربی را نیاسود. شرق در نظر آنها سرزمین گنج‌های بی‌نهایت، داستان‌های هزار و یکشب،
علی بابا، موجودات افسانه‌ای... و چیزهای مرموزی از این قبیل بود.
گزافه گویی نیست که بگوییم در سیصد سال گذشته به زحمت می‌توان اندیشمند غربی را یافت که از شرق صحبتی نکرده باشد، هابز، لاک، مونتسکیو، هگل، شوپنهاور، گوته، رنان، مارکس، دوساکی، وبر، ویتفوگل همه از این جمله‌اند. در این بین حتی فردریش نیچه تاب نیاورد و نام یکی از آثارش را با نام پیامبری از شرق مزین نمود، زرتشت در «چنین گفت زرتشت».
با تمام این اوصاف، شرق‌شناسی شبه علمی بود که در حد این نقل‌قول‌ها نماند بلکه در کنار مردم‌شناسی و جغرافیا دوشادوش فتوحات استعماری توسعه یافت. شرق‌شناسی به نوعی زاده میل به شناخت معطوف به سلطه بود. با این وجود مشکل آنجایی بود که شرق‌شناسان غربی، تصمیم گرفتند تا بدفهمی‌هاشان را از شرق به صورت نسخه‌ای عام، علمی و جهانشمول بنمایانند. به بیان «ادوارد سعید» آرشیوی از دانش و اطلاعات تغییرناپذیر گرد آوردند و از آن پس هر کس که می‌خواست شرق را بشناسد باید آنها را پیش‌فرض کار خود قرار می‌داد. ارزشگذاری‌های ناشی از این پیش‌فرض، مجموعه گزاره‌های گفتمان اقتدارگرایی غربی/ شرقی را شکل بخشیدند. همین ارزشگذاری‌ها باعث شده تا قرابت عجیبی بین گفتمان شرق‌شناسی و طرز تفکر فاشیستی برقرار شود. شرق‌شناسی مؤید گفتمان فاشیستی «ما» و «آنها»ست. «ریک ویلفورد» فاشیسم را واجد خصلت تقسیم‌بندی مردم یا ملت‌ها به دو دسته آشتی‌ناپذیر «ما» و «آنها» می‌دانست. این دوگانگی آکنده از ارزشگزاری‌هایی است که در آن «آنها» نه تنها متفاوت از «ما» بلکه پایین‌تر از «ما» هستند. روانشناسان چنین استدلال می‌کنند که: برای نابود کردن یک «انسان» باید طوری وانمود کرد که گویا او «غیر انسان» است. یعنی برای انهدام یک انسان باید کل اتصالات انسانی گسسته شود. جنگ ویتنام مصداق بارز این توحش بود، به سربازان امریکایی طوری القا شده بود که ویتنامی‌ها را «کثافت» می‌نامیدند و نه انسان. «کثافت» گزاره‌ای از گفتمان بهداشت و سلامتی است که در آن ملزم می‌شویم از زواید بپرهیزیم یا در صورت نیاز آنها را منهدم کنیم. مری داگلاس در این زمینه می‌گوید: مفهوم «کثافت» مستقیماً ما را به حوزه‌ای از نماد پردازی می‌برد و نشانه پیوندی است با نظام‌های صراحتاً پاکی. وسواس غریب هیتلر هم در آن بود که به «پاکی» و «ناب بودن» دست یابد به هندسه‌ای اجتماعی از طریق امحای بیماران روانی، معلولان جسمی، منحرفین جنسی، کولی‌ها، کمونیست‌ها و....
خردورزی‌های فوکو نشان داد که ما از طریق زبان از جهان اطراف‌مان با خبر می‌شویم، بر آنها نام می‌نهیم و ارزشگذاری می‌کنیم یعنی زبان وگفتمان به مثابه حوزه قدرت، سلطه و سرکوب مهبط اقتدار هستند. از این رو در گفتمان غربی شرق‌شناسی، شرق جزو گزاره‌های قهقرایی است. او به گوشه تاریک از گفتمان رایج پرتاب شده، شرق هر چند هم سپید باشد در آن گوشه تاریک و نمناک چرک‌آلود می‌نماید.
«ادوارد سعید»، شرق‌شناسی را «ایده‌ای اروپایی» می‌خواند که هویت «ما» اروپاییان را در مقابل «آنها» غیر اروپاییان مشخص می‌کند و در واقع این طور می‌توان استدلال کرد که عنصر اصلی فرهنگ اروپایی دقیقاً آن چیزی است که آن فرهنگ را هم در داخل و هم در خارج از اروپا مسلط کرد، یعنی ایده هویت اروپاییان به منزله ایده برتر از تمام مردمان و فرهنگ‌های غیر اروپایی. طبق این تفکر فاشیستی برای ایجاد هویت هر چیز، چیز‌های دیگر باید غیر و بیگانه شوند. ایجاد هویت نیازمند غیر سازی است.
ادوارد سعید از راه «همبسته دانش و قدرت» که ابداع فوکو بود با شرق‌شناسی برخورد کرد و به نتایجی در خور تعمق رسید. یکی از دستاوردهایش این بود که، برای سلطه و قدرت بیشتر، باید دانش و اطلاعات بیشتر هم داشت. این چنین بود که آرشیوی از دانش با پیش‌فرض‌های غربی آفریده شد که البته داعیه علمی بودن و خالی از ارزش بودن هم داشت.
در شرق‌شناسی گویی شرق بیماری است روی تخت بیمارستان، ثابت و تغییرناپذیر، و «آنها» همچو پزشکان مشغول شناسایی و کالبد شکافی آن هستند. شرق‌شناسان غربی خود را معیار قرار داده و ذهن شرقی را بیمار تشخیص دادند. یعنی فرایند جدا سازی و هویت بخشی صورت گرفته از طریق قبولاندن اینکه وی بیمار است و ناتوان از تشخیص و مداوای خویش. در گفتمان شرق‌شناسی، شرق از یک موقعیت وجودی و امکانی به موقعیت ابژه و موضوع شناسایی برای سوژه اروپایی بدل می‌گردد.
پسامدرنیسم با فرض گرفتن این مطلب که، هر فرهنگی زبان خاص خودش را دارد و آن زبان حامل احکام و پیش فرض‌های ذهن آن مردمان را تشکیل می‌دهد، به این نتیجه رسید که بازی‌های زبانی قیاس‌ناپذیرند، بدین ترتیب سلسله مراتب اقتدار گرایانه و رابطه‌های فرادستی و فرودستی از درون فروپاشید. آنها نشان دادند که ارزشگذاری به یک فرهنگ بیرون از آن فرهنگ ممکن نیست و حاصلش سوء تعبیر است.
ژان بودریار می‌گفت: من طرفدار فردیت جوامع هستم. یعنی هر جامعه‌ای احکام ویژه و تعرض‌ناپذیر خود را دارد و در این بین تدوین یک نظریه عمومی و جهانشمول برای همه اجتماعات بشری نه تنها غیر ممکن بلکه اساساً نامطلوب است. چرا که عاملی است در جهت بد فهمی و سوءتعبیر تمدن‌ها و فرهنگ‌ها از هم، چون در این جهت قدم بر می‌دارد که با زبان وگفتمان یک فرهنگ، دیگر فرهنگ‌ها را ادراک کند.

منبع: / روزنامه / ایران ۱۳۸۸/۰۶/۰۱

نظر شما