استحاله جهانیشدن به امپراتوری جهانی
مدتی است که در محافل روشنفکری غرب تحول مفهومی مهمی رخ داده است که اکثر روشنفکران شرق چندان از آن باخبر نیستند و آن درحاشیه قرارگرفتن مفهوم جهانی شدن (Globalization) و در عوض جایگزین شدن آن با مفهوم امپراتوری جهانی (Global Empire) است. برای درک بهتر این تغییر مهم ابتدا لازم است که معنای هر یک را واکاویم و از تغییرات بین آنها آگاه شویم. جهانی شدن مفهومی است مبتنی بر روندهای صلحآمیز اقتصادی، اجتماعی و سیاسی و حال آنکه امپراتوری جهانی خصلت و ماهیتی سلطهطلبانه و نامسالمتآمیز دارد. دموکراتهای آمریکا را به واسطه فلسفه خاص سیاسیشان میتوان نمایندگان جهانیشدن در عرصه سیاست دانست که مشخصترین افراد مدعی آن در دهه 90، بیل کلینتون و از او جالبتر الگور هستند که سعی داشتند تصمیمگیریهای خود را در عرصههای مختلف اجتماعی، اقتصادی و سیاسی جهان براساس همگراییهای مسالمتجویانه با دیگر ملل جهان استوار کنند. آرمان آنها به وجود آوردن جهان یکپارچهای مبتنی بر صلح، دوستی و همکاری برای ابنای بشر بود و در این راه کوششهای چندی هم به انجام رساندند. شاید بتوان گفت جهانیسازی مورد نظر آنان تحقق همان جهان یکپارچه و خالی از تبعیضی بود که اندیشه چپ به طور سنتی مدعی تحقق آن در قالب ایده کمون اولیه بود.
به همین خاطر هم طرفداران جهانیسازی بر عامل اقتصاد به عنوان عاملی کلیدی برای چنان تحققی صحه میگذاشتند و در این راه هر ازگاه کنفرانسهایی در نقاط مختلف جهان برای توافق در زمینههای مختلف اقتصادی مانند تقویت اقتصاد بازار و حذف تعرفههای گمرکی و غیره برگزار میکردند که باز میتواند دلیل دیگری باشد به نزدیکی محتوای این آرمان آنها با آرمان اندیشه چپ که آن هم اقتصاد و حیات اقتصادی انسان را به عنوان زیرساخت و پیششرط تحقق آرمانشهر راستین بشر در نظر میگیرد. البته این تحول مفهومی در اکثر کشورهای پیرامونی از جمله ایران مغفول مانده است و روشنفکران و اندیشمندان در این کشورها جهانیسازی را به غلط امری صرفا اقتصادی و در راستای تحکیم اقتصاد بازار آزاد در نظرگرفته و از تبعات اجتماعی و فرهنگی آن غافل شدهاند؛ و به همین دلیل تاکنون اعتنایی که باید و شاید نسبت به آن از خود نشان ندادهاند.
با روی کارآمدن جمهوریخواهان و افتادن اهرم هدایت جهان در دست آنها، چرخشی اساسی در استراتژیهای جهانی آمریکا روی میدهد و ما شاهد قلب موضوع در کلیت ماجرا میشویم؛ یعنی گسترش و بسط دموکراسی اینبار نه با اتکا بر همگرایی و گفتوگوهای جهانی بلکه از طریق نظامی و با سرعت بیشتری انجام میشود. واقعه 11 سپتامبر 2001 تا اندازه زیادی زمینههای مادی پذیرش چنین روندی را در میان افکار عمومی غرب فراهم کرد. پس از آن واقعه ما نهتنها شاهد حمله آمریکا به افغانستان و حکومت طالبان یعنی همان دستپروردگان مشترک سازمان سیا و سازمان امنیت پاکستان هستیم بلکه آن حمله در سطح جهان هم از حمایت گستردهای برخوردار میشود. از این لحظه است که تغییر پارادایم مهمی رخ میدهد و پروژه جهانیسازی جای خود را به پروژه امپراتوری جهانی میدهد.
مایکل هارت و تونی نگری در کتابی با عنوان «امپراتوری» وجود قهرآمیز این امپراتوری در عصر حاضر را به خوبی تشریح و تحلیل میکنند و معتقدند این امپراتوری فاقد مرکزیت مشخصی است. اما با آغاز فاز دوم گسترش این امپراتوری یعنی حمله آمریکا به عراق و ارائه طرح خاورمیانه بزرگ و تلاش برای تحقق آن در این منطقه حیاتی از جهان، دیگر نمیتوان نظر هارت و نگری در مورد فقدان مرکزیت امپراتوری جهانی را پذیرفت بلکه برعکس از این مرحله امپراتوری مشخصا دارای مرکز میشود و آن هم واشنگتن است. بسیاری به اشتباه، سازمان ملل متحد را تنها مرکز تصمیمگیریهای جهانی میدانند اما سازمان ملل به دلیل ساختار ناهمگون خود که متشکل از کشورهای دموکراتیک و دیکتاتوری است، نمیتواند بهعنوان چنین مرکزی به شمار رود. فراموش نکنیم که آمریکا در مورد حمله به عراق وقتی با اعضای سازمان ملل به توافق نرسید، خود راسا و به تنهایی اقدام نمود و خود را ملزم به تعهدی در این زمینه ندید.
شعار این امپراتوری که در 17 سپتامبر 2002 از سوی دولت بوش با عنوان «استراتژی امنیت ملی» به اطلاع جهانیان رسید، حکم منشور این امپراتوری را دارد. بر اساس این منشور تضاد میان توتالیتاریسم و لیبرالیسم در نهایت به پیروزی قطعی پیشروان آزادی در جهت رسیدن به «الگویی مشخص از جامعه آزاد و دموکرات» منجر خواهد شد. برای این منظور، نفوذ سیاسی و تهدید نظامی باید به موازات یکدیگر انجام شده و در صورت لزوم به هجوم نظامی متوسل شد همانطور که در مورد افغانستان و عراق این اتفاق افتاد. از نظر معماران این امپراتوری دنیای امروز از جهات مختلف قابل تقسیم است: فقیر و غنی، شمال و جنوب، غرب و شرق و میتوان نتیجه گرفت که دنیا به «آمریکا و دیگران» تقسیم میشود. در آوریل 2002 کاندولیزا رایس، وزیر امور خارجه فعلی و مشاور امنیتی وقت دولت بوش، تکامل روند شکلگیری امپراتوری را به خوبی با استراتژی دوران جنگ سرد یعنی پس از جنگ جهانی دوم و در برابر اتحاد جماهیر شوروی مقایسه کرد و مقایسه او از نظر آرایش قوای نظامی آمریکا در مناطق مختلف جهان، قابل تامل است. درحالی که در طول جنگ سرد مرکز ثقل سیاست استقرار نیروهای نظامی آمریکا در اروپا بود، در جنگ گرم علیه تروریسم این مرکز ثقل در قالب حضور نظامی آمریکا در آسیا شکل گرفته است.
اما پر واضح است که امپراتوری جهانی به دلیل ماهیت سلطهگرانه و غیرمسالمتجویانه خود مانند تمام امپراتوریهای سلطهجویانه تاریخ نمیتوانست به تکامل ناموزون خود به شکل فعلی در سطح جهان ادامه دهد و وقتی نتایج وعدهداده شده در مورد افغانستان و عراق آنطور که انتظار میرفت، تحقق پیدا نکرد و در مورد اولی باز شاهد جنگسالاری، فساد دولتی و گسترش فزاینده مواد مخدر هستیم و در مورد دومی هم مسئله تامین امنیت هنوز هم مسئلهای اساسی محسوب میشود، میشد انتظار وقوع هر حادثه غافلگیرکنندهای که گسترش امپراتوری را با بنبست مواجه کند را داشت اما کمتر کسی حداقل در کشورهای پیرامونی انتظار آن را داشت که این شکاف در دل امپراتوری و در بطن همان زیرساختی روی دهد که همگان در تعیینکنندگی آن برای پیشبرد و اعمال سیاستهای جهانی بر سر آن توافق دارند یعنی اقتصاد نظام سرمایهداری که پشتوانه اصلی امپراتوری جهانی محسوب میشود. سقوط بازارهای مالی دنیا در هفتههای اخیر نهتنها ایده امپراتوری جهانی را به طور جدی به چالش کشیده است بلکه امکان طرح مجدد ایده جهانیسازی را در عرصه جهان تا حدی فراهم نموده است. رویگردانی افکار عمومی آمریکا از سیاستهای نظامی و اقتصادی جمهوریخواهان به عنوان معماران ایده امپراتوری جهانی و اقبال آنها از دموکراتها و سیاستهایشان به عنوان معماران ایده جهانیسازی که در قالب محبوبیت باراک اوباما تجسم یافته است را شاید بتوان به این نحو توجیه کرد. باید منتظر ماند و دید تضاد بین این دو ایده که از منظر هگلی واجد معنای خاصی است، درنهایت به پیروزی کدامیک منجر خواهد شد و چه سرنوشتی برای جهان رقم خواهد خورد.
منبع: / روزنامه / کارگزاران ۱۳۸۷/۰۷/۳۰
نویسنده : سعید وهابى
نظر شما