نظریهپردازان ناکام
اندیشه مارکس آنچنان در تار و پود تئوریهای اقتصادی پیچیده شده که شاید در نگاه نخست ارتباط آن با فلسفه اخلاق کمی دور از ذهن به نظر رسد. چرا که حتی وقتی از بیگانگی انسان مدرن نیز سخن به میان میآورد بیش از آنچه به مباحث روانشناختی پیرامون آن بپردازد روابط حاکم بر تولید و کار در نظام سرمایهداری را موجب آن میداند و این از خودبیگانگی را ناشی از مناسبات غیر عادلانه در میزان کار مورد نظر برای تولید یک کالا ارزیابی میکند. از این روست که حتی یوجین کامنکا نویسنده کتاب «مارکسیسم و اخلاق» خود اذعان میکند که مارکس هرگز چیزی اساسی و روشمند درباره مسائل نظریه اخلاق ننوشت و حتی شاگردان و پیروان او نیز خود را در این حوزه اندیشه به طور عمده با تفنن فلسفی و ناپختگی ناشی از آن متمایز کردند. او که معتقد است نویسندگان مارکسیست با دیدی کاملا تحقیرانه به مسئله نگریسته و رویکردشان به پرسشهای تخصصی حاکی از ناتوانی اساسی آنها در فهم دشواری مسائلی بوده که دعوی حل و از عهده برآمدن آن را داشتند. نوشتههای آنان را ناظر بر ویژگیهای عامه پسند میداند که مستقیما صاحبنظران و فقهای اخلاقی را در خامترین شکل و شیوه هدف گرفته و در ارتباط با دلبستگیهای منطقی و بینش اندیشمندانی چون افلاطون، باتلر و هیوم بیشتر استدلالهای مارکسیستی و مباحث مطرح شده توسط آنها در زمینه اخلاق در واقع چیزی جز زبانبازیهای ملال آور و کسلکننده نبوده است. از این رو است که مارکسیستها در رشد و توسعه نظریهای اصیل و منسجم از اخلاق که بتواند در مقام نوعی نظریه اخلاقی جایگاه منطقی و طبیعی خود را به دست آورد ناکام بودهاند و کار ارزیابی جایگاه اندیشه مارکسیستی درباره اخلاق تقریبا بهطور کامل به آنهایی واگذار شده که از بیرون به تحقیق درباب مسائل مربوط به اندیشه مارکسیستی مشغولند. اما تلاش کامنکا در نگارش این کتاب چنانکه خود میگوید، به ارائه آن چیزی منجر میشود که در این باره به شکل برجستهای توسط خود مارکس و نهشاگردان و پیروانش بر جای مانده است. چیزهایی که نباید توسط نظریهپردازان اخلاقی نادیده گرفته شود. چراکه میتوان آنها را تبدیل به گزارههایی کرد که بر پایه آنها نظریه اخلاق بنا میشود. جالب اینجاست که نویسنده کتاب معتقد نیست که اخلاق موضوعی حاشیهای نسبت به مارکسیسم به شمار میرود چرا که باورها و امیدهای اخلاقی که در مرکز توجه مارکس قرار گرفته او را به منتقد رادیکال جامعه بورژوازی تبدیل کرده است. میتوان اخلاق را در اندیشه مارکس همچون رویکرد غالب او آرمانی و متضمن آشفتگیهای منطقی مشخصی دانست. اما این نکته بدان معنا نیست که او مجموعهای ناپخته از پیش داوریهای اخلاقی ارائه داده است که برخی از منتقدان محافظهکار مارکس هنوز هم بدانها اعتقاد دارند.
اندیشه اخلاقی مارکس از روسو، کانت و رمانتیسم آلمانی نشأت میگیرد اما چنانچه اندیشههای فیلسوفانه مارکس تا حدی زیر هیبت دانش اجتماعی او مخفی میشود، رویکرد اخلاقی او نیز تا حدی از نظرها پنهان مانده است. از این رو است که تلاش کامنکا در این بررسی ترکیب تاریخ و تحلیل اخلاق و بحثی پیرامون تنوع و گوناگونی اخلاق در مارکسیسم به همراه مبحثی درباره اهمیت مارکسیسم برای نظریه اخلاق است. او در این کتاب بر دورههای متفاوت زندگی مارکس و گرایشات گوناگون اخلاقی در این دورههای متفاوت اشاره کرده و بر دوری گزیدن از روایتهای ناپخته و نارسایی که توسط انگلس تبلیغ میشد تاکید کرده است. او اشاره میکند همانطور که هیوم معتقد است خرد برده احساس است اینگونه به نظر میرسد که مارکس و انگلس نیز مدعیاند اخلاق برده منافع است. چنانکه مفهوم مادی تاریخ مارکس نشان داده قوانین و باورهای اخلاقی انسان. وابسته و زاده شرایط اجتماعی اوست که با تغییر شرایط نیز دگرگون میشود. به همین جهت چون چیزی به عنوان انسان به طور کلی وجود ندارد و تنها انسانهای خاصی وابسته به این یا آن طبقه خاص اجتماعی وجود دارند، اخلاقیات به طور کلی نیز وجود نخواهد داشت. به همین دلیل تنها با اخلاقیات خاص مواجه خواهیم بود که وضعیت، خواستها و منافع خاص طبقاتی خاص را منعکس میکنند و با تضاد و تعارض میان این طبقات آنها نیز در تضاد با یکدیگر قرار میگیرند، بنابراین نمیتوان قوانین و باورهای اخلاقی را فینفسه درست یا نادرست دانست چرا که آنها به دوره تاریخی خاصی متعلق هستند و علایق گروههای تاریخی خاصی را به نمایش میگذارند و تنها در این بافت است که میتوان آنها را ارزیابی کرد و فهمید. به همین دلیل است که در اندیشه مارکس هرچند میتوان از اخلاقیات برده داری. فئودالی یا اخلاقیات بورژوازی سخن گفت ولی اینگونه به نظر میرسد که ممکن نیست از اخلاقیات محض سخن به میان آورد مخصوصا اینکه مارکس در ایدئولوژی آلمانی نوشت: «کمونیستها هرگز به موعظه اخلاقی نمیپردازند. آنها هرگز درخواستهای اخلاقی از قبیل یکدیگر را دوست بدارید، خود مدار باشید و غیره بر مردم تحمیل نمیکنند بلکه بر عکس، آنها خیلی خوب میدانند که خودمداری مانند فداکاری و از خودگذشتگی در شرایط خاصی شکل خاصی از مبارزه فرد برای بقاست. » شاید به همین دلیل بود که مارکس به شدت با هر گونه تلاش برای استوار کردن برنامه سوسیالیستی بر اساس درخواستهای انتزاعی اخلاق همچون عدالت. برابری و... مخالف بود. «مارکسیسم علم بود. از سوسیالیسم دفاع و حمایت نمیکرد چون بهتر از سرمایهداری است بلکه نشان میداد سوسیالیسم اجتنابناپذیر است. تقاضای او برای دستمزد عادلانه نبود، بلکه نشان میداد که نظام دستمزدی خود ویرانگر و مخرب است. در چنین دیدگاهی این نکته قابل توجه است که مارکسیسم با اصول اخلاقی به رویارویی با جامعه نپرداخته، بلکه به مطالعه و بررسی «قوانین حرکت» که تغییرات اجتماعی را در کنترل خود دارند دست زد. به پرولتاریا نگفت چه باید بکنند بلکه به آنها نشان داد با ویژگیهای خودشان همچون موقعیتی که در آن قرار دارند و جایگاهشان در تاریخ چه کاری مجبورند انجام دهند. » (از متن کتاب. ص37)
این عبارت به تنهایی میتواند گویای جایگاه اخلاق در اندیشه مارکس به شمار آید اما چنانکه در این کتاب بدان اشاره شده است فیلسوفان اخلاق نسبت به تناقض آشکاری که در این رویکرد وجود دارد آگاه بودهاند. کمااینکه معتقدند مارکسیستها سوسیالیسم را صرفا پیشبینی نکره بودند بلکه آنها برای رسیدن آن تلاش کرده و برای فرارسیدن آن آماده خوشامدگوییاند چرا که آنها خود را نسبت به برتری اخلاقی سوسیالیسم بر نظامهای گذشته متعهد میدیدند. همچنین کارل پوپر نیز معتقد بود که محکومیت نظام سرمایهداری توسط مارکس اساسا محکومیت اخلاقی است. نظام محکوم میشود به دلیل آنکه بهرهکش را وادار به بردگی کشاندن بهرهده میکند و نتیجه آن محرومیت هر دو آنها از آزادی است.
اما کامنکا با نگاهی انتقادی نسبت به دشواریهای تفسیر نظریه اخلاقی مارکس، نبود هرگونه بحث و گفتوگوی بسطیافته و روشمند در آثار مارکس را بزرگترین مانع برای منتقدان این عرصه میداند که در صددند نظریه اخلاقی مارکس را با جدیت دنبال کنند چرا که مجموعه فرازهای سخنان او درباره اخلاق به جز چند جمله و عبارت کوتاه حاوی نکته قابل توجهی نیست که بتوان به عنوان ملاک و معیاری برای این حوزه مورد نظر در نظر گرفته شود. نویسنده کتاب که دو فصل آغازین را به مقدمه و کلیت رابطه مارکس با اخلاق پرداخته است در فصل بعدی کتاب به رابطه نظریه از خودبیگانگی او به طور اخص به مسئله اخلاق پرداخته است. کامنکا با تاکید بر این نکته که نظام مارکسیستی با فلسفه انسان آغاز میشود بیان میکند که برای مارکس انسان شناسنده سوژهای است که بر حسب آن هدف فلسفه و علم شکل میپذیرد. به همین دلیل وقتی انسان را به مثابه موجودی اجتماعی و خلاق معرفی میکند که مقدر است خود فرمانروای جهان شود و او را معیار و میزان یگانهای ارزیابی میکند که دیگر چیزها باید بر اساس آن داوری شوند در یک فضای مفهومی اخلاقی سخن به میان آورده است. به این معنا وقتی مارکس در «نوشتههای اقتصادی و فلسفی» اشاره میکند که مالکیت خصوصی، تفکیک کار، سرمایه و زمین، تفکیک دستمزد. سود سرمایه و اجارهبهای زمین، کارگر را تا سر حد یک کالا و در واقع پستترین نوع کالا تنزل میدهد و این واقعیت صرفا به این معناست که ابژهای که کار تولید میکند یعنی محصول کار در مقابل کار به عنوان چیزی بیگانه و قدرتی مستقل از تولیدکننده قد علم میکند (مارکس؛ 1377، 125) در واقع یک درام اخلاقی را شکل داده است. یعنی درست زمانی که میگوید از خود بیگانگی انسان زمانی پدید میآید که او در مقابل کالایی که تولید میکند خود به کالای ارزانتری تبدیل میشود و به همین ترتیب نه تنها رضایتی حاصل نمیشود بلکه خود را شوربخت مییابد و هم جسم خود را آزار میدهد و هم روح و روانش را.
در بخش دیگر این کتاب که به کشف گرایشهای اخلاقی مارکس در تفسیر مادی تاریخ پرداخته است به این نکته اشاره شده که در اندیشه مارکس اخلاقیات و نیازهای اخلاقی، مربوط به افراد یا گروهی از افراد نیست. بلکه نیازها و مقتضیات فرآیندی اجتماعی است که با خود هنجارهای مشخص را حمل میکند و مردم به عنوان بخش ادامهدهنده فعالیتها در آن گیرافتاده و آن را به عنوان چیزی که متعلق به خود آنهاست پذیرا شدهاند. از این رو است که وجود اخلاقیات به مثابه اخلاقیات مورد نیاز به وسیله یک فعالیت یا زمینه کار اجتماعی که افراد در آن درگیرند، به شکل گستردهای در ادبیات و نوشتههای سیاسی و تاریخی مارکس قابل شناسایی هستند. در بیانی کلی از آرای کامنکا اینگونه بر میآید که هرچند فلسفه اخلاق در اندیشه مارکس از حدود و جایگاهی مشخص و مدون برخوردار نیست اما دیدگاه غالب انسانمحور او رد پای اخلاق را در تمامی آرای او بدل به بنمایهای پررنگ و تاثیرگذار کرده است. به بیانی دیگر هرچند در حوزه اخلاق باید مارکس را بیشتر به عنوان یک منتقد اجتماعی به شمار آورد تا فیلسوف اخلاق، اما به هیچ عنوان نمیتوان آرمانهای اخلاقی او را یعنی همیاری آزاد، آگاهانه و خودانگیخته از نظر دور داشت. کما اینکه خود در دست نوشتههای اقتصادی و فلسفی بیان داشته است: «کمونیسم پاسداشت واقعی صفات ذاتا انسانی است به وسیله انسان و برای انسان.... بازگشت کامل و آگاهانه انسان به خودش به عنوان موجودی اجتماعی؛ یعنی انسان یعنی آدمی... »
منبع: / روزنامه / کارگزاران ۱۳۸۷/۰۸/۰۱
نویسنده : بهارک محمودی
نظر شما