پایین نقطه بحرانی
اشاره:
در سال ۱۳۸۱، نشست میان وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی و معاونان و مدیران وی با وزیر صنایع و معادن و معاونان و مشاوران و مدیران او برگزار شد. حاصل این نشست تأسیس شورایی به نام شورای فرهنگ و صنعت بود. ریاست این شورا به دکتر محمدعلی نجفی که از یک سو سابقه فعالیت های فرهنگی را تجربه کرده و چندین سال نیز رئیس سازمان برنامه و بودجه بود رسید. این شورا پس از انجام کارهای مقدماتی میزگردی برگزار کرد که در آن از طیف های مختلف فکری حضور داشتند. عبدالحسین آذرنگ ، سیدمحمد اعرابی ، مهدی بهادری نژاد ، غلامعلی حداد عادل ، مسعود نیلی ، محسن قانع بصیری و... نخستین هم اندیشی فرهنگ و صنعت را برگزار کردند. در این هم اندیشی که به یک میزگرد تبدیل شد ، بحث های مختلفی انجام شد. با توجه به اهمیت موضوع ، بخشی از سخنان محسن قانع بصیری از کارشناسان ورزیده در فرهنگ و صنعت را برای اطلاع خوانندگان ارجمند انتخاب کرده ایم که در زیر می آید:در فرصت های بعدی ، سخنان دیگر افرادی که در این هم اندیشی حضور داشتند را تقدیم خواهیم کرد. یادآور می شویم ، متن حاضر عیناً از کتاب چاپ شده توسط «وزارت صنایع و معادن» درج می شود.
وقتی می خواهیم در باره رابطه بین فرهنگ و صنعت صحبت کنیم ، معمولاً این دو را دو مقوله متمایز تصور می کنیم. در صورتی که این طور نیست. ما وقتی می توانیم رابطه بین فرهنگ و صنعت را حس کنیم که ببینیم ساختار صنعت چیست. می دانید که انقلاب صنعتی با ویژگی نهادینه شدن پژوهش در سازمان های کار شکل گرفت. یعنی بعد از انقلاب صنعتی است که ما ساختارهای کامل کار داریم.
یک ساختار کامل تکنولوژی سه بخش دارد: بخش اول نیروی زایش است که کار آن زایش علم ، فن و نظریه است. ولی اگر شما بروید در مغازه قصابی و بگویید من این علم را دارم ، به شما گوشت نمی دهد. این علم در حوزه اقتصادی، فی نفسه به دلیل ماهیت فرهنگی اش قابل مبادله نیست. تئوری نیوتن همیشه مال نیوتن است و مالکیت آن قابل مبادله نیست. این علم باید با یک دستگاه تبدیل ، یعنی جزء دوم تکنولوژی به عنصر قابل مبادله تبدیل شود. یعنی تبدیل به کالای قابل مبادله و یا تبدیل به خدمات شود ، تا ارزش اقتصادی پیدا کند. حال این ارزش اقتصادی است که به صورت اعتباری موجب ظهور ارزش اقتصادی برای دانش پشتوانه آن می شود. شاخصه سوم در تکنولوژی ، مبادله است. پس نیروی زایش ، نیروی تبدیل و نیروی مبادله ، سه شاخص اصلی تکنولوژی هستند. یعنی تکنولوژی قدرت علمی را سرانجام به پول که تجریدی ترین شکل قدرت است ، تبدیل می کند. در این فرآیند ما یک تصویر یا یک جغرافیا داریم که می فهمیم فرهنگ کجا زاییده می شود و به دلیل وجود همین نیروی زایش بود که در حقیقت از بعد از انقلاب صنعتی ، مفهوم ایستای فرهنگ ، دگرگون شد. یعنی دیگر فرهنگ عبارت از یک مشت عادات ایستایی که جامعه صاحب آن است تعریف نمی شود. نیروی زایش ، مدام عادت جدید ، روابط جدید، ارزش های جدید و اشکال جدید می آفریند و این آفرینش وارد زندگی می شود. حال اگر این آفرینش در غرب در دوره اول انقلاب صنعتی ایجاد مشکل کرد ، به این دلیل بود که سوژه نیروهای سه گانه زایش ، تبدیل و مبادله ، ماده فیزیکی بود. در حقیقت ، چون دوره اول انقلاب صنعتی ، سوژه مبادله ، ماده فیزیکی بود ، ماشین فیزیکی هم به وجود آمده بود. ماشین فیزیکی ، ماشین خود اصلاح نیست ؛ بلکه مدام بی نظمی خود را به محیط تحمیل می کند و به همین دلیل چون تکامل نهایی این ماشین اتوماسیون کامل است ، بنا بر این موجب ظهور از خودبیگانگی گردید و می گردد. در فیلم عصر جدید چارلی چاپلین نمونه کاملی از کارکرد ماشین فیزیکی و چگونگی ظهور روند از خودبیگانگی را ملاحظه می کنید.
در حوزه کلان مشکل بزرگ ما این است که فرهنگ را به شدت سیاسی کردیم. تفاوت فرهنگ با سیاست در دو رابطه متفاوت است: فرهنگ مجموعه روابط حاصل از نظم درونی شده است. در حالی که سیاست ، نظم از بیرون تحمیل شده به فرد است. ما چون به شدت فرهنگ را سیاسی کردیم ، قابلیت های زایش ، پویایی و نقش ارتباطی که فرهنگ می تواند با تکنولوژی- حداقل از طریق نظام های آموزشی و تحقیقاتی- ایفا کند ، را مات کرده ایم.
پس در درجه اول باید بپرسیم آیا ساختار تکنولوژی ما این سه رکن اصلی را دارد؟ جواب منفی است چون ما نیروی زایش نداریم و هنوز نتوانستیم پژوهش را در سازمان های کار خود نهادینه کنیم. از طرفی ساختارهای آموزشی ما هم دو جزیی اند و تنها استاد و شاگرد حضور دارند. بعد از انقلاب صنعتی ، ساختارهای آموزشی سه رکنی شدند که عبارت بودند از: استاد شاگرد و سوژه مطالعه. ساختارهای دو جزیی رابطه را تحکمی می کند نه اقناعی که خود مدام موجب زایش منطق جدید می شود. بنا بر این مشکل اصلی ما در بخش صنعت این است که چون نیروی زایش در آن نهادینه نشده است نمی تواند موجب ظهور ارزش فرهنگی جدید در جامعه شود. فقدان همین توانایی است که صنعت ساختاری افولی پیدا می کند. برای این که پشتوانه اش دانش جدید نیست. بر اساس یک اصل سیبرنتیکی ، می گوییم ؛ هر وقت سیستمی ، مجموعه منطق ها و دانش آن ثابت باشد ، نسبت آگاهی اش مدام کاهش پیدا می کند. نسبت آگاهی که کاهش پیدا کند ، در نتیجه سیستم از دوره زایایی به دوره مصرف و زندگی انگلی کشانده می شود. بسیاری از نهادهای کاری ما در پایین نقطه بحرانی نسبت آگاهی شان با محیط قرار دارند، بنا بر این نمی توانند نقش ارزشی را در جامعه ایجاد کنند. جامعه هر وقت برای زندگی خود منطق جدید پیدا نکرد ، بلافاصله سراغ منطق های کهنه زندگی می رود.
در حوزه کلان جامعه ، مشکل بزرگ ما این است که ما فرهنگ را به شدت سیاسی کردیم. تفاوت فرهنگ با سیاست در دو رابطه متفاوت است: فرهنگ مجموعه روابط حاصل از نظم درونی شده است. در حالی که سیاست نظم از بیرون تحمیل شده به فرد است. ما چون به شدت فرهنگ را سیاسی کردیم ، قابلیت های زایایی و آن نقش ارتباطی که فرهنگ می تواند با تکنولوژی- حداقل از طریق نظام های آموزشی و تحقیقاتی- ایفا کند ، را مات کرده ایم. در نگاهی دیگر در حوزه ورود پدیدار مدرن به ایران ، هنوز رابطه انسان ایرانی را با پدیدار مدرن تعریف نکرده ایم. ما یک اصلی داریم که بر اساس آن اگر با هر پدیداری رابطه کریتیکی برقرار نکنیم و منطق های ویژه ارتباطی با پدیدار برقرار نکنیم، آنگاه پدیدار را نمی بینیم به طوری که پدیدار خارج از دید ما آن قدر تغییر شکل می دهد تا به شکل قابل شناخت ما در بیاید.
مشکل اصلی ما در بخش صنعت این است که چون نیروی زایش در آن نهادینه نشده است ، نمی تواند موجب ظهور ارزش فرهنگی جدید در جامعه شود. فقدان همین توانایی است که صنعت فاقد پشتوانه دانش جدید سیر و ساختار افولی پیدا می کند.
مثلاً ببینید در رانندگی هزاران اشتباه عقلایی می کنیم ولی کسی به آن توجه نمی کند. اما به محض این که یکی از این اشتباه ها به تراژدی تبدیل شد همه به آن توجه می کنند. چرا؟ برای این که تراژدی را می شناسیم. حالا تصور کنید اگر می توانستیم این توجه را یک پله به عقب بیاوریم ، یعنی اگر کسی اشتباه عقلایی می کرد ، همه به آن توجه می کردند و راه بند می آمد ، چه نظم فرهنگی متناسبی پدید می آمد. طبیعی است که در این شرایط نسبت ارتباط ما با نظم صنعتی کاملاً تعریف می شد و به صورت فرهنگ در می آمد. در واقع چون ما نتوانستیم نسبت ارتباطی و طبعاً منطق های ارتباطی با این پدیدار را کشف بکنیم ، در نتیجه می بینیم پدیدار سرانجام آنگاه که موجب ظهور تراژدی می شود مورد توجه قرار می گیرد. این نوع نگاه پیشینه ای درازمدت نیز دارد. به همین خاطر است ما وقتی که یک ماشین می خریم ، بلافاصله در برابرش یک گوسفند می کشیم یعنی وجه تراژدی اش را بیش از وجوه دیگر می بینیم.
ما هنوز نتوانستیم در مجموعه نظام فرهنگی مان تفاوت بین فرهنگ ایستا و فرهنگ پویا را تعریف کنیم. در سطح کلان هم هنوز نتوانسته ایم تعامل سه گانه سه عنصر فرهنگ ، اقتصاد و سیاست و نیز نقش هرکدام را در جهت توسعه ، پیدا کنیم. به همین دلیل هنوز رابطه بین صنعت و فرهنگ را تعریف نکرده ایم.
نکته دیگر ، تحقیر شدگی است. ما در تکنولوژی بعد از انقلاب صنعتی برای مبادله ، سه عنصر داریم: دانش ، نظم کار با ماشین و کالا. کالا ، دایرکتوری دارد. یعنی مجموعه ای از فرامین است. اصولاً رابطه فرمانی ، رابطه تحقیر کننده است. من وقتی کالایی را مصرف می کنم به من دستور می دهند چگونه آن را خاموش و یا روشن کنم. بدون آنکه این فرامین مبتنی بر انتقال آگاهی باشد. این رابطه ، رابطه تحقیر کننده است. ما مدت های دراز مواد خام دادیم و کالا گرفتیم. مصرف مدام کالا یعنی مصرف مدام فرامین. در صورتی که رابطه ای که بر اساس نظم کار باشد ، بر اساس تبادل عقلایی به وجود می آید. یعنی منطق ها با یکدیگر مبادله می شوند. اما در هنگام تبادل دانش ، باید قدرت کریتیک داشته باشیم و تا قدرت کریتیک یا نقد نداشته باشیم ، دانش را هم به صورت مشتی فرامین جذب می کنیم. به همین خاطر ما هنوز نتوانستیم در ساختار کارمان از مشتی دستورالعمل برای اجرا ، به سمت نهادینه کردن علم روی آوریم. یعنی نتوانستیم از راه نقد آن دستورالعمل ها به کشف منطق هایی که در پس این فرامین اند ، بپردازیم. بنابر این در حوزه فرهنگی ارتباط ما با تکنولوژی و صنعت ، بر مدار دو مقوله تحقیرشدگی و تراژدی دور می زند. دو علت موجب ظهور این مقولات شدند: یکی این که در درون ساختارهای صنعتی ما هنوز پژوهش ، نهادینه نشده است. دوم این که در ساختارهای اجتماعی ما هنوز ، تعامل فعال بین اقتصاد ، سیاست و فرهنگ ، برای زایش فرهنگی و نظم جدید پدید نیامده است. به عبارت دیگر ، هنوز به مدل توسعه از طریق تعامل سه مقوله سیاست ، اقتصاد و فرهنگ دست نیافته ایم.
اصولاً در هر ساختار اجتماعی به ویژه ساختار صنعتی دو میدان وجود دارد ، در یکی نظم از طریق فرامین اجرایی- تحکمی اعمال می شود و در دیگری ، نظم از طریق فرامین تبدیلی- اقناعی تحول پیدا می کند. اولی از طریق دستورالعمل ، بخشنامه و چارت تشکیلاتی اعمال می شود و دومی روندی از اقتصاد توسعه پدید می آورد. اقتصاد توسعه همان اقتصاد معطوف به پژوهش است. از یک سو اقتصاد معطوف به پژوهش مدام می خواهد فضای تحرک در این سیستم را باز کند. تا فضای ارتباطی- درونی و آزادتری پدید آید. در مقابل فرامین اجرایی- تحکمی، مدام می خواهند فضایی فشرده تر و مجهزتر پدید آورند. فضایی که فاقد اقتصاد مسلح به پژوهش باشد ، ناتوان در رفع ضرورت هاست. بنا بر این ناچار است ضرورت ها را دفع کند. دفع ضرورت ها نیاز به فرامین اجرایی- تحکمی دارد. فرامینی که خود به خود فضای کار را تنگ و تحرک ها را محدودتر می کند. برای مثال می توانید به رویدادهای خاصی که در خورشید اعمال می شود توجه کنید. در خورشید که دو نیرو عمل می کند. یک نیرو ، «فیوژن» است که می خواهد آن را منبسط کند و نیروی دیگر همان جاذبه است که می خواهد آن را فشرده کند. اگر سوخت خورشید تمام بشود ، این سیستم آن قدر فشرده می شود که دیگر هیچ ذره ای نمی تواند حرکت کند. ساختار ما هم این گونه است ، چون در درون ساختار کار و چه در رابطه بین صنعت و قدرت های موجود در جامعه می توان این روند را ملاحظه کرد. به همین جهت ما هنوز نتوانستیم در مجموعه نظام فرهنگی مان تفاوت بین فرهنگ ایستا و فرهنگ فعال را تعریف کنیم. در سطح کلان هم ، هنوز نتوانسته ایم تعامل سه گانه سه عنصر فرهنگ ، اقتصاد و سیاست و نیز نقش هرکدام را در جهت توسعه ، پیدا کنیم. به همین دلیل هنوز رابطه بین صنعت و فرهنگ را را تعریف نکرده ایم.
وقتی از این نسبت سخن می گویم ؛ منظورم این نیست که ما دوباره برویم مثلاً تئوری نیوتن را کشف بکنیم. من می گویم نسبت ارتباطی خودمان را با تئوری نیوتن به صورت تحلیلی- انتقادی در آوریم تا بتوانیم صاحب خلاقیت بشویم. ما ناچاریم منطق های ویژه این ارتباط را کشف کنیم. غرض ارتباط انسان ایرانی با پدیدار مدرن است. چرا انسان ایرانی نسبت به ماشین توجه ندارد؟ آیا به دلیل این که ماشین یک پدیده عقلایی است ، به آن توجه نمی کند؟ یا دلیل دیگری در بین است؟ چرا ما با آنکه درس رانندگی صحیح را خواندیم باز هم در رانندگی خطا می کنیم؟ اما چرا به محض این که این خطا تبدیل به یک تراژدی می شود از شدت توجه راه ، بند می آید؟ هرچه تراژدی سنگین تر باشد ، راه بیشتر بند می آید. آیا این بدان دلیل نیست که نسبت ارتباطی ما با پدیدار مدرن تنها آنگاه که تراژیک می شود منجر به بروز قدرت توجه می گردد؟ اگر غرض دستیابی به ویژگی های خاص فرهنگ ایرانی است این ویژگی ها را باید در حد فاصل میان توجه عقلائی و توجه تراژیک جست وجو کرد.
وظیفه روشنفکر ایرانی این بوده که این پله توجه را یک پله عقب تر بیاورد. یعنی پیش از این که رویداد به تراژدی تبدیل بشود ، همین توجه در ارتباط عقلایی ایجاد شود. این ها را باید کار کرد ، باید فلاسفه ما به آن پاسخ دهند. به قول شما نگاه را باید عوض کرد. برای تغییر در نگاه نیز باید به تعامل ویژه سه مقوله اجتماعی مان یعنی سیاست ، اقتصاد و فرهنگ توجه کرد. نباید توقع داشت جوابی قاطع به سؤالی دهیم که هنوز عناصر اصلی و مهم این سؤال به درستی مورد پژوهش قرار نگرفته اند.
منبع: / روزنامه / همشهری ۱۳۸۲/۰۵/۱۲
سخنران : محسن قانع بصیری
نظر شما