روح دموکراسی و ترجمه، درباره کتاب فلسفه سیاست در دوران معاصر
موضوع : پژوهش | کتاب

روح دموکراسی و ترجمه، درباره کتاب فلسفه سیاست در دوران معاصر

روزنامه شرق، یکشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۲ - ۱۱ ذیقعده ۱۴۲۴ - ۴ ژانویه ۲۰۰۴
 

انوشیروان گنجی پور: «اگر کسی از ما بپرسد بزرگترین اشتغال خاطر شما در زندگی چیست؟ بی درنگ جواب خواهیم داد  ایران.» (بزرگ نادرزاد، در باب دموکراسی، تربیت، اخلاق و سیاست)

کتاب «فلسفه سیاست در جهان معاصر» نوشته کریستیان دلاکامپانی است. می شناسیمش. همان نویسنده «تاریخ فلسفه در قرن بیستم» که پیش تر باقر پرهام ترجمه اش کرده. اما  این یکی ترجمه بزرگ نادرزاد است. کی؟ بزرگ نادرزاد؟

اگر دلیل اصلی ناشناس بودن نادرزاد کم کاری و وسواس او در ترجمه و انتشار کتاب باشد، نزدیک بینی ما هم چندان بی تقصیر نیست. نمی دانم چقدر می شود دوران ما را با عصر ترجمه مقایسه کرد، اما  این قدر هست که در دوران معاصر مترجمانی بوده اند که با ترجمه های خود نقش تعیین کننده ای در جهت گیری فکری جامعه داشته اند و «سر دلبران» را در «حدیث دیگران» بازگفته اند. بزرگ نادرزاد یکی از  این مترجمان مؤلف است.

حاصل عمری مطالعه فلسفی او سیاهه ای ست با کمتر از ده عنوان کتاب. اما کتاب هایی که هرکدام به نحوی در عرصه فکر و فرهنگ جریان ساز بوده اند. با ترجمه «رساله ای در باب انسان» در اوایل دهه۶۰، نادرزاد برای نخستین بار کاسیرر را به فارسی زبانان معرفی می کند. و خواننده آشنا می داند که در سال های بعد خیل آثار ترجمه  شده از  این فیلسوف چه تأثیری بر حیات فکری و فرهنگی ما می گذارد. دیگر ترجمه او یعنی کتاب «آئین میترا» هنوز از مهم ترین منابع درباره میترائیسم به شمار می رود. و اما چند کتاب دیگر او همه درباره فلسفه سیاست اند و هرکدام به گونه ای حول دغدغه اصلی او، دموکراسی، دور می زنند تا به قول خودش «اگر پس فردا توانستیم در  این مملکت دموکراسی را در سطح جامعه پیاده کنیم، بدانیم چه باید بکنیم.»

تصوری که از فلسفه سیاست داریم، بحث هایی ا ست خشک و انتزاعی که چندان ربطی به اتفاقات دور و برمان ندارند تا آن جا که یکی از مهم ترین فیلسوفان سیاست در عصر ما، لئو اشتراوس، گفته بود: «چندان اغراق نیست اگر بگوییم امروزه فلسفه سیاست دیگر وجود ندارد مگر به شکل نبش قبر...»۱ اما برخلاف، دلاکامپانی نشان می دهد که فلسفه سیاست زنده است و پویا، چون از مسائل زنده و زندگی انسان در دنیای امروز مایه می گیرد. و بزرگترین مزیت کتاب همین است که پیوسته با طرح مسائل ملموس و گریبانگیر خواننده امروزی، گیرایی خاصی به فلسفه سیاست می بخشد و او را وامی دارد تا مشتاقانه مباحث کتاب را دنبال کند. و اگر در عنوان کتاب می خوانیم فلسفه سیاست در جهان معاصر، درست به همین دلیل است والا نویسنده نه تنها به فلسفه سیاست جدید و آرای فیلسوفان و متفکران معاصر بسنده نمی کند، بلکه دامنه هر بحث را حتی تا یونان باستان گسترش می دهد.

اما  این کار تناقضی با داعیه کتاب مبنی بر معاصر بودن ندارد؟ پاسخ را باید باز از زبان اشتراوس شنید، گیریم دلاکامپانی و او اختلاف نظر اساسی با هم داشته باشند: «از آنجا که ظهور فلسفه سیاست جدید نه صرفاً از «خودآگاهی طبیعی» بلکه توسط تغییر در معنای فلسفه سیاست پیشین و در مخالفت با آن شکل گرفته است، سنت فلسفه سیاست جدید و مفاهیم اساسی آن را به طور کامل نمی توان فهمید مگر  این که فلسفه سیاست پیشین و تغییر خاصی که موجب شکل گیری فلسفه سیاست جدید شده است را درک کنیم.» ۲

نویسنده از همان آغاز موضعش را برای خواننده روشن می کند و در پیشگفتار می گوید: «من هیچ وقت نتوانستم فلسفه ای را تصور کنم که به سیاست وابسته نباشد آن هم با دو نوع اتصال: بدون در نظر گرفتن شرایط به وجود آمده ناشی از ظهور دموکراسی نمی توان به فلسفه پرداخت، و بدون عمل کردن مطابق اصول روحیه انتقادی، دموکراسی دیرپایی نخواهیم داشت.»۳

نادرزاد خود گمان می کند مهمترین حرف و هسته آرای نویسنده در کتاب همین جمله است. به طور کلی می توان گفت تمام مباحث کتاب مستقیم یا غیرمستقیم به مفاهیم آزادی، عدالت و دولت مربوط می شوند. فصل آغازین کتاب درباره چالش های جدیدی ا ست که هر یک از  این مفاهیم در دنیای امروز با آنها روبه رو هستند.

شاید بتوان گفت مهمترین فصل کتاب برای ما، مایی که کتاب برایمان ترجمه شده، فصل دوم باشد، آنجا که در باب تساهل و حدود آن و از قواعد بازی سیاسی و تقسیم قدرت سخن به میان می آید. از نظرات و آرای نویسنده برمی آید که سخت به  این حکم لاک پایبند است که می گفت: «اگر بخواهیم میوه تساهل نخشکد، میوه آن را به هرکس نباید بدهیم.» فصل بعدی که اهمیتی کمتر از فصل تساهل ندارد، فصل تفکیک قواست. باید  این فصل را به دقت خواند تا فهمید تفکیک قوا به هیچ وجه بدین معنا نیست که در کشوری واحد چند قدرت حاکم وجود داشته باشد و هرکس ساز خودش را بزند.

در فصل «آزادی در معرض پرسش» آنچه بیش از همه جلب توجه می کند، دفاع نویسنده از ماکیاولی ا ست به عنوان پدر فلسفه سیاست جدید و تذکر  این که آنچه ماکیاولی بر آن تأکید می کند نه بی اخلاقی شهریار بلکه اعتقاد به  این امر است که اخلاق و سیاست امر واحدی نیستند و با هم فرق دارند.     و مرلوپونتی در سطرهای پایانی مقاله ای درباره ماکیاولی که حکم اعاده حیثیت به او را دارد، چه خوب گفته بود که: «روشی برای تخطئه ماکیاولی هست که ماکیاولی وار است و آن زهد ریایی کسانی ست که نگاه خود و ما را به آسمان اصول اخلاقی می دوزند تا آنها را از آنچه که انجام می دهند، غافل کنند.     و نیز روشی برای تکریم ماکیاولی وجود دارد که درست برخلاف ماکیاولی گرایی ست، چرا که سهمی را که آثار او در نیل به شفافیت سیاسی داشته اند، ارج می نهد.» ۴

از کل کتاب برمی آید که دلاکامپانی، در عین  این که بر اهمیت حیاتی آزادی در هر جامعه ای تأکید می کند، برای عدالت، ارزش خاصی قائل است و به گمان او «دموکراسی هر قدر هم ناقص باشد تنها نوع رژیمی  است که می کوشد عدالت را برقرار سازد بدون  این که «آزادی» را فدای آن کند.    » و درست به همین دلیل است که رالز و آرای او نقشی محوری در  این کتاب دارند.     در مجموع از نظرات نویسنده در جای جای کتاب چنین برمی آید که دلاکامپانی خود به رالز و لیبرالیسم نو دلبستگی دارد، اگر چه وی هیچ گاه در مقام شارح آرای دیگران جانب انصاف را رها نمی کند و مثلاً، در کتاب، پس از شرح و بسط آرای رالز، انتقادهای نوزیک به او مطرح می شود، بعد مکین تایر از رالز و نوزیک، هر دو، انتقاد می کند و سپس تیلور از بعضی لحاظ به مکین تایر  ایراد می گیرد که «اهمیت قضیه قرن روشنگری را به اندازه کافی جدی تلقی نمی کند» و سرآخر نوبت به جدال دورکین و والتزر می رسد و به این نظر دورکین که: «ارزش اساسی لیبرالیسم آزادی نیست، برابری است یا اگر بخواهیم دقیق تر بگوییم برابری در قبال «احترام و توجه» دولت است که هر شهروندی حق دارد از آن بهره مند شود.    » دلاکامپانی چنان اهمیتی برای  این رأی قائل است که  این «انقلاب دورکین» را از نوع انقلاب کوپرنیک در نجوم می داند.    

نویسنده در بخش هایی از فصل «برابری یا انصاف» به بحث درباره مارکسیسم و سوسیالیسم می پردازد و نشان می دهد آنچه که با  این عناوین در بعضی کشورها به وقوع پیوسته، چندان ربطی با آرای مارکس ندارد.     اما پرسشی که به ذهن می رسد  این است که آیا اگر هم نظرات مارکس به  درستی اجرا می شد، نتیجه چیزی بهتر از جوامع بلوک شرق از آب درمی آمد؟! یک سوم آخر کتاب در مورد ناسیونالیسم، اقتدار و حاکمیت ملی و به تبع آن ملت و ملیت و فرق هرکدام با دیگری  است.     به نظر می رسد مفاهیم ملت و ملیت آن طور که در  این کتاب مطرح شده بیشتر در مورد غرب صادق باشد و چندان با نمونه های شرق و به ویژه  ایرانی همخوانی نداشته باشد، زیرا به گمان نویسنده کتاب ملیت ذاتاً مقدم بر دولت و ملت مفهومی بر ساخته دولت است.     توجه نویسنده به آرای کانت در  این مورد بی سابقه به نظر می رسد و از اهمیت خاصی برخوردار است.     به ویژه آنجا که درباره مسئله مهاجرت در دنیای معاصر به نظرات کانت مراجعه می کند و نشان می دهد بیش از دویست سال پیش نبوغ کانت با طرح نوعی جهان وطنی، برای مشکل اصلی هزاره سوم یعنی مهاجرت چاره ای اندیشیده بود، چنان که به گمان نویسنده باید بخش هایی از سخنان او را در تمام فرودگاه های بین المللی جهان در برابر دید مسافران گذاشت.    

از دیگر جنبه های بدیع کتاب فصل دهم، «جامعه علیه دولت»، است که در آنجا دلاکامپانی از یافته ها و نظرات انسان شناسانی چون لوی استروس و به ویژه پیِر کلاستر در مورد قبیله های سرخپوستان آمریکا و سیاهان آفریقا برای اثبات پیش بینی ها و رویاهایش در مورد آینده بشر و تحقق جامعه ای بدون دولت کمک می گیرد و حکم می کند که «می توان تصور کرد در آینده ای دور جهانی بدون دولت به وجود بیاید.» عجیب  این که نویسنده که در جایی از کتاب می گوید فلسفه سیاست علمی توصیفی است که تنها به توصیف وقایع و اتفاقات سیاسی می پردازد، در اواخر کتاب توصیف را یکسر رها می کند و به خیالبافی و رویابینی روی می آورد.     به گمان من اگر  این کتاب بعد از اتفاقات یازدهم سپتامبر نوشته می شد شکل دیگری به خود می گرفت: اول  این که با توجه به مشی نویسنده، حتماً فصلی به مسئله تروریسم اختصاص می یافت و دیگر آن که به احتمال قوی دلاکامپانی در جهان وطنی بی پروا و خیال پردازی هایش در این زمینه تجدیدنظر می کرد.     او جایی در اوایل کتاب گفته بود: «قدرت «بالقوه و مجازی» می شود و بخشی از واقعیت تهدیدگر خود را از دست می دهد.    »

حتماً شما هم مثل من به یاد جنگ عراق می افتید و چهره دولتمردان آمریکا را به خاطر می آورید که هر روز به تمام عالم چنگ و دندان نشان می دهند.    

- معیار ترجمه

اگر تمام  این مطالب و هزار نکته دیگر را می توانیم در  این کتاب بخوانیم و از آنها لذت ببریم و چیز بیاموزیم، مهمترین دلیلش ترجمه شیوای کتاب است.     در روزگاری که برای خواندن هر کتاب در گستره علوم انسانی، اول می بایست چندین و چند صفحه واژه نامه آخر آن را از برکرد و بعد تازه با جمله های گنگ و عجیب و غریب  ور رفت تا بلکه معنایی از آنها بیرون کشید و در روزگاری که هر مترجمی خیال می کند از زبان مبدأ و مقصد و از آن بیشتر، از معانی اصطلاحات رشته تخصصی اش چیزهایی سرش می شود که تا قبل از او هیچ کس نمی دانسته، تا آنجا که برای مثال خواندن یک مقاله درباره تئاتر با عنوان نغز(؟) «نمایشگان خندستانی» هزار بار سخت تر از رمزگشایی نقشه گنج می شود،  این که یک کتاب درباره فلسفه سیاست را باز کنیم و تا آخر بخوانیمش، بی آن که چندین و چند بار به فرهنگ لغت مراجعه کنیم و چشم مان دائم در پایین صفحه دنبال اصل فرنگی واژه ها باشد، یک اتفاق به شمار می آید.     و  این جز آشفتگی فکری و فرهنگی ما، نشانه چه چیزی می تواند باشد که به قول مراد فرهادپور: «ترجمه به منزله مهمترین عرصه تجلی بحران زبان، عرصه بروز تناقضات و گسست های تفکر نیز هست.»۵ تفکری که نه  این پای شرقی اش به جایی بند است و نه آن پای غربی اش.     نادرزاد خود می گوید: «بنده در مورد ترجمه کتاب های علوم انسانی _ و نه ادبی- فقط و فقط قائل به نقل به معنا هستم و فکر می کنم زبان ترجمه تنها کارش  این است که باید متنی قابل فهم برای یک خواننده عادی ارائه کند.» از طرف دیگر کمتر دو کتابی را می توان یافت که از واژگان واحدی استفاده کنند و  این حرص ما برای جعل واژه اگر از خودپسندی و نخوت سرچشمه نمی گیرد از کجاست؟ طرفه آن که هر کدام مان ساعت ها می توانیم درباره تخصص و ضرورت توجه به آن سخنرانی کنیم، اما انگار مقوله زبان و واژه سازی از این قاعده مستثناست.     و پس از همه  این حرف ها ترجمه بزرگ نادرزاد را باید خواند تا در سطرسطر آن سیمای نجیب و فروتن و در عین حال فرزانه کسی را دید که به دور از هرگونه «منیت»، تمام همش انتقال آرای نویسنده است در نهایت دقت و امانت داری، آن هم با نثری که آرامش و متانت از سر و رویش می بارد.      اینجا دیگر صحبت از ترجمه و مترجم نیست، بلکه پای نویسنده و تألیف در میان است.     و اگر حرف ژان پل سارتر را بپذیریم که گفته بود «سبک هر نویسنده ای از متافیزیک او ناشی می شود»، فروتنی زبان و احترام به آرای دیگران در باب واژه گزینی و فارسی نویسی، جز از  ایمان راسخ و باور عمیق نادرزاد به دموکراسی نشأت نمی گیرد.     و اگر از  این نظر بنگریم چه بسیار کتاب ها که به رغم ادعای نویسنده و مترجم شان بازتاب شخصیتی هستند خودرأی و خودکامه.    

می ماند  این که درکتاب، در چند مورد به جای یک اصطلاح فرنگی، در موارد مختلف از چند برابر فارسی استفاده شده است.     دیگر آن که ضبط بعضی نام ها بر مبنای تلفظ فرانسوی صورت گرفته، مثل راولز به جای رالز و اراسم به جای اراسموس، که همه  این ها ممکن است خواننده را اندکی دچار سردرگمی و آشفتگی فکری کند.    

در مواردی به کلمات عربی برمی خوریم که بیشتر در متون کهن به کار رفته و بعضی وقت ها ممکن است خواننده ناآشنا را به زحمت بیندازد، مثل حالت صباوت و یا مضیّق که البته جزو سبک نویسندگی مترجم به شمار می روند، آن هم مترجمی که از آن نسلی است که فارسی را با گلستان و کلیله آموخته است.    

و در نهایت  این که کتاب «فلسفه سیاست در جهان معاصر» را بخوانید، اگر که شما هم آرمانی چون بزرگ نادرزاد دارید.     آرمانی که در جمله او مستتر است.     جمله سرآغاز را دوباره بخوانید.    

 

پی نوشت ها :

۱- لئو اشتراوس، فلسفه سیاسی چیست؟، ترجمه فرهنگ رجایی، ص۱۳

۲- همان، ص۱۳۳

۳-در مورد حرف های دلاکامپانی همه ارجاع ها به کتاب زیر است:

کریستیان دلاکامپانی، فلسفه سیاست در جهان معاصر، ترجمه بزرگ نادرزاد، هرمس، ۱۳۸۲

۴- موریس مرلوپونتی ، ستایش فلسفه و مقالات دیگر ، ص ۳۷۶ ( به زبان فرانسه )

۵-مراد فرهادپور، عقل افسرده، طرح نو، ص۱۴
 

نظر شما