موضوع : پژوهش | مقاله

مرلوپونتی و تناقض مسیحیت(2)

خدای بیرونی (خدای پسر)
از نظر مرلو-پونتی تجسد (incarnation) همه چیز را تغییر داد. از زمانی که خدا از آسمان به زمین آمد و در کالبد عیسی مسیح جای گرفت، خدای درونی به خدای بیرونی تبدیل شد و «حکومت خدای پسر» آغاز گشت. او در زمان خاص و مکان خاص دیده شد، مکان‌هایی که اکنون به زیارتگاه تبدیل شده‌اند. سخنان، اعمال و نحوة مرگ او در کتاب‌ها ثبت شد و به تاریخ پیوست. از آن زمان به بعد راه رسیدن به خدا دیگر تأمل در نفس خود نیست بلکه «شرح و تفسیر پیام مبهمی است که نیرویش هرگز به پایان نمی‌رسد. به این معنا، مسیحیت بطور کامل در مقابل «مکتب اصالت روح (spiritualism)» قرار دارد (Merleau-Ponty, 1964 A, P.175). مسیحیت مسأله تمایز میان جسم و روح و درون و بیرون را بار دیگر مطرح کرد. هگل می‌گفت تجسد «محور تاریخ جهان» است و تمام تاریخ پس از این رویداد فقط ظهور نتایج آن است. تجسد برداشت ما را از دین تغییر داد. دین با یک حرکت دیالکتیکی از خداشناسی به انسان شناسی تبدیل شد. «شاید در نهایت دین مبتنی بر خدا – انسان – را – آفرید، با دیالکتیکی اجتناب‌ناپذیر به انسان شناسی برسد نه به خداشناسی» (P.76). فرود آمدن خدا و در قالب جسم قرار گرفتن او نشان داد که خدا خودکفا و بی‌نیاز نیست، گویی او باید این کار را می‌کرد تا کمال خودش را تکمیل کند. تجسد ثابت کرد که جهان و انسان نه تنها افول بیهوده از کمال اولیه نیستند بلکه برای رسیدن به کمال برتر ضرورت دارند. به عقیدة هگل خدا به منظور دست یافتن به هویت خود آگاه کاملش باید به خودش در فرایندهای دیالتیکی و تکاملی انسان، جهان و تاریخ تجسد بخشد. «خدا دیگر بطور کامل خدا نیست، و خلقت نمی‌تواند به کمال برسد مگر اینکه انسان آزادانه خدا را تصدیق کند و از طریق ایمان، خلقت را به او بازگرداند» (P.175). پس از تجسد گناه معنای جدیدی پیدا کرد. انسان نمی‌تواند به سوی خدا بازگردد مگر اینکه قبلاً از او جدا شده باشد؛ پس ما نباید افسوس بهشت از دست رفته را بخوریم زیرا در این بهشت انسان همچون حیوانی تحت قانون طبیعی خدا زندگی می‌کند. «از طریق گناه است که او ] انسان [ به خیر و شر معرفت پیدا می‌کند و با دست یافتن به آگاهی، انسان می‌شود ... گناه واقعی است و به عظمت و جلال خدا کمک می‌کند» (P.176).
از زمانی که خدا وارد جهان شد جهان دیگر صرفاً «ترکی در یک الماس بزرگ سرمدی» نیست بلکه اهمیتی خاص پیدا کرده است زیرا محل جلوس خدایی است که در آن کل عالم را رستگار کرد. انسان، جهان و تاریخ دیگر بیهوده نیستند زیرا کاری برای انجام وجود دارد. معنا، حقیقت و ارزش انتظار ما را می‌کشند. انسان به منظور زندگی کردن برای خدا لازم نیست از جهان کناره‌گیری کند و مانند رواقیان به درون خود پناه ببرد. دین دیگر گریز از تاریخ نیست بلکه ورود به واقعیت تاریخی است. فرد مسیحی اکنون انسانی در میان انسان‌هاست. او، مانند خدای پسر یعنی عیسی مسیح، در جهانی که آمیخته از خیر و شر است درگیر می‌شود و تناقض‌های موجود میان خیر و شر، نور و ظلمت، و درستی و نادرستی را تجربه می‌کند. به همین دلیل، همان طور که کیرکگور فکر می‌کرد، نمی‌توان گفت «من مسیحی هستم» آنگونه که می‌گوییم «من قد بلند هستم» یا «من قد کوتاه هستم». مسیحی بودن به معنای زندگی کردن در میان سلسله‌ای از تناقض‌ها و ابهام‌های گیج کننده است و از همین روست که مرلو-پونتی معتقد است مسیحی بودن در عین حال به معنای مسیحی نبودن است. انسان، که نه کاملاً خوب است و نه کاملاً بد، نمی‌تواند صادق باشد زیرا صداقت مستلزم داشتن طبیعتی معین و عاری از ابهام است. انسانی که درگیر در جهان است نمی‌تواند خودش باشد و بنابراین توانایی صداقت را ندارد. اما آنچه در «دین پسر» اهمیت دارد صداقت نیست، ایمان است و ایمان در مواجهه با امور نامشهود معنا پیدا می‌کند. ایمان نوعی وفاداری است که نیازی به ضمانت ندارد و بنابراین هرگونه صداقتی را کنار می‌زند. از این‌رو، فرد مسیحی با خدا و کلیسا قطع ارتباط نمی‌کند حتی اگر در ابتدا احکام آنها را نفهمد، و در شعایر دینی شک نمی‌کند حتی اگر این شعایر او را به خوشبختی نرسانند.

تناقض میان خدای درونی و خدای بیرونی
توضیحاتی که در مورد خدای درونی و خدای بیرونی داده شد نشان می‌دهد که آن دو با هم ناسازگارند.(5) مرلو-پونتی معتقد است تناقض موجود در مسیحیت ریشه در این ناسازگاری، که به تعبیر دیگر می‌توان آن را ناسازگاری میان دین پدر و دین پسر دانست، دارد. «متناقض‌نمای مسیحیت و مذهب کاتولیک این است که آنها هرگز نه با خدای درونی قانع می‌شوند و نه با خدای بیرونی بلکه همواره میان یکی از این دو به سر می‌برند» (Ibid). مسیحیان می‌خواهند به هر دو دین عمل کنند اما نمی‌توانند خودشان را بطور کامل وقف یکی از آن دو کنند؛ در نتیجه، مجبورند میان آنها در نوسان باشند و همین امر آنان را دچار تناقض می‌کند. آنان آماده‌اند که زندگیشان را از دست بدهند اما فقط به این دلیل که می‌دانند با از دست آن رستگار خواهند و زندگیشان را دوباره بدست خواهند آورد. ایمان عبارت است از اعتماد کردن و جست زدن در تاریکی، فرد مسیحی ایمان می‌آورد و اعتماد می‌کند اما صرفاً به این دلیل که می‌داند کسی که به او اعتماد می‌کند خداست و او را ایمن نگه می‌دارد. مسیحیت مبتنی بر ایمان است و باورهای فرد مسیحی، از جمله باور او به آموزه تجسد، بر اساس ایمانش استوار است، اما کلیسا اعلام می‌کند «کسی که در توانایی عقل برای اثبات وجود خدا شک داشته باشد کاتولیک نیست» (Ibid). کلیسا تجدد خواهان را نکوهش می‌کند زیرا آنان می‌خواهند خدایی را که قلب دریافته است جایگزین خدای فیلسوفان و محققان کنند. کلیسای کاتولیک فلسفه‌ای را که صرفاً مبتنی بر تجربه‌ای است که فرد مسیحی در طول تاریخ بدست آورده، نمی‌پسندد زیرا این فلسفه دیگر خداشناسی نیست بلکه انسان شناسی است. «مذهب کاتولیک فلسفه‌ای را که صرفاً رونوشت تجربة مسیحی است ناخوشایند می‌یابد. دلیل این مسئله بدون تردید این است که چنین فلسفه‌ای، هنگامی که به آخرین نتایج منطقی‌اش رسانده شود، فلسفة انسان خواهد بود نه خداشناسی» (Ibid) دربارة این خدای پنهان در قلمرو تاریک ایمان که تأمل و تفکر به آن دسترسی ندارد، هیچ چیز نمی‌توان گفت. حداکثر اینکه او «اصل موضوع» زندگی بشری است، نه قطعی‌ترین موجود عالم. البته کلیسا این تجربه را بطور کامل رد نمی‌کند بلکه معتقد است که قضاوت دربارة کم و کیف آن را باید به فلسفة نظری و مکتب تومیسم واگذار کرد. در هر صورت، معلوم نیست مسیحیت بر پایة عقل استوار است یا ایمان.
مسیحیان اولیه پس از مرگ مسیح احساس کردند که رها شده‌اند و در نتیجه در هر جا به دنبال نشانی از او بودند. «قرن‌ها بعد صلیبیون به جستجوی مقبره‌ای خالی پرداختند» (P.177). آنها درک نمی‌کردند که خدا همواره با آنهاست. مسیحیت تجسد پسر را می‌پذیرد اما در عین حال معتقد است که پدر فراتر از جهان و تاریخ است. از نظر مرلو-پونتی معنای عید پنجاهه (6) این است که دین خدای پدر و دین خدای پسر باید در دین روح‌القدس به انجام برسد؛ در این صورت، خدا دیگر در آسمان نیست بلکه در جامعه و میان مردم است یعنی در هر جایی که انسان‌ها به نام او جمع شده باشند.
اقامت مسیح روی زمین فقط آغاز حضور او بود، حضوری که کلیسا آن را ادامه داد. یک رویداد تاریخی هر قدر هم تعیین کننده باشد نباید مسیحیان را در دو قطب مخالف قرار دهد بلکه آنان باید به پیوند روح‌القدس و تاریخ بشری، که با تجسد شروع شد، تحقق بخشند. (Ibid)
اما مذهب کاتولیک این رشد دین را متوقف می‌سازد(7) از نظر کاتولیک‌ها تثلیث یک حرکت دیالکتیکی نیست؛ پدر، پسر و روح‌القدس هر سه به یک اندازه سرمدی هستند. روح‌القدس برتر از پدر نیست؛ دین پدر در دین روح‌القدس به حیات خود ادامه می‌دهد زیرا عشق، قانون الهی و ترس از خدا را نادیده نمی‌گیرد. در نتیجه،
خدا کاملاً با ما نیست. در پس روح‌القدس تجسد یافته، آن نگاه خیرة نامتناهی قرار دارد که همة رازها، آزادی، میل و آیندة ما را می‌گیرد و ما را به اشیای مریی فرو می‌کاهد. همچنین کلیسا ریشه در جامعة بشری ندارد بلکه در کنار حکومت شکل گرفته است. روح‌القدس همه جا هست اما محل اقامت ویژه‌اش کلیساست. برای بار دوم انسان‌ها بر اثر این نگاه خیرة دوم از خود بیگانه می‌شوند. این نگاه خیره که آنان را نگران می‌کند بارها قدرتی دنیوی را برای کمک به خود پیدا کرده است. (Ibid)
روح‌القدس ضمانت می‌کند که خدا در تاریخ حاضر است اما مذهب کاتولیک خدا را نگاه خیره‌ای می‌داند که از بیرون به تاریخ می‌نگرد. تاریخ نمی‌تواند بر اساس فعالیت درونی خود رشد کند و انسان نیز نمی‌تواند منشأ خلق معنا و ارزش باشد زیرا نگاه خیره و دایمی خدای نامتناهی، تاریخ را ثابت نگه می‌دارد و انسان را خلع سلاح می‌کند، نگاهی که هر چیزی را که روی می‌دهد به رویدادی دارای اهمیت ثانوی تبدیل می‌کند. بنابراین از نظر فرد کاتولیک تاریخ دارای قداست است و اهمیت دارد، اما در عین حال فاقد قداست است و چندان اهمیتی ندارد. در نهایت به این نتیجه می‌رسیم که «تجسد به درد و رنج تبدیل می‌گردد زیرا ناقص است و مسیحیت نوع جدیدی از وجدان ناراحت می‌شود» (Ibid). جهت‌گیری انسان مسیحی به سوی خدا او را از جهان دور و بیگانه می‌کند. مسیحیان فقط در صورتی می‌توانند تناقض درونیشان را برطرف کنند که با درگیر شدن در جهان و پذیرش اینکه چیزی ورای آن وجود ندارد بر این بیگانگی غلبه کنند. «اگر ما زمان را زیر سوژه دوباره کشف کنیم و اگر متناقض نمای زمان را با متناقض نماهای بدن، جهان، شیء و انسان‌های دیگر مرتبط کنیم، در خواهیم یافت که ورای اینها هیچ چیز برای فهمیدن وجود ندارد» (Merleau – Ponty, 1962, P.365). اما از نظر مسیحیان پذیرش این راه حل به معنای دست کشیدن از مسیحیت است زیرا چگونه کسی می‌تواند بپذیرد که هیچ چیز ورای جهان وجود ندارد و در عین حال مسیحی باشد؟ بنابراین، انسان مسیحی همواره در تناقض باقی خواهد ماند.(8)

نتایج اجتماعی، سیاسی و اخلاقی تناقض مسیحیت
ابهام، دوپهلویی و تناقض موجود در مسیحیت نتایج نامطلوبی در عرصة اجتماع، سیاست و اخلاق دارد. مسیحیت از این حیث که به خدای بیرونی و دین پسر اعتقاد دارد پیشرفت در تاریخ را می‌پذیرد و انقلابی است اما از این جهت که به خدای درونی و دین پدر معتقد است، محافظه کار است. «ابهام مسیحیت در عرصة سیاسی کاملاً قابل درک است: مسیحیت هنگامی که به تجسد وفادار باقی می‌ماند می‌تواند انقلابی باشد اما دین خدای پدر محافظه‌کار است» (Ibid). اگر با دید تاریخی نگاه کنیم، گناه می‌تواند خوب با شد و به خیر کلی عالم کمک کند اما در لحظة تصمیم‌گیری و در زیر نگاه خیرة پدر، آن کاملاً ممنوع باقی می‌ماند. «بنابراین بهتر بود آدم ابوالبشر از گناه اجتناب می‌کرد» (1964 A, P. 177). به سبب وجود کمال نامتناهی پدر «کمال در پشت سر ما قرار دارد، نه در پیش روی ما» (Ibid). فرد مسیحی ممکن است شر موجود را بپذیرد اما هرگز پیشرفت را به بهای ارتکاب شر و جنایت نمی‌خرد. «او می‌تواند با انقلابی که قبلاً صورت گرفته است هم داستان شود؛ می‌تواند جنایت‌های آن را نادیده بگیرد اما نمی‌تواند آن را شروع کند» (Ibid). زیرا انقلاب اگر موفقیت‌آمیز نباشد طغیانی است بر ضد نظام رسمی و در نتیجه فتنه‌انگیز است. فرد کاتولیک، از این حیث که کاتولیک است، احساسی در مورد آینده ندارد؛ آینده باید بخشی از گذشته شود تا او بتواند در آن سهیم گردد زیرا تا آن هنگام معلوم می‌شود که انقلاب موفقیت‌آمیز بوده است یا نه.
مرلو-پونتی می‌گوید خوشبختانه خواست خدا همواره روشن نیست و این عدم قطعیت، فرد کاتولیک را تا اندازه‌ای آزاد باقی می‌گذارد تا، به عنوان یک شهروند، به انقلاب ملحق شود و در حرکت پیشروندة تاریخ شرکت جوید. اما حتی در این حالت او درخشان‌ترین استعدادهایش را صرف این کار نمی‌کند زیرا به عنوان یک کاتولیک، تاریخ برای او اهمیت چندانی ندارد و نسبت به حرکت آن بی‌اعتنا است. «فرد مسیحی برای دستگاه حاکم مایة دردسر است زیرا او همواره جایی دیگر است و هرگز نمی‌توان به او مطمئن بود. اما فرد مسیحی به همین دلیل باعث ناراحتی انقلابیون نیز می‌شود؛ آنان احساس می‌کنند که او کاملاً با آنها نیست» (P.176) در نتیجه، او نه یک محافظه‌کار خوب است و نه یک انقلابی خوب.
فرد مسیحی، چه به عنوان یک محافظه‌کار و چه به عنوان یک انقلابی، غیرقابل اعتماد است.
فقط یک مورد وجود دارد که در آن کلیسا شورش را توصیه می‌کند و آن هنگامی است که دستگاه حاکم قانون الهی را زیر پا می‌گذارد. اما هرگز دیده نشده که کلیسا به صرف اینکه نظام حاکم ظالم است با آن مخالفت، یا صرفاً به این دلیل که این نظام عادل است از آن حمایت کرده باشد.
برعکس، دیده شده که کلیسا از شورشیان حمایت کرده است زیرا آنان از معابد، کشیش‌ها و اموال کلیسا محافظت کرده‌اند. خدا فقط زمانی بطور کامل به زمین می‌آید که کلیسا همان احساس تعهدی را که نسبت به کشیش هایش می‌کند نسبت به انسان‌های دیگر نیز بکند و همان تعهدی را که نسبت به معابدش احساس می‌کند نسبت به خانه‌های شهر گرنیکا(9) نیز احساس کند. چیزی به عنوان شورش مسیحی وجود دارد اما بسیار محدود است و فقط وقتی بروز می‌کند که کلیسا مورد تهدید قرار گیرد. کلیسا از این جهت که جسارت و دلاوری مؤمنان را فقط برای خود می‌خواهد، این همان چیزی است که نظریه‌های هگل و مارکس در خصوص بیگانگی می‌گوید؛ و این همان چیزی است که خود مسیحیت با آگاهی کامل بیان می‌کند:
«هیچ‌کس نمی‌تواند به دو ارباب خدمت کند.» عاشق صادق کسی است که معشوق را بیش از هر چیز دیگری دوست داشته باشد. اما چون مسیحیان به تجسد نیز ایمان دارند و چون فرض بر این است که تجسد به زندگیشان تحرک می‌بخشد، آنان دست کم برای مدتی – می‌توانند تا آنجا که انقلابیون می‌خواهند، به آنها نزدیک شوند... شکی وجود ندارد که در این صورت آنان صداقت درجه دوم دارند، یعنی اینکه انسان آن چیزی را که فکر می‌کند، بگوید. معلوم نیست چگونه آنها می‌توانند صداقت درجه اول داشته باشند، یعنی اینکه انسان خودش را از دوپهلویی و ابهام تطهیر کند. (Ibid)
دین پدر باعث می‌شود تا کلیسا از امور بشری کناره‌گیری کند. کلیسا با کوچک شمردن عمل اجتماعی، شرور موجود را می‌پذیرد و به سرعت در جستجوی امتیازاتی برای خودش بر می‌آید. در حالی که موقعیت بشر در عالم، واژگون کردن وضع موجود را به نفع آینده‌ای روشن می‌طلبد، کلیسا شورش را فقط وقتی تایید می‌کند که خودش مورد تهدید واقع شده باشد. کلیسا شجاعت و دلیری مؤمنان را برای خودش می‌خواهد و بنابراین، به آنها آزادی کامل نمی‌دهد تا برای پیشرفت تاریخ مبارزه کنند. به عبارت دیگر، کلیسا کاری می‌کند که مؤمنان در حالت تردید و دودلی زندگی کنند. هستة اصلی نظریة بیگانگی هگل و مارکس اینجاست. مرلو-پونتی با آنان موافق است که مسیحیت انسان را از جهان و تاریخ بیگانه می‌کند.
اما از سوی دیگر مسیحیان به تجسد خدا و در نتیجه به پیشرفت تاریخ معتقدند و بنابراین می‌توانند به انقلابیون نزدیک شوند. مسیحیان متعددی را می‌توان مثال زد که از صمیم قلب و با صداقت به هدف و آرمانشان پایبند ماندند. آنان چیزی را گفتند که فکر می‌کردند، اما مسئله اینجاست که این فقط یک صداقت درجه دوم است. صداقت درجه اول برای مسیحیان ممکن نیست زیرا ابهام، دوپهلویی و تناقض جزء ذات مسیحیت است و نمی‌توان آن را از مسیحیت جدا کرد. مسیحیان به سبب اعتقاد به خدای درونی و بیرونی و پیروی از پدر و پسر همواره دچار تناقض در گفتار و کردار هستند. کلیسا گاهی با خدا و بر ضد سزار و گاهی با سزار و بر ضد خداست؛ گاهی با ثروتمندان بر ضد فقرا است و گاهی با فقرا بر ضد ثروتمندان. مرلو-پونتی ادعا می‌کند که به مسیحیت، و به ویژه به مذهب کاتولیک، نمی‌توان بطور کامل اعتماد کرد زیرا دوپهلو، مبهم و متناقض است. او در آغاز مقالة «ایمان و حسن نیت» ماجرایی را تعریف می‌کند که در سال 1934 برای جوانی کاتولیک، که ظاهراً خود اوست(10)، اتفاق افتاد: زمانی جوانی کاتولیک وجود داشت که مقتضیات ایمانش او را به سوی «جناح چپ» سوق داد و این در زمانی بود که دولفوس اولین دولت سوسیال مسیحی اروپا را در اتریش تشکیل داده و کوی کارگران را بمباران کرده بود. یک مجله که دارای گرایش‌های مسیحی بود اعتراضی را برای میکلاس، رئیس جمهور اتریش، فرستاد و مترقی ترین فرقه در میان فرقه‌های دینی از این اعتراض حمایت کرد. بعداً برخی از اعضای این فرقه، جوان را به شام دعوت کردند و او سر میز شام با کمال شگفتی از یکی از اعضای فرقه شنید که دولت دولفوس قدرت رسمی است و به همین دلیل حق دارد به زور متوسل شود و کاتولیک‌ها گرچه به عنوان شهروند می‌توانند او را سرزنش کنند اما به عنوان کاتولیک چیزی وجود ندارد که به آن اعتراض کنند. جوان کاتولیک به کشیشی که این مطلب را اظهار کرده بود رو کرد و گفت: «این اظهارنظر، عقیده کارگران را دربارة کاتولیک‌ها اثبات می‌کند، یعنی اینکه در مسایل اجتماعی هرگز نمی‌توان بطور کامل به آنها اتکا کرد» (P.172).
از نظر مرلو-پونتی کسی که از طریق امکانات خلاق و آزاد خویش می‌کوشد تا به معنا، حقیقت، ارزش و تاریخ تحقق بخشد، نمی‌تواند در این راه به کلیسا به عنوان متحد ثابت قدم اتکا کند. هنگامی که اهداف مذهب کاتولیک به طور اتفاقی با اهداف بشری هماهنگ شود، می‌توان از این مذهب استفاده کرد اما باید مراقب بود زیرا مسیحیت به زندگی، فکر، آرمان‌ها و تاریخ بشر خیانت می‌کند. رویدادها در طول تاریخ اثبات کرده‌اند که مسیحیت حتی هنگامی که انسان‌ها را رها نمی‌کند، آنان را مبهوت و متحیر باقی می‌گذارد. همة اینها ناشی از اعتقاد این دین به خدای درونی (دین پدر) و خدای بیرونی (دین پسر) است.

ادامه دارد ...


منبع: فصلنامه / حکمت و فلسفه / 1386 / شماره 2 – 3، تابستان و پاییز ۱۳۸۶/۰۸/۰۰
نویسنده : هدایت علوی تبار

نظر شما