سرچشمه های فلسفه تحلیلی
مقاله مذکور ترجمه پیشگفتار و فصل اول کتاب مهّم مایکل دامت به نام: "خاستگاه های (سرچشمه های) فلسفه تحلیلی " است. غرص از ارائه این ترجمه، روایت تقریباً جدید مایکل دامت درباره خاستگاه ها (سرچشمه های) فلسفه تحلیلی است. زیرا مشهور آن است که فلسفه تحلیلی را فلسفه انگلیسی زبانان بدانیم و راسل و مور را از پایه گذاران آن به شمار آوریم و در مقابل فلسفه تحلیلی به فلسفه ای به نام فلسفه قاره ای قائل شویم. در واقع، انگلیسی زبانان فلسفه تحلیلی را مصادره کرده اند؛ امّا مایکل دامت از فیلسوفان برجسته انگلیسی و از شارحان آثار «فرگه» و... در کتاب مذکور نشان می دهد که این تقسیم بندی نه کامل است نه درست؛ زیرا فلسفه تحلیلی هم شاخه ای از فلسفه آلمانی است که بیشتر در اتریش رواج پیدا کرده و بزرگانی چون برنتانو، ماینوگ و توادورسکی در تکمیل آن نقش داشته اند. شاخه اتریشی فلسفه آلمانی در جهان انگلیسی زبان رواج زیادی پیدا کرده است؛ به عبارت بهتر، انگلیسی زبانان با راسل یاد گرفته اند که می توانند گرایش دیگری را از فلسفه پساکانتی، سوای روایت هگلی آن، به کار گیرند؛ روایتی که خود بعدها تبدیل به یک سنت و یک برنامه پژوهشی شد. دامت برای نشان دادن تفاوت این دو سیستم به استعاره ای متوسل می شود؛ او فلسفه فرگه و فلسفه هوسرل را همچون دو رود راین و دانوب می داند؛ دو رودی که با وجود سرچشمه ثابت در جهت های متفاوتی به پیش می روند. به بیان دیگر یک رود از فرگه به راسل، مور،کارناپ، نویرات، ویتگنشتاین، کواین سپس به فیلسوفان آمریکایی می رسد و رود دیگر نیز با کارهای متأخر هوسرل، اندیشمندانی همانند هایدگر، آدورنو، هورکهایم، مارکوزه و مرلوپونتی را از دل خود بیرون می آورد. اما تفاوت این دو فلسفه (یعنی فلسفه تحلیلی و مکتب پدیدار شناسی) در سرچشمه ها نیست، بلکه در جهتی است که دنبال می کنند. وی، فرگه را به جهت" ابداع منطقی ریاضی" و "چرخش زبانی"، پدربزرگ، بلتسانو را به جهت طرح یا ترویج مجدد "حیث التفاتی" جّد و راسل و مور، را نیز در حکم عموهای فلسفه تحلیلی محسوب کرده است.
مدخل
حدود نیم قرن، فلسفه تحلیلی فلسفه رسمی و غالب بر دنیای انگلیسی زبان بوده است. فلسفه تحلیلی وقتی که در مقابل فلسفه «قارهای» قرار میگیرد، اغلب فلسفهای «آمریکائی - انگلیسی» نامیده میشود. مایکل دامت استدلال میکند که این اسم بی مسماست: زیرا عنوان «انگلیسی - اتریشی» برای فلسفه تحلیلی که در همان محیط رقیب اصلی اش - یعنی مکتب پدیدار شناسی - ظهور یافته، دقیق تر است. به علاوه، این دو مکتب ریشههای مشترکی دارند که ما با بررسی مجدد خاستگاه های یکسان این دو سنت فلسفی، میتوانیم به فهم این امر نایل شویم که چرا این دو مکتب بعدها این همه از هم فاصله گرفتند و سپس گام آغازین را برای آشتی دادن آنها برداریم.
مایکل دامت به درستی میگوید که باید بسیاری از ریشههای فلسفه تحلیلی را در سرزمینهای آلمانی زبان پیدا کرد.... ویژگی متمایز کننده فلسفه تحلیلی [به ادعای او] تلاش در جهت تبیین فلسفی و در عین حال جامع اندیشه، بر مبنای تبیین فلسفی زبان است. بنابراین، این کتاب برای هرکسی که علاقهمند به چنین طرحی باشد، سرمایهای عالی خواهد بود. این اثر به روشنی و اختصار نشان میدهد که نخستین گام اصلی برای این طرح، همان چیزی است که دامت آن را «انفصال اندیشهها از ذهن» مینامد. مایکل دامت استاد ممتاز کرسی منطق وایکهایم در دانشگاه آکسفورد و مؤلف کتاب های «فرگه: فلسفه زبان»، «مبانی منطقی ریاضیات» و «فرگه: فلسفه ریاضیات» است که همگی از سوی دانشگاه هاروارد منتشر شدهاند.(Dummett, 1998)
پیش گفتار مؤلف
این کتاب متن بازنگری شده مجموعه درسگفتارهایی است که در بهار 1987 در دانشگاه بولونیا ایراد شده و متأسفانه باید اذعان کنم که این درسگفتارها نه به زبان ایتالیایی که به زبان انگلیسی ارائه شدهاند. هنگام تهیه این درسگفتارها، اصلاً قصد نداشتهام آنها را به صورت کتابی درآورده و حتی منتشر کنم. پرفسور «اوا پیکاردی» ، دوست و دانشجوی سابق من در دانشگاه بولونیا، مرا به انتشار آنها ترغیب کرد؛ از این رو، آنها دقیقاً همان طور که ارائه شده بودند، در دو شماره پیاپی مجله Lingua e stile منتشر شدند. پس از آن، دکتر یوآخیم شولته ، که وی نیز از دوستان بسیار قدیمی من است، پیشنهاد کرد که این درسگفتارها را به قصد انتشار به صورت کتابی کوچک ترجمه کند و من هم از این طرح استقبال کردهام: من قصد نداشتم کتابی بنویسم اما فکر انتشار کتابی کوچک، درباره فلسفه که اگر هم شروع به نوشتن آن میکردم هرگز آن را به انجام نمیرساندم، برای من بسیار جذاب بود. دکتر شولته ترجمه بی عیب و نقصی را از درسگفتارهای مذکور به عمل آورد و نسخهای از مصاحبهای را که بین او و من در اکتبر 1987 انجام گرفته به آن افزود و آن را از طریق انتشارات زورکمپ به عنوان: خاستگاه های فلسفه تحلیلی در سال 1988 منتشر کرد. بعدها، در سال 1990 ترجمه ایتالیایی آن، بدون الحاق مصاحبه مذکور، به دست "اوا پیکاردی" و ذیل عنوان خاستگاه های فلسفه تحلیلی به همت انتشارات ایل مولینو منتشر شد و ترجمه فرانسوی آن نیز به قلم ماری - آن لیسکورت ، به همراه مصاحبه مذکور، به نام خاستگاه های فلسفه تحلیلی از طرف انتشارات گالیمار در سال 1991 انتشار یافت. فرصت را غنیمت میشمارم و از هر سه مترجم مزبور به خاطر دقتی که در ترجمه اثر مذکور اعمال کردهاند -که اغلب نیز تقدیر شایستهای از آنها صورت نمیگیرد- و ترجمه آن را با موفقیّت به انجام رساندهاند تشکر میکنم. من هرگز ترجمه هیچ اثری را منتشر نکردهام اما چون گاهی ترجمههایی را براساس علاقه خویش یا برای استفاده در درسگفتارها یا سمینارها انجام دادهام، به خوبی از دشواری فوق العاده این امر آگاهم. از نظر من، مترجمانی که به طور مشخص این وظیفه مهّم و اساسی را انجام میدهند، به ندرت حتی از احترام و اعتباری که لایق آنند برخوردار میشوند و معمولاً هم نام آنها صرفاً باحروف کوچک روی جلد ظاهر میشود بلکه حتی گاهی در صفحه عنوان هم ذکر نمیشود و منتقدان نیز، جز برای نقد و ایراد، نام آنها را نمیبرند. اما آنان اغلب شایسته تقدیرند و این تقدیر مطمئناً نه تنها در مورد سه مترجم کتاب مذکور، که شامل مترجمان سایر آثارم نیز میشود.
بنابراین، اگرچه متن انگلیسی این درسگفتارها در دسترس بوده اما هرگز در هیچ کشور انگلیسی زبانی به شکل کتابی منتشر نشده است. مدت ها آرزو میکردم که آنها را به زبان انگلیسی منتشر کنم اما مایل بودم که قبل از انجام این کار، بازنگریهایی در آنها به عمل بیاورم و متقاعد هم شده بودم که برخی از فصلهای آن نیازمند اصلاح است. اما نتوانستهام این بازنگریها را در طی سال تحصیلی 1988-1989 به انجام برسانم. زیرا فرصت مطالعاتی آن سال را به تألیف کتاب های «مبنای منطقی مابعد الطبیعه» و «فرگه: فلسفه ریاضی» اختصاص دادهام و چون از آن تاریخ تا اکتبر سال جاری علاوه بر امور دیگر مشغول تدریس نیز بودهام مجال انجام این کار را پیدا نکرده ام. اما اینک که بازنشسته شدم، قادرم که این کار را به انجام رسانم.
این کتاب ادعای تاریخی بودن ندارد و فقدان حرف تعریف بر سر عنوان اصلی کتاب خود بیانگر همین واقعیت است. این امر، همانطور که در فصل اول توضیح دادهام، تا حدی به این دلیل بوده که[اولاً] من تلاش کردهام تا به آن تأثیرات علّیای که بر قلمروی اندیشهها مستقل از خوانندگان و شنوندگان این اندیشهها اثر گذاشته اند، توجه کنم و [ثانیاً] در پی ارائه اثری جامع نبودهام؛ [زیرا] من درباره نقش فیلسوفان انگلیسی مثل راسل و مور در پیدایش فلسفه تحلیلی بحث نکردهام؛ همچنین عملاً از «حلقه وین» نیز ذکری به میان نیاورده ام تا چه رسد به اینکه بخواهم از پیروان عمل گرائی بحث کنم. بلکه این کتاب به مجموعهای از تأملات فلسفی درباره سرچشمههای سنت تحلیلی نظر دارد که هر نویسنده تاریخ حقیقی، تا اندازهای که آن تأملات درست باشند، باید آنها را در نظر گیرد. امیدوارم که چنین تاریخ حقیقیای، که جذاب و جالب هم خواهد بود، نوشته شود. اما هدف من چندان بلند پروازنه نبوده و کتاب من نیز بسیار کوچکتر از یک کتاب تاریخی به معنای واقعی کلمه است که ممکن است نوشته شود.
علت اینکه این کتاب به شکل فعلی درآمده، دریافت تدریجی این امر بود که ریشههای فلسفه تحلیلی به مدت ها پیش از پیدایش چنین مکتبی، بر میگردد. مهم تر آنکه ریشههای فلسفه تحلیلی دقیقاً همان ریشههای مکتب پدیدارشناسی است، که به نظر بسیاری در تقابل با مکتب تحلیلی یا آنچه از نظر آنها فلسفه «آمریکایی – انگلیسی» است، میباشد. من به خوبی میدانم که کنفرانس های بی ثمری به منظور ایجاد ارتباط بین مکاتب تحلیلی و پدپدارشناسی در دهه 1950 رواج داشته که تعداد یکسانی از فیلسوفان تحلیلی انگلستان و پدیدارشناسان فرانسوی در آن کنفرانس ها شرکت میجستند ، اما به نظر من بسیار محتمل است که ارتباط میان این دو مکتب نتیجه تلاش هر دو گروه برای فهم این موضوع بوده که چگونه سبک های فلسفی مختص به هر یک، ناشی از کار مشابه کسانی است که روزگاری کاملاً به هم نزدیک بودهاند و اصلاً هم در پی تأسیس مکاتب متفاوت نبودهاند. از این رو، اصطلاح «آمریکایی - انگلیسی» برای فلسفه تحلیلی اسم بی مسمایی است که موجب زیان فراوانی شده است. زیرا این نامگذاری نه تنها تأثیر زیانباری در تشویق عدهای برای انتخاب آن بر روی عناوین کتاب خویش داشته -که به اعتقاد آنان [برای فهم خاستگاه های فلسفه تحلیلی] نیازی به خواندن، چه رسد به نوشتن، به زبانی جز زبان انگلیسی را ندارند- بلکه موجب تصور کاملاً نادرستی درباره چگونگی پیدایش فلسفه تحلیلی شده است. راسل و مور هر دو مهّم بودند، اما تنها منبع یا حتی منبعی از منابع فلسفه تحلیلی نبودند و مکتب عمل گرایی نیز صرفاً یک جریان فرعی و جالبی بود که به جریان اصلی سنت تحلیلی سرازیر شد. منابع فلسفه تحلیلی، نوشتههای فیلسوفانی بود که اصالتاً(اصولا) یا منحصراً به زبان آلمانی مینوشتند و اگر هم آزار جریان نازیسم نبود که باعث رانده شدن بسیاری از فیلسوفان آلمانی به آن سوی اقیانوس اطلس شده، این واقعیت [که منابع اصلی فلسفه تحلیلی متعلَق به فیسلوفان آلمانی زبان بوده] بر همگان آشکار و معلوم میشد.
شناخت من از این فرآیند [خاستگاه های واقعی فلسفه تحلیلی] نتیجه تعقیب دشوار و در عین حال کاملا ناقص، گام های رایل جوان است که کارش را به عنوان شارح هوسرل برای مخاطبان انگلیسی زبان آغاز کرد و درسگفتارهایی را درباره بُلتسانو ، برنتانو ، فرگه ، ماینونگ و هوسرل ، ارائه کرد. بسیار جای تأسف است که میزان اندکی از معلومات رایل درباره این مؤلفان به چاپ رسیده و تا آنجا که من میدانم به همان میزان، مقدار اندکی از آنچه رایل از مؤلفین مذکور آموخته در کتاب اخیر وی بر جای مانده، بلکه موضوعی که در کتاب «مفهوم ذهن» وی بسیار ناقص به آن پرداختهشده و در واقع اصلاً به آن پرداخته نشده، موضوع «حیث «التفاتی» است . علاقه من به بُلتسانو، فرع بر کار من در مورد فرگه بود که در بسیاری از جوانب بُلتسانو به صورت برجسته بر وی تقدم داشته است. در پیش نویسهای اولیه کتاب «فرگه: فلسفه ریاضی»، مقایسههای گستردهای بین بُلتسانو و فرگه صورت گرفت که در نسخه نهایی این کتاب که سرانجام آن را منتشر کردهام، مقدار بسیار کمی از آنها باقی مانده است. اما من در علاقه خود را به هوسرل، مدیون افراد دیگری هم هستم که از جمله آنها دیوید بل است که کتابی را درباره هوسرل نوشته که موجب شده تا علاقه به هوسرل در میان جماعت فلسفی انگلستان برانگیخته شود و البته بیش از همه به هرمان فلیپ مدیون هستم.[زیرا] فلیپ در سال 1982 یا 1983 به دانشگاه آکسفورد آمده، درباره هوسرل سخنرانی کرد که من هم این جسارت را داشتهام تا در ارایه سمیناری درباره کتاب «پژوهش های منطقی» هوسرل در دانشگاه آکسفورد و در تابستان 1984 با وی همکاری کنم. همچنین از اظهار نظر انتقادی باری اسمیت در مقاله «خاستگاه فلسفه تحلیلی» و نیز از نوشتههای داگفین فولسدال و ج.ان. موهانتنی و بسیاری دیگر نیز بهرهمند شدهام.
بین قسمت هایی از این کتاب و مقاله من به عنوان «اندیشه و ادراک: آرای دو فیلسوف نوآور»، مطالب مشترکی وجود دارد. توضیح اینکه پیش از آنکه برای ارائه این درسگفتارها به دانشگاه بولونیا دعوت شوم، مقالهای در حدود دو برابر حجم یک مقاله معمولی در یک مجله نوشته بودم؛ از این رو وقتی که دعوت نامه مذکور را دریافت کردم، آن مقاله را مبنای درسگفتارهای خود قرار دادم و آن را با افزودن تعداد بیشتری موضوعات جدید به سه برابر حجم یک مقاله بسط دادم. در این اثنا، دیوید بل از من درخواست کرد تا در اثری که او و نیل کوپر ویراستاریش را پذیرفتهاند همکاری کنم. من با توضیح شرایطم از آقای بل اجازه خواستم تا تقریری کوتاه از مقاله اصلیام ارائه کنم و او هم موافقت کرد؛ در نتیجه مجدداً به سراغ مقاله مذکور رفته ام و حجم آن را به نصف کاهش دادهام. پیش از آنکه حاصل کار منتشر شود، بل مرا متقاعد کرده که درباره برنتانو جانب انصاف را رعایت نکردهام، از این رو بخش مربوط به برنتانو را با بحثی دقیق تر بسط دادهام. در ویرایش کتاب حاضر بیشتر آن مطالبی را که در آن مقاله درباره برنتانو نوشتهام، گنجاندهام؛ زیرا اکنون نمیتوانم چیزی بهتر از آنچه را قبلاً در آنجا آورده ام، ارائه کنم.
دیوید بل، جان اسکروپسکی و دیگران در طرح مفصّل تحقیقاتیای که در مورد خاستگاه های فلسفه تحلیلی انجام گرفته در مدت کوتاهی همکاری کرده اند؛ امیدوارم که نتیجه نهایی این طرح، کتابی باشد که بیانگر مراحل این برهه پیچیده از تاریخ عقلانیای (عقلانیتی) باشد که به عقیده من فهم آن میتواند در خصوص اصلاح بصیرت ما نسبت به موضوعات فلسفی بسیار ثمربخش باشد. این طرح در هر صورت باید موجب پرکردن شکاف بی معنایی شود که پیش از این بین «فلسفه قاره ای» و فلسفه «انگلیسی – آمریکایی» ایجاد شده؛ شکافی که در سالهای اخیر بسیاری در پرکردن آن مشارکت کرده اند. زیرا فلسفه که هیچ گونه روش شناسی مورد توافقی ندارد و به ندرت هم به پیروزی قطعی میرسد، اغلب در معرض فرقه گرایی (تفرّق) و اختلاف است، اما این تفرق فقط به اصل آن لطمه میزند. همچنین امیدوارم که این کتاب تا حدی موجب برانگیختن نوعی علاقه به آن پیشینه فلسفیای گردد که به اعتقاد من پیش شرط درک دو سویه [جریانات مختلف فلسفی] است. بنابراین، در نزاع بین مکاتب پدیدارشناسی و تحلیلی تنها در صورتی میتوان بی طرف ماند که هر دو مکتب را به نحو یکسان دچار اشتباه بدانیم؛ اما به سختی میتوان چنین کتابی را از موضعی بی طرفانه نوشت. این کتاب نیز از طرف کسی که کارورز فلسفه تحلیلی است [یعنی خود به فلسفه تحلیلی اشتغال دارد] نوشته شده است. به همین جهت، اگرچه من علاقهمند هم بودهام تا نشان دهم که بنیانگذاران این دو مکتب در آغاز قرن بیستم بسیار به هم نزدیک بودند، اما در مورد موضوعات اختلافی، تنها از فلسفه تحلیلی جانبداری کردهام. کتابی که این زمینه را تأمین کند و از دیدگاه پدیدارشناسی نگاشته شود، مهّمترین وزنه تعادل در این زمینه خواهد بود. امید میبرم که فرد دیگری نیز چنین کتابی را بنویسد.
فصل اول: تاریخ متفکران و ایدهها
آنچه در خصوص فلسفه تحلیلی اهمیّت دارد این است که این فلسفه قادر به درک و فهم تاریخش باشد و آن را در بستر تاریخ عمومی فلسفه در طی قرون نوزدهم و بیستم ملاحظه کند: به ویژه باید به این واقعیت توجه کرد که فلسفه تحلیلی دستخوش تغییرات عمیقی قرار گرفته است. در اینجا من تلاش خواهم کرد تا خاستگاههای فلسفه تحلیلی را مورد بررسی قرار دهم؛ اما این کتاب به دو دلیل یک پژوهش تاریخی صرف (محض) نیست:
نخست اینکه از نقش و سهم فلاسفه انگلیسی مثل مور و راسل در پیدایش فلسفه تحلیلی اغماض خواهم کرد و بر نقش و سهم فلاسفهای تمرکز میکنم که آثارشان را به زبان آلمانی نوشتهاند. البته این امر بدان جهت نیست که در نظر من راسل ومور اهمیّت بنیادی ندارند بلکه به این دلیل است که [اولاً] در این باره کار نسبتاً زیادی صورت گرفته [ثانیاً] این که علی رغم آشنایی راسل با آثار فلاسفه آلمانی زبان به ویژه فرگه و ماینونگ، وی و مور از یک محیط فلسفی کاملا متفاوتی برخاستهاند. یکی از تحریفهای تاریخی بزرگ که ناشی از عادتی رایج و جدید است، این است که فلسفه تحلیلی را فلسفهای «انگلیسی- آمریکائی» بنامیم، درحالی که اصطلاح «انگلیسی- آمریکایی»، قطع نظر از نادیده انگاشتن تلویحی آثار فلاسفه جدید اسکاندیناوی و علاقه جدیدتری که در بسیاری از کشورهای اروپائی از جمله ایتالیا، آلمان و اسپانیا نسبت به فلسفه تحلیلی ظهور یافته، بستر تاریخی ظهور فلسفه تحلیلی را -که در پرتو آن بهتر است این فلسفه «انگلیسی- اتریشی» نامیده شود تا «انگلیسی- آمریکائی»- تحریف میکند. در اروپای مرکزی، یعنی در ناحیه فرهنگی بزرگی که مشخصه آن استفاده از زبان آلمانی برای انتشار آثار و افکار است، در سراسر قرن نوزدهم جریان های بسیار متنوعی در فلسفه وجود داشتند که در عین حال که از مجاری مجزائی سرچشمه نگرفته بودهاند، ولی به علت ارتباط بین نمایندگان این گرایشهای گوناگون در دانشگاه ها،آنان با یکدیگر برخورد و مواجهه داشتهاند. بیش از یک مورد از این گرایش ها در قرن بیستم در شکل گیری فلسفه تحلیلی که قبل از به قدرت رسیدن هیتلر بیشتر پدیدهای منسوب به اروپای مرکزی تلقی میشد تا انگلستان، شرکت کردهاند. اما جا به جایی مرکز ثقل فلسفی و علمی از این سوی آتلانتیک به آن سوی آن و اکنون نیز در آمریکا، براساس آنچه قبلا انجام گرفته و از سوی هر کسی که حداقل مورد تهدید قرار گرفته بود، قطعاً در درجه اول نتیجه بلندمدت رخدادهای سیاسی یعنی حاکمیت رژیم نازی بود که موجب شد تا تعداد زیادی به آمریکا پناه برند؛ روندی که اینک نیز به وسیله بسیاری از حکومتهای اروپائی معاصر، که بیشترین ضربهها را بر نظام های دانشگاهی کشورهایشان تحمیل میکنند، درحال کامل شدن (در شرف انجام) است. البته این تغییر مرکز ثقل، از واقعیت این امر [که بهتر است فلسفه تحلیلی را فلسفهای «انگلیسی- اتریشی» بنمامیم] نمیکاهد، اما این یک اشتباه جدی است که برای ترسیم واقعیتهای کنونی، آنها را به گذشتهای غیرقابل تصور برگردانیم.
این واقعیت صرفاً بدان جهت نیست که من میخواهم صرفاً بریکی از دو جریانی که در شکل گیری فلسفه تحلیلی سهیم بودهاند، تمرکز کنم: بلکه من اصلاً به ندرت به علّیت تاریخی توجه خواهم کرد. [زیرا] یک پژوهش تاریخی صرف باید شواهدی را ارائه کند که براساس آن فیلسوفان خاصی برفیلسوفان دیگری اثر گذاشته اند. برای انجام چنین پژوهشی [نه تنها] باید تاریخ انتشار آثار به دقت بررسی و نامههای شخصی و دفترچه خاطرات [فیلسوفان] مطالعه شود؛ [بلکه] حتی باید فهرستهای کتابخانه برای پی بردن به اینکه افراد خاصی چه میخواندند یا ممکن است خوانده باشند، مورد بررسی قرار گیرد. بنابراین، از آنجا که من به هیچ یک از موارد مذکور نخواهم پرداخت، در نتیجه پژوهش من نیز، یک پژوهش تاریخی صرف نیست، یا حداقل اینکه یک پژوهش تاریخی متداول نیست.
بنابراین، تاریخ اندیشهها مملواز پیشرفتهایی است که نمیتوان آنها را از طریق یک پژوهش تاریخی عادی توضیح داد. [زیرا] ممکن است شخصی ایده جدیدی را ابراز و آن را با استدلال های خاصی اثبات کند؛ اما تنها مدت زمان کوتاهی پس از آن، شخص دیگری همان ایده را مطرح و آن را با استدلال های بسیار مشابهی اثبات کند: در حالی که ظاهراً هنوز هم فرصت خواندن اثرکسی را که مقدم بر وی بوده، نداشته است. یا حتی جالب تر از آن، زمانی است که مجدداً شخصی نسبت به این ایده جدید واکنش نشان میدهد، یا دلایلی علیه آن اقامه میکند که نشان میدهد وی اصلاً نمیدانسته که آن ایده واقعاً از طرف شخصی دیگر مطرح شده بود. بنابراین، ایدهها، همانطور که گفته شده، در واقع «نا معلوم» هستند. شاید تبیین درست این باشد که گفته شود در مرحله معینی از تاریخ هر موضوعی، آن موضوع تنها برای کسانی آشکار میشود که دارای بینش ذهنی تیزتری هستند. اما قبل از آن حتی از سوی کسانی که از نافذترین بصیرت نیز برخوردار بودهاند، قابل دریافت نبوده است. از این رو اگر ما به جای تاریخ متفکران، به تاریخ اندیشهها علاقهمند باشیم، آنچه برای ما اهمّیت دارد تحولات (فکری) است نه اموری که از رهگذر فرایندهای تحقیق تاریخی محض قابل اکتشاف است. با وجود این، این امور [تاریخ ایدهها] همان چیزهایی هستند که من آنها را مورد توجه قرار خواهم داد، یعنی درباره مسیرهایی که ایدههای متنوع فلسفی به آنها رسیدهاند و تحولاتی که نتیجه منطقی آنها است صحبت خواهم کرد بدون آنکه خود را خیلی درگیر این مسأله کنم که چه کسی آثار چه کسی را خوانده یا آیا آقای x ، فلان ایده خاص را از آقای y گرفته یا مستقلاً به آن رسیده است. البته پژوهش تاریخی صرف را که موجب ارضای حس کنجکاوی کاملا معقولی میشود، تقبیح نمیکنم: ولی من [در اینجا] صرفاً به بحثی متفاوت و البته مرتبط با [موضوع] میپردازم.
منبع: / ماهنامه / اطلاعات حکمت و معرفت / 1388 / شماره 47، بهمن ۱۳۸۸/۱۱/۰۰
نویسنده : مایکل دامت
مترجم : عبدالله نیک سیرت
نظر شما