مکالمه دو فرهنگ در گفتگوى متفکرى از مشرق عربى و متفکرى از مغرب غربى
حسن حنفى و محمد عابد جابرى. حوار المشرق والمغرب: نحو اعادة بناء الفکر القومى العربى. چاپ اول: بیروت، المؤسسة العربیة للدراسات والنشر، 1990. 148ص.
به پیشواز سخن
هنگامى که نام فرهنگ و اندیشه عرب بر زبان مىآید، بیشتر گمان مىرود که از یک جهان فرهنگى و فکرى سخن مىگوییم: جهانى که یک میراث فرهنگى پشتسر دارد و با یک مدرنیته نیرومند و رقیبشکن رویاروست و در پس جستجوى پاسخ براى یک مجموعه گستردهاى از پرسشها و بحرانهاست؛ ولى این انگاره هرچند بر بخشى از واقعیت استوار باشد، سراسر درست نیست. راست آن است که در جهان عرب مىتوان بیش از یک جهان فکرى و فرهنگى جستجو کرد که در میراث کهن و در چگونگى برخورد با مدرنیته با یکدیگر تفاوت، و بل تباین، دارند. فرهنگ عراق و مصر و شام و لبنان و مراکش و تونس و کشورهاى حاشیه خلیج و الجزایر و اردن اگرچه بر زمینههاى مشترکى مىایستند، با این همه نمىتوان بآسانى از اختلافهاى عمده و گوهرین آنها گذشت و کریمانه بر آنها چشم پوشید. بالاتر از این، امروزه باید از تفاوت جهانهاى فکرى متفکران عرب سخن گفت که اگرچه زیر یک آسمان هستند، ولى بر روى یک زمین نیستند. هر کدام وامدار میراثى هستند و هر کدام مدرنیته را به گونهاى ویژه فهم و تاویل و قرائت مىکنند و به فرجام، به شیوه ویژهاى در کار آفرینش و سنجش و بازخوانى متن میراث خود مىکوشند.
اما در این میان دو فرهنگ عربى هستند که اختلافهاى بى شمار آنها با یکدیگر، شکاف ژرفترى میان آن دو آفریده و در گستره فرهنگ، آنها را به دو سرنوشت رهسپار مىکند: فرهنگ مشرق عرب که دربرگیرنده مصر و لبنان و عراق و سوریه و اردن و کشورهاى حاشیه خلیج است، و فرهنگ مغرب عربى که مراکش و الجزایر و تونس را مىپوشاند.
در سال 1989 در مجله پاریسى روز هفتم مکالمهاى میان دو متفکر درگرفت که در محیط عربى به مکالمه دهه هشتاد معروف شد و پارهاى از متفکران و نخبگان را به واکنش واداشت و آن را نقل محافل فکرى و سیاسى عرب گرداند. این، مکالمهاى بود میان دکتر حسن حنفى، چپگراى اسلامى و متفکر پرآوازه مصرى و دکتر محمد عابد جابرى، پساساختارگراى نقاد مغربى. حنفى با کتابها و مقالههاى بسیار خود سازنده گرایشى نیرومند در مصر است؛ کتابهایى چون الدین والثورة (دین و انقلاب) در پنج جلد، مقدمة فى علم الاستغراب (درآمدى بر دانش باخترشناسى)، الاصولیة الاسلامیة (بنیادگرایى اسلامى)، فى الفکر الغربى المعاصر، (اندیشه معاصر غرب) و الیمین والیسار فى الفکر الدینى (چپگرایى و راستگرایى در اندیشه دینى). جابرى نیز یکى از متفکران مطرح دهه هشتاد است که امروزه از ناقدان پرمایه و بىشمار او مىتوان ژرفاى تاثیر و گستره نفوذ او را حدس زد. پارهاى از کتابهاى او از این قرارند: نقد العقل العربى، که مهمترین اثر اوست و در سه جلد با این نامها به چاپ رسیده است: تکوین العقل العربى (پیدایش عقل عربى)، بنیة العقل العربى: دراسة تحلیلیة نقدیة لنظم المعرفة فى الثقافة العربیة (ساختار عقل عربى، پژوهشى تحلیلى و انتقادى در نظامهاى معرفت در فرهنگ عرب) و العقل السیاسى العربى، محدداته وتجلیاته (ویژگیها و جلوههاى عقل سیاسى عربى)، التراث والحداثة (میراث و مدرنیته)، الخطاب العربى المعاصر (گفتمان معاصر عرب)، فکر ابن خلدون: العصبیة والدولة (اندیشه ابن خلدون: عصبیت و دولت)، مدخل الى فلسفة العلوم: العقلانیة المعاصرة وتطور الفکر العلمى (درآمدى بر فلسفه علم: عقلانیت معاصر و رشد اندیشه علمى).
گذشته از اینکه اهمیت این مکالمه به محورهاى مورد بحث آنها، همچون آزادى، دموکراسى، سکولاریزم، مدرنیته، اسلام، رابطه ملتبا دولت و گذشته با اکنون و مشرق با مغرب و نخبگان با قدرت و تجزیه با وحدت، بازمىگردد، بیشتر وامدار نفس مکالمهاى است که میان دو فرهنگ و نمایندگان اندیشهپرواز آنها روى داده و ادب و رسم و راه مکالمه را آموخته و نیازى دیرینه و فراگیر را برآورده است؛ نیاز به مکالمه میان فرهنگها و ایدهها و باورها و رایها و گشودن دریچههاى ذهن به روى افقهاى دیگر معرفت.
حنفى در این مکالمه مىگوید: «امید مىبرم که نقد من در چارچوب مکالمه باشد نه رقابت، نشستن رو به روى همدیگر و نه پشت کردن به یکدیگر... ما یک دغدغه داریم، اگرچه چارچوب نظرى ما با یکدیگر متباین است.» (ص56).
جابرى نیز باور دارد که «باید هدف مکالمه و انتقاد، ساختن راى باشد و نه تنها اختلاف راى.» (ص105).
مجموعه این مکالمهها در کتابى با عنوان مکالمه مشرق و مغرب: به سوى بازسازى اندیشه قومى عرب به چاپ رسیده است. از آن هنگام که این مکالمهها در مجله روز هفتم مجال نشر مىیافت، منتقدانى بسیار دست در کار شدند: ناصف عواد، صلاح احمد ابراهیم، جورج طرابیشى (که جدا از نقدهاى مفصل خود بر اندیشه و آثار جابرى، در دو کتاب مهم و معروف قربانگاه میراث و روشنفکران عرب و میراث: روانکاوى یک رواننژندى جمعى، کتابى مستقل و پرحجم در نقد سه کتاب مهم او با عنوان نقد نقد عقل عربى نوشت و امسال(1996) از سوى دارالساقى در لندن به چاپ رسید)، احمد محمد الدغشى، عبدالله بونفور، على مبروک، عبدالعزیز المقامح، رمضان بسطاویسى محمد، احمد عبدالعلیم عطیه،محمد ارکون، احمد عبدالمعطى حجازى و جز اینها، نقدهاى پردامنه و چند سویهایى بر این مکالمهها زدند و خود را در دائره این مکالمه قرار دادند؛ این همه از اهمیت و اعتبار و ارزش این مکالمهها حکایت مىکند.
این نوشتار گزارشى از سخنمایههاى بنیادین مکالمه یاد شده است. سخنگزار این مکالمه امید مىبرد که این گزارش راهى به ژرفاى اندیشهها و فرهنگهاى عربى بگشاید و گام کوتاهش دستمایه شور و شوق خواننده فرهیخته ایرانى براى دریافت و قرائت اندیشهها و فرهنگهاى عربى و بالاتر از این، مکالمه راستین با آنها گردد.
نخستین محور مکالمه «در معنا و آرمان مکالمه» نام دارد. حسن حنفى عنوان «دور از منطق فرقه ناجیه» را براى نوشته خود و آغاز مکالمه برمىگزیند. جان سخن او این است که: مکالمه فکرى مقدمه مکالمه سیاسى است و مکالمه میان متفکران راه را براى مکالمه میان رهبران سیاسى هموار مىکند. نسل ما این ویژگى را دارد که متفکران برگزیده آن توانستهاند واقعیت موجود عرب را بررسى کنند و دوران تاریخى معاصر را در ساختارهاى فکرى خود پژوهش نمایند. این پروژههاى فکرى در مشرق و مغرب عربى به یکسان وجود دارد. در مغرب: محمد عزیز الحبابى، عبدالله العروى، محمد عابد الجابرى، عبدالکبیر الخطیبى، على اوملیل و دیگران، در مشرق: زکى نجیب محمود، عثمان امین، انور عبدالملک و حسن حنفى از مصر و طیب تیزینى، حسین مروة، صادق جلال العظم و حسن صعب از شام. در سرزمینهاى عربى چهار جریان نیرومند وجود دارد که اکنون زمان مکالمه آنها فرارسیده است.
اینها هم گرایشى سیاسىاند و هم گرایشى فرهنگى، یعنى هم متفکران ما و هم سیاستمداران ما از آنجا برمىخیزند. این چهار گرایش بدین قرارند:
1. جنبش اسلامى، که از میراث اصیل اسلامى هزار و چهارصد ساله سرچشمه مىگیرد. جنبش اصلاح دینى معاصر در طى چهار نسل وامخواه اینان بوده است: سید جمالالدین افغانى، محمد عبده، رشید رضا، حسن البناء، سید قطب، کواکبى، محمد اقبال، عبدالحمید بن بادیس، علال الفاسى، طاهر بن عاشور و دیگران.
2. جریان لیبرالیستى، که از دویستسال پیش و با برخورد ما با غرب مدرن آغاز شد. پیشروان این جریان طهطاوى، لطفى السید، عقاد، خیرالدین تونسى و ابن ابى ضیاف بودند.
3. گرایش مارکسیستى، که از آغاز این سده در مشرق عربى رویید، با سلامه موسى، عبدالله عنان، لویس عوض، عبدالرحمان شرقاوى، عبدالرحمن خمیسى، سمیر امین و عبدالعظیم انیس.
4. ناسیونالیسم عربى یا ناصریسم یا سوسیالیسم عربى، که انقلابهاى اخیر عربى نماینده آن بود و پشتوانه بیشتر دولتهاى عربى مدرن گردید. نظامیان آن را بنیاد نهادند و فرهیختگان برایش نظریه پرداختند. ساطع الحصرى، میشل عفلق و صلاح البیطار از بزرگان نظریهپرداز این جریان بودند.
با اینکه این چهار گرایش متمایزند، ولى از هم گسسته نیستند. متفکرانى هستند که به دو یا سه گرایش وامدار و وابستهاند. طه حسین، عقاد، عبدالحمید بن بادیس، علال الفاسى و خالد محمد خالد به اسلام و لیبرالیسم یکجا باور دارند؛ خلفالله و محمد عمارة و عبدالرحمن کواکبى به اسلام و ناسیونالیسم تعلق خاطر دارند؛ عبدالله عروى به لیبرالیسم و مارکسیسم، محمد رمیحى به لیبرالیسم و ناسیونالیسم، محمود امین العالم و انور عبدالملک و عصمتسیفالدوله به مارکسیسم و ناسیونالیسم دل بستهاند. هر یک از این گرایشها در دل خود دو جریان محافظهکار و رادیکال را نهان مىکنند.
سپس حنفى پیشنهاد مىکند براى آنکه مکالمه مستقیما معطوف به واقعیتباشد و صرفا گرد نظریه نپیچد، کانونهاى مکالمه را در هفت هماوردجویى بنیادین، که واقعیت و وضعیت کنونى عرب با آن رویاروست، قرار دهند. این هفت هماوردجویى عبارتند از: 1. آزادسازى سرزمینهاى اسلامى از سلطه بیگانه؛ 2.آزادیهاى عمومى؛ 3.عدالت اجتماعى؛ 4.وحدت در برابر پراکندگى؛ 5.هویت در برابر غربگرایى؛ 6.پیشرفت در برابر واپسروى؛ 7. بسیج توده علیه لاابالیگرى.
«در دمشق از من پرسیدند: آیا آب دارید؟» جابرى با این عنوان به میانه میدان مکالمه وارد مىشود و در واقع با این جمله به ویژگى Particularity مشرق و مغرب اشارت و تاکید مىکند. او خطاب به حنفى مىنویسد: شما سخن خود را با فراخوانى به مکالمه و پیراستگى از منطق فرقه ناجیه آغاز کردید و به شک ابنحزم اندلسى در این روایت توجه دادید. این اشاره نیازمند گونهاى «تکمله» است تا نشان دهد که اندیشه اندلسیان و مغربیان با گونهاى ویژگى و عقلانیت پیوند دارد. هیچ فقیه مشرقى را نیافتم که همچون ابنحزم اندلسى در این روایت، تردیدى چنین روا دارد. متون بسیارى از دانشمندان مغربى وجود دارد که شک ابنحزم را پروردهاند و اصلى عقلانى و بارور را در آن بنیاد نهادهاند. حدیث چنین است: «امت من به هفتاد و سه ملت پراکنده مىشوند که همگى، جز یک فرقه، در آتشند. پرسیدند: اینان کیانند؟ گفت: آنچه من و اصحاب من بر آن هستیم». این حدیث مورد مناقشه بسیار مغربیان قرار گرفت؛ زیرا دیدند مشرقیان این حدیث را به گونهاى به کار مىگیرند که نه با عقل و نه با شرع سازگار نمىافتد. و از آنجا که این حدیثبه سندى صحیح روایتشده، آن را پذیرفتند؛ ولى کوشیدند که آن را به شیوهاى عقلانى دریابند. حرص بر تعداد هفتاد و دو ملت «ضاله» و تعیین فرقه ناجیه، گرانبار از تحکم و اجبار است و عقل و شرع آن را برنمىتابند. از نظر عقلى «بدعتها»، که سبب گمراهیند، هنوز پایان نیافتهاند، چه بسا روزگار آبستن بدعتهاى نوى باشد. بنابراین حمصر این بدعتها به فرقههایى معین در گذشته، معنا ندارد. از سوى دیگر پیامبر فرقه ناجیه را به نام معین نکرد، تنها گفت: «آنچه من و اصحاب من بر آن هستیم». او راه نجات را توصیف کرد، نه «ناجى» را. چه رسد به اینکه تعیین فرقه ناجیه با مقاصد شرع مخالف است؛ چرا که بذر دشمنى و کینه در میان امت مىپراکند. این اجتهاد، بویژه از آن طرطوشى و قرطبى است. افزون بر این پارهاى از ائمه فقه و حدیث در اندلس و مغرب مشکل احادیث مروى از پیامبر را که درون مایه آنها با دادههاى واقعیت طبیعى و تاریخى متناقض است طرح کردند و به این نتیجه سراسر عقلانى که با مقاصد شرع سازگار است رسیدند که «شرط هر اصل عملى که راهنماى عمل باشد این است که عمل به آن از مجراى عادت صورت گیرد، وگرنه صحیح نیست». و به سخن امام شاطبى: «علم را بر مجارى عادات فرو آوردن، تصحیح آن علم و برهان بر آن است، وگرنه چنین علمى صحیح نیست». یعنى صحت درونمایه نص شرعى مشروط به مطابقت آن با چیزى است که خداوند، عادت را بر آن قرار داد؛ یعنى آنچه به زبان علم، «قوانین طبیعت و پدیدارهاى اجتماعى» خوانده مىشود و ابنخلدون آن را «طبایع عمران» نامیده است. اصلى که قوانین شریعت را به قوانین هستى پیوند مىزند، از این نظر که همه از خداست. جایگاه این اصل را در اندیشه اروپایى مىدانى، این همان آغازگاهى است که عقلانیت دکارتى و پس از او لایبنیتس و اسپینوزا و دیگران از آن ریشه مىگیرد. تاریخ این اصل در اندیشه اروپایى به توماس آکویناس بازمىگردد و پیوند او با اندیشه ابنرشد پنهان نیست. از این رو، رواست که پژوهشگر پیوند عقلانیت رشدى مغربى اندلسى را با عقلانیت اروپایى بسنجد و بپرسد.
معنا و آرمان سخن از مغرب و مشرق، گسست مشرق از مغرب نیست؛ بل پیوند فراوردههاى پارهاى از فرهنگ عربى اسلامى به پارهاى دیگر است.
محور دوم مکالمه «بنیادگرایى و روزگار امروز» است. عنوان نوشته حسن حنفى چنین است: «جنبش اسلامى معاصر، مرحله سوم تاریخى است». او چنین آغاز مىکند که اصول باورى (بنیادگرایى) ترجمه Fundamentalism است و پژوهشگران جدید غربى با آن به نهضت اسلامى یا بیدارى اسلامى اشاره مىکنند. او این دیدگاه را که اصول باورى را گرایشى نو فرامىنماید، نقد مىکند و مدعى است که این پدیده نوى نیست. او مىگوید عنوان «بنیادگرایى و روزگار امروز» چنان مىنماید که میان اینها تعارض، یا دستکم تقابل، است، ولى بواقع بنیادگرایى بیان بحرانهاى عصر جدید است و گاه انسان مدرن هم به گونهاى ناخودآگاه بنیادگرا مىشود و این دو به یک چیز اشاره مىکنند: بنیادگرا انسان امروزى است که از مصالح مردم دفاع مىکند و انسان امروزى هم بنیادگرایى است که حضور سنت را در ذهنیت تودهها مىنگرد.
در حقیقت جنبش اسلامى معاصر، نشاندهنده آغاز مرحله سوم تاریخى از تاریخ تمدن اسلامى است. مرحله نخست از سده نخست تا سده هفتم است؛ دوران تمدن اسلامى در عصر زرین آن. مرحله دوم از سده هشتم تا سده چهاردهم که تمدن اسلامى در دوران شروح و تلخیصها مىزید، ادامه مىیابد. هنگامى که خرد بازمىایستد، حافظه به کار مىافتد. اکنون در آغاز دوران سوم هستیم، از آغاز سده پانزدهم تا سده بیستویکم هجرى. در این دوران جنبش اصلاح که در پایانه مرحله دوم آغاز شد پا مىگیرد؛ به امید آنکه ما را به عصر زرین نخستین در سده چهارم هجرى بازگرداند.
جریان اصلاح نیرومندانه به دست افغانى آغاز شد و اندکاندک با فراخوانى عبده به ترک انقلاب و انجام اصلاح دینى اخلاقى، زبانى و شرعى و سپس انقلاب کمال در ترکیه و سرانجام با رشیدرضا تخفیف یافت.
در این میان اخوان المسلمین پدید آمدند تا آرزوهاى افغانى را با تاسیس حزب انقلابى مردمى و ارائه برنامه اصلاح برآورند. قیام ملى مصر در سال 1952 اخوان را شکست داد و به نیرویى زیرزمینى بدل کرد. آنچه به اینها نیروى فعالیت مىداد، ناکامى جنبشهاى سکولار مدرنگراى لیبرال یا ناسیونال یا مارکسیستى بود. در این میان آهنگ جنبش اسلامى تنها صدایى بود که مردم مىخواستند بشنوند. صدایى که مىگفت امت همه چیز را تجربه کرده و جز اسلام، که تاریخ جدید از تجربه آن تهى مانده، همه ناموفق بودند؛ با آنکه تاریخ قدیم آن را کامیابانه آزموده است. در حقیقت در تاریخ معاصر هم اسلام به شیوه آیینى و جزمى و محافظه کارانه آزموده شده بود، اسلامى که ابزار سلطه اجتماعى و حفظ نظم موجود علیه تغییر اجتماعى بود.
اصول باورى اسلامى به تناسب زمینهها و ظرفیتهاى هر منطقه و سرشت نظام سیاسى آن، رابطههاى گوناگونى با روزگار امروز برقرار ساخت و به دو جناح انشعاب یافت: محافظهکار سنتى، که اکثریت را تشکیل مىداد و پیشرو و آزادیخواه، که اقلیت را مىساخت. حنفى در شرح هر دو این گرایشها مىکوشد و مىگوید گرایش پیشرو هنوز در محاصره است و بنیادگرایى اسلامى آن را تکفیر مىکند و آن را مارکسیسم نقابدار مىخواند و گرایش سکولار هم آن را رقیب خطرناکى مىداند؛ چرا که دو ویژگى را با هم دارد: هم آرمانهاى ملت و هم فرهنگ ملى؛ آرمان و ابزار. گرایش مارکسیستى آن را میانهرو مىانگارد که تا مارکسیستشدن تمامعیار گامى بیش فاصله ندارد. نظامهاى موجود هم با آن به نام مارکسیسم اسلامى یا سوسیالیسم اسلامى مىستیزند؛ چرا که دو خطر را با هم دارد: اسلام و مارکسیسم. مساله مهم براى ما این است که بنیادگرایى اسلامى را از گرایش محافظهکار به گرایش پیشرو سوق و انتقال دهیم؛ یعنى فراخوانى به چپ اسلامى.
«ضرورت بحث از «نقاط مشترک» براى رویارویى با سرنوشت مشترک» عنوان سخن جابرى است. او با توجه به گفتههاى حنفى مىنویسد مساله مهم براى من دفاع از این گرایش یا آن گرایش نیست. مساله مهم من که گمان مىکنم مساله هر روشنفکر عربى در دوران کنونى استبحث درباره «نقاط مشترکى» است که به همه این امکان را مىدهد در یک «جبهه تاریخى» بایستند و با سرنوشت مشترک خود رویارو شوند: سرنوشت امت عربى و امت اسلامى و امتهاى مستضعف از هر دین وقوم. مساله فردا مساله مارکسیسم یا سلفیگرى یا لیبرالیسم نیست، چیزى بیشتر و بزرگتر از اینهاست. اختلاف ایدئولوژیک امرى مشروع است و واقعیتها و مصالح آن را تحمیل مى کنند و قانون باید آن را حمایت کند، ولى وقتى که مساله ما مساله ملى و میهنى، مانند جنبش و توسعه و عقلانیت و دموکراسى و تامین غذایى و... است، گریزى نیست که دستکم به کمترین حد عمل مشترک دستیابیم. زیرا در نیروهاى اجتماعىاى که به شیوه ایدئولوژیک با یکدیگر مىستیزند، یک نیرو نیست که بتنهایى بتواند این اهداف مهم را عملى کند. امروزه نهتنها باید خلع سلاح هستهاى را ضرورت و تسریع بخشید، که باید خلع سلاح ایدئولوژیک را نیز شتاب و شدت داد. جهان فردا با جهان دیروز تفاوت دارد؛ چرا که شاهد همکارى «ابرقدرتها» به جاى تنازع و همستیزى آنها خواهد بود و بىگمان «کوچکها» و «ناتوانها» در این میان باختهاند. مساله مهم براى ما عربها و مسلمانان و ملتهاى جهان سوم، جستجوى راهى براى دستیابى به قدرت است و این جز با اتحاد حاصل نمىشود و «اتحاد قدرت است». گرایشهاى ایدئولوژیک در گستره جهان عرب باید به گونهاى «خلع سلاح» شوند یا دستکم براى آرمان ساختن فردایى مشترک که ابرقدرتهاى جهان امروز بر ما تحمیل مىکنند، در گستره عمل بر نقاط مشترک تکیه کنند.
این به معناى رها کردن آرمانها و یا انکار مبادى و اصول نیست، بل به معناى خاموش کردن آتش چالشهاى داخلى براى رویارویى با نبرد اصلى است، ستیز براى بقا در جهانى که جایى براى ضعیفان نیست.
من نه به پذیرش چپ اسلامى خرسندم و نه به نپذیرفتن آن، نه به دفاع از آن و نه به اعتراض به آن، بلکه مساله من چیز دیگرى است.
همچنین «اصول باورى» ترجمه Fundamentalisme نیست، بلکه عکس این درست است. زبانهاى اروپایى چون واژهاى مناسب در برابر جنبش سلفیگرى (سلفیگرى افغانى و عبده) نداشتند، با واژههایى چون Traditionalisation یا Nationaliste Islamique به مضمون آن اشاره مىکردند. از آنجا که این اصطلاح مراد را برنمىآورده، انور عبدالملک در سال 1965 در کتابش (برگزیدههایى از ادبیات معاصر عرب) واژه Fundamentalisme را براى ترجمه درونمایه جنبش افغانى و عبده پیشنهاد کرد و این واژه در غرب حسن قبول یافت. بنابراین ترجمه درست Fundamentalisme همان سلفیگرى است.
نکته دیگر درباره دورانبندى «هفتصد سالهاى» شما از تاریخ اسلام است؛ هفتصد سال پیشرفت و سپس هفتصد سال انحطاط و آنگاه هفتصد سال پیشرفت. این پرسش عاقلانهاى است که در این هفتصد سال نیامده چه روى خواهد داد؟ من منظور شما را کاملا مىفهمم. هدف تو از این دورانبندى بشارت به خیر و امیدبخشى و تحریض و تحریک براى فعالیت و عمل است و این بىگمان فضیلتى است. ولى من باور دارم که بىاین دورانبندى نیز مىتوان این کار را انجام داد.
«سکولاریزم و اسلام» سومین عرصه مکالمه است. حنفى جمله «اسلام به سکولاریزم غربى نیازى ندارد» را بر پیشانى مکتوب خود مىآویزد و در این باره مىگوید: سکولاریزم در غرب به معناى جدایى کلیسا از دولت و سلطه دینى از سلطه سیاسى است. این یگانه راه حل پیشرفت ملتهاى اروپایى پس از سلطه کلیسا بر دولتبود. در تمدن غربى سکولاریزم تکهاى از زندگى روزمره شده است. هنگامى که مفاهیم فرهنگ غربى میان ما رشد و رواج یافت، این مفهوم نیز رویید و به منزله یکى از عوامل پیشرفت در غرب پذیرفته شد. غافل از اینکه هر ملتى ویژگیهاى خود را دارد و روند تاریخى یکسر متفاوتى را پیموده است و پیشرفتبه یک شیوه منحصر و محدود نیست. در حقیقت این ناتوانى ما را از ابداع راههاى نو براى پیشرفت که از واقعیت و تواناییهاى اندیشه و تجربه ملتها و ثقل تاریخى آنها مایه مىگیرد نشان مىدهد. سکولاریستها در جامعه ما، از شبلى شمیل و یعقوب صروف و فرح انطون و نقولا حداد و سلامه موسى و ولىالدین یکن و لویس عوض گرفته تا دیگران، همه ما را به سکولاریزم، به معناى غربى آن، فرامىخوانند. اینها همه مسیحى بودند. مسلمانانى هم چون قاسم امین و على عبدالرزاق و خالد محمد خالد و زکى نجیب محمود نیز پیدا شدند که هر یک به گونهاى به این مساله پرداختند. همچنین فؤاد زکریا و بیشتر مارکسیستهاى سنتى که نیمى از سخن مارکس را که «دین افیون تودههاست» مىگرفتند و نیم دیگر را که «فریاد اعتراض ستمدیدگان» است فرومىگذاشتند.
جنبشهاى اسلامى به حق سکولاریزم را نپذیرفتند و آن را به غربى کردن پیوند دادند و به اسلام تمسک کردند که میان دین و دنیا پل مىزند. تحدى رویاروى ما این است که چگونه مىتوان آرمان سکولاریستها را، مانند آزادى و پیشرفت، تحقق داد و در همین هنگام شریعت اسلامى را نیز اجرا کرد؟
این بآسانى شدنى است. شریعت اسلامى شریعت تحصلى است؛ بر پایه مصالح عامه است و این مصالح، مقاصد شریعت است. شریعتبسته و تنگ که سکولاریستها را رمانده است، چیزى جز حاصل سوءفهم روح شریعت نیست. شریعتبر پایه مصالح عامه همان خواسته سکولاریستهاست. بدین رو اسلام دینى است که در گوهر خود این جهانى است و نیازى به سکولاریزم دیگرى از تمدن غرب ندارد. واپسماندگى ما به این سبب است که اسلام را به سلطه دینى و آیینها و مجازاتها و حدود تحویل کردهایم و مردم را به سوى سکولاریزم غربى که در عقلانیت و لیبرالیسم و آزادى و دموکراسى و پیشرفت تجلى مىکند سوق دادهایم. عیب از ماست نه از دیگرى؛ عیب در تقلید ما از دیگرى است نه در آنچه خود داشته و آفریدهایم.
«اسلام کلیسا نیست که آن را از دولت جدا کنیم». جابرى با این عنوان در مکالمه وارد مىشود و مىگوید: مساله سکولاریزم در جهان عرب مسالهاى دروغین است؛ به این معنا که از نیازهایى حکایت مىکند، ولى مضامینى را که به کار مىگیرد با آن نیازها سازگار نیست. نیاز به دموکراسىاى که حقوق اقلیتها را احترام کند و نیاز به فعالیت عقلانى در سیاست، فعلا نیازهاى عینى ما هستند. اینها خواستههاى معقول و ضرورى در جهان عرب هستند، ولى معقولیت و ضرورت و بل مشروعیتخود را وقتى که با شعار پیچیدهاى مانند شعار سکولاریزم بیان مىشوند، از دست مىدهند. به گمان من باید شعار سکولاریزم را از قاموس اندیشه عربى پاک کرد و به جاى آن شعار دموکراسى و عقلانیت را نوشت. این دو تعبیرى مناسب از نیازهاى جامعه عربى هستند. دموکراسى به معناى حفظ حقوق افراد و گروهها و عقلانیتبه معناى استوار بودن کنش سیاسى بر عقل و معیارهاى منطقى و اخلاقى آن، نه بر هوى و تعصب و اختلاف سلیقهها. نه دموکراسى و نه عقلانیتبه هیچ روى به معناى دور انداختن اسلام نیست؛ هرگز. در نظر گرفتن دادههاى عینى بتنهایى اقتضا مىکند که بگوییم اگر عرب «ماده اسلام» است، اسلام «روح عرب» است. از این جاست که باید اسلام را در مقام مقوم اساسى وجود عرب اعتبار کرد: اسلام روحانى نسبتبه عرب مسلمان و اسلام فرهنگى و تمدنى براى همه عربها، مسلمان و نامسلمان.
اما اینکه گفتى «اسلام در گوهر خود دینى سکولار است و از این رو نیازى به سکولاریزم دیگرى از تمدن غرب ندارد»، مانند اینست که بگوییم «اسلام دین سوسیالیستى است» یا «اسلام دین سرمایهدارى است» یا «اسلام دین لیبرالى است» و... این عبارتها و مانندهاى آن هیچ مشکلى را حل نمىکند و هیچ راهى را به تفاهم نمىگشایند. به نظر من مشکل اساسى «مشکل دولت» است و باور دارم باید با این شکل در روشنى و سادگى و با زبانى شفاف و تحلیلگر برخورد کرد. نظر من درباره سکولاریزم از این قرار است:
1. اسلام دنیا و دین است و باور به اینکه اسلام دین است نه دولت، باورى است که تاریخ را نادیده مىگیرد.
2. با آنکه باور دارم اسلام دین و دولت است، چنین مىاندیشم که شکل دولت نه به نص قرآن و نه به حدیث نبوى تعیین و تعریف نشده، بل به اجتهاد مسلمانان واگذاشته شده است. این از جنس امورى است که سخن پیامبر بر آن صدق مىکند که «شما به امور دنیاتان از من داناترید». 3. پس از جنگ صفین آرا و نظریههایى درباره چگونگى حکومت در اسلام پدید آمد، ولى معاویه «دولتسیاست» را برپا کرد و کبار صحابه، ابن عباس و ابن زبیر و دیگران با او بیعت کردند؛ چه رسد به اکثریت قاطع مسلمانان.
4. مسلمانان اجماع دارند که خلافتسى سال ادامه یافت و سپس به «پادشاهى سیاسى» دگرگون شد. همه اهل سنتباور دارند که این تحول از «خلافت نبوى» به «پادشاهى سیاسى» گریزناپذیر بود. برخى نیز پیدایش آن را امرى مىدانند که تکامل و به گفته ابنخلدون «طبیعت عمران بشرى» آن را اقتضا مىکرد. تفاوت میان «دولتخلافت نبوى» و «دولتسیاست» را ابوبکر بن عربى، فقیه مالکى اشعرى اندلسى، شرح داده است. او باور دارد که «امیران پیش از این و در صدر اسلام همان عالمان بودند و رعیت هم همان لشکریان، سپس خداوند به حکمتبالغه خود، عالمان را در فرقهاى و امیران را در فرقهاى دیگر جاى داد و رعیتیک صنف شدند و لشکریان صنفى دیگر.» این، توصیف دقیق و واقعى آن چیزى است که روى داده است. پیش از معاویه چیزى به نام «جامعه سیاسى»، یعنى دستگاه دولتبا انواع گوناگون آن، نبود که از «جامعه مدنى»، عالمان و احزاب و سازمانهاى اجتماعى و توده مردم تفاوت داشته باشد. در دوران معاویه دولت فتوحات به «دولت پادشاهى سیاسى» تحول یافت و «جامعه سیاسى» تشکیل شده از امیران و لشکریان و «جامعه مدنى» پدید آمده از عالمان و رعیت، پا گرفت. انفصال عالمان از امیران و رعیت از لشکریان امرى گریزناپذیر بود.
این تجربه تاریخى اسلام است و حکومت آرمانى خلفاى راشدین نیز برگشتناپذیر است؛ زیرا زمینهها و شرایط حکومت آن چنانى یکسره نابود شده است.
بنابراین باور به اینکه «اسلام دینى سکولار است»، چیزى کم از این باور ندارد که «اسلام دینى غیر سکولار است». سکولاریزم به معناى جدایى دین از دولت در اسلام موضوعیت ندارد؛ زیرا در اسلام کلیسایى در کار نبوده که از دولت جدا شود. ولى اگر مراد انفصال علما از امرا و نظامیان از مردمان است، یعنى آنچه ما از آن به جدایى دین از سیاست و منع نظامیان از گرایش به احزاب سیاسى تعبیر مىکنیم، از دوران معاویه روى داده و جزء اعظمى از تجربه تاریخى امت اسلام را مىسازد.
حلقه چهارم مکالمه درباره «وحدت عربى: اتحاد سراسرى یا اتحاد اقلیمى» است. عنوان نوشته جابرى چنین است: «تشکیل ایالات متحده عربى ناگزیر است». آنگاه او بر این ساز و بنیاد مىنویسد: در پانزدهم فوریه 1989 دو پروژه فدرالیستى در جهان عرب پدید آمد: یکى در مغرب و دیگرى در مشرق؛ اولى به نام «اتحادیه مغرب عربى» و دومى به اسم «مجلس تعاون عربى». شایان توجه است که پروژههاى فدرالیستى عربى در پایانه دهه پنجاه و آغازه دهه شصتبا شور و شوق فراوان داخلى و هراس و اضطراب خارجى رویارو شد، در حالى که این دو پروژه اخیر واکنشى معکوس آفرید: در داخل از آن پرهیز مىکردند، ولى در خارج به آن خوشامد مىگفتند. آیا این به معناى آن است که به عکس پروژههاى پیشین که در آستر عاطفى ملى پوشیده شده بود، این دو پروژه بیشتر به خواستههاى خارجى پاسخ مىدهد؟ بظاهر چنین است، ولى واقعیت چیزى دیگر است؛ چرا که روابط میان آرمانهاى داخلى ملى و اهداف خارجى جهانى در پایانه دهه هشتاد با پایانه دهه پنجاه و دهه شصت تفاوتهاى عمدهاى دارد. جابرى براى نشان دادن ژرفاى این اختلاف و نیز سنجش هرچه بیشتر عینى این دو پروژه، اندیشه فدرالیستى جهان عرب را در مرحله دهه پنجاه با همان اندیشه در سالهاى پایانى دهه هشتاد مقایسه مىکند.
حاصل سخن او اینست که عدم ثبات سیاسى کشورهاى عربى و وجود خطر تهدیدکننده خارجى در دهه پنجاه، شعارهاى فدرالیستى را زایاند. شرایط مشخصى این کشورها را به این سو سوق داد و این کنش ارتجاعى بیشتر وامدار این شرایط بود. ولى همین کسانى که دم از جمهورى فدرال مىزدند و بدان مىاندیشیدند، در عمل در پى «ایجاد دولت اقلیمى» بودند. با این همه امروزه شرایط کاملا تفاوت دارد. دولت اقلیمى در جهان عرب تحقق یافته و بنابراین هرکس که به جمهورى فدرال اندیشه مىکند، باید دریابد که اتحاد امروزه تنها یک معنا دارد و آن کندن خشتیا خشتهایى از کاخ دولت اقلیمى و اساس قرار دادن آن براى ساختن یک جمهورى فدرال است. این دو پروژه، و هر پروژه فدرالیستى دیگر که فردا پدید آید، عملى و واقعى و با فرجام نخواهد بود، مگر آنکه نزول دولت اقلیمى عربى به سطح «ایالت» در «ایالات متحده عربى» که متوجه یا فراگیرنده کلیت جهان عرب استبه معناى ورود به فرایند شمارش معکوس بلندمدت نباشد و ساختار آن از ساختار «ایالات متحده امریکا» یا «اتحاد جماهیر شوروى» یا «بازار مشترک اروپا» یا مانند آن تفاوت نداشته باشد. اما دولت عربى متحد که خلیفهاى چون هارونالرشید بر کرسى آن تکیه زند، یا رهبر انقلابىاى چون جمال عبدالناصر بر پشت میز آن بنشیند چیزى همچون رؤیاست که بى «معجزه» رخ نمىدهد. همه باید در این سو تلاش کنیم که حاکمان از چیزهایى که اکنون در ملک دولت اقلیمى است، ستبکشند تا فردا در ملک طرح فدرالیستى که نه با تردستى و جادو که با فراینده پیچیده و درازمدت تاسیس پدید مىآید، قرار گیرد.
«اجعل الآلهة الها واحدا، ان هذا لشى عجاب»، عنوان آغازین حنفى است که بر صدر مکتوبش نقش بسته است. او درباره موضوع اتحاد عربى باور دارد که وحدت و اتحاد، مفهوم عملى و ابزارى براى کاستن زیانها و خطرهاى دولت اقلیمى و افزایش و ایجاد سودمندى دولت فدرال نیست. همچنین مفهوم اقلیمى براى گرد آوردن گروههاى کوچک در مجموعهاى بزرگتر، مانند «مجلس تعاون خلیجى» و یا «مجلس تعاون عربى» و «اتحادیه مغرب عربى» نیست. نیز مفهومى سیاسى، که از آرمانهاى آزادى ملى در برابر استعمار و سلطه شرق و غرب حکایت کند، نیست. اتحاد در واقع بازتاب انگاره یکتاباورانه جهان است که از عقیده توحید، توحید نیروهاى فرد و توحید طبقات اجتماعى سرچشمه گرفته و از نظر تاریخى از میان وحدت میراث و همسانى آدمیان روى زمین برخاسته است. یکى از اسباب ناکامى کوششهاى فدرالیستى عربى در نسل ما این بود که این مفهوم را ابزارى، عملى، اقلیمى و سیاسى مىفهمید، بىآنکه به عقیده توحید پیوند زند یا از آن مایه بگیرد؛ همچنانکه وحى مىگوید: «ان هذه امتکم امة واحدة وانا ربکم فاعبدون»؛ «وان هذه امتکم امة واحدة وانا ربکم فاتقون».
در آنچه مربوط به موضوع وحدت است، نقاط اشتراک میان مشرق و مغرب جهان عرب بسى بیشتر از نقاط اختلاف است. در مصر و در مغرب اسلام و ملیتیک عنصرند و مانند ضعیتسوریه عروبتحجاب آن دو نیست.
اسلام همان ملیت است و ملیت همان اسلام. این را در جنبشهاى آزادبخش اسلامى در مغرب بزرگ عربى، یعنى در جهان عرب افریقایى، که مصر و سودان نیز در آن مىگنجند، مىتوان دید.
اندیشه وحدت در ذهن و واقعیت ما شکستخورد؛ چون برپاى چوبین و بىتمکین مفهوم ملى و سنتى ایستاده بود و به روح ملیت که در سدههاى گذشته حاکم بود نزدیکتر بود و نه تنها به زبان و فرهنگ و تاریخ مشترک و مصالح مشترک، که به نژاد نیز وابستگى داشت.
اکنون که از نظر تاریخى اندیشه ملیگرا نه تنها در پهنه جهان عرب، که حتى در گستره جهانى فروکش کرده است، چه باید کنیم؟ مظاهر کنونى وحدت در جهان معاصر عرب همه ایدئولوژیهاى سکولار را ملى، لیبرال، سوسیالیستى و مارکسیستى به درجات گوناگون فرامىگیرد. با چیزى که درستیا نادرست «بیدارى اسلامى» نام گرفته، صرف نظر از انواع و افکار و برنامهها و اشکال بیان آن، چه کنیم؟ با ملتهایى که جهان عرب را قبله خود مىدانند و سنتخود را حفظ مىکنند، با دانشگاههاى الازهر و روستاییان چه کنیم؟ هنگامى که اتحاد نبوده در آن تردید نکردهایم و وقتى پدید آمده و فروپاشیده از آن طرفى نبستهایم و هنگامى که دشوار شده بر آن نخندیدهایم، بل همواره آن را در وجدان تودهها استوار و سخت مىکنیم و به آن ژرفاى تاریخى مىبخشیم و آن را در چارچوب مناسب مىنهیم. این همان معناى توحیدى و عقایدى نظرى و عملى اتحاد جهان عرب است. اتحاد سراسرى معناى رمانتیک اتحاد است که هدف آن مقاومت در برابر استعمار و فروشکستن نظامهاى مرتجع سیاسى همپیمان با آن است. به این معنا عرب نیازمند رهبرى کاریزماتیک، همچون عبدالناصر، بود؛ همچنانکه ابنخلدون پیشتر گفته بود: «عرب به ملک دست نمىیابد، مگر به شکلى دینى، مانند نبوت و ولایت، یا تاثیرى اجمالى از دین». این اتحاد در واقع «انقلاب» است نه «دولت»، و اندیشه است نه واقعیت، و به زبان فلسفى ما «استنباط» است و نه «استقراء». این چیزى است که در همه انقلابها رخ مىدهد. ایده انقلاب فرانسه اندیشه انسانباورى بود که بر اصول سهگانه انقلاب استوار بود: آزادى، برادرى، برابرى و رؤیاى برپایى جمهورى جهانى فراگیر که پیش از آنکه به دولت تحویل یابد، به خواب مىدید. هنگامى که امپراتورى به وجود آمد و در جهانگشایى شکستخورد، این رؤیا خاکستر شد. در انقلاب سوسیالیستى روسیه نیز همین وضعیت پیش آمد. به همین سبب بود که لنین کتاب مشهور انقلاب و دولت را نوشت.
آنچه اکنون راهى بدان هست، ایجاد وحدت حتا از راه منفى آن است: نگرش پایان دادن به پراکندگیها و جنگهاى طائفهاى و نزاع بر سر مرزها، کاستن انزواى دولت اقلیمى و مرزهاى بسته آن. اتحاد فرهنگى کماهمیتتر از اتحاد اقتصادى و سیاسى نیست و مکالمهاى چون این مکالمه خود یکى از عناصر اتحاد میان روشنفکران هر اقلیم است.
کانون مکالمه پنجم «لیبرالیسم» است. حسن حنفى با این عنوان آغاز مىکند: «لیبرالیسم در مصر کامیاب نشد؛ اشعرىگرایى». او مىنویسد: با اینکه لیبرالیسم واژهاى وارداتى است، ولى در اندیشه معاصر ما ریشه دوانده و مفهوم مثبت و اساسى خوبى را در ذهن و دل عرب برمىانگیزد. لیبرالیسم نظامى است که بیشتر از دیگر نظامها با آن زیستهایم؛ بویژه در مصر در آستانه جوشش نهضت عربى جدید. لیبرالیسم خواستار الغاى پادشاهى یا خلافت نیست، بل خواستار حکومت مشروطه و قانون اساسى و نظام پارلمانى قائم بر تعدد احزاب و آزادى مطبوعات و ضرورت آموزش ملى آزاد و مستقل و مسؤولیت وزیران در برابر نمایندگان ملت و آزادى بیان و عمل و آزادى اندیشه و انتقاد است. نخستین پارلمان در منطقه سال 1870 در مصر پدید آمد. استعمار نتوانست قانون مطبوعات را توجیه عدم آزادى مطبوعات قرار دهد. لیبرالیسم معرکه عدهاى شد براى ایجاد دولت مدرن و ساختن مدرسهها و دانشگاهها و نشر آموزش مساوى میان دختران و پسران و تکوین روح مستقل علمى. انقلابهاى ملى، مانند انقلاب 1919 در مصر، به نام لیبرالیسم بود. معرکههاى شعر جاهلى و قادة الفکر و التصویر الفنى فى القرآن والاسلام و اصول الحکم فى العصر اللیبرالى پدید آمد؛ تا آنجا که لیبرالیسم سرشت فراگیر فکر جدید ما شد، همچنانکه درباره تاریخ اندیشه جدید ما گفتهاند: «اندیشه عربى در دوران لیبرالیستى». با این حال لیبرالیسم در سمت معکوس آنچه آغاز شد، فرجام یافت و گویى در محیط طبیعى خود نروییده بود. لیبرالیسم به قهر و قمع و ترور رهبران مخالف (حسن البناء) و فساد حزبى و سرسپردگى به غرب و ملوک الطوائفى و سلطه اقلیتبر اکثریت و گریز از مالیات و سلطه سرمایه بر حکومت و آموزش اقلیتى که توان پرداخت پول کلان دارند و گسترش بیسوادى در اکثر مردم تبدیل شد. به همین سبب بود که انقلابهاى عربى ضد آن پدید آمدند تا به آن پایان دهند و نظم جدیدى را پدید آورند و کاستیها و زشتیهاى آن را از میان ببرند و به نکویى و زیبایى تبدیلش کنند. دلیل موفقیت نسبى نخست در آغاز لیبرالیسم و شکستبعدى آن چه بود؟ بهرغم بازمانده معنوى آن نزد ما، که هنوز مىتوانست روشنفکران را جذب کند و با وجود انقلاب اخیر عربى، تودهها را در آزادى و استقلال و عدالت اجتماعى و توسعه ملى حرکتببخشد، چنین مىنماید که دلیل عمده در این امر این بود که لیبرالیسم از محیط خودش در خاک فرهنگ غربى جدا شده بود و مىخواستند آن را در محیط دیگرى که همان واقعیت کنونى ما بود و ریشههایش در ژرفاى میراث دیگرى بود بکارند.
سپس حنفى به شرایط و زمینههاى پیدایش و رشد لیبرالیسم در غرب مىپردازد و مىگوید لیبرالیسم در میان ما در مقام یک مضمون و نه یک واژه، روند و راهى دیگر پیموده است. کثرتگرایى مذهبى و فقهى از سده اول هجرى در میان ما پدید آمد و تا سده چهارم هجرى، تا دوران بیرونى و ابنسینا، ادامه یافت. حلقههاى بحث و پژوهش علمى و زاویههاى مسجد و گوشههاى بازار و کنارههاى قصر حاکم تشکیل مىشد و دانشپژوه آزادانه از این حلقه به آن حلقه راه مىیافت و بهره مىگرفت. همه گونه گفتمان و مذهب و ملت و نحله، بىهیچ رقابت و منعى، پژوهیده و به بحث گذاشته مىشد و علم کلام پدید آمد تا همه ملل و نحل و مذاهب و اعتقادات و آیینها را گسترش دهد؛ چیزى که معادل دانش تاریخ ادیان است و بزرگترین مکالمه میان ادیان رخ داد. این کثرتگرایى به اوج خود رسید و به تکافؤ ادله انجامید و هر چیزى با هر چیز دیگر برابر شد و سرانجام به نسبیت و تردید و انکار حقایق و علوم فرجام یافت. در این هنگام بود که جنگ صلیبى از خارج درگرفت و امت در لیبرالیسم درونى و جنگ خارجى محبوس و محصور گردید. این وضعیت گروهى را، به پیشاهنگى غزالى، برانگیخت تا به کثرتگرایى پایان دهند و بر علوم عقلى که وامدار تمدنهاى وارداتى بود هجوم برند و هر فرقه مخالف خوان پنهان مانند باطنیه یا آشکار را مانند معتزله و خوارج نقد و رد کنند و امت را به اطاعتسلطان واحد وادارند، اگرچه سلطنت و امامت را از راه زور و غلبه به دست آورده باشد، و مذهب واحد (اشعریت) و سلطه حاکم را که پشتگرم به اثبات مطلق اراده مطلق الهى بر همه چیز (انسان و طبیعت) بود تحمیل کنند. سپس تصوف، ایدئولوژى دیگرى را بر پایه زهد و ورع و قناعت و توکل و صبر و رضا (ایدئولوژى تسلیم) پیش نهاد و اشعرىگرایى با تصوف پیوند خورد؛ اولى ایدئولوژى قدرت براى تمجید سلطان، دومى ایدئولوژى تسلیم که فراخوان تعبد و اطاعتبود. و بدین رو بود که در چنین فضایى لیبرالیسم غربى موفق نشد؛ چرا که ریشههاى تاریخىاى بود که آن را واپس مىزد و وراى بحران آزادى و دموکراسى در وجدان، معاصر ما در کار و کنش مدام و مستمر بود. اشعریت از میراث دینى که مردم بر پایه آن پرورش یافته بودند و صلب عقیده دینى گردیده بود بهره مىگرفت و بنیاد نظرى قدرت مطلق سلطان را مىساخت. خداوندى که: فعال لما یرید ولایسال عما یفعل وهم یسالون ویسمع ویبصر کل شئ ولاتخفى علیه خافیة. فقیهان همین ساختار روانى را براى سلطان برمىساختند و درهم مىبافتند و از خدا به سلطان و از خالق به رئیس مخلوق سرایت مىدادند و به فرجام، منشور قانون اساسى [ شرطه la charte ] در برابر پلیس [ شرطه la Police ] فروپاشید. عقل هم که از ادراک حسن و قبح اشیا قاصر بود و به توجیه و وصایتى از بیرون که نقل بود محتاج بود تا هنجارهاى رفتارى را به او بیاموزد و دولت هم که سراسر پیرامون شخص امام متمرکز بود، صفات و اختیار و اطاعت او بیش از تکیه و تمرکز بر نهادهاى مستقل دولتى یا جواز خروج بر امام بود.
چاره پیروزى لیبرالیسم، ترجمه آثار اندیشهورزان لیبرال غرب نیست. باید ریشههاى تسلط و قهر و عوامل طغیان رسوبکرده در ذهنیت تاریخى هزارساله را خشکاند و این همه را با ساختن خزانه فرهنگى که هنوز در فرهنگ ملى ما زنده استبر بنیادهاى نو انجام داد؛ بنیادهایى که به آدمى، فاعلیت در تاریخ و به طبیعت، قوانین مستقل آن را ببخشد و امامت را پیمان و بیعت و اختیار بداند و مانند قدیم در انحصار طایفه قریش و چون امروز در انحصار «نیروى نظامى» نکند و حق شورش بر سلطان و امر به معروف و نهى از منکر و نصیحت در دین و حق خروج بر امام را اثبات کند: لاطاعة لمخلوق فى معصیة الخالق، ولا اکراه فى الدین، ومن شاء فلیؤمن ومن شاء فلیکفر.
جابرى با این عنوان که «ولى لیبرالیسم در مغرب موفق شد»، راه مکالمه در این موضوع را مىشکافد و مىگوید روشن و مورد اتفاق هر دو ما است که ما از لیبرالیسم در گستره اندیشه سخن مىگوییم نه در میدان اقتصاد. امکان و مشروعیت گسست اینها از یکدیگر مسالهاى دیگر است که باور دارم دستکم در روش مىتوان آنها را از هم جدا کرد؛ اگرچه این دو، دو روى یک واقعیتند و ما باید به این مساله در کلیت آن نگاه کنیم. با این همه از نظر روشى تفاوت است میان این پرسش که «چرا اوضاع اقتصادى جهان عرب به نظام سرمایهدارى حقیقى تحول نیافت؟» و این پرسش که «چرا نخبگان مدرن در جهان عرب و اسلام نتوانستند در کشورهاى خود، مدرنیته سیاسى را که از اروپا وام کرده بودند غرس کنند؟» پرسش نخست را ماکسیم رودنسن در کتاب اسلام و سرمایهدارى خود و پرسش دوم را نویسنده فرانسوى دیگر به نام برتراند بادى در کتاب دو دولت: جامعه و قدرت در غرب و در کشورهاى اسلامى، طرح کردهاند. جابرى خطاب به حنفى مىگوید: به هر روى مورد اختلاف من و تو در تعمیم داورى است درباره ناکامى لیبرالیسم در جهان غرب و سببیابى آن است. ما در مغرب هنگامى که به شرق نگاه مىکنیم، به آن به چشم یک کل مىنگریم؛ یعنى کشورهاى عربى و ترکیه و ایران را نیز در آن گنجانده مىدانیم. همه اینها به نظر ما مشرقند، نه تنها به مقتضاى اصطلاح جغرافیایى که به مقتضاى وابستگى تمدنى و دینى عام. از این رو مىپرسم چرا «ناکامى» لیبرالیسم وارداتى را تنها در مصر اشعرى ببینیم؟ آیا در ایران شیعى موفق شد؟ و آیا در ترکیه سکولار موفق شد؟ از سوى دیگر آیا تعمیم این داورى به مغرب هم درست است، بویژه مغرب دور؟ من نمىگویم لیبرالیسم وارداتى در مغرب موفق شد، ولى مىگویم مسیر آن و بهره آن از ناکامى و کامیابى و فرجام آن سراسر از ماجراى مشرق تفاوت دارد. تجربهاى که ما در مغرب زیست کردیم با تجربه مصر در یک نقطه بنیادین تفاوت دارد و آن اینکه مدرنیته وارداتى در مغرب در تناقض شدید با سلفیگرى درنیفتاد و حالت مصر پیش نیامد.«سلفیگرى ملى» در مغرب پدید آمد و جنبش مدرنگرى (Modernisation) و معرکه استقلال را هم هنگام رهبرى کرد.
همچنین آنچه درباره مصر گفتى شاید درستباشد، ولى در این با تو موافق نیستم که مسؤولیتشکست و ناکامى را به دوش اشعرىگرى مىاندازى. این نه به معناى پیروزى اشعرىگرى و نه به معناى دفاع از آن است. من از کسانى هستم که از افتادن در تله چالشهاى گذشته پرهیز مىکند، ولى هنگامى که به مغرب (اندلس) اشعرى مذهب نگاه مىکنیم، مىبینیم که «لیبرالیسم» عربىاسلامى در سایه مذهب اشعرى زیسته است. بلى مغرب و اندلس این کثرت فرق و ملل و نحل را که در شرق بوده، نداشته است، ولى این به «استبداد» مذهب اشعرى برنمىگردد؛ غیاب تعدد پیش از قیام مذهب اشعرى هم بوده است. به هر حال تاریخ مغرب تصویر دیگرى پیشاروى ما مىنهد، جنبش مرابطان که ارکان دولت مغربى را استحکام بخشید با مذهب اشعرى پیوند داشت؛ چه در مرحله تاسیس و چه در مرحله عظمت و اوج. در حاشیه این دولت، ابنباجه، نخستین فیلسوف اندلسى مغربى، سر برکشید. نیز دولت موحدان که پس از مرابطان روى آمد پیوند مستقیم با اشعرىگرى و چه بسا با خود غزالى داشت و در پناه آن فیلسوفان و دانشمندان بزرگى که مشعلدار عقلانیت و روح علمى انتقادى بودند، زندگى کردند؛ مانند ابنطفیل و ابن رشد و ابن زهر و دیگران. این دولت، اصل اسلامى «شورا» را بر ساختارهاى حاکم قبیلهاى چیره ساخت و بعد هم مرینیان و سعدیان و علویان، و همچنان سنت «شورا» و «بیعت» بردوام و برقرار ماند... تاکنون؛ و این کشورها، همواره اشعرىمذهب بودند. افزون بر این در گرایش اشعرى و مالکى در مغرب، اجتهادها و دیدگاههایى یافت مىشود که در مشرق: در میان معتزله آنان و اشاعره و حنابله دیده نمىشود. از این میان اصلى است که فقیهان مغرب بدان باور دارند. این اصل، قدرت تشریعى را از حاکم مىگیرد و در انحصار و اختصاص عالمان قرار مىدهد و حاکم را تنها مجرى مىداند.
جابرى سپس اقوالى را در تایید این مدعا، از ابن عربى اشعرى مالکى و متعصب و نیز از قاضى فاس در سده گذشته 1880 مىآورد. قاضى فاس گفته است: «یکى از قواعد دین اسلام و ارکان معروف آن بر خاص و عام این است که عالمان حاکم بر پادشاهان هستند و امیران حاکم بر مردمان. کار پادشاهان بر شریعت عرضه مىشود: هرچه با آن سازگار آمد، پذیرفته گردد؛ وگرنه، نه». و نیز: «یکى از قواعد دین ما این است که عالم حاکم بر پادشاه است، نه عکس آن. حکم پادشاه بر نصوص محک زده مىشود، نه آنکه عیار نصوص را با حکم پادشاه بسنجند...».
بدین سان که مىبینى مذهب اشعرى هرگز در مغرب خاستگاه استبداد نبوده است. به گمان من استبداد اینجا و آنجا، نه به سبب مذهب اشعرى بوده و نه به سبب مذهبى دیگر. درست است اشاعره عقیده «جبر» را رواج دادند، ولى نظریه «کسب» را پرداختند که به گفتمان اختیار نزدیک و مانند است. بلى، معتزله «خلق افعال» یا اختیار را شعار خود ساختند، ولى این مانع از آن نشد که در مساله «خلق قرآن» استبدادى زشت را مرتکب شوند. من نصى لیبرالیستى جز قول به «شورا» از آنان ندیدم، با آنکه برخى از آنان گاه به دیدگاه امامیه نزدیک مىشوند. هجوم بر اشاعره لزوما به معناى پیروزى معتزله نیست؛ حنابله و سرآمد آنان ابنتیمیه و نیز شیعه نیز بر اشاعره تیغ کشیدهاند. اگر پارهاى از متفکران در غرب پیدایش سرمایهدارى و لیبرالیسم را به مذهب پروتستان پیوند دادند، و همچنانکه مىدانى این دیدگاه امروزه محل نزاع و جدال و نقد است هیچ چیزى وجود ندارد که شکست لیبرالیسم را در کشورهاى عربى به «جبرباورى» مذهب اشعرى و یا حتى سلطه و سیادت دین پیوند دهد. لیبرالیسم و سرمایهدارى در زادگاه خود غرب، با وجود استمرار کلیساى کتولیک موفق شد؛ همچنین در ژاپن نیز وارداتى بود. با این همه و با وجود سنتهاى محافظهکار ژاپنى ریشه دواند. اگر نظر مرا بخواهى، من افزون از عوامل داخلى که تعیین آنها آسان نیست از عامل خارجى یاد مىکنم؛ عامل گسترش استعمارى امپریالیسم. با آنکه واژه «اگر» از آن واژههایى است که در سخن از گذشته باید از آن پرهیز کرد، با من در کاربرد آن در این جمله تسامح کن: اگر دخالت اروپاى استعمارى نبود سرنوشت نهضت محمد على در مصر و امتدادهاى لیبرالیستى آن، سرنوشتى دیگر بود و ترجیحا این «سرنوشت دیگر» با سیادت «مذهب اشعرى» تحقق مىیافت.
گستره ششم مکالمه «مدرنیته و سنت» است. جابرى باور خود را در عنوان نوشتار این مکالمه خلاصه مىکند: «مدرنیته تنها راه ما به روزگار امروز است». او مىاندیشد میراث ما در گستره روحانى و دینى که عقیدت و شریعت است فعلا ما را کفایت مىکند، به شرط آنکه در آن اجتهادى بورزیم که آن را میراث ما و ثمربخش گرداند بىتحزب مذاهب و فرق تاریخى و بى درغلتیدن در تار و تله چالشهاى گذشته که سراسر سیاسى بودند. این نوع اجتهاد که اکنون را به گذشته پل و پیوند مىزند و از آن فرامىگذرد درونمایه حقیقى مفهوم «نوسازى» در اسلام است؛ ولى جز اینها در گستره علوم و معارف و روشها و صناعات و ساختارهاى اقتصادى و اجتماعى و سیاسى مفهوم «نوسازى»، به معناى فقهى اسلامى، معنایى ندارد و در نتیجه به میراث ما تعلق ندارد؛ حتى اگر دستپرورد گذشتگان ما باشد. صنع پیشینیان در این قلمروها، قلمرو علوم عقلى و روشها و صناعات، پارهاى از میراث انسانى و مشارکت تمدن ما در میراث فراگیر انسانى است. میراث انسانى در این گسترهها هماره مرتبط با گذشته باقى مىماند، پارهاى از تاریخ است؛ چرا که تاریخ علم «تاریخ خطاهاى علمى» است.
راهحلهاى مشکلات جدید با اجتهاد در علم قدیم به دست نمىآید، بلکه با گذار از آنها و با رهایى از موانع پیشرفت در آن فراچنگ مىآید. این درونمایه «مدرنیته» است. مدرنیته در گوهر خود انقلاب بر میراث کهن، میراث گذشته و اکنون براى آفرینش میراثى نوست. تاسیس «مدرنیته» در میان ما بازپرورى و بازسازى میراث و بازسازى مدرن رابطه ما را با آن مىطلبد: مدرنیته با احتوا و امتلاک خاک میراث آغاز مىشود؛ زیرا این تنها راه ایجاد سلسلهاى از «گسستها» با آن است؛ تحقق بر گذشت ژرف از میراث به میراثى که ما آن را مىسازیم؛ میراثى که اکنون نوست و در سطح هویت و ویژگى به میراث گذشته وامدار است و از نظر فراگیرى و جهانى شدن از آن بریده است. میراث گذشته ما اگرچه گاه نشانههایى کمرنگ از مدرنیته داشته است، ولى براى تحقق مدرنیته در روزگار ما کافى نیست. مدرنیتههاى گذشته تنها در سطح پیوند دادن اکنون به گذشته سودمندند، ولى نمىتوانند بدیل مدرنیته عصر ما که خود را بر ما و دیگران در مقام یگانه راه اتصال اکنون به آینده تحمیل مىکند قرار گیرند.
حنفى براى بیان آراى خود عنوان «عرب قربانى اروپاى مدارى است» را برمىگزیند و چنین مىگوید که میراث، یعنى آغاز کردن با خود در برابر دیگرى و رشد فرهنگ محلى و نه جایگزینى آن با فرهنگى دیگر. مدرنیته یعنى پیروى از اسلوبهاى عصر و روشهاى آن در تحلیل میراث؛ در حالى که این اسلوبها بیرون میراثند و از میراثى دیگر که آفریننده مدرنیته بوده است، مایه مىگیرند.ولى «تجدید» رشد دادن میراث از درون است. بدین رو بهتر استبه جاى اصطلاح «سنت و مدرنیته» بگوییم «میراث و تجدید». تجدید و نوسازى از درون، «من» را در استمرار تاریخىاش حفظ مىکند و هیچ گسستى میان گذشته و اکنون پدید نمىآورد. هرکس که از میراث غربى و میراث اسلامى آگاه است و میراث غربى را نقد مىکند، درست نیستبگوییم که او ناگزیر زیر تاثیر موضوع نقد خود است و در نتیجه کوشش او بىفرجام است؛ چرا که غرب را با ابزارها و روشهاى غربى نقد مىکند و اگر غرب نبود، انتقاد از غرب هم امکان نمىیافت. این داورى درستى نیست؛ زیرا ابداع را از بن نابود مىکند و غرب را تنها چارچوب مرجع هر آفرینش غیر غربى قرار مىدهد. ابداع توان شورش بر تقلید است، حتى با ابزارهاى مراجع تقلید؛ وگرنه یک گروه براى همیشه بر عرش ابداع جا خوش مىکنند و ابداع دیگران تنها حاشیهاى مقلدانه بر مبدعان نخستین مىگردد؛ با آنکه کانونهاى آفرینش به کثرت ملتها و تنوع دیدگاههاى تمدنى، متعدد و متنوع است. جهان عرب از این رو که به غرب نزدیک بود در ابداع، قربانى اروپا مدارى شد.
نمىپذیرم که دوگانگى روحانى و مادى و دینى و دنیوى وجود دارد و اولى از آن ماست و دومى از آن دیگرى؛ ایمان براى ما و علم براى دیگرى. امور دین امور دنیاست و ما مىتوانیم در هر دو زمینه آفرینشگر باشیم، همچنانکه پیشینیان ما چنین بودند. ابداعهاى گذشته تاریخ نیست، اکنون نیز هست، و گسستن تاریخ علم از علم و تاریخ علم را تاریخ خطاهاى آن دانستن و تنها علم کنونى را درست پنداشتن، عادتى غربى است که مىکوشد منابع علوم را پنهان کند و به اکنون عشق و اهتمام بورزد. بحران علوم کنونى با قرائت گذشته آن حل مىشود و چه بسا این قرائتبتواند مفهوم یا تصور کهنهاى را بیابد که قادر بر حل بحران کنونى باشد. هر چیزى در غرب بازگشتبه آغاز است و تجربه امروز، تجربه چیزى است که در گذشته وانهاده شده است. رابطه میان من و دیگرى، رابطه میان ویژگى Particularity و جهانى بودن نیست، وگرنه به دیگرى بیش از آنچه باید، مىبخشیدیم و خود را بیش از آنچه باید، منع و محروم مىکردیم. هر تمدنى محدود و ویژه است و هیچ تمدن فراگیرى یافت نمىشود که همه تمدنهاى جهان را فروبگیرد. تراکم آفرینشهاى بشرى در واپسین مرحله رشد آدمى در غرب مدرن، دیگر تمدنها را شوکه و نامتعادل قرار نمىدهد؛ چرا که این تمدنها در این تراکم، نقشى کهن و سهمى تاریخى دارند که بیشتر به دیده اعتبار گرفته نمىشود. نه همه تمدن بشرى را مىتوان به یکى از مراحل آن در غرب مدرن تقلیل داد و نه خود تمدن را مىتوان به یکى از آفرینشهاى آن که علم تجربى و تکنولوژى است فروکاست. علوم تجربى و تکنولوژى خود بر پایه انگارهاى تمدنى سر بر مىکنند.
«گرایش ناصرى» که معطوف به نقش پراهمیت جمال عبدالناصر در جهان عرب است موضوع هفتمین مکالمه است که حنفى با عنوان «آینده از آن گرایش ملى ناصرى است» و جابرى با عنوان «این هواپیمایى در معرض فاجعه بود» به بحث و بررسى کاستیها و زیانها و نقاط ضعف و قوت آن و تحلیلى تاریخى از گرایش سیاسى ناصرى مىپردازند و این پدیده را در واقعیت کنونى کشور مصر و جهان عرب مىشکافند و ریزبینى مىکنند. جابرى در واکنش به امیدبخشى به آینده و آمدن رهبرى قهرمان که حنفى در میان مىافکند مىگوید: گاهى شرایط به رهبرى قهرمان مجال آمدن مىدهند و گاه نمىدهند، از این رو نباید این مایه انتظار که مىآید و نمىآید در محاسبههاى ما وارد شود؛ چون «معجزه» در دست و دسترس ما نیست. باید بکوشیم و مبارزه کنیم تا دموکراسى ایجاد شود و دولت نهادها پدید آید. ولى معنایى براى کوشش و مبارزه براى آمدن «رهبرى قهرمان» وجود ندارد، تنها مىتوان منتظر ماند... و منتظر ماند... مکالمه هشتم «درنگى براى بازنگرى» است و با پرسش حنفى آغاز مىشود: «چرا مکالمه ما سرد بود؟»
حنفى مىپرسد چرا اتفاق ما بیش از اختلاف ما بود، در حالى که ما در جهان عرب مواضع فراق بیش از وفاق داریم. او مىکوشد این بار خود و جابرى را «خودسنجى» autocriticisme کند. به گمان او در این هفت پرده مکالمه سه شیوه پیش گرفته شد: شیوه اعراض و پشت کردن، شیوه مجاورت و همسایگى و همکنارى و شیوه سخن گذرا و نرم و نازک. او گله مىکند که در پرده نخست مکالمه، مسائلى بنیادین را طرح کرده که هر یک مىتوانسته مورد و موضوع نقد و نقاش قرار گیرد، ولى جابرى بىاعتنا از کنار آنها گذشته و بدانها پشت کرده و بحث را از سطح معرفتى ناب به سطح آداب و رسوم مردم (و تاکید بر ویژگى انسانشناختى مشرق و مغرب عربى) برده است. حنفى دوست داشته «ویژگى مغربى» و «گسست معرفتى» را به پرسش بگذارد، ولى جابرى محور عمودى را به محور افقى تبدیل کرده و راه پرسش او را از مقولههاى بنیادین جابرى، مانند «عقل عربى»، «تکوین»، «ساختار»، «بیان» و یا دیدگاههاى فکرى او درباره میراث کهن و میراث غربى و وضعیت عربى، بسته است. همچنین جابرى در پرده هفتم نیز از روش اعراضگرانه خود پیروى کرده است.
آنجا که درباره «سکولاریزم و اسلام» سخن رفته، دیدگاه آن دو به هم نزدیک بوده است. حنفى مدعى است که ما در این باره همراهى بودیم که اسلام عقیدت و شریعت و دین و دولت است؛ اگرچه جابرى گمان دارد که اسلام شکل دولت را تعیین نمىکند. ولى او مىگوید جابرى در فرجام مرز شکافندهاى میان دین و دولت مىنهد و این را همان سکولاریزم مىداند؛ یعنى انفصال عالمان از امیران و نظامیان از توده مردم؛ در حالى که سکولاریزم این نیست. گویا جابرى گامى به پیش و گامى به پس داشته است و خواسته میان دو رهیافت دینى و سکولار، سازگارى برقرار کند. نیز در پرده چهارم اتحاد نظر بیش از اختلاف نظر بوده است. هر دو بر اهمیت وحدت اقلیمى پیش از تحقق دولت فدرال تاکید مىکردند و جابرى مىکوشیده از نظر روح و فرهنگ، فدرالیسم و از نظر منافع و مصالح وحدت اقلیمى را پیشنهاد کند.
بیشتر رویاروییها نرم و پیراسته از جدل جدى بوده است؛ از جمله در بخش دوم: «بنیادگرایى و روزآمدى». حنفى طومار گله مىگشاید که شتابناکانه مرا فراخوان چپ اسلامى خواندى با آنکه من متفکر آزادهاى هستم که راى خود را با اجتهاد به دست مىآورم و اینکه دورانبندى هفتصد ساله کردم، خواستم فلسفهاى براى تاریخ بسازم؛ مانند روسو و ولتر و ویکو و هگل و دیگران. به عدد هفت و رمزى بودن آن یا کاربرد اسماعیلیهاى آن دلبندى ندارم، تنها بدین سبب عدد هفت را برگزیدم که ابنخلدون در سده هشتم پیدایش و فروپاشى تمدن را در هفتسده نخست گزارش و تفسیر کرد.
درباره «لیبرالیسم» نیز همسایگى فکرى میان ما وجود داشت. با این همه باور دارم که پیروزى تجربه لیبرالیسم در مغرب محدود بود؛ چرا که بخشى از قرارداد عمومى اجتماعى بود و نمىتوانست از آن فراتر گذرد و نظام مغربى حافظ همه سویههاى سلفى و سکولار چه ملى و چه لیبرالى و چه مارکسیستبود. هرکدام از گرایش دینى یا سکولار اگر پا را از گلیم خود فراتر گذارد مانند مشرق خواهد شد، ولى لیبرالیسم اندلس به سلطه فقیهان محدود بود، وگرنه چرا بحران ابنرشد در مغرب پدید آمد؛ مانند فاجعه حلاج که در مشرق رخ داد؟ بحران لیبرالیسم به محافظهکارى تاریخى که در ذهنیت ما رسوخ و رسوب کرده استبازمىگردد که عمرى بیش از هزار سال دارد و چندان ربطى به عوامل خارجى، مانند استعمار، ندارد. هنگامى لیبرالیسم در غرب موفق شد که توانستسلطه قدیم و از آن میان کلیسا را نابود کند. در ژاپن هم موفقیتسطحى داشته، ولى در ژرفا همان سنتها و مرده دیگر ارزشهاى گذشته وجود دارند و در ژرفاژرف این ژرفا عقلانیتسامورائى است: شهامت و اقدام عملى در یک هنگام. کاش ما نماینده دو گرایش متفاوت، مانند لیبرال و ناصرى یا اسلامى و مارکسیستى، بودیم تا مىدانستیم بر سر چه چیز اختلاف و اتفاق داریم. این گونه مکالمه آیا به سبب این است که ما خیلى به هم دوریم یا خیلى به هم نزدیکیم یا اینکه پیشرفته و فرهیختهایم و آداب مکالمه را خوب مىدانیم؟
جابرى خلاف این نظر را دارد و مىاندیشد که این «مکالمهاى بظاهر آرام و با درونمایهاى نیرومند بود». او مىگوید خواننده در آفرینش درونمایه متن شرکت مىکند. برخى از خوانندگان سپیدیهاى میان سطور را نمىخوانند و درونمایه متن را در مرزهاى شکل و صورت و منطوق عبارت جستجو مىکنند و متن را استنطاق نمىکنند. اما برخى دیگر شبکه تعبیر و بیان را مىدرند تا ساختار ژرف متن را به دست آورند.
آنگاه خطاب به حنفى مىگوید در مساله لیبرالیسم خواستى میان دو بال و دو سوى جهان عرب، تفاوتها را بکاهى. من نمىخواهم فرقها را فربه کنم، ولى دوست دارم براى نشان دادن پارهاى از مظاهر «ویژگى» آنها را اثبات کنم. از همسان دیدن فاجعه حلاج در شرق و بحران ابنرشد در مغرب شگفتزده شدم. حلاج محاکمه و اعدام شد، این واقعا واقعهاى دردناک بود، ولى ابن رشد فقط مدتى به خارج قرطبه تبعید شد و به اصطلاح تحت اقامت اجبارى قرار گرفت و بعد بازگردانده شد و اعتبار و منزلت پیشین خود را به دست آورد و برگشت تا دوباره مصطبهنشین کاخ پادشاه گردد. با این دو نمونه مىپرسم: آیا ما در برابر دو نمونه گویا قرار نگرفتهایم که بخوبى نشاندهنده دو گونه برخورد ویژه در مشرق و مغرب است؟ بىتعصب و بىمبالغه مىگویم قربانیان آزادى در مشرق بیش از مغربند و در کاوش از علت آن باید پرسید: آیا این به کثرت آزادیخواهان و مخالفان در مشرق و اندکى آنان در مغرب بازمى گردد؟ یا اینکه اختلاف نوع تعامل با آزادیخواهان سبب این امر شده است؟ جابرى دورانبندى حنفى را از تاریخ عربى اسلامى دوباره نقد مىکند و مىپرسد: آیا ضرورى است که تاریخ همواره و جاودانه بر مدار اعداد ریاضى بگردد؟
جابرى درباره نظر خود درباره سکولاریزم روشنگریهایى به دست مىدهد و مىگوید: اگر دوران خلفاى راشدین که بیش از سى سال نپایید مثل اعلاى حکومت در «خزانه روانى» ما یا در ذهنیت و خیالخانه اجتماعى و سیاسى ماست، نامعقول است که بر تجربههاى دیگر پس از آن که تاریخ اسلامى را آکنده است داورى ناتاریخى، ناعقلانى و نااسلامى روا داریم و بگوییم همه سراسر گمراهى اندر گمراهى است... بل به عکس، به گمان من به تعبیر متفکر آلمانى، این تجربهها «حاصل ممکناتى بود که تحقق یافت». این به معناى آن است که ممکناتى هم وجود دارد که تحقق نیافته و از عصرى به عصر دیگر تفاوت مىکند. آنچه امروز مطلوب است، اندیشیدن در بهترین ممکنى است که مىتوانیم انجام دهیم و با دادهها و خواستههاى عصر ما سازگارى دارد و در دایره گسترده اسلام نیز مىگنجد و سرشت آن چنین است که با توالى روزگار، گستردهتر مىشود، وگرنه اسلام نمىتواند براى هر زمان و مکان صلاحیت داشته باشد.
دو پرده دیگر نیز بر این هشت پرده افزوده مىشود و رشته مکالمه میان این دو فرهیخته روشناندیش را مىگسترد: یکى درباره «عرب و انقلاب فرانسه»، که حنفى با عنوان «در حسرت آن؛ در یادگذارى سده دوم آن» و جابرى با عنوان «وامدار آن نیستیم؛ بل وامدار جنبش وهابیت هستیم» در مکالمه شرکت مىکنند، و دیگرى درباره «مساله فلسطین» که حنفى نوشتهاش را با عنوان «از منشور ملى تا اعلام استقلال الجزایر تا نمونه اندلسى» و جابرى با عنوان «بپذیر که هیچ چارهاى جز مقاومتبیشتر نیست»، پیشکش مىکنند.
همچنانکه در آغاز آوردم از همان هنگام که این مکالمهها در مجله روز هفتم به چاپ رسید، واکنشها و نقدهاى بسیارى را برانگیخت. در خاتمه این مکالمه، هر دو به پاسخ پارهاى از این انتقادها مىپردازند.
«هدف ما مکالمه بود، ما را به طعن و صید خطا جزا دادند» و «درباره ادعاى تعصب من بر مغرب»، اولى عنوان نوشته حنفى است و دومى عنوان سخن جابرى است. جابرى در برابر رقیبان و ناقدان خود مىگوید: ما نیازمند احترام به حق نقد هستیم. نقدها امتداد روح مکالمهاند و مانند خود مکالمه آرام و سازندهاند. من با همه کسانى که اندیشههاى مرا نقد کردهاند موافقم؛ چه آنان که با من موافقند و چه آنان که در مخالفت کوبیدهاند. با مخالفان خود موافقم؛ زیرا بدون مخالفت و اختلاف آنان راى من معدوم مىشد. هر رایى جز با راى مخالف خود زندگى نمىکند. اگر همه «آمین» بگویند، نشانه آن است که دعا بر میت پایان یافته است. همچنین براى برگذشتن از سوءتفاهم درباره مساله مشرق/ مغرب دایره آن را بیشتر مىگسترانیم تا به واژه و به «حق انتقاد» مجال داده شود؛ به هر صاحبنظرى و به هر دارنده خصوصیتى (Particularity).
منبع: / فصلنامه / نقد و نظر / 1375 / شماره 9، زمستان ۱۳۷۵/۱۰/۰۰
نویسنده : محمد مهدى خلجی
نظر شما