موضوع : پژوهش | مقاله

عناصر لازم براى مقایسه فرهنگها

الف) در جستجوى یک گونه‏شناسى
کارهاى آیزنشتاد به عنوان نقطه حرکت گونه‏شناسیهایى که از سنتهاى فرهنگى به عمل آمده و به عنوان برآیند منطقى یک تحلیل مقایسه‏اى به حساب مى‏آیند، اغلب به لحاظ معیارها یا به دلیل محدوده‏هاى جغرافیایى‏اى که مبناى کار قرار مى‏گیرند، از برد بسیار محدودى برخوردارند. این نوع گونه‏شناسیها اغلب، به گونه‏اى تلویحى، چونان برآیند مطالعه یک مساله خاص به حساب مى‏آیند و در نتیجه، دربردارنده عناصر مهمى براى دسته‏بندى نیستند. اما اهمیت کار آیزنشتاد در ارائه گونه‏شناسى کامل و ژرفى است که تصورات متفاوت در مورد مقدسات جمعى را لحاظ کرده و با صراحت در خط وبر حرکت مى‏کند. در عین حال، این گونه‏شناسى که نقطه آغاز گریزناپذیرى براى نقد موضوع است‏خود از چند زاویه مورد معارضه قرار گرفته است.
اساس این‏گونه‏شناسى بر گسیختى قرار دارد که نقطه حرکت نظامهاى بزرگ فرهنگى عصر جدید است. آیزنشتاد ریشه این گسیخت را به هزاره اول قبل از میلاد یعنى دوره‏اى که یاسپرس آن را «دوره محورى‏» مى‏نامد، برمى‏گرداند. این گسیخت مبین ظهور تنش بین نظم استعلایى و نظم زمینى و بین حوزه الهى و حوزه کنش بشرى است. بر این اساس، مفهوم مرکزى‏اى که بنیان مذاهب شرک‏آمیز چندخدایى، (Paienne) را چه در ژاپن و چه در مصر تشکیل مى‏داد، زیر سؤال مى‏رفت. در این مذاهب شخص شاه و ذات بارى‏تعالى از یک گوهر پنداشته مى‏شدند و بر این پایه، فرعون یا امپراتور ژاپن در مقابل غیر خود مسئول نبوده و مبناى مشروعیت کنش انسان نیز فقط ذات بارى‏تعالى بوده است.
مذاهب بزرگ از سنت‏یهودى‏مسیحى تا اسلام و همین طور کنفوسیانیسم، هندوئیسم یا بودیسم که برعکس، بین نظم استعلایى و نظم زمینى تفکیک قائل مى‏شوند، به دلیل آزادسازى کنش انسانى و امکان‏پذیر ساختن فکر رهایى کنش بشرى از مساله مشروعیت، که خود زمینه‏ساز پیدایش ایدئولوژیهاست، به گونه‏اى پرمعنا توانسته‏اند به نوپردازى و اصلاح خود بپردازند. این نکته را، همان طور که آثار پلانى‏یى هم القا مى‏کنند، مى‏توان تا آرمانشهرى پى گرفت که خود زمینه‏ساز جهت‏گیرى کنش به سوى دگرگونى اجتماعى از نوع انسانى آن است.
تفکیک استعلایى و زمینى یک سلسله نتایج‏به بار مى‏آورد که حتى بر معناى جنبه‏هاى مختلف کنش اجتماعى هم اثر مى‏گذارد. اولین اثر آن ارزیابى مجدد در مورد مفهوم اقتدار است. بر این اساس، اقتدار فقط از خداى واحد سرچشمه مى‏گیرد و اندیشه خداشاه بى‏اعتبار، و تمامى اقتدار مطلقه از شاه سلب مى‏شود. همان‏طور که مثال اسرائیل باستانى نشان مى‏دهد، شاه فقط حامل یا کارگزار قانون الهى تلقى شده و زیر این عنوان در مقابل خدا مسئول خواهد بود. به همین نحو، دو مجموعه از هم تفکیک مى‏شوند؛ یکى از نوع سیاسى که در پى انجام کنشهاى انسانى است و دیگرى از نوع مذهبى که در پى ترتیب روابط با عالم لاهوت است. آیزنشتاد یادآور مى‏شود که در این سطح، بنیان روحانیتى شکل مى‏گیرد که حامل فعالیتهاى خاصى بوده و در مقابل شاه مدعى نوعى استقلال است، اما علاوه بر استقلال اگر تشخیص دهد که شاه از راه خدا منحرف شده است، حق انتقاد و توبیخ را هم براى خود محفوظ مى‏داند.
نویسنده، نکته اخیر را در آثار دیگر خود از جمله کارهایى که به انقلاب اختصاص داده نیز مورد تعمق قرار داده است. وى به این نتیجه مى‏رسد که تنش بین نخبگان سیاسى و نخبگان مذهبى (قابل تسرى به تمام نخبگان فرهنگى) در ذات خود منازعه‏اى را به وجود مى‏آورد که در هدایت کنش اجتماعى به سوى ناهمگنى و شورش مؤثر است. هر قدر استقلال نخبگان فرهنگى بیشتر باشد، تصور این که انقلاب هم یکى از شاخصهاى توسعه سیاسى باشد بیشتر مى‏شود. بویژه آن که استقلال نخبگان مذهبى هم با جدایى سیاست از مذهب تقویت مى‏شود که نتیجه آن امکان زیر سؤال بردن کنش شاه است. زیرا نه تنها وقتى سیاست از مذهب جدا شد، مذهبیون هم مى‏توانند به انتقاد از سیاست‏بپردازند، بلکه همچنین به این دلیل که وقتى سیاست از مذهب جداست، زیر سؤال بردن آن هم قابل توجیه است. به این ترتیب در یک طرف مذهب و در طرف دیگر ایدئولوژى قرار مى‏گیرد و تقابل، فلسفه وجودى خود را پیدا مى‏کند.
اگر این تحلیل را بپذیریم به مساله مشروعیت کنش سیاسى و، به دنبال آن، تفکیک ضرورى بین قدرت و اقتدار مى‏رسیم که مخرج مشترک تمامى نظامهاى بزرگ فرهنگى است؛ همچنین بنیان مشروع نقد سیاسى و ویژگى ایدئولوژیک چنین نقدى نیز روشن مى‏شود. در عین حال، این ویژگى مشترک [مذاهب بزرگ] در همین جا به پایان مى‏رسد [و اختلاف آغاز مى‏شود]: آیزنشتاد با کمى مسامحه یادآور مى‏شود که مبناى تمایز بین نشانهاى فرهنگى که عناصر پیوسته نظامهاى مذهبى هستند، نوع نگرش آنها به رابطه لاهوت و ناسوت، و همچنین به نوع راه حلى است که براى رفع تنشهاى برخاسته از تقابل احتمالى آنها ارائه مى‏دهند. در اینجا نویسنده وارد همان مسائلى مى‏شود که از زمان وبر بر ما شناخته شده است: تصور یک الگو از مساله سعادت چگونه است؟ و چگونه مساله سعادت بر کنش اجتماعى اثر مى‏گذارد؟
این رابطه از لحاظ تاریخى به سه شیوه متفاوت بررسى شده است: اول، به شیوه کنفوسیوسى و از نقطه نظرى [نزدیک] به شیوه رم و یونان در عبارت «تفکیک‏» مطرح گردید و مبناى کنش بشرى، فلسفه یا اخلاقى تصور شد که براى حفظ هماهنگى امور این جهان ابداع شده بود. [دوم،] رابطه فوق، مانند آنچه در بودیسم و هندوئیسم مى‏بینیم، در عباراتى کاملا مذهبى مطرح شده و برعکس اندیشه فوق، سعادت را در تاملات غیر شخصى و کاملا متافیزیک مى‏دید. بالاخره در شیوه سوم، این رابطه، مانند آنچه در مذاهب بزرگ توحیدى به چشم مى‏خورد، در عبارت تطبیق مدام نظم زمینى با نظم لاهوتى تصور شده است: از این رو تنش دائمى بین این دو مرجع، امرى ضرورى تلقى شده که بر حسب شرایط، به جستجوهاى انسان در پى کسب سعادت، [و] به سازمان کنش بشرى و دگرگونیهاى اجتماعى سامان مى‏دهد.
در واقع آیزنشتاد به ذکر این نکته مى‏پردازد که فرهنگ کنفوسیوسى در درجه اول بر الگویى متکى است که به تعریف تکالیف بشر بر روى زمین مى‏پردازد. اخلاق این جهانى، مانع از شکل‏گیرى نخبگان مذهبى شده و نخبگان دانش آموخته را بر آنها ترجیح مى‏دهد، و در همان حال بر تحقق نظمى ادغام‏گر و نظمى قانونى تکیه دارد. از اینجاست که اقتدار، Autorite) ب) و توانمندى، (Puissance) در کف امپراتورى که وکالتى نیز از جانب آسمان دارد در هم مى‏آمیزد، ولى مسئولیت او زمانى مورد پیدا مى‏کند که این ادغام و این هماهنگى زیر سؤال برود، اعم از این که این امر بر اثر سانحه‏اى زمینى اتفاق افتاده باشد یا بر اثر شکستى سیاسى.
سیاست چونان فضاى نهادینه و ضرورتا متمرکزى تصور مى‏شود که به وسیله دستگاه دیوانى و نخبگان روشنفکر بر محور یک پادشاه سازمان یافته باشد. بنا بر این تعریف، و بر خلاف مورد ژاپن سنتى و مصر فرعونى، بحثهاى سیاسى و وجود شورشها هم قابل تصور و محتمل جلوه‏گر مى‏شوند. در عین حال، خطر از هم پاشیدگى و اعتراضات، بسیار محدود خواهد بود: دلیل این امر فقدان نخبگان مذهبى به معناى دقیق آن و، افزون بر این، مشروعیتى است که اخلاق موجود و نهاد امپراتورى به عنوان حافظ نظم این جهان، از آن برخوردار است.
این تناسب در فرهنگهاى بودایى و هندو، آن طور که نویسنده ارائه مى‏کند، معکوس مى‏شود. این فرهنگها نه‏تنها نشانى از تفوق نظم اخلاق دنیوى [سکیولار] با خود ندارند، بلکه مرجع آنها هم جهانى است در وراى این طبیعت. این جهت‏گیرى، برخلاف کنفوسیانیسم، به تشکیل نخبگان مذهبى قدرتمند مانند سانگها، (Sangha) کمک مى‏کند که مدعى شناسایى نظم اجتماعى عادلانه‏اى مطابق با جهان لاهوت هستند. به همین نحو زمینه نامناسبى براى کنش سیاسى به وجود مى‏آید: سیاست، ربطى به مقتضیات سعادت نداشته و از اهمیت اندکى برخوردار است. شاه حالت تقدس خود را از دست مى‏دهد و از تمامى انتسابهاى مذهبى فارغ مى‏شود و نقش او به امور دنیوى محدود مى‏گردد. در عین حال وظیفه وى براى حفظ نظم این جهانى، لازم تلقى مى‏شود: از این زاویه است که [شاه] مورد قبول واقع شده و قدرت او از سوى نخبگان مذهبى، که خود به عنوان حاملان «وجدان اخلاقى‏» باید مورد حمایت‏شاه باشند، مشروع معرفى مى‏شود.
بر این اساس بحث‏سیاسى به کمترین حد خود مى‏رسد، اما به دلایلى کاملا مغایر با دلایل کنفوسیانیسم: در اینجا جهت‏گیرى آن جهانى نخبگان مذهبى باعث کاهش اشکال اعتراض و مشارکت‏سیاسى مى‏شود، حتى اگر دفاع روحانیت از «وجدان اخلاقى‏» جامعه خود در بردارنده تقاضاها و نقشهایى همسو با درخواستهاى مردم باشد. در مجموع با این الگو، خود را در مقابل انگاره دیگرى از اقتدار مى‏یابیم که هر گونه وکالت مقدسى را از پادشاه سلب و نگرش دیگرى از کنش اجتماعى را القا مى‏کند که نشان آن، تفوق و نفوذ عنصر مذهب است.
بالاخره آیزنشتاد مفهوم خاصى براى مذاهب بزرگ توحیدى قائل است که در آنها سعادت مطابق با الگویى سنجیده مى‏شود که ماخذ این‏جهانى و آن‏جهانى را در خود جمع دارد. هریک از این دو جهان در تنشى پایدار با یکدیگر قرار دارند که راه‏حل آن کوشش پایدار انسان این‏جهانى در جهت‏بازسازى جهان ناسوت بر پایه قوانین الهى است.
این نگرش، ارزشى به کنش سیاسى مى‏بخشد که نمونه آن در الگوى بودایى مشاهده نمى‏شود؛ بلکه مذهب اخیر کنش سیاسى را در الگوى مشروعیتى مى‏گنجاند که ریشه در مقدسات داشته و به همین دلیل جنبه اجبار آن هم نسبت‏به الگوى کنفوسیوسى بیشتر است. هرکس در روى این زمین باید در جهت کاهش تنشى اقدام کند که این جهان را در مقابل آن جهان قرار داده است. راه‏حلهاى این تنش هم، پیچیده و متنوع بوده و شامل گونه‏هاى سیاسى، نظامى یا اقتصادى مى‏شود، مگر آن که براساس جهت‏گیریهاى نوع استعلایى تحقق پذیرد.
به نظر آیزنشتاد این دیدگاه وجهه‏اى فرهنگى و پربار دارد که خاص مذاهب بزرگ است و تمهیدات مشابهى را در مقابل کنش سیاسى طرح مى‏کند. در درجه اول افراد و گروهها به گونه‏اى فعال بسیج‏شده و به‏تعهدات خود نسبت‏به نظم اجتماعى والگوهاى متفاوت ایدئولوژیک آن ارج مى‏گذارند. از طرف دیگر، در این چارچوب تفکیکى آشکار بین مجموعه‏هاى مذهبى، فرهنگى و سیاسى به وجود مى‏آید که خود به از هم‏پاشى نخبگان مى‏انجامد: مذهبیون خواهان توجه به الزامات تطبیق با آن‏جهان هستند، نخبگان سیاسى خود را مسئول نظم این جهان مى‏دانند، نخبگان روشنفکر و فرهنگى مدعى حق اعتراض و زیر سؤال بردن نظم سیاسى موجود هستند، [و] بالاخره سلطان در همه جا نسبت‏به اداره امور این جهان مسئولیت داشته و این امر به اعتلاى کیفى ذات مشروعیت کمک مى‏کند.
آیزنشتاد از این مختصات اساسى به این نتیجه مى‏رسد که نظامهاى فرهنگى تک‏خدایى اساسا تکثرگرا هستند. زیرا از نخبگان متفاوتى ترکیب یافته‏اند که هریک نگرشى همپایه نگرش دیگرى از جهان دارند و در پى تاثیر بر دیگرى هستند. این رقابت، خود همزمان منشا کاهش، (demultiplication) مراکز و افزایش مبادله بین مراکز و پیرامونها بوده و همچنین زمینه‏ساز انقلاب و پیاده کردن یک الگوى ائتلافى در دگرگونیهاى اجتماعى است، به این معنا که هر تحولى که در یک حوزه صورت گیرد بر حوزه‏هاى دیگر هم اثر مى‏گذارد.
در اهمیت الگوى آیزنشتاد شکى نیست. اصالت این الگو در میان کارهایى از این نوع، در این است که در عین تلاش براى جهانى کردن و مقایسه بین نظامهاى فرهنگى تاریخى، در پى یافتن راهى براى پیوند این جهان و آن جهان نیز هست. شرایطى که این پیوند در آن صورت مى‏گیرد، خود نقطه آغاز گونه‏شناسى آیزنشتاد را تشکیل مى‏دهد. بى‏شک، پیوند این دو مرجع امکان روشن کردن معانى کنش اجتماعى و تفکیک چندین الگوى مشروعیت و فراتر از آن، چندین پندار از سیاست را فراهم مى‏سازد: به یقین، سیاست در نگرشهاى متفاوت داراى جهت‏گیریهاى متفاوتى هم خواهد بود. از جمله وقتى سیاست‏با نظم اخلاقى دنیوى (کنفوسیانیسم) خلط شود یا اساسا از نظم مذهبى، جدا تلقى شود (بودیسم و هندو) یا این که به عنوان فعالیتى در نظر گرفته شود که به انسان امکان مى‏دهد تا تنشهاى این جهان و آن جهان را حل کند (مذاهب وحدانى)، جهت‏گیریهاى آن هم به همین نحو متفاوت خواهد بود.
در عین حال، این گونه تحلیلها محدودیتهاى خاص خود را هم دارد که هنگام ژرفا بخشیدن به آن آشکار مى‏شود. اولین کاستى آن مربوط به جاه‏طلبى بیش از حد آن مى‏شود که نویسنده را به سوى تعمیم افراطى سوق داده و سبب مى‏شود تا فرهنگهاى اساسا متفاوتى مثل اسلام و مسیحیت را از یک مقوله بداند، در حالى که وجوه اختلاف آنها از وجوه اشتراکشان بیشتر است. این نقص موقعى نمایان‏تر مى‏شود که به فرازمانى بودن الگو آگاه باشیم: هریک از ویژگیهاى ارائه شده، براى همه زمانها معتبر است و این خود به معناى نفى ویژگى پویایى فرهنگها و ندیده گرفتن تحولات درونى آنهاست. در این صورت، تبیین فرهنگى در مورد شکل‏گیرى نظامهاى سیاسى نیز بى‏معنى مى‏شود. در حالى که مى‏دانیم تکوین دولت در شرایط فرهنگى غرب مستلزم ذکر تاریخ و رجوع به ویژگیهاى فرهنگى خاص همراه با تعیین جایگاه تاریخى آنهاست. به این ترتیب، چنان است که گویى از تاریخ گسیخته و دوباره به ایدآلیسم پیوسته است، چیزى در مورد ریشه سنتهاى فرهنگى و شرایط شکل‏گیرى و تحول آنها به ما نمى‏آموزد. چنین است که‏درطول این تحلیل به آثارى از مشى تکامل‏گرایى و در واقع مشى قوم‏محورى (ethnocentrisme) بر مى‏خوریم که مذاهب وحدانى را چونان شیوه‏اى معرفى مى‏کند که به تنهایى دربردارنده جهش ایدئولوژیهاى بزرگ، مساله‏سازى سیاست، دگرگونى اجتماعى و خصوصا زایش تکثرگرایى هستند.
احتمالا در این سطح است که شباهتها نامشخص و حتى تبدیل به تضاد مى‏شوند. اگر جدایى راهها در نهایت‏به ساخت الگویى رقابتى و تکثرگرا مى‏انجامد، پس چگونه مى‏توان اسلام و مسیحیت را در یک رده قرار داد. این کار تقریبا غیر ممکن است، حتى اگر نویسنده بتواند نشان دهد که در پاره‏اى از شرایط وحدت امت‏به دلیل تقابل نخبگان مذهبى و نخبگان سیاسى‏نظامى زیر سؤال رفته است.
به نظر مى‏رسد که دلیل این همگون‏سازى افراطى در مورد سنتهاى فرهنگى برخاسته از مذاهب بزرگ توحیدى، نبود تحلیلى است که در پرتو آن تفاوت بین نگرشهاى مختلف در مورد تنش زمینى و آسمانى مشخص شود. این تنش در اسلام و مسیحیت‏با پاسخهاى کاملا متفاوتى رو به رو شده است. مسیحیت غرب از همان آغاز با اندیشه انفکاک نهادى آشنا شد: شاه که نماینده خداست‏باید مطابق با قوانین او یعنى همان طبیعتى که از اراده او سرچشمه گرفته عمل کند، اما فراموش هم نکند که این طبیعت‏با ماوراى طبیعت اساسا متفاوت است. بنابراین، نخبگان سیاسى و مراجع سیاسى از مراجع مذهبى، مجزا و دو نوع مسئولیت مربوط به آنها نیز از یکدیگر تفکیک مى‏شوند: مسئولیت‏شاه در مقابل خدا، که داورى درباره آن بر عهده کلیساست، و مسئولیت‏شاه در اداره امور دنیا، که داورى درباره آن مربوط به مردم است. به این ترتیب، به متنى دقیق‏تر از متن آیزنشتاد درباره کنش سیاسى مى‏رسیم: نظم سیاسى، برخاسته از مجموعه نهادهایى است که ذاتا از جهان مذهب مجزا بوده و راه را براى رقابت‏بین نخبگان باز مى‏کند. برعکس، اسلام در سده‏هاى نخست هجرى و بخصوص با شروع خلافت غیر مبتنى بر قانون شرع، الگویى را بنا مى‏نهد که براساس آن، خدا به کسى وکالت نمى‏دهد و حوزه سیاست هم نمى‏تواند چیزى جز حوزه قوانین الهى باشد. بر پایه این نگرش، راه‏حل متصور براى تنش بین این جهان و آن جهان نیز ادغام این دو، و از بین بردن جدایى بین این دو حوزه است. دیگر، تکثر نخبگان را نمى‏توان به همان معنا که در مسیحیت‏بود به حساب آورد و روحانیت هم به عنوان یک جمع سازمان‏یافته متمایز محسوب نمى‏شود. به این ترتیب هر دو مذهب [اسلام و مسیحیت] مى‏توانند در همان حال که کنش بشرى را به عنوان شرط سعادت در نظر مى‏گیرند، سیاست را به گونه‏اى کاملا متضاد با یکدیگر سازمان دهند؛ یکى براساس ادغام [دو حوزه سیاست و مذهب]، و دیگرى بر پایه تمایز [حوزه سیاست] از ساختارهاى مذهبى.
به همین نحو مى‏توان از آیزنشتاد انتقاد کرد که در تفکیک الگوهاى قدرت، بر پایه راه‏حلهاى ارائه شده در مورد تنش این جهان و آن جهان، دقت لازم را مبذول نداشته است. شاخص اسلام، یکى پنداشتن قدرت و قانون است که خود به معناى بیهوده بودن تلاش در جهت ایجاد یک قدرت سلسله مراتبى مشروع مى‏باشد: قدرت وقتى مشروع است که با قانون الهى مطابق باشد؛ در نتیجه، هیچ وکالت و وساطتى هم پذیرفته نیست. در این صورت اندیشه وساطت کلیسا، یا اندیشه ایجاد یک جامعه مذهبى بر پایه سلسله مراتب سازمان یافته، اندیشه‏اى بى‏بنیان تلقى مى‏شود. در حالى که اندیشه سلسله مراتب، از همان آغاز مسیحیت در قالب تفویض اقتدار الهى در امور روحانى به کلیسا، و در امور دنیوى به‏سلطان، وارد فرهنگ مسیحى غرب شد وامکان تصور قدرت در قالب وکالت و سلسله‏مراتب را در فضاى فرهنگى غرب، همراه با زمینه فهم الگوى دیوانى و دولتى فراهم ساخت.
مطالعه تطبیقى اقتضا مى‏کند که گونه‏شناسى آیزنشتاد را به گونه‏اى مضاعف گسترش دهیم: در درجه اول، [ارائه ] مقایسه‏اى نظام‏مندتر (سیستمیک)، از سنتهاى فرهنگى مسیحى و اسلامى بر پایه لحاظ کردن مجدد سیاست، قدرت، قانون و حقوق؛ [و] سپس، استدراکى تاریخى از تاثیر فرهنگ مسیحى بر ساخت دولت، به عنوان الگوى بدیع نظام سیاسى.

ب) رابطه اسلام و مسیحیت‏با سیاست
فرهنگ اسلامى و فرهنگ مسیحى رم چونان دو پدیده متضاد، رو درروى یکدیگر قرار مى‏گیرند که جا دارد به عنوان نمونه مورد توجه قرار گیرند. اسلام بر اصل وحدت، و مسیحیت رم بر اصل انفکاک استوار است؛ اولى دربردارنده ساختى جوهرى [ماهوى] از قدرت است و دومى نگرشى عقلایى و سلسله مراتبى از آن دارد؛ اسلام به ادغام کامل حقوق و قانون الهى نظر دارد، در حالى که مسیحیت رم مدعى تفکیک آنها از یکدیگر است.

1) پایدارى نشان تک حقیقت‏پندارى [مونیسم] در اسلام
نشان فرهنگ اسلامى قبل از هر چیز بر مونیسم استوار است و به طور عمیق قائل به وحدانیت، و متکى بر اندیشه خداى واحدى است که امور عالم را رقم‏زده و سرنوشت همه را در دست دارد. این وحدت نه با تصور تثلیث در مسیحیت همخوانى دارد، و نه با سلسله مراتب قدیسان و مقربان، و نه با هیچ پندار کیهانى از تکثرگرایى. خداى اسلام نه اقتدار خود را به کسى تفویض کرده و نه پسر خود را فرستاده است: در ساخت‏خویش، این خدا نه مبین الگوى نمایندگى است و نه تصورى از تقسیم وظایف به دست مى‏دهد. جهان پرتوى از اراده اوست و هیچ جایى هم براى یک قدرت واسط وجود ندارد.
نگرش مونیسم عنصر اساسى فرهنگ اسلامى بوده و مقولات اساسى آن را سازمان داده و مى‏دهد. اندیشه «امت‏» یعنى نگرش وحدت‏گرا در مورد اجتماع بشرى را، که هم جنبه اجتماعى دارد و هم جنبه سیاسى، نظامى و مذهبى، به اسلام وامداریم. برعکس آنچه در فرهنگ مسیحى رم ملاحظه مى‏کنیم، در اسلام تمایز بین انتسابات کنش انسانى از هیچ مشروعیتى برخوردار نیست: اسلام که هرگونه اجتماع خاص مذهبى [مانند جامعه روحانیان] را نفى مى‏کند، الهیات خود را نه مى‏تواند با رهبانیت آشتى دهد و نه، به گونه‏اى عام‏تر، با تصور یک کلیساى مجزا از نظام سیاسى. از این رو نه اصل گیتى‏گرایى که به ظهور دولت غربى کمک کرد، در آن یافت مى‏شود و نه بده‏بستان بین کلیسا و دربار، که در دو قرن آخر قرون وسطى به اوج خود رسید.
به طور طبیعى، اجتماع مؤمنان اساسا اجتماعى سیاسى تلقى مى‏شود. برخلاف آنچه در مسیحیت مشاهده مى‏کنیم، [در اسلام] نظم این جهان در ساخت‏خود با هیچ استقلال دنیوى‏اى همراه نیست. در الگوى مونیسم ،مبارزه سیاسى، که هیچ ربطى هم به مبارزه مذهبى ندارد، به مثابه یک تکلیف براى مؤمن در نظر گرفته شده است. عمل مبارزه هم، آن گونه که بعضى وقتها در آیین مسیحیت ملاحظه مى‏شود، جنبه الزام شرعى ندارد، بلکه به مثابه عملى تلقى مى‏شود که بنا به گفته حقوقدان کلاسیک، ابن تیمیه، مؤمن را به خدا نزدیک مى‏کند.
این نگرش از چند زاویه، جنبه اساسى دارد: در درجه اول، به این دلیل که انگیزشى مستقیم براى کنش سیاسى است، در حالى‏که الهیات مسیحى مشروعیتى غیر مستقیم براى آن قائل است؛ خواه از طریق توسل به دلایل خارج از ایمان یعنى به شیوه سن توماس و خواه با توسل به اصل «راحتى موقت‏» که انسان در دنیا قادر به تحصیل آن است، و این خود فاصله‏اى را که سن توماس از دنیا مى‏گرفت کاهش مى‏دهد. در مورد اول، اسلام مى‏تواند در خدمت این اندیشه قرار گیرد که کنش سیاسى را منشا خیر و سعادت تلقى کنیم؛ در مورد دوم، مسیحیت طرح دنیویتى [لائیسیته] را مى‏ریزد که تفکر سیاسى مسیحى به‏سختى از عهده تعریف آن برمى‏آید.
مهم‏تر از آن، شاید جهت مذهبى‏اى باشد که ویژگى سیاسى «امت‏» به شهر مى‏بخشد، یعنى همان شهرى که انسانها رسالت دارند آن را بر روى زمین بناکنند. محمد آرکون در این‏باره مى‏نویسد: «تاریخى که خارج از «حدودالله‏» شکل گرفته باشد موجب زوال و انحطاط شهر آرمانى مورد نظر پیامبر مى‏شود. براى نجات این شهر که همیشه در خطر زوال و کاهش پویایى [آنتروپى] قرار دارد، باید به [حقایق اولیه‏اى] رجوع کرد که خدا و پیامبر آموزش داده‏اند». این شهر خدا که وظیفه داریم آن را بسازیم و حفظ کنیم، دقیقا در جهت‏خلاف نگرش تکامل‏گرایى غرب قرار دارد. زیرا تکامل‏گرایى ما را به سوى کشف و شکل‏دهى شهرى عقلایى رهنمون مى‏شود. اندیشه شهر خدا بحث‏سیاسى را در محدوده‏اى طرح مى‏کند که به کلى منکر تضاد محافظه‏کارى‏ترقى‏خواهى است؛ در حالى که این تضاد را اغلب براى ساده کردن بیش از حد تقابل اندیشه در جهان اسلام به کار مى‏برند. در برابر خطر زوال پویش [آنتروپى] تنها راه چاره‏اى که مورد توجه قرار گرفته است فرمول اعاده است: این اعاده یا بنیادگرایانه است و یا احیاگرایانه. به عبارت دیگر، یا الگوى جامعه زمان پیامبر مورد توجه است‏یا برعکس، آن طور که افغانى [سید جمال‏الدین] یا عبده در نظر داشتند، نوعى آشتى با تجدد. در هر دو مورد، آرمانشهر اسلامى کاملا از آرمانشهر غربى مجزاست: آرمانشهر اسلامى به آینده نظر ندارد بلکه به بازترکیب و، در نهایت، روزآمد کردن الگویى نظر دارد که پیش از این وجود داشته و همه از آن باخبرند. بر این اساس سیاست دیگر، حوزه ابداع نیست‏بلکه مکانى براى ابرام وفاداریهاست.
عنصر اساسى فرهنگ اسلام، یعنى وحدت سیاست و مذهب، بر دیگر مقولات کنش انسانى نیز تاثیر گذاشته و مانع از شکل‏گیرى یک مقوله اقتصادى مستقل مى‏شود. دومان به خوبى نشان مى‏دهد که چگونه [در مسیحیت،] به برکت انفکاک از پیش فراهم آمده سیاست که خود باعث آزادى عمل افراد شده و ذهن آنها را از قید مذهب، که اینک به صورت امرى خارجى درآمده بود، رها مى‏ساخت، استقلال حوزه اقتصاد هم امکان‏پذیر شد. در حالى که در فرهنگ اسلامى جهتى مخالف این مشاهده مى‏شود: شاه مونیست [تک حقیقت‏پندار] الزامات اقتصاد را به عنوان مقوله‏اى مجزا از فکر و عمل تلقى نمى‏کند، بلکه برعکس از آن ابزارى براى بازتولید وحدت و همبستگیهاى اجتماعى مى‏سازد.
بر این اساس، فرهنگ اسلامى هیچ گاه نمى‏تواند آرمانشهر غربى را در مورد نظام بازار آزاد، آن طور که کارل پلانى‏یى تعریف مى‏کند، بپذیرد؛ یعنى بازارى که در آن انسان فقط براساس منافع فردى و غریزه تملک‏برداراییها عمل مى‏کند. درست‏برعکس، در اسلام، اقتصاد در عقلانیتى غوطه‏ور است که نه فردى است نه مالکیتى، بلکه بر پایه حفظ تمامیت اجتماع استوار است. زمانى که غرب رنسانس اندک‏اندک به سوى منطق بازار پیش مى‏رفت و امیدوار بود که از هر گونه مداخله سیاسى جلوگیرى کند، شرق اسلامى نه در تبدیل جزایر کوچک اقتصادى، یعنى شهرهاى قرون وسطایى خود، به اقتصاد سرمایه‏دارى یکپارچه توفیقى حاصل مى‏کند و نه موفق مى‏شود که کنش انسانى را بر پایه انگیزه‏هایى قرار دهد که در آن سود و کار نقش برترى داشته باشند. شاید همین مطلب دلیل مشکلاتى باشد که در راه ساخت‏یا وارد کردن ساختارهاى اقتصاد سرمایه‏دارى لیبرال در شرق وجود دارد؛ همچنین دلیل شکست نظریه مارکسیست که آن هم بر پایه انسان اقتصادى غربى استوار است.
منطق فوق [(اسلامى)]، به گونه‏اى طبیعى، با پندارى مطابق با مالکیت زمین تکمیل مى‏شود. در حقیقت مالک اصلى خداست و اجتماع، ودیعه‏دار و خلیفه، متولى اوست. اگر حقوق مالکیت در اسلام سنتى توانست در مراکز شهرى نفوذ کند، در عوض تسرى آن به نظام زمیندارى بسیار اندک بود؛ بجز مالکیت کوچک دهقانى (مثل خرده مالک در ایران)، زمینها به گونه‏اى جمعى مورد بهره‏بردارى قرار مى‏گرفت و براساس نظام اقطاع به طور موقت از سوى خلیفه به افسران واگذار مى‏شد. این خود از ایجاد بزرگ‏مالکى جلوگیرى مى‏کرد. چنین وضعى در امپراتورى عثمانى هم وجود داشت، .(Timar) تنها در قرن نوزدهم بود که تحت تاثیر نفوذ همه جانبه غرب و ضعف سلاطین عثمانى، این نظام هم رو به انحطاط نهاد. تاثیر این نظام بسیار زیاد بود. زیرا در نبود اقتصاد بازار، توانست از شکل‏گیرى جامعه مدنى ساختمند و مستقل جلوگیرى و برعکس، ویژگى پدرسالارانه نظام امپراتورى را تقویت کند. در نتیجه، پیدایش یک حوزه عمومى که بتواند به تولد دولت‏بینجامد متوقف گردید. بى‏شک حفظ این نظام مالکیت و فرهنگ مربوط به آن، در نظر بسیارى، به همان اندازه که به مقاومت اشکال پدرسالارى در شرق اسلامى مربوط مى‏شود (که به اشتباه با عقب‏ماندگى یکى پنداشته مى‏شود)، با شکست الگوى دولتى در این جامعه [نیز] ارتباط پیدا مى‏کند.
[و] بالاخره این که، نگرش مونیسم بر روابط اجتماعى هم اثر مى‏گذارد. ابتدا به لحاظ نحوه نگرش مونیسم به این روابط: در اسلام از زاویه خاصى به روابط اجتماعى نگاه مى‏شود که با آنچه در فلسفه غرب مشاهده مى‏شود کاملا متفاوت است. قرارداد، اساسا انجمنى از باورمندان است که در سه سطح مختلف با سه معناى مذهبى خاص تحقق مى‏یابد. ابتدا سطح «میثاق‏»، که پیمانى است‏بین خدا و انسانها که از طریق تسلیم انسانها در مقابل بارى‏تعالى پایه امت گذاشته مى‏شود. مرحله دوم «بیعت‏»، که قراردادى است که بر پایه تعهد و وفادارى میان پیامبر اسلام و اهالى مدینه در عقبه، منعقد شد و به مثابه اساسنامه‏اى سرنوشت‏شهر ناسوت را مشخص مى‏کند. [و] بالاخره «صحیفه‏»، به عنوان منشور اساسى اهالى مدینه که مى‏تواند الگوى تمامى قوانین اساسى در کشورهاى اسلامى قرار گیرد. برخلاف قرارداد نوع غربى، قرارداد بالا، قرداد بین افراد تلقى نمى‏شود، بلکه به منزله قرارداد یک اجتماع است که مؤسس هیچ حاکمیتى نبوده و صرفا مبین ابراز وفادارى است. همچنین این قرارداد، پایه ملکیت هم ندارد و مؤید هیچ گونه روابطى میان انسانها و اشیاء و حتى میان مالکان هم نیست. به این ترتیب در اینجا نیز، همزمان از مبانى دولت غربى صاحب حاکمیت و از یک جامعه مدنى مبتنى بر مبادله فاصله مى‏گیریم.
در وراى این قرارداد، مجددا بین مساوات و آزادى رابطه‏اى برقرار مى‏گردد و سلطان مونیست که منکر آزادیهاى مطلقه فردى است، اولویت را به جامعه مساواتى مى‏دهد. همان‏طور که گارده یادآور مى‏شود، در فرهنگ غربى آزادى انتخاب و آزادى اندیشه براى جامعه و حتى جمعیتى شناخته شده است که از افرادى متوازن نسبت‏به یکدیگر تشکیل شده باشد؛ در حالى که در فرهنگ اسلامى به مساوات اجتماعى اهمیت داده مى‏شود. این مطلب دربرگیرنده تمامى تنشى است که بین جامعه و اجتماع (کلاسیک به لحاظ نظریه جامعه‏شناسى) خودنمایى مى‏کند و متضمن دو نوع تفهم متضاد از روابط اجتماعى است.
حتى اندیشه ملت هم در همین راستا قرار مى‏گیرد. امت‏به عنوان تنها گروه مشروع هیچ محدودیت جغرافیایى‏اى را نمى‏پذیرد؛ چرا که با ادعاى وحدت، بر گسترشى همیشگى استوار است. در اینجا متوجه مى‏شویم که خلط ظاهرى‏اى که غالبا در خطابه‏هاى رهبران جهان عرب و مسلمان بین ملتهاى عرب و ملت عرب صورت مى‏گیرد و، پیچیده‏تر از آن، اصطلاح ملت اسلامى که به طور فزاینده به کار گرفته مى‏شود، از کجا نشات مى‏گیرد. در واقع بینش اسلامى، ویژگى سرزمینى دولت و سیاست را نفى مى‏کند و یک بار دیگر ما را از عقلانیت دولتى دور مى‏سازد.
آیا فکر مونیسم که از چنین اهمیتى برخوردار است، از عناصر اصلى فرهنگ اسلامى است‏یا تحت‏شرایطى با آن پیوند خورده است؟ از آنجا که این امر ارزش تحقیق و مطالعه دارد، وبر در جامعه‏شناسى دینى خود، آن را ناشى از نظام توارث مى‏داند که شاخص نظامهاى سیاسى عرب و عثمانى بوده است. سیاست، اقتصاد و حقوق در تداخل با یکدیگر به نیازهاى قدرت جنگاورانى پاسخ مى‏داد که فتح و توسعه سرزمینهاى خویش را در صدر منافع خود قرار مى‏دادند. بنا به نظریه این جامعه‏شناس آلمانى، بدون توجه به مقتضیات جنگ نمى‏توان تصویر صحیحى از تحولات سیاسى جهان اسلام به دست داد. اندیشه خداى واحد و کیهانى، جهاد، تسلیم، فقدان آزادى شهرها و تجارت، جملگى، پیامدهاى فرهنگى الگوى سلطه در حالت غیر عقلانى و متزلزل هستند. زیرا همه این عوامل به جهش سرمایه‏دارى و رشد جامعه مدنى لطمه وارد مى‏کنند.
این تغییر، خود بر پایه احتجاجات محکمى استوار است که از تاریخ جهان اسلام برگرفته شده است: با معناست که گلدزیهر سازمان امپراتورى بنى‏امیه و ویژگیهاى فرهنگى همراه با آن را از طریق رجوع به منطق فتح و تراکم ثروتهاى جنگى تحلیل مى‏کند. همچنین مسلم است که تاریخ اسلام از همان آغاز با تاریخ فتوحاتى گره خورد که با نیاز جذب تدریجى قبایل بدوى و سپس جذب مردمان همجوار مطابقت داشت. این الزام که خود واضع قانون بود، بسرعت از محدوده رویدادها فراتر رفته و به گونه‏اى پایدار بر فرهنگ اسلامى اثر گذاشت و حتى موجب تقویت‏برداشت مونیسم در کودتاهاى نظامى دوره‏اى شد که ویژگى جهان اسلام معاصر است.
در عین حال، این توضیح قدرى محدود به نظر مى‏رسد. نمى‏توان توسل به وحدت را که ویژگى جهان اسلام است تنها با رویدادهاى نظامى مرتبط داشت، بلکه باید تاثیر ساختارهاى اجتماعى نوع قبیله‏اى و بادیه‏نشینى را نیز ملحوظ دانست. از کارکرد مذهب در تضمین حداقل وحدت بین مجامع قبیله‏اى، که مورد تهدید تمایلات جدایى‏طلبانه بى‏پایانى بودند که در تمام نظامهاى اجتماعى پراکنده‏زى مشاهده مى‏شود، آگاهیم. ارزش نهایى وحدت بازشناخته نمى‏شود، مگر در پرتو توجه به اعمالى که خطر جدایى‏طلبى را کاهش دادند. گلنر، با الهام از ابن‏خلدون، در تحلیلهاى اخیر خود به نوسانى اشاره مى‏کند که بین وحدت‏طلبى حول محور سلطان از یک سو و مقاومت قبیله و اجتماع از سوى دیگر وجود داشت و به بازى بى‏وقفه اتحاد و تفرقه دامن مى‏زد. نویسنده که این پویایى را محرک اصلى جوامع اسلامى قلمداد مى‏کند، یادآور مى‏شود که بازسازى مرکز در این جوامع جز با اعاده روحیه گروهى امکان‏پذیر نبوده است. این فرضیه به تبیین سمت و سوى فرهنگ اسلامى کمک مى‏کند. این فرهنگ از یک سو به واقعیت اجتماعاتى توجه دارد و از سوى دیگر به تمایلات وحدت‏گرایى.
اما این جهت‏گیرى مونیست، با رجوع به ویژگیهاى درونى زندگى قبیله‏اى و چادرنشینى هم قابل فهم است. این زندگى دقیقا بر پایه ادغام کارکردهاى سیاسى، مذهبى، اقتصادى و نظامى‏اى استوار بوده که در عین حال فاقد مؤسسات و نهادهاى مذهبى هم هست. این زندگى بر پایه تصورى از قدرت استوار است که نه بر سلسله مراتب، بلکه بر تفوق هنجار تکیه دارد و همبستگى جمعى را بر ارضاى منافع فردى مقدم مى‏دارد.
از این رو مونیسم اسلامى با صورت‏بندى اجتماعى‏اى که خود در دامن آن شکل مى‏گیرد نیز مرتبط است و مهم‏تر از آن این که با تاریخ تحول این مشکل اجتماعى و آهنگى که شاخص آن است نیز هماهنگى دارد. همان‏طور که بسیارى از نویسندگان یادآور مى‏شوند، مذهب اسلام در شرایط گذار به تمدن شهرى تولد یافت و خود این مذهب هم توانست‏به نیازهاى زندگى جدید پاسخ دهد. درک این مطلب دشوار نیست که اسلام، با قرار گرفتن در مرکز رویارویى میان تمدن اجتماعاتى و تمدن شهرى، از همان آغاز مورد استمداد قرار گرفت تا هم به این گذار کمک کند و هم نیازهاى برآمده از زندگى جدید را برطرف سازد. احتمالا دلیل مداخله اسلام در حوزه‏هاى متنوع فعالیت‏بشرى و تلاش براى وحدت این حوزه‏ها بر گرد مقولات خاص خویش نیز از همین امر ناشى مى‏شود.
به این ترتیب، مونیسم اسلامى تاریخ بسیار متفاوتى از تاریخ مسیحیت رم دارد. مسیحیت در مکان و زمانى ظهور کرد که زندگى شهرى و جامعه مدنى از قبل وجود داشت. از این رو تاریخ اسلام نمى‏تواند پایان یافته تلقى شود: جوامع معاصر جهان عرب و مسلمان هنوز هم با نزاع اجتماع‏گرایى و بسیج اجتماعى سروکار دارند، و این خود باعث استمرار بى‏وقفه همان مسائل قدیمى مى‏شود.

2. ویژگیهاى تصور اسلامى از قدرت
بر پایه عناصرى از مونیسم اسلامى، مى‏توان تصورات بدیعى از قدرت پدید آورد که بار دیگر فرهنگ اسلامى و فرهنگ مسیحى را در مقابل هم قرار مى‏دهد. قدرت مشروع تنها از آن خداست که [حتى] ذره‏اى از آن را به انسان تفویض نکرده است: در اسلام نه نمایندگى قدرت روحانى وجود دارد، که در دست پاپ یا کلیسا قرار گیرد و نه نمایندگى اقتدار دنیوى، که به پادشاه مدنى سپرده شده باشد. بر این اساس، خلیفه اساسا با یک حاکم کلیسایى در مسیحیت فرق دارد: خلیفه نمى‏تواند مدعى خطاناپذیرى در انشا احکام جزمى، و به طریق اولى، مدعى هیچ گونه اقتدار دنیوى باشد.
این انگاره ذهنى نیز به نوبه خود مبین چند نکته است. در درجه اول، تفکیک قاطع بین قدرت، (Pouvoir) اقتدار، (Autorite) و قدرت‏توانایى، (Puissonce) در اسلام. اگر اولى در دست‏خداست، دومى مربوط به شهر زمینى است. هر گونه جلوه بشرى قدرت سیاسى فى ذاته عملى نشات گرفته از توانمندى و رابطه نیروهاست که براى حفظ نظم ضرورت دارد. به این ترتیب، دو نوع نظم از قدرت سیاسى منبعث مى‏شود که یکى اعاده شهر خدا را مد نظر دارد و دیگرى به طور روزمره، خود را در کارکرد شهر انسانها نشان مى‏دهد. براساس عدل اسلامى، به طور ذاتى، یکى مشروع و دیگرى ضرورى است. بر این اساس، جاى تعجبى نیست که به قول گارده، رفتارهاى سیاسى در جهان اسلام از یک سو در پى تطبیق با قوانین الهى، و از سوى دیگر در پى قبول بى‏چون و چراى قدرت حاکم مى‏باشد؛ که یکى متضمن موفقیت‏شورشها و طغیانها و دیگرى در بر دارنده توفیق در انقلابهاى کاخى و کودتاهاى نظامى است.
این تفکیک در فرهنگ غرب مشاهده نمى‏شود؛ سیاست که به حوزه اهداف میانى تعلق دارد از طرف خدا در اختیار انسانها قرار گرفته، تا یا بر اساس وکالتى الهى سازمان یابد، یا بر اساس نظمى عقلایى که از دسترس انسانها دور نیست. به این ترتیب، توانایى و اقتدار به گونه‏اى همبسته وارد عمل شده و مى‏توانند به طور توامان در دست‏یک نفر قرار گیرند. در عوض در اسلام به علت‏خصلت الوهى پدیده اقتدار، تلفیق آن با توانمندى غیر ممکن است. فاصله‏اى که بین این دو پدیده به وجود مى‏آید به سرعت‏بر دوره‏هاى مختلف تاریخ جهان اسلام اثر مى‏گذارد. گذار سریع خلافت متشرع (چهار خلیفه اول) به خلافت غیرمتشرع [(خارج از موازین شرعى)] که با بنى‏امیه شروع شد، بیان آشکار همین فاصله است. از این رو، قدرت سیاسى هم، دیگر ذاتا مشروع تلقى نمى‏شود: قدرت سیاسى در درجه اول، مظهر توانایى غیر متشرع، ولى ضرورى است. بدون توجه به این گذار گریزناپذیر و این فقدان اقتدارى که گریبانگیر نهاد خلافت‏شد، نمى‏توان به عمق تنشهایى که بر تاریخ سیاسى اسلام سایه افکند، پى برد.
به طور مسلم، قبول قدرت‏توانایى ما را از مساله مشروعیت دور مى‏سازد. جامعه اسلامى در هیچ حالتى نمى‏تواند خود را به قبول صرف زور محدود کند. حتى اگر این جامعه نتواند شرایط لازم را براى رسیدن به یک جامعه متشرع مهیا سازد، باز هم براى دوام خود گریزى از تطبیق با نظم الهى ندارد. تلاش براى کسب مشروعیت، خود یکى از عوامل پویایى سیاسى است که خاص جوامع اسلامى بوده و ترجمان آن، سعى سلطان براى استفاده از اقتدار قوانین الهى است.
این مشروعیت‏بخشى، به نوبه خود، براساس الگویى صورت مى‏گیرد که خاص فرهنگ اسلامى بوده و با الگوى غربى کاملا متفاوت است. فرهنگ اسلامى، برخلاف فرهنگ غربى، کارى با عقل بشر نداشته و تنها بر کلام بارى‏تعالى تکیه دارد. سیاست از نوع اسلامى، حتى در مرحله پویایى هم کاربرد عقل را محدود ساخته، آن را به نقشى ابزارى کاهش مى‏دهد: عقل قبل از هر چیز کارکردى آموزشى دارد و آن این که باید برترى قوانین الهى را اثبات کند. اقتدارى که سلطان مى‏تواند از آن استفاده کند، نه بر تحقق یک کنش عقلایى یا بر تطابق با حقوق طبیعى عقلایى، که بر اطاعت از «شریعت‏»، یعنى قانون خدا، استوار است. از این رو وظیفه حقوق اساسى مشروع، تسلیم در برابر قوانین الهى است. تنها استثناى وارد، ترتیبات ادارى (سیاست) است که در حوزه‏اى محدود از طرف سلطان انشاء مى‏گردد.
این حوزه جایى است که قانون الهى ساکت مانده و عمل سلطان هم نه متکى بر اقتدار، که متکى بر توانمندى است. مبناى توجیه نیز در اینجا ضرورت است و نه مشروعیت.
این تکاپو براى تطبیق با قوانین الهى، باعث‏سلب معناى سلسله مراتبى اقتدار مى‏شود: سلطان به عنوان وکیل خدا عمل نمى‏کند، بلکه به نام اطاعت از اراده او وارد عمل مى‏شود. فرد عضو اجتماع [امت] هم نه همچون رعیت‏سلطان، بلکه به عنوان مؤمن به خدا احساس تکلیف مى‏کند. چنین پندارى از قدرت که از نگرش سلسله مراتبى فارغ است، بر بداعت فرهنگ اسلامى مى‏افزاید. همان‏طور که شاخت‏یادآور مى‏شود، در اینجا اندیشه غربى «قدرت سازمان یافته‏» رخت‏برمى‏بندد: نگرش وبرى از سلسله مراتب ساختمند و مرتبط با هرم اقتدار جاى خود را به منبعى واحد مى‏دهد. سپس وقتى که خلیفه از هیچ اقتدارى برخوردار نباشد، مدعى حق قانون‏گذارى هم نمى‏تواند باشد و حق او به تدوین «سیاست‏» محدود مى‏شود. به طور مسلم، این حق در دوره امپراتورى عثمانى در عمل وسعت گرفت و سلطان، خود به انشاء قانون پرداخت که مى‏توانست‏به شروع تدوین قانون اساسى هم تعبیر شود: باز هم باید واقف بود که ایجاد حقوق مشروع و تدوین قوانین از اعمال توانایى نشات مى‏گیرد و به‏هیچ وجه به معناى کاهش صلابت الگوى اسلامى اقتدار نیست. اگر در این انگاره ذهنى، اقتدار و سلسله مراتب از هم جدا مى‏شوند، در عوض، اقتدار و دانش شدیدا به هم پیوند مى‏خورند: حرف کسى مشروع است که قانون خدا را مى‏داند. از این رو جاى تعجب نیست که ساختار امپراتورى عباسیان، همزمان، نشان از جهش مکاتب حقوقى مبتنى بر تدوین روش شناخت قانون الهى و تحکیم نقش «قاضى‏» دارد. توجیه وجود قاضى بر پایه شناخت او از شریعت صورت مى‏گیرد، و این که وى در کنار خلیفه، و در شرایط یکسان با او، از مشروعیت‏برخوردار است، به دلیل تسلط او بر قانون الهى است.
در مقابل، همان عدم مشروعیتى که از این دیدگاه [اسلام]، متوجه تمام قدرتهاى سلسله مراتبى مى‏شود، به حوزه مذهب هم تسرى مى‏یابد [یعنى در حوزه مذهب نیز سلسله مراتب پذیرفتنى نیست]. برخلاف مسیحیت، که در آن کلیسا حق حل و فصل امور دنیا و اداره عطایاى الهى را در روى زمین دارد، در اسلام اعمال هیچ کار ویژه «قداست‏» یا وساطت‏بین انسان و خدا پذیرفته نیست. از این رو حتى اندیشه یک دستگاه مذهبى سلسله مراتبى و دیوانى هم زیر سؤال مى‏رود و در نتیجه، شکل‏گیرى یک کلیساى اسلامى نیز غیر ممکن مى‏شود.
این ویژگى اخیر برحسب هر جامعه و دوره‏اى، اندکى فرق مى‏کند. اخوانیات مراکشى مانند تشیع ایرانى، خود انعکاسى از اسلام سلسله مراتبى است. به آسانى مى‏توان دریافت که این گونه استثناها بیشتر در مناطق حاشیه‏اى جهان اسلام و در جاهایى به چشم مى‏خورد که سنتهاى برخاسته از تاریخى دیگر، حضور خود را همچنان حفظ کرده‏اند. بداعت اسلام ایرانى، بویژه در همان حال که از سنت قدیمى امپراتورى و دیوانسالارى عهد هخامنشى نشات گرفته است، از مذهب مزدایى و سازمان متصلب و سلسله مراتبى آن که وارد امپراتورى ساسانى شد نیز اثر پذیرفته است. تاریخ ایران، به گونه‏اى آشکار، از تاریخ جهان عرب جداست و جالب است که امپراتوریهاى بنى‏امیه و بنى‏عباس هم بر پایه تلفیقى از تمرکزگرایى ایرانى و بیزانسى از یک سو، و الگوى عربى‏اسلامى اقتدار از سوى دیگر، شکل گرفتند.
به این ترتیب انگاره اسلامى قدرت باردیگر ما را به همان نماى فرهنگى‏اى مى‏رساند که در آن بسیارى از جنبه‏هاى اساسى تصور «دولت‏» نفى شده است: جدایى قدرت و اقتدار، فقدان یک اقتدار دنیوى، عدم کفایت قدرت سلسله مراتبى و دیوانى. حتى نکته دیگرى هم در مورد اسلام قابل ذکر است که با تاریخ غرب کاملا متفاوت است، و آن این که پایدارى این مذهب که هرگز نتوانست‏به قدرت دیوانى ساختمند، متمرکز و مستقلى دست‏یابد، بى‏شک در نفى تمایز حوزه سیاست نیز مؤثر واقع شد و راه را بر هر فرایندى که مى‏توانست‏به حال دیوانسالارى مفید افتد، سد نمود.

3. برداشتى دیگر از حقوق
حتى اندیشه حقوق هم در اسلام، خود مؤید فاصله‏اى دیگر [با جهان غرب] است. بى‏شک دولت غربى نیز بسیارى از خصوصیات خود را مدیون داده‏هاى مربوط به فرهنگ قضایى آن سامان است: در درجه اول، به این دلیل که خود را دولتى حقوقى معرفى مى‏کند و کارکردهاى خود را در محدوده ساختار قضایى‏اى که به آن مشروعیت مى‏بخشد، به انجام مى‏رساند. سپس، به این دلیل که دولت غربى صاحب حقوق عمومى‏اى است که هستى مستقل آن را در مقابل جامعه مدنى توجیه مى‏کند؛ در حالى که هیچ یک از این ویژگیها در فرهنگ اسلامى که نظام هنجارى خود را بر پایه حقوق الهى تنظیم مى‏کند، یافت نمى‏شود؛ به گونه‏اى که گویى اصلا وجود یک حوزه قضایى معنا ندارد. در واقع، هیچ قاعده مشروعى جز وحى وجود ندارد و تمامى مکاتب حقوقى هم صرفا در پى اقامه ابزارهایى هستند که از طریق آن انسان بتواند به اساس وحى دست‏یابد: قرآن، سنت‏یعنى مجموعه احادیث و اعمال منسوب به پیامبر(ص) اجماع مؤمنان و اجتهاد یعنى تلاش عالم به قوانین الهى براى تطبیق این قوانین با شرایط جدید. مجموعه این منابع مبین فاصله‏اى است که بین اندیشه غربى و اندیشه اسلامى در مورد حقوق وجود دارد: در حالى که اولى بر این فرض استوار است که عقل آدمى امکان کشف تدریجى آنچه را حق است فراهم مى‏آورد، دومى بر آن است که نقش انسان صرفا تفسیر و توضیح فرامین خداست و نه کشف آن یا خلق تکالیف. در مورد اول [یعنى غرب] بتدریج که جامعه و دولت‏شکل مى‏گیرند، حقوق هم سازمان مى‏یابد. [ولى] در مورد دوم، حقوق بر جامعه تقدم دارد.
بر این اساس، سخن گفتن از حقوق اسلامى از آن رو بى‏اندازه مشکل است که وحى هم هیچ قاعده مطلقى را انشاء نکرده است و بیشتر، مراتبى را بین آنچه ممنوع، مکروه یا مجاز است، و بین آنچه مفید است‏یا نیست، و بین آنچه مناسب است‏یا نیست، برقرار مى‏سازد. به همین نحو باید به اهمیت فاصله‏اى اشاره کرد که بین دستور رسمى قرآن از یک سو، و طبیعت مسائلى که سلطان یا قاضى در طول قرون با آنها دست‏به گریبان بوده‏اند از سوى دیگر، وجود داشته است. تمامى این عناصر دست‏به دست هم داده و شریعت را پیش از آن که به صورت سرچشمه واقعى حقوقى ساختمند درآورند به صورت آرمانى مطلوب درآورده‏اند.
بر این اساس، تمام نظامهاى هنجارى اسلامى بر پایه همان اصلى سازماندهى مى‏شوند که در مورد قدرت مشاهده شد: شاخص این نظام، اساسا، تضاد بین مشروعیت و ضرورت، بین اقتضا و تطبیق با شریعت، و همچنین تلاش براى تطبیق ضروریات با کارکرد جامعه سیاسى است.
این تنش موجب اهمیت «فقه‏» و در نتیجه اهمیت «فقیه‏» مى‏شود که باید فقه را با شرایط هماهنگ سازد، در حالى که اندیشه غربى مبتنى بر حقوق مستقل و بشرى، جایى براى حکمیت دائمى بین وحى که عمل به آن مشکل است از یک سو، و پویش اجتماعى که مبین رفع نیازهاى روزمره است از سوى دیگر، باز مى‏کند. همراه با بودربالا به ذکر این نکته مى‏پردازیم که این حکمیت‏به دو نیاز پاسخ مى‏گوید: در یک سو توجه به ضرورت و مشروعیت‏بخشیدن به اعمالى که به گونه‏اى تجربى پیش مى‏آیند، و در سوى دیگر احیاى قانون الهى؛ یعنى تا آنجا که ممکن است فقه را با شریعت نزدیک کردن. از خلال این انگاره به همان اصل آنتروپى [فرسایش توان]، انحطاط تاریخ و تلاش بشر براى احیاى شهر خدا برمى‏خوریم. نتیجه این امر برداشتى از حقوق است که در هر صورت با روند ساخت دولت تعارض دارد: این حقوق که هدفش احیاى قانون الهى است هیچ تکلیفى را خارج از حوزه مذهب قبول ندارد و با هدف مشروعیت‏بخشى به وضعیت ضرورى، به تحکیم قدرت‏توانمندى پرداخته و با ایجاد یک دولت‏حقوقى به مخالفت‏برمى‏خیزد.
همچنین باید یادآور شد که حقوق اسلامى با هیچ انفکاکى در درون سازمان خود نیز همخوانى ندارد. در جایى که حقوق غربى بین چند نوع حقوق از جمله حقوق خصوصى که پایه قضایى جامعه مدنى را تشکیل مى‏دهد و حقوق عمومى که بنیان قضایى دولت را به وجود مى‏آورد، تفکیک قائل مى‏شود، حقوق اسلامى زیر عنوان وحدت اراده الهى، مدعى وحدت رویه هم هست. در اسلام نه تنها حقوق عمومى مفهومى ندارد، و از این طریق مانعى در راه استقلال نهادهاى سیاسى ادارى به وجود مى‏آید، بلکه وجود حقوق جزایى مجزا از حقوق مدنى نیز متصور نبوده و جرم، چیزى جز عملى خلاف مذهب تلقى نمى‏شود و جبران خسارت هم با خود مجازات خلط مى‏شود.
تمام این ویژگیهاى نظام هنجارى، در جهتى مخالف آنچه دولت غربى را به وجود آورده است، قرار دارد. شگفتا، همان‏طور که بسیارى از مستشرقین هم یادآور مى‏شوند، در اینجا خود را با همان الگوى فرهنگى پروتستانتیسم و ادعاى بازگشت‏به قوانین الهى و نفى هر گونه همزیستى با حقوق طبیعى و بشرى رو به رو مى‏بینیم. در عین حال، تفاوت بین فرهنگ اسلامى و فرهنگ پروتستانتیسم بسیار آشکار است: پروتستانتیسم از آن رو در پى احیاى تفوق قانون الهى است که فرد قادر شود شهر ناسوت را براساس اصولى که خداوند در قلب او قرار داده باز سازد، در حالى که اسلام رابطه انحصارى با الوهیت را چونان عنصر مؤسس و حافظ همبستگى امت‏بر پا مى‏دارد.
اگر این الگوى فرهنگى با دولتى که ما مى‏شناسیم سازگار نیست، در عوض، با الگویى که در رسیدن به شهر آرمانى و متکى بر قوانین الهى، فلج‏شده باشد نیز مطابق نیست. جدال مشروعیت‏ضرورت به الگوى اسلامى، انعطاف خاصى بخشیده است که ست‏بازیگر سیاسى را تا حدى باز مى‏گذارد تا از ابهامى که به وجود مى‏آید استفاده کند.
رجوع به ضرورت، مبین این است که مثلا سلطان باید جاى خلیفه را بگیرد، آن هم براساس وراثت که با نوع وبرى آن [مشروعیت‏سنتى] مطابقت دارد. سلطه مملوک و عثمانیها، یعنى قشر قدرتمند نظامیان، هم با این انحراف تقارن دارد. سانهورى تاکید مى‏کند که این تحول، ناگزیر مفهوم قدرت را دچار فساد ساخت و سبب شد تا خلیفه عثمانى بتدریج مدعى اقتدار روحانى شده و از پاپ تقلید کند. این تحول حکایت از تغییر در پاره‏اى از داده‏هاى اساسى در نظام فرهنگى اسلام دارد. به عبارت دیگر، در پرتو مونیسم نوپردازى شده، مذهب بتدریج جذب سیاست مى‏شود.
نکته مهم این است که انحراف فوق در بسیارى از نظامهاى سیاسى جهان عرب معاصر هم دیده مى‏شود؛ سلطان با اتکا به ادغام دو متن از مونیسم سعى در استقرار و تحکیم قدرت سیاسى و برخوردارى از مشروعیتى الهى دارد. این گرایش به همان اندازه که در مراکش دیده مى‏شود، در ایران دیروز و امروز هم دیده مى‏شود. روابط قدرت، دیگر تنها بر ضرورت که با اعمال توانمند همراه بود متکى نیست، بلکه صرفا به اقتدارى تکیه دارد که مستقیما مدعى مشروعیت است.
این تحول، بى‏شک در پى جریانهاى فرهنگى خارجى که همراه با اصلاح‏طلبى وارد جوامع اسلامى شد، راه هموارترى پیدا کرد. تاریخ قرن نوزدهم شرق، شدیدا تحت تاثیر حقوق و نهادهاى برآمده از غرب بود. شکست امپراتورى عثمانى باعث‏شد تا این امپراتورى اقتصاد خود را بر پایه الگویى پى‏ریزى کند که از حقوق تجارت غربى اثر پذیرفته بود؛ همچنان که نظام زمیندارى هم بر پایه شناسایى مالکیت‏خصوصى، مورد بازبینى و تعریف مجدد قرار گرفت. همراه با آن، حرکت موسوم به «تنظیمات‏»، جهان ترک را پذیراى حقوق اساسى و نهادهاى ادارى برآمده از اروپا ساخت. سپس همین پدیده در ایران هم شکل گرفت و جهان عرب هم که بتدریج در قالب دولت‏ملتها سر بر مى‏آورد، تحت تاثیر همین جریان قرار گرفت.
این تلفیق و اختلاط بر پایه ضرورت توجیه مى‏شد و در همان حال، با خطابه‏هاى اصلاح‏طلبانه مبتنى بر وفاق طبیعى اسلام و تجدد، مشروعیت مى‏یافت؛ چیزى که در واقع نتیجه وارداتى همچون تکنولوژى، دیوانسالارى، قانون اساسى و گرایش به دموکراسى بود. در عین حال، تاثیر مونیسم باعث مى‏شد که این عناصر پیوندى، دچار نوعى استحاله شوند: دموکراسى هرگز نتوانست‏شکل تکثرى به خود بگیرد، زیرا با اندیشه وحدت در تخالف بود؛60 دستگاه دیوانى از دربار سلطان و از جامعه مدنى مجزا نشد؛ ملت نیز تبلور حاکمیت‏شهروندان تلقى نگردید، بلکه به عنوان ضرورتى موقتى پذیرفته شد که بین وحدت اجتماع و حفظ هویت‏خاص هر قشر از اقشار اجتماع تعادل به وجود مى‏آورد.
به این ترتیب، نظامهاى جدید در جهان اسلام تحت نظارت چنان فرهنگى جعل شدند که همزمان از عناصر نو و کهنه به وجود آمده بود. نتیجه حاصل، نه تنها به دولت غربى شباهت نداشت، بلکه این دولتهاى جدید خود به مصداقى از شکست صدور دولت اروپایى به خارج از این قاره تبدیل شدند. اینک ضرورت دارد که این نظامهاى سیاسى را نه به عنوان نظامهاى ماقبل تجدد یا در حال پیشرفت، بلکه به عنوان بیان یک هویت فرهنگى مبتنى بر عقلانیتى متفاوت مورد بررسى قرار دهیم؛ عقلانیتى که تعریف آن چندان هم آسان نیست. زیرا این عقلانیت از عناصر خودى و بیگانه ترکیب یافته و ارتباطش با تجدد هم بسیار با تاخیر صورت گرفته است.

منبع: / فصلنامه / نقد و نظر / 1376 / شماره 12، پاییز ۱۳۷۶/۰۸/۰۰
مترجم : احمد نقیب زاده
نویسنده : برتران بدیع

نظر شما