آیا علوم اجتماعى باید از ارزشهاى علوم طبیعى تبعیت کند؟
«آنچه ظاهرا علمىترین شیوه به نظر مىآید اغلب غیر علمىترین شیوه است. علاوه بر این، آنچه مىتوان انتظار داشت که صعلمش در علوم اجتماعى به دست آورد، با محدودیتهاى قطعىاى مواجه است. این بدان معناست که انتظار داشتن از صعلمش یا تبعیت تعمدى از اصول علمى بیش از آنچه روشهاى علمى توان تحصیل آن را داشته باشد، مىتواند عواقب اسفبارى به بار آورد.» فریدریش هیک
چیستى پدیدارهاى علوم اجتماعى
1. زمینه تاریخى سیطره روشهاى علوم طبیعى بر علوم اجتماعى
پیش از این که در اندیشه روششناختى و معرفتشناختى هیک (1) پیرامون علوم اجتماعى کاوش کنیم، بجاستبه عنوان مقدمه، بر زمینه تاریخى و چگونگى تاثیر و نفوذ علوم طبیعى بر علوم اجتماعى در قرون هجدهم و نوزدهم تامل کنیم. در ضمن طرح این تاثیر، ارزیابى هیک را که یکى از بزرگترین نظریهپردازان اقتصاد سیاسى و اندیشه سیاسى معاصر جهان غرب استباز خواهیم گفت.
در قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم، انتخاب روشهاى تحقیق در حوزه علوم اجتماعى، از جمله اقتصاد، عمدتا با توجه به نوع و ماهیت مسائل مبتلابه و مورد توجه صورت مىگرفت و اگرچه کلیت این سخن به طور مطلق صحیح نیست زیرا حتى در قرن هجدهم نیز نگرش علمپرستانه و سیانیتستى جسته و گریخته ظهور و بروز داشت، به طورى که درر مثل، جاى پاى آشکار این نگرش را مىتوان در آثار منتسکیو یافت اما در مجموع، بزرگترین دستاوردهاى نظرى در علوم اجتماعى در این قرن، از قبیل آثار کانتیون، (2) دیوید هیوم، تورگو (3) و ادم اسمیث، عارى از این نگرش هستند. (4) این استقلال بدین گونه بود که حوزهها کار و کاوش خود را بدون تامل بر روشها و یا نسبتحوزه معرفتى خود با سایر حوزهها انجام مىدادند. کلمه صعلمش هنوز دلالت و معناى مخصوص و محدود امروزین خود را نیافته بود و هیچ امتیاز و برترى خاصى، علوم طبیعى را از سایر علوم متمایز نمىکرد و علوم طبیعى مقام و منزلت ویژهاى نزد عالمان نداشت. وضع چنان بود که حتى برخى از عالمان طراز اول و نوآور این حوزهها بدون کمترین دغدغه و تردید و نگرانى، براى اندیشههاى خود در مواقعى که قدرى کلىتر مىشد از عنوان فلسفه استفاده مىکردند. براى نمونه، شیمیدان نامآورى چون جان دالتون (5) کتاب معروف خود را نظام جدید فلسفه شیمى نام مىدهد و لامارک (6) اثر خود را فلسفه جانورشناسى ،و فورکورى (7) کتاب خود را فلسفه شیمى مىنامد. برخى تمامى این حوزه از معارف را صفلسفه طبیعیش مىنامیدند و آن را بدین ترتیب از ص علوم اخلاقیش متمایز مىکردند.
این وضع دیرى نپایید و با تصریحات و تاکیدات، و بعضا تبلیغات دامنهدار و گسترده اصحاب نهضت روشنگرى در قرن هجدهم از ابداعات و ساختهها و پرداختههاى انقلاب علمى، نگرش و جهانبینى خاصى متولد شد و علوم طبیعى به معناى امروزین آن وجاهت و مقبولیتى منحصر به فرد یافت؛ به طورى که از اوایل قرن نوزدهم، و به نحو فزایندهاى تا نیمه قرن بیستم، این علوم الگوى ممتاز و مجسمه عالى معارف شد و روشهاى آن متقنترین و مطمئنترین روش حصول همه معارف گشت. نهضت روشنگرى، که از معاریف و مشاهیر آن مىتوان متفکرانى چون ایمانوئل کانت، دیوید هیوم، منتسکیو، ژان ژاک روسو، دالامبر (8) ، هولباخ (9) ، کوندیاک (10) ، کاندورسه (11) ، دیدرو (12) ، ولتر و ادم اسمیث را نام برد، روى هم رفته بر آن بود که علوم طبیعى بدان گونه که در دستان امثال ایزاک نیوتن، گالیله، کپلر، بویل و هویگنس (13) تکوین و تحول خاصى یافته بود، باید الگوى تمام علوم شود و روشهاى آن سرمشق جمیع معارف، فیلسوف طراز اول و روشن ضمیرى چون کانت، اساس معرفتشناسى جدیدش را با مفروض پنداشتن صدق مکانیک نیوتنى پى مىنهد و فیلسوف بزرگ دیگر این نهضت، یعنى دیوید هیوم، عزم خود را بر به مسند قبول نشاندن این دسته از علوم، و نفى و طرد و منکوب ساختن دیگر علوم، به طور صریح، اقتدارگرایانه و سرکوبگرانه چنین بیان مىکند:
«چنانچه کتابى در دستبگیریم، به عنوان مثال در الهیات و یا در مابعدالطبیعه مدرسى، باید از خود بپرسیم، آیا حاوى استدلالهاى انتزاعى راجع به مقادیر و اعداد است؟ خیر. آیا حاوى استدلال تجربى پیرامون واقعیات و هستى هست؟ خیر. در این صورت باید آن را به آتش افکند؛ زیرا نمىتواند حاوى چیزى جز سفسطه و وهمیات باشد.»(14)
شاید بىمناسبت نباشد که در اینجا متذکر واقعیتى شویم و سپس به طرح سؤالى بپردازیم. تحصیلکردگان امروزین دانشگاهى و هم حوزوى، نوعا با این سوء تصور پرورش یافتهاند که نیوتن، یعنى برجستهترین فیلسوف طبیعى انقلاب علمى معروف قرن هفدهم، تنها به کاوشها و تاملات علوم طبیعى یا طبیعتشناختى پرداخته است و و علم الابصار (16) تنها آثار وى هستند؛ در حالى که بر علمشناسان و خصوصا عالمان تاریخ علم امرى کاملا معروف و معلوم است که بخشى از کاوشهاى تجربى و مستمر و منظم نیوتن متوجه حوزه کیمیاگرى بوده است و، به علاوه، نیوتن قسمت قابل توجهى از تاملات و تحقیقات خود را در حوزه کلام و الهیات صرف کرده است. این که نهضت روشنگرى قرن هجدهم عموما به تمجید و تکریم دو اثر فوق و امثال آن مىپردازد و آثار دیگر وى را مورد غفلت و بىاعتنایى منظم و تقریبا همگانى قرار مىدهد، پدیدارى استبسیار قابل تامل و تفحص. از این رو، این سؤال قابل طرح است که چرا اصحاب نهضت روشنگرى، علوم طبیعى و روشهاى نوپا اما متفرق، متشتت و نامضبوط آن را در قرن هجدهم بر مسند علم و معرفت ناب و یقینى نشاندند و رسالت نجاتبخشى انسان از جهل و ظلم و تعدى را بدان بخشیدند و سایر معارف موروثى را عارى از این تواناییها و خصوصیات شناساندند و خصوصا جمله معارف الهى و دینى و بویژه مدرسى را مورد تشنیع و تخفیف و تحقیر قرار دادند. پاسخ به این سؤال محتاج تحقیقات تاریخى مفصل و همهجانبهاى است؛ تحقیقاتى که به گمان نگارنده، عبرتآموزیهاى بس گرانقدر و ارزشمندى در آن نهفته است. عجالتا حدس بسیار قوى نگارنده این است که اصحاب کلیسا و شیوههاى رفتار اجتماعى و سیاسى انحصارگرانه و تجاوزکارانهشان در قرون وسطى، در دینگریزیها و کلامستیزیها از طرفى، و در علمپرستیها و بتسازیهاى بعدى، همچون بت تکنولوژى براى نجات و سعادت بشر، از طرف دیگر، سهم سهمگین و عظیمى داشته است.
به هر روى، عزم عظیم و تبلیغات بلیغ و همه جانبه نهضت روشنگرى دو قرن هجدهم، در نیمه اول قرن نوزدهم به ثمر نشست و استقلال و حرمت روشهاى علوم اجتماعى که ویژه آن بود و برآمده از نوع و خصوصیات و مسائل آن حوزهها، به یکباره از دست رفت. لفظ صعلمش (17) به طور روزافزونى منحصر و محدود به حوزههاى کاوش فیزیکى و زیستشناختى گردید؛ حوزههایى که دعوى دقتخاص و قطعیت منحصر به فرد براى نظریهها و ساختههاى خود مىکرد. توفیقات تکنولوژیک که منسوب بدین حوزهها دانسته مىشد، به نوبه خود مؤیدى افزون بر آن دعاوى معرفتشناختى و روششناختى گردید. در نتیجه، علوم طبیعى مجذوبیت و مفتونشدگى خارقالعادهاى را به وجود آورد؛ به طورى که حوزههاى دیگر به سرعتشروع به تقلید و تبعیت از آموزهها و اصطلاحات آن کردند. و بدین ترتیب بود که به گفته فردریش هیک،
«از آن زمان حکومت جابرانهاى آغاز گشت که روشها و فنون صعلومش، به معناى محدود آن بر سایر حوزهها اعمال کردهاند.» (18)
حوزههاى دیگر معرفتى، بویژه حوزههاى علوم اجتماعى، به طور فزایندهاى بر آن شدند تا مساوى و معادل بودن منزلت دعاوى خود را با نشان دادن یکسان بودن روشهایشان با روشهاى صعلومش اثبات کنند؛ به جاى این که روشهایى اتخاذ کنند که هرچه بیشتر با مسائل مبتلابه خاص خودشان تناسب و سنخیت داشته باشد. پروفسور هیک، که وى را یکى از بزرگترین متفکران و نظریهپردازان اقتصاد سیاسى و اندیشه سیاسى معاصر مىشناسند، تقلید و تبعیت علوم اجتماعى از علوم طبیعى را به قدرى براى فهم و شناخت اقلیم و حوزه اجتماعى بازدارنده و بل مخل و مضر مىداند که معتقد است:
«اگرچه در یکصد و اندى سال گذشته، که این عزم بر تقلید از روشهاى صعلمش، و نه روح آن، بر علوم اجتماعى سیطره داشته است؛ [این تقلید] هیچ مددى به فهم ما از پدیدارهاى اجتماعى نرسانده است، با این وصف، این امر نه تنها همچنان کاوشهاى علوم اجتماعى را مغشوش و بىاعتبار مىکند، که دعوت براى تلاش بیشتر در این جهت هنوز به منزله جدیدترین ابداعات انقلابىاى معرفى مىشود که در صورت پذیرش، پیشرفتهاى سریعى را، که کسى به خواب هم ندیده، به ارمغان خواهد آورد.» (19)
این عزم بر تقلید از روشهایى که پنداشته مىشود در علوم طبیعى به کار مىرود، همچنان پس از این مشاهده هیک در سالهاى نخستین دهه چهل میلادى ادامه مىیابد. سىوسه سال بعد از این مشاهده و ارزیابى، هیک در سخنرانى خود به مناسبت دریافت جایزه نوبل در اقتصاد، متذکر مىشود که امروزه از اقتصاددانان انتظار مىرود که بگویند چگونه جهان غرب باید خود را از چنگال تورم شتابنده نجات دهد؛ تورمى که حاصل و ارمغان سیاستهایى است که «اکثریت» اقتصاددانان توصیه و ترغیب کردهاند: و سپس ارزیابى خود را از حوزه اقتصاد به منزله یکى از علوم اجتماعى با صراحت و شجاعت تمام چنین بیان مىکند: «به واقع، امروزه ما هیچ علت و دلیلى براى افتخار نداریم: ما به منزله یک حرفه، گند کاشتهایم.» (20) هیک بلافاصله به تحلیل عدم کامیابى و بل هزیمت و بدفرجامى اقتصاددانان مىپردازد و آن را «مستقیما مرتبط و متاثر از تمایل آنان به تقلید هرچه دقیقتر» از شیوههاى موفقیتآمیز علوم فیزیکى معرفى مىکند و معتقد است که این تقلید در حوزه اقتصادى مىتواند به «اشتباهات کامل و همهجانبه» بینجامد. (21) به نظر هیک، این رویکرد مقلدانه و خسرانخیز،
«رویکردى است که به نگرش علمپرستانه یا صسیانتیستیش توصیف شده است.... نگرشى است که به معناى واقعى کلمه، قطعا غیر علمى است؛ زیرا متضمن به کارگیرى مکانیکى و ناآگاهانه شیوههاى تفکر در حوزههایى است متفاوت از آنهایى که [ابتدا] این شیوهها در آنها تکوین یافتهاند.» (22)
به نظر هیک، دو نکته که غالبا مورد تفطن و توجه کافى قرار نگرفته، سرچشمه بسیارى از این قبیل افسانهسازیها پیرامون روشهاى صعلمش و ثمربخشى معجزهآساى پیروى علوم اجتماعى از آنها شده است. اول این که، بیشترین حمایت از تقلید علوم اجتماعى از صعلومش، و بلیغترین تلاشها در ترغیب و ترویج این تبعیت نوعا توسط کسانى صورت گرفته است که هیچ سهم قابل توجه و درخورى در غنىتر ساختن صعلومش نداشتهاند. از فرانسیس بیکن، که به حق، «عوام فریب علم» (23) نام گرفته است، تا اگوست کنت و امثال آنها در زمانه خود ما، دعوت به بهکارگیرى روشهاى صعلومش و دعوى امتیاز و برترى خاص این روشها غالبا توسط مردانى صورت گرفته است که استحقاق لازم و آشنایى کافى با صعلومش نداشتهاند و بعضا مواضعى کاملا مغایر با دستاوردهاى آن اخذ کردهاند. معروف است که فرانسیس بیکن با هیئت کپرنیکى مخالفت مىورزید (24) و آگوست کنت معتقد بود که کاوشهاى دقیق و ریزبینانه پدیدارها با ابزارى چون میکروسکوپ مضر است و باید توسط جامعه منکوب و مطرود شود. زیرا در قوانین جامعه پوزیتیو اخلال مىکند. (25)
هربرت با ترفیلد در کتاب معروف و، بهرغم قدیمى بودن ، مقبول خود، سرچشمههاى علوم نوین، نکته مورد توجه هیک را با تاکید و شمول بیشترى بیان مىکند:
«تفطن بدین مطلب مهم است که نهضتبزرگ قرن هجدهم نهضتى ادبى بود. این نه اکتشافات جدید علم در آن عصر، بلکه نهضت متفکران فرانسوى بود که چرخش و گام بعدى در داستان را تعین بخشید و [بدین ترتیب] مسیر متعاقب و آتى تمدن غربى را تقدیم کرد. با اکتشافات قرن هفدهم، علم به صورت نگرش جدید و جهانبینى جدیدى بیان گردید، اما نه به دست دانشمندان، بلکه توسط وارثان و جانشینان فونتونل.» (26) و (27)
به نظر هیک، این نگرش جزمى تقلید از روشهاى صعلومش اغلب مایه چنان کجرویهاى مردانى از قبیل کنتشده است که دیگر دلیلى براى توجه و التفات به نظرات ایشان درباره مسائلى که از حوزههاى الهامبخش آنها بسیار دورتر است، وجود ندارد.
نکته دومى که هیک تیزبینانه دریافته این است که:
«روشهایى که دانشمندان و یا مفتونان علوم طبیعى اغلب تلاش مىکنند که بر علوم اجتماعى تحمیل کنند، ضرورتا همیشه همان روشهایى نبوده است که دانشمندان، در واقع در حوزههاى کاوش خود به کار بستهاند، بلکه روشهایى بوده است که آنها مىپنداشتند به کار بستهاند. این ضرورتا همان چیز نیست.» (28)
هیچ ضرورت منطقىاى وجود ندارد که این روشها منطبق باشند! نه تنها ضرورت منطقى، که هیچ ضرورت معقولى هم وجود ندارد که این روشها یکسان باشند! و نه تنها ضرورت عقلانى، که هیچ ضرورت عملى یا تاریخى هم وجود ندارد که روشهایى که پنداشته و ترویج و تبلیغ مىشوند، به واقع هم مورد پیروى و توسل دانشمندان در طول تاریخ کاوشها و تلاشهاى ایشان قرار گرفته باشند! کسانى که در نظریههاى روششناختى و فلسفه علم، تفحص و تاملى، نه از سر تفنن، کردهاند و آگاهىشان در این زمینهها محدود به آموزشها و تبلیغات خام و سادهسازیهاى عامیانه، ملیحانه، و ادیبانه نیست، خوب مىدانند که به رغم گذشتحدود یکصد سال از آغاز تاملات و تحقیقات فلسفى و تاریخى پیرامون چیستى و چه بایستى روششناسى صعلمش، هنوز هیچ اجماعى و بل روزنهاى از اجماع درباره پاسخ این سؤالها وجود ندارد. هرچه از سادهاندیشیهاى پوزیتیویسم بسیار خام ارنست ماخى دورتر شده و به دوران معاصر نزدیکتر مىشویم، تشتت و تفرق بیشترى در میان جمیع معرفتشناسان و روششناسان معرفت علمى مشاهده مىکنیم. آنچه در سخن درایتمندانه هیک در خور توجه است تاکید وى بر نحوه عمل دانشمندان است: «آنچه در واقع انجام دادهاند». و آنچه مایه شگفتى است این است که وى در نیمه اول دهه چهل میلادى، حدود بیستسال قبل از تامس کوهن، به اهمیت عمل دانشمندان در طول تاریخ طرح و رفض نظریههاى علمى توجه داشته است، (29) و به گمان من شاید نیکو باشد که، دستکم از جهت توجه داشتن به عمل عالمان و نه تئوریزه کردن یا مستدل و مستشهد کردن آن، وى را پیشقراول تامس کوهن بدانیم.
هیک سپس توضیح مىدهد که روشهاى منسوب به دانشمندان، ضرورتا روشهاى معمول آنان نیست و، به علاوه دانشمندانى که پیرامون شیوه یا روش کار خود به تامل نشسته و نظریهپردازى مىکنند، راهنمایان همواره قابل اتکایى نیستند. (30) به همین ترتیب، پیردوئم «یکى از مبتکرترین فیزیکدانان نظرى فرانسه» و از نوآوران درخشنده حوزه ترمودینامیک، (31) مورخ، فیلسوف علم اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، مشاهده مشابه و موازىاى درباره قضاوت و نظر دانشمندان پیرامون هدف و ارزش صعلمش دارد که بسیار قابل تامل است. به نظر وى، «... حتى آنها که با موفقیت تمام در فیزیک کاوش مىکنند، آنها که نامشان با درخشانترین اکتشافات، برجسته شده است، نیز امکان دارد که پیرامون هدف و ارزش صعلمشى که عمرشان را صرف آن کردهاند، به طور آشکارى اشتباه کنند.» (32)
اینک که زمینه تاریخى و بستر فکرى و عقیدتى چگونگى تفوق و سیطره روشهاى پنداشته شده صعلومش بر علوم اجتماعى را ملاحظه، و ارزیابى صریح و روشن هیک نسبتبه تاثیر این سیطره را تشریح کردیم، جا دارد که این سؤال را مطرح کنیم که چرا علوم اجتماعى نباید از روشهاى متداول علوم طبیعى تبعیت و الگوپردازى کند.
براى پاسخ به این سؤال، لازم است پیش از هر چیز بدین پرسش بپردازیم که موضوعات یا موجودات یا پدیدارهایى که علوم اجتماعى بدانها مىپردازند چیستند و چه ماهیتى دارند.
2. چیستى موضوعات علوم اجتماعى (33)
واضح است که مقصود از کاوشهاى علوم اجتماعى، بررسى و فهم نسبتیا رابطه بین اشیاء با اعیان به معناى فیزیکى آنها نیست. آنچه علوم اجتماعى مورد کاوش قرار مىدهد، رابطه بین انسانها و اشیاء، و یا رابطه بین انسان و انسان است. هدف از این کاوشها شناخت اعمال انسان و تبیین نتایج و پیامدهاى ناخواسته و طراحى ناشده آن است. (34) روشن است که هرگاه و هرجا که با افعال یا فرآیندهاى ناخودآگاه و غیر ارادى مواجه باشیم، هیچ مانعى وجود ندارد که افعال و اعمال انسان را به طور مکانیکى مورد بررسى قرار دهیم. زیرا این گونه اعمال معلول عوامل قابل مشاهده عینى خارجى است و در واکنشهاى ناآگاهانه و ناخواسته معرفت و یا باور انسان هیچ نقشى ندارد. در این گونه موارد مىتوان از شیوههاى متداول و معمول علوم طبیعى پیروى کرد. اما در علوم اجتماعى، نوعا ما با اعمال آگاهانه و یا، به تعبیرى، حسابشده انسانها سر و کار داریم؛ اعمالى که مىتوان گفت از میان تعدادى عمل متفاوت انتخاب شده است. (35) به نظر هیک، وضعیت ما در اینجا با آنچه در علوم طبیعى با آن مواجه هستیم، تفاوت ماهوى دارد. در علوم طبیعى مىتوان ابعاد هندسى یک جسم صلب و جامد را اندازهگیرى کرد. همچنین مىتوان چگالى، گرماى ویژه، عایق یاهادى بودن آن، و مانند این ویژگیهاى فیزیکى را اندازهگیرى کرد. و هرکس دیگرى که تعریف این کمیتهاى فیزیکى را بداند مىتواند به نتایجیکسانى برسد. اما چنانچه فردى فرد دیگرى را به قتل برساند، آیا مىتوان با ذکر تمام نسبتهاى موجود فیزیکى، از قبیل تعداد گلولههاى شلیک شده، نوع سلاح، جرم، چگالى، گرماى ویژه، و آلیاژ گلولهها، سرعت و شتاب آنها، جنس و آلیاژ سلاح، زاویه تیراندازى، نقاط اصابت، میزان جراحت و مقدار خونریزى و...، کمترین معرفتى نسبتبه آن عمل پیدا کرد؟ هیچکدام از این نسبتهاى فیزیکى و تمام آنها بر روى هم، عاقبتبه ما نخواهند گفت که این عمل در واقع مجازات یک محکوم به مرگ بوده است و یا قتل نفس، به هنگام ربودن اموال بانک یا مغازهاى، و یا انتقام قاتل از مقتول به علتستم و تجاوزى و یا تصور تجاوزى، و یا دوئل دو فرد، و یا شوخى جنونآمیزى، و یا صرفا تیراندازى تصادفى، اگر تمام انسانهاى کشته شده در رویدادى که، آن را به طور مبهم و عجالتا انقلاب روسیه، چین یا ایران مىنامیم، شمارش شوند و تمام مشخصات زیستشناختى، آناتومیک، فیزیولوژیک و غیره آنها، به علاوه مشخصات فیزیکى و شیمیایى آنها، به عنوان واقعیات فیزیکى صعینیش معلوم گردد و به علاوه، مکانهاى قتل هم معین گردد، شناختى که حاصل خواهیم کرد کمتر از آن خواهد بود که عجالتا فهم مبهم عرفى و عامیانه از پدیدارى که انقلاب نامیدهایم در اختیار ما مىگذارد. به بیانى ملخص، تمام محرکها و علل خارجى را که مىتوان علت چنین اعمالى دانست، مىشود به طور کامل برحسب کمیات و نسبتهاى فیزیکى تعریف و تعیین کرد. اما اگر مقصود از این امر تبیین مجموعهاى از اعمال باشد در این صورت معرفتحاصل کمتر و ناقصتر از آن است که فهم و شناخت مبهم و غیر دقیق عرفى از آن پدیدار در اختیار ما مىگذارد. موضوعات و پدیدارهاى اجتماعىاى که انسانها با فعل و عمل و قول اجتماعى خود مىسازند و اهداف و مقاصدى که از این اعمال تعقیب مىکنند، صواقعیات عینیش به معناى محدودى که از این واژه در صعلومش اراده مىشود نیست و نمىتوان به هیچ روى آنها را برحسب کمیات یا نسبتهاى فیزیکى، تعریف یا تحدید یا تبیین کرد. بنابراین، انقلاب، اصلاح، تورم، گرانى، تظاهرات، اعتصاب، اعتراض، توسعه، عدالت، آزادى، استقلال سیاسى یا اقتصادى، قدرت، حاکمیت، مشروعیت، مشارکتسیاسى، انتخابات، مجلس نمایندگان، حزب، گروه فشار، توازن قوا، دموکراسى، ناسازگارى و وفاق اجتماعى یا سیاسى، سعادت و امثال این گونه پدیدارها یا موضوعات اجتماعى را هیچ گاه نمىتوان برحسب کمیات و نسبتهاى فیزیکى تعریف و تحدید و فهم کرد. هیچ یک از این گونه پدیدارها وجودى مستقل از آنچه انسانها از آنها مراد و منظور و فهم مىکنند ندارند. این قبیل صاشیاءش و صهستىهایش اجتماعى، مولود و محصول مرکبى است از آنچه انسانها با اعمال یا افعال یا اقوال خود مراد و منظور مىکنند؛ و چنانچه مقصود و منظور آنها تغییر کند چگونگى صوجودش آنها نیز تغییر خواهد کرد، به طورى که، به گفته هیک، «چیزها از آن جهت که به اعمال انسانها مربوط مىشوند همان چیزى هستند که انسانها فکر مىکنند.» (36)
به نظر هیک بهترین کار براى توصیف اختلاف بین رویکرد علوم طبیعى و رویکرد علوم اجتماعى این است که رویکرد علوم طبیعى را صعینیش و رویکرد علوم اجتماعى را صنفسیش یاصانفسیش بخوانیم. (37) در اینجا لازم مىبینم توضیحاتى پیرامون اصطلاح انفسى (38) یا نفسانى داده شود. زیرا در مکتوبات معاصر، معمولا در مقابل Subjective ] »از واژه ذهنى استفاده کردهاند. این استفاده، به نظر من، بسیار گمراهکننده و خلطانگیز است. زیرا مفاهیم و نظریهها و قوانین، جملگى ذهنىاند؛ خواه مشاهدهپذیر بوده، مابه ازاى خارجى یا مادى داشته باشند یا نه. مفاهیم آهن، اسید، شبه فلز، رسانا، نیرو، جرم، انرژى و امثال آنها، از آن جهت که مفهوم هستند ذهنىاند؛ اگرچه مصداق خارجى و مادى داشته و قابل مشاهده باشند، و براى این که این وضع نسبتا غیر متعارف، چندان هم نازیبا به نظر نیاید مفهوم نیرو و انرژى یا شتاب و چگالى و امثال اینها را که تعدادشان در علوم طبیعى بسیار زیاد است در نظر بگیرید و سعى کنید با اشاره به وجودى مادى نشان دهید که مصداق یا مابه ازاى خارجى دارند. با کمى دقت متوجه خواهیم شد که به هر چیزى اشاره کنیم در واقع نیرو و انرژى و شتاب و چگالى را نشان ندادهایم، بلکه به چیزى اشاره مىکنیم و سپس خصوصیتى یا کیفیتى را بدان نسبت مىدهیم. حتى اگر بپذیریم که مفاهیم آهن، شیشه و مس به معنایى خاص صعینیشاند یعنى مصادیق مشاهدهپذیر دارند و ذهنى نیستند، کمترین چیزى که مىتوان نتیجه گرفت این است که بسیارى از مفاهیم ظاهرا عینى علوم فیزیکى، ابدا عینى نیستند. زیرا مابهازاى مادىاى که بتوان آن را با اشاره نشان داد ندارند. بنابراین، ملاحظه مىشود که اگر عینى را به معناى داشتن مابهازاى مادى و خارجى و مشاهدهپذیر اخذ کنیم،در این صورت کثیرى از نسبتها و کمیات قابل اندازهگیرى علوم طبیعى نیز ذهنى خواهند شد؛ با تمام دلالت منفى و خلطآمیزى که اصطلاح ذهنى دارد. به علاوه، اگر عینى را به معناى فوق بگیریم و ذهنى را هم مقابل آن، در آن صورت جدا از مفاهیم، تمام نظریهها و قوانین علوم طبیعى نیز ذهنى خواهند شد. زیرا هیچ گاه نمىتوانیم به نظریه یا قانونى طبیعى در عالم اشاره کنیم و وجود مادىاش را مشاهده نماییم. به خاطر بیاوریم که از ابتدا، ضرب سکههاى عینى و ذهنى براى آن بود که به نحوى دو نوع معرفت و دو نوع مفهوم را از هم تمییز ندهیم. و اکنون ملاحظه مىکنیم که این اصطلاحات ابدا خواسته و مراد اولیه ما را حاصل نمىکنند؛ به طورى که بسیارى از مفاهیم علوم طبیعى و به علاوه تمام نظریهها و قوانین آن را ذهنى کرده است. ملاحظه مىشود که صذهنیش مفهوم ممیز و کارآمدى نیست.
گمان نبریم که به کارگیرى ابهامآمیز این اصطلاحات و خلطانگیز بودن آنها منحصر به زبان فارسى و یا فرهنگ و جامعه علمى ماست. هیک بلافاصله پس از عینى خواندن رویکرد علوم طبیعى و انفسى خواندن رویکرد علوم اجتماعى هشدار مىدهد که این اصطلاحات آمیخته به ابهامند و چنانچه توضیحى داده نشود، مىتوانند گمراهکننده باشند. (39) وى خاطرنشان مىکند که هنگامى که مىخواهیم بین دو دسته از خصوصیات تمایز قائل شویم ویژگى و خصوصیات صعینیش پدیدارهایى که خود را در ارتباط با یکدیگر آشکار مىکنند و خصوصیاتى که صرفا انسانها به پدیدارها نسبت مىدهند شاید بهتر باشد که به جاى مقابل نشاندن صعینیش و صانفسیش، صعینیش را در مقابل نسبت داده شده یا صمنسوبش قرار دهیم. هیک بدون این که دلیلى ذکر کند قائل مىشود که اصطلاح منسوب فایده محدودى دارد و اضافه مىکند به رغم این که عینى و انفسى براى تقابل مورد نظر ما حاوى برخى دلالتهاى خلطانگیز است، بر برخى اصطلاحات دیگر و ذهنى (41) که تداعى معانى متافیزیکى بدترى مىکنند، رجحان دارد. به علاوه این که، اصطلاح انفسى مدتهاى مدیدى است که دقیقا به همان معنایى که در اینجا منظور ماست، در اقتصاد به کار رفته است. (42) پس از این استطراد، باز مىگردیم به این نظر هیک که وضعیت ما در علوم اجتماعى به طور جوهرى با آنچه در علوم طبیعى با آن مواجه هستیم تفاوت دارد و بهترین توصیف اختلاف بین این دو حوزه از علوم این است که رویکرد علوم طبیعى را صعینیش، و رویکرد علوم اجتماعى را صنفسیش یا صانفسیش بخوانیم. به نظر هیک، در حالى که براى عالمان طبیعت، تمایز بین واقعیت عینى و عقاید نفسى امرى ساده و سرراست است، براى عالمان اجتماع، این تمایز را نمىتوان به سهولت در علوم اجتماعى به کار بست. دلیل این امر، به نظر وى، این است که:
«موضوعات یا صواقعیاتش علوم اجتماعى، خود نیز از جنس عقیده هستند البته نه عقاید محققان پدیدارهاى اجتماعى، بلکه عقاید آنهایى که اعمالشان موضوع بحث عالمان اجتماعى را ایجاد مىکند.» (43)
هیک سپس دو معنى براى واقعیات علوم اجتماعى قائل مىشود که آنها را به ترتیب مورد نقد و ارزیابى قرار مىدهیم:
به یک معنى، «واقعیات علوم اجتماعى بدین ترتیب همان قدر انفسى نیستند که واقعیات علوم طبیعى. زیرا آنها مستقل از مشاهدهگر خاصى هستند؛ به طورى که آنچه عالم اجتماعى مورد تحقیق قرار مىدهد توسط تمایلات یا تخیلات وى تعیین نمىشود، بلکه به صورت یکسانى به مشاهده افراد مختلف درمىآید.» (44) اگرچه هیک در هیچ جاى دیگرى از این مجموعه مقالات معرفتشناختى و روششناختى خود این معنى را تکرار نکرده است و به علاوه، در همین مورد هم این نکته نقشى در بحث و نظریهاش ایفا نمىکند، با این حال، خالى از فایده نمىبینم که آن را مورد نقادى و ارزیابى قرار دهیم.
اگر قدرى دقت کنیم متوجه مىشویم که این سخن در خوشبینانهترین صورت، چیزى بیش از یک همانگویى مستور نیست. زیرا در واقع، موضع هیک این است که دادههاى علوم اجتماعى انفسى نیستند. زیرا مستقل از مشاهدهگر خاصى هستند. این موضع داراى دو جزء است: یکى، جزئى که مىگوید دادههاى علوم اجتماعى انفسى نیستند و جزء دوم، که مىگوید زیرا مستقل از مشاهدهگر خاصى هستند. اکنون از خود بپرسیم آیا مقصود از جزء اول غیر از این است که دادهها یا واقعیات علوم اجتماعى مستقل از مشاهدهگر خاصى هستند؟ به وضوح، روشن است که منظور از انفسى نبودن این است که این گونه واقعیات یا دادهها مستقل از مشاهدهگر خاصى هستند و از این رو، احتجاج و استدلال هیک که با ذکر لفظ «زیرا» مشخص شده است، چیزى نیست جز یک همانگویى. مثل این است که هیک بگوید: واقعیات علوم اجتماعى انفسى نیستند؛ زیرا واقعیات علوم اجتماعى انفسى نیستند! تنها در صورتى این سخن هیک از همانگویانه بودن نجات مىیابد که براى انفسى نبودن، معناى دیگرى جز استقلال از مشاهدهگر منظور کنیم. و هیک چنین معناى دیگرى را طرح و بحث نمىکند، و از قضا در مقاله «روش فردگرایانه و ترکیبى علوم اجتماعى» در کتاب ضد انقلاب علم: تحقیقاتى در به کارگیرى نابجاى تعقل، انفسى نبودن را دقیقا به همین معناى استقلال از مشاهدهگر اخذ کرده است.
اینک بپردازیم بدین سؤال مهمتر که آیا براستى، دادههاى علوم اجتماعى «مستقل از مشاهدهگر خاصى هستند»؟ هیک معتقد است که موضوع مورد تفحص عالمان اجتماع توسط «تمایلات و تخیلات» ایشان تعیین نمىگردد، بلکه به صورت «یکسانى» به مشاهده افراد مختلف درمىآید. ما در اینجا عجالتا بر سر «تمایلات و تخیلات» و نحوه حضور و نفوذ و دخول آنها و عوامل دیگر توجیه کننده آنها در دستگاههاى دستهبندى مناقشه نمىکنیم و آن را در ضمن و ذیل تحلیل و ارزیابى معناى دومى که هیک براى واقعیات و دادههاى علوم اجتماعى منظور مىکند مطرح خواهیم کرد. (45) با این حال، اگر تعلقات و انتظارات و حاجات، و گمانهها و اهداف و ارزشهاى مورد توجه و تعلق عالمان را در هرگونه مشاهدهاى، اعم از پدیدارهاى فیزیکى یا اجتماعى، مؤثر و نافذ و حاضر بدانیم، در این صورت، آیا نمىتوان برخلاف نظر هیک قائل شد که از قضا، موضوعات و پدیدارهاى مورد تفحص عالمان توسط علایق و انتظارات ایشان تقویم و تکوین مىیابند؟ این طور نیست که هر متفکر اجتماعى که جامعه انگلستان قرن نوزدهم را مورد مشاهده قرار دهد، اولا واقعیتى مشاهده کند به نام طبقه و ثانیا این صواقعیتش طبقه، مشخصا معنا و مفهومى در حوزه اقتصاد پیدا کند و ثالثا، این صواقعیتش طبقه و معیار اطلاق و بهکارگیرى آن، به مالکیت ابزار تولید یا عدم آن ارجاع شود. این صواقعیتش بسیار پیچیده و تنیده در ساختار یک نظریه ویژه را، تنها عده خاصى از عالمان اجتماع، و تحقیقا به علت تعلقات و ارزشها و بینشهاى خاصى که دارند صمشاهدهش مىکنند و دیگر عالمان که در این مجموعه و خاستگاه واقعیتساز (!) با آنها شریک نیستند این صواقعیت را یا اصلا مشاهده نمىکنند و یا اگر مشاهده کنند اینصواقعیتش از نظر آنان از پارهاى جنبهها و خصوصیات تقویمى و تکوینى و نظرى مهم دیگر با صواقعیتش گروه اول عالمان بسیار متفاوت خواهد بود. بنابراین، «صورت یکسانى» که مورد نظر هیک است اساسا و قاعدتا و همواره و به طور جهانشمول وجود ندارد. تنها در صورتى مشاهدات به طور یکسانى انجام خواهد گرفت که مشاهدهگران به علتیکسانى در خاستگاه بنیادى ارزشى و بینشى خاصى، دستگاه دستهبندى و طبقهبندى واحدى را اختیار کرده باشند. از این رو، با این نظر هیک ابدا موافق نیستم و آن را قابل دفاع نمىدانم که: «به یک معنا»، واقعیات علوم اجتماعى به همان میزان انفسى نیستند که واقعیات علوم طبیعى؛ زیرا آنها مستقل از مشاهدهگر خاصى هستند. برخلاف هیک، معتقدم که موضوعات تحقیق عالمان اجتماعى یا واقعیات و پدیدارهاى اجتماعى توسط چارچوب ارزشى و بینشى ایشان تعیین مىشود و به همین دلیل، این موضوعات ابدا به «صورت یکسانى» به مشاهده افراد مختلف درنمىآید؛ چارچوبى که نه استمرار و دوام همیشگى دارد و نه جامعیت و شمول همگانى و عمومى؛ نه در طول تاریخ تتبعات و تحقیقات اجتماعى و نه در عرض اجتماع عالمان اجتماعى. اضافه کنم که به نظر مىرسد، این طرز نگرش خطاآمیز به نظرى باز مىگردد که هیک در مورد عینى بودن واقعیات یا پدیدارهاى فیزیکى دارد. و این نظر، به نوبه خود، متاثر از نظریه معروف بیطرفى زبان مشاهده و یا تمایز قاطعى است که هیک بین نظریه و واقعیت، پیشفرض کرده است. تز و تمایزى که از ممیزات و مشخصات بارز و اساسى نگرش پوزیتیویستى به معرفت است و فلاسفه علم و غیر علم در دهه پنجاه و شصت و هفتاد این قرن به طور مقنع و گستردهاى دفاعناپذیرى و عدم استحسان آن را آشکار کردهاند.
اما هیک معناى دومى، که از آن جهت عقاید را از واقعیات تفکیک مىکنیم، براى واقعیات علوم اجتماعى قائل است:
«واقعیات یا دادههاى علوم اجتماعى صرفا عقیده هستند. عقاید مردمى که اعمالشان را مورد بررسى قرار مىدهیم. این واقعیات از آن جهت که باورها و عقاید مردم خاصى است، متفاوت از واقعیات علوم فیزیکىاند؛ خواه این باورها و عقایدى که بدین تعبیر دادههاى ما هستند، صادق باشند یا کاذب. و به علاوه این که، ما نمىتوانیم آنها را مستقیما در اذهان مردم مشاهده کنیم، بلکه مىتوانیم آن را از روى اعمال و اقوالشان تشخیص دهیم، صرفا بدین علت که ما خود ذهنى شبیه ذهن آنها داریم.»(46)
اگرچه نقل قول فوق قدرى طولانى است، به گمان ما حاوى روشنترین بیان موضع هیک است. این سخن علاوه بر آنچه تاکنون به تحلیل وانمودهایم، حاوى عنصر جدیدى است که طلب مىکند به توضیح آن بپردازیم و آن تشخیص و فهم عقاید مردم به علت وجود تشابه ذهن آنها با ذهن عالم علوم اجتماعى است.
هیک استدلال مىکند که این که ما رفتار دو چیز را شبیه یکدیگر مىیابیم، بدین علت نیست که آنها رفتار مشابهى نسبتبه چیزهاى دیگر دارند، بلکه بدین علت است که آنها به نظر ما شبیه مىآیند و بدین جهت است که ما انتظار داریم آنها به نظر دیگران هم شبیه بیایند. ما مىدانیم که انسانها نسبتبه محرکهاى خارجى که مطابق تمام آزمونهاى عینى، متفاوتند عکسالعمل مشابهى نشان مىدهند. به علاوه، مىدانیم که آنها نسبتبه محرکهایى که به لحاظ فیزیکى یکسان هستند، اگر جسم آنها را در شرایط مختلفى متاثر سازند، رفتار کاملا متفاوتى بروز مىدهند. هیک سپس نتیجه مىگیرد که «انسان در تصمیمات آگاهانهاش محرکهاى خارجى را به نحوى دستهبندى مىکند که ما صرفا به علت تجربه نفسانى خود از این نوع دستهبندى، از آن آگاهى مىیابیم.» (47) و براى این که تصور نشود که وى دعوى اثبات این حکم را دارد و یا مدعى بداهت آن و یا صدق آن، بدون کمترین شک و شبهه، استبه صراحت و صداقت تمام مىافزاید که:
«ما مسلم فرض مىکنیم که انسانهاى دیگر چیزهاى گوناگون را همچون ما متشابه یا متفاوت قلمداد مىکنند؛ اگرچه هیچ آزمون عینى، و هیچ معرفتى درباره نسبت این چیزها با چیزهاى دیگر جهان خارج، این فرض را تصویب و توجیه نمىکند.» (48)
سخن هیک جاى هیچ گونه تردیدى نسبتبه قابلیت توجیه این فرض و مبناى متزلزل معرفتشناختى آن باقى نمىگذارد. در عین حال، به طرز حیرتانگیزى مىافزاید که «شیوه ما مبتنى بر این تجربه است که انسانهاى دیگر علىالقاعده (اگرچه نه همیشه مثلا نه در مواردى که کوررنگ و یا دیوانه باشند) انطباعات حسى خود را به گونهاى دستهبندى مىکنند که ما مىکنیم». (49) به رغم توجیهناپذیرى، استدلالناپذیرى، و استشهادناپذیرى تجربىاش، این فرض مقبول و مستحسن به نظر مىآید و مىشود آن را به همان صورت آکسیوماتیک و اصل موضوعى خویش باقى گذاشت. و ابدا نیازى نیست که مبناى تجربى براى آن قائل شویم و یا قاعدهاى براى آن دست و پا کنیم! هیوم یک بار و براى همیشه نشان داده است که تجربه در کاملترین میزان و مقدار خود حداکثر مىتواند درباره گذشته حکم قطعى کند و حال آن که به نظر مىرسد در اینجا هیک، از سر تسامح یا تغافل، از تجربهاى حکایت مىکند که به حال و آینده نیز سرایت و هدایت مىکند: «شیوه ما مبتنى بر این تجربه است که انسانهاى دیگر... انطباعات حسى خود را به گونهاى دستهبندى مىکنند که ما مىکنیم». حداکثر چیزى که هیک مىتوانستبدرستى بگوید این است که «انسانهاى دیگر... دستهبندى مىکردند...». روشن است که در این صورت جدید، دیگر نمىتوان دستهبندى جارى و آینده انسانها را که مورد نیاز نظریهپردازى اجتماعى ماستبه تجربه موکول کرد. تنها راه گریز و چاره هیک و ما این است که به جاى این که فرض و شیوه خود را مبتنى بر تجربه گذشته کنیم، فرض خود را مبتنى بر این امید کنیم که «انسانهاى دیگر انطباعات حسى خود را به گونهاى دستهبندى مىکنند که ما مىکنیم». سخن ما با سخن حیرتانگیز هیک در اینجا به پایان نمىرسد. زیرا در بیان وى سخن از «على القاعده» رفته است. گمان نمىکنم بر اهل فن پوشیده باشد که اگر قاعدهاى فراتر از تجربه وجود مىداشت دیگر نیازى به تجربه نبود. و به هر حال، مقصود از قاعده کدام است؟ از بیان هیک به روشنى برمىآید که مقصود از قاعده این است که: انسانهاى دیگر انطباعات حسى خود را به گونهاى دستهبندى مىکنند که ما مىکنیم. اما روشن است که هدف بحث هیک از این که فرض فوق را هیچ آزمون عینى و هیچ معرفتى نسبتبه روابط بین اشیاء توجیه و تصویب نمىکند، این است که نه تجربه و نه معرفت ما آن را توجیه و تحکیم نمىکند. و با این وصف، این دو سؤال مطرح مىشود که اولا، بدین قاعده چگونه نایل و هدایتشدیم؟ و در ثانى، این قاعده، پس از پیدایش و ظهورش، چه مبنا و توجیهى دارد؟ اما قاعده خلق الساعه هیک، استثنائاتى دارد که در عین درستى، حکایت از تسامح دیگر هیک دارد. وى کوررنگى و یا دیوانگى را از شمول قاعده پنداشته شده فوق خارج مىکند. اما متفطن نمىشود که علاوه بر این حالات و وضعیتهایى که منشا فیزیولوژیک و روانشناختى دارند، کثیرى از حالات و وضعیتهاى دیگر نیز وجود دارند که دستهبندى انطباعات حسى متفاوتى ایجاد مىکنند. تاریخ صعلمش مشحون از دستهبندیهایى است که متاثر از ارزشها و بینشهاى خاص مابعدالطبیعى و یا کلامى و یا سیاسى و یا اجتماعى و یا اقتصادى و یا روانى بودهاند ارزشها و بینشهایى که موجد «تمایلات و تخیلات» سابقالذکر هیک هستند. و این موارد نه استثنا، که بیشتر قاعده بوده است. یعنى این طور نیست که این قبیل موارد خطاها و اعوجاجات بودهاند و به هر حال خلاف قاعده؛ گویى که دستهبندى انطباعات و اشیاء و اعیان معمولا با ذهنى خالى صورت مىگیرد و فقط حضور نگرش یا بینش یا مساله یا انتظار یا پیشبینى یا نیازى، دستهبندى را به طور معوج و خطاآمیز صورت مىبخشد. ابدا چنین نیست. همه دستهبندیها همواره با توجه به منظرى و منظورى، و به نیتبرآوردن حاجتى و یا حل مسالهاى یا معضلى، اعم از روانى، اجتماعى، سیاسى، و یا اقتصادى صورت مىگیرند. و از این رو، برخلاف هیک، باید اعتراف کنم که معتقد به وجود متافیزیکى چنین قاعدهاى نیستم؛ قاعدهاى که تصریح مىکند انسانهاى دیگر ادراکات حسى خود را به گونهاى دستهبندى مىکنند که ما مىکنیم؛ هیچ ضرورت منطقى (50) ندارد و بلکه هیچ ضرورت متافیزیکى (51) هم ندارد. اما براى ایجاد شناخت جمعى عالم طبیعت و عالم انسانى و اجتماعى، ما نیازمند این فرض بزرگ معرفتشناختى هستیم. یعنى فرض مىکنیم که انسانها از آن جهت که تجارب حسى خود را یکسان و همگون دستهبندى مىکنند، وحدت معرفتشناختى دارند.
در آستین این تحلیلها و مواضع، یک سؤال بزرگ پنهان شده است و آن این که چرا این فرض، به رغم این که هیچ ضرورت منطقى ندارد و بلکه هیچ ضرورت متافیزیکى هم ندارد، و به رغم این که «هیچ آزمون عینى، و هیچ معرفتى درباره نسبت این چیزها با چیزهاى دیگر جهان خارج، آن را تصویب و توجیه نمىکند»، اغلب اما نه همیشه در عمل رهگشا و کارساز است؟ از آنجا که پرداختن بدین سؤال، ما را بیش از حد از چارچوب اصلى کاوش خود بیرون خواهد برد، در این مجال همین قدر به اشارتى اکتفا مىکنیم و بسط آن را به فرصتهاى دیگر موکول مىکنیم. علت آن رهگشایى و کارسازى را باید در فرآیندهاى ذو ابعاد و درهم تنیده جامعهپذیرى جامعه علمى و خصوصا در مفهوم پارادایم و نقش آن در صتقویمش، صترویجش و صتفهیمش کاوشهاى عادى علم و در صتمهیدش انقلابهاى علمى جستجو کرد. (52) همین جا تناسب تام دارد که سخن دیگر هیک را مجددا نقل و نقد کنیم. پیش از این نقل کردیم که هیک مىگوید: «انسان در تصمیمات آگاهانهاش محرکهاى خارجى را به نحوى دستهبندى مىکند که ما صرفا به علت تجربه نفسانى خود از این نوع دستهبندى، از آن آگاهى مىیابیم.» نکته اول، که اهمیت زیادى از جهتبحث فعلى ما ندارد، این است که انسانها اغلب محرکهاى خارجى را آگاهانه دستهبندى نمىکنند. اما نکته مهمتر و مربوطتر این که، در سخن هیک پیشفرض بنیادى مهمى وجود دارد و آن این که همه انسانها تجربه انفسى واحدى از محرکهاى خارجى دارند و بدین سان است که آنها را یکسان دستهبندى مىکنند. به عبارت دیگر، انسانها واجد تجربه واحدى از محرکهاى خارجى معینى هستند. در حالى که همان طور که خود وى هوشمندانه اظهار داشته، چنین حکم یا فرض مابعدالطبیعىاى، استدلالپذیر، توجیهپذیر و یا استشهادپذیر تجربى نیست. اما این که چگونه ما از دستهبندى دیگران آگاهى مىیابیم و یا خود نیز معمولا دستهبندىاى یکسان و همگون دیگران انجام مىدهیم بدون این که درون ذهن آنها را مشاهده کرده باشیم، باز مىگردد به فرآیندهاى جامعهپذیرى و نقش یکنواختسازى پارادایمها یا آموزشهاى فرهنگى و اجتماعى.
اگر این تحلیل را قدرى بیشتر مورد تعمق قرار دهیم، متوجه خواهیم شد که مىتواند ضمن نفى تعلیل هیک تجربه انفسى یکسان، علت دستهبندى یکسان محرکهاى خارجى از منظرى دیگر، تعلیلى براى آن محسوب شود: این که به نظر مىآید انسانها تجربه انفسى واحدى از محرکهاى خارجى دارند معلول این است که به عللى همچون همسانى معضلات، حاجات، انتظارات، تعلقات به دستهبندى یکسانى، شاید در سطحى عمیقتر و فروتر از پیش، مجهز بودهاند. این دستهبندیهاى احتمالا فروتر، در سطحى از سطوح پایینرونده خود، متاثر از و یا زاییده تلقیهاى بنیادین بینشى و ارزشى انسان از سعادت و شقاوت، نابسامانى و ناامنى، امن و «مقام امین»، فضایل و رذایل، و کیستى و چه بایستى خویش است.
این سخن موجزتر و ذوبطونتر از آن است که بتوان بدون شرح و بسطى رهایش کرد، و لذا شایسته است تا حدى شکفته شود. ابتدا بدین نکته تصریح مىکنم که بنده قائل نیستم که اعیان و اشیاء طبیعى و غیر طبیعى هیچ وجودى مستقل و متمایز از فاعل شناسا ندارند. بحثبر سر چگونگى وجود اشیاء به طور فى نفسه نیست، که بحثى است متعلق به حوزه هستىشناسى، بلکه بر سر این است که فاعلین شناسا چه شناختى از آنها دارند و چگونه این شناخت را حاصل کردهاند؛ چه اطمینان و یقینى به این شناخت داریم و یا از کجا مىدانیم که شناختیافتهایم. پیداست که در حوزه معرفتشناسى قرار داریم.
نکته دوم این است که به نظر مىرسد امروزه فیلسوفان علم جملگى بر این نکته، که شاید نخستین بار نوروود هنسون آن را طرح و صورتبندى کرده، اتفاق نظر دارند که «مشاهدات، گرانبار از نظریهها هستند». اینک سخن این است که این گرانبارى نظرى مشاهدات، فقط محصور و محدود به مشاهدات آزمایشگاهى براى آزمون نظریهها نیست، بلکه در سطحى عمیقتر، این نکته معرفتشناختى دلالت دارد بر این که شبیه یا تکرارى مشاهده کردن یا دیدن یا تجربه کردن دو یا چند چیز موکول استبه وجود دستگاهى نظرى. این دستگاه نظرى مشتمل استبر ترکیبى از برخى مفروضات، حدسیات، انتظارات، پیشبینىها، معضلات و مسائل. وجود این دستگاه علاوه بر این که مشاهدات را سامان و سازمان مىبخشد و مفاهمت و مشارکت و معارضت و معاونت معرفتى را میان قائلان به، یا مطلعان از آن میسر و ممکن مىسازد، در سطحى ابتدایىتر و فروتر یا عمیقتر، اساسا شبیه و تکرارى دیدن و تجربه کردن اشیاء را نه تنها براى یک فاعل شناسا که براى فاعلان شناساى متعدد ممکن مىکند و مانع از عدم تفاهم و تعامل معرفتى مىشود.
نکته سوم عبارت است از این که این دستگاه مفهومىنظرى در سطحى از سطوح ابتدایى و ضمنىتر خود، معلول و متاثر از برخى حاجات، انتظارات و تعلقات هستند که انسانها حامل و حاوى آنها هستند، و یا آنها را احساس مىکنند و یا مىبینند. به عبارت دیگر، نظریات، مفروضات، تعاریف، نظریات منطوى و مندرج در ابزارهاى اندازهگیرى، اصول موضوعه، قواعد روششناختى، اصول متافیزیکى، و برخى قواعد شبه اخلاقى که مجموعا «شبکه پیچیده»اى را مىسازند که آزمودن، تجربه کردن، مشاهده کردن، شبیه و تکرارى دیدن را معنا مىبخشند و ممکن مىسازند خود متکى و سوار بر دوش حاجات، انتظارات و تعلقاتى هستند که انسانها دارند. همین جا استطرادا بیفزایم که از جهتبحث موجود مهم نیست که این حاجات، انتظارات و تعلقات، در واقع صادق باشند یا کاذب؛ اصیل باشند یا تصنعى و یا توهمى. به عبارت مبسوطتر، سخن این است که براى نمونه، حاجات و تعلقات ملحوظ و منظور جامعهشناس خاصى یا سیاستشناس معینى و یا جمعى از ایشان و یا جمیع سیاستشناسان، برآوردن صهواى نفسانیش شخصى، گروهى، فرقهاى، ملى، نژادى، و یا صحدسیات و ظنیاتیش بیش نیست؛ و حاجات و تعلقات ایشان اصیل است و به واقع، نیازهاى اصیل بشرى است. سخن فقط این است که شبکه پیچیده فوق به نوبه خود از نوعى تلقى یا احساس نسبتبه حاجات، انتظارات و تعلقات انسانها یا فاعلان شناسا ناشى و جارى مىشود، خواه این تلقى و احساس، اصیل و معتبر باشد، خواه نه.
نکته چهارم این است که حاجات، انتظارات و تعلقاتى که انسانها یا فاعلان شناسا براى خود و یا به نیابت و جانشینى از طرف دیگر انسانها، براى انسانها قائل مىشوند به نوبه خود از سرچشمههاى فروتر و عمیقتر تلقینات یا تصورات و یا شبه تلقى و تصور و یا سوءتلقى و تصور بنیادین بینشى و ارزشى انسان نسبتبه صسعادتش و صشقاوتش، ناامنى و صمقام امینش، فضایل و رذایل، کیستى و چه بایستى خویش آبیارى و تغذیه مىشود. کاوش در طبیعتبه منظور برآوردن و ارضاى این تعلق که بر اعضا و جوارح و ساز و کار طبیعتسلطه و سیطره پیدا کند و آن را قابل پیشبینى و کنترل کند و هرچه خواست و توانست از دل آن بشکافد و مصرف کند، به نوبه خود موکول به نوعى تلقى اساسى نسبتبه کیستى و چه بایستى انسان، حیات انسان، و نسبت انسان با طبیعت، و امن و ناامنى است. این تلقیهاى بنیادین ارزشى و بینشى که چه چیز(هایى) انسانها را صسعیدش یا صشقیش مىکند، به او صمقام امینش یا امنیت و قرار و سامان مىبخشد، و چه چیز(هایى) او را بىقرار و نابسامان و بدون امنیت مىکند، چه چیز(هایى) فضیلت است و مستحق سعى و صبر و ممارست و مواظبتبر تحصیل و حفظ و افزایش آن در خود و دیگران، و چه چیز(هایى) رذیلت است و مستحق کوشش و شکیبایى بر اجتناب و حذف و هدم آن، چه چیز(هایى) انسانها را گرفتار صخونش و اندوه و بیم و صخوفش مىکند و چه چیز(هایى) وى را از اینها مىرهاند، چه چیز(هایى) را صتوفیقش یا مایه و سرچشمه توفیق و کامروایى بداند و، کدامها را صخسرانش و صخذلانش و ناکامى، و یا اصلا کام (!!) بداند یا مایه و ریشه و زاینده اینها، و مانند آن، مجموعا حاجات، انتظارات (از خود، از دیگران، از زیستن، از صحیوةالدنیاش و هر آنچه این مهپیکر دلرباى رعنا در جگر دارد)، تعلقات و لذا مسائل و معضلات و مشکلات را تکوین و تقویم و تعیین مىکنند. این که این تلقیها و باورهاى بنیادین ارزشى و بینشى، خود از کدام سرچشمهها مىجوشند، مهمى است که تحقیق مستقل مبسوطى را، به یارى خدا، طلب مىکند.
براى این که به نظر متعارض نیاید که تحلیل فوق هم نفى تعلیل هیک است و هم مدعى تعلیل آن، توضیح کوتاهى لازم است. تعلیل هیک را بدین معنى نفى مىکنیم که گویى هیک قائل استبه این که ما انسانها اصولا و قاعدتا تجربه انفسى یکسانى نسبتبه محرکهاى خارجى داریم. در حالى که به گفته خود هیک، هیچ آزمونى و هیچ معرفتى این سخن را توجیه نمىکند؛ و نه اصولى و نه قاعدهاى وجود دارد که بتوان به مدد آن چنین حکمى کرد. بنابراین، هیچ دلیل و شاهد و بینهاى در دست نداریم که انسانها در بادى امر و بدوا، تجارب انفسى یکسان دارند. از طرف دیگر، تعلیل هیک را تعلیل مىکنیم و بدین صورت که اگر انسانها تجارب انفسى یکسانى دارند بدین علت است که نوعى همسانى از پیش موجود بوده است.
در بالا به تحلیل وانمودیم که «براى ایجاد شناخت جمعى عالم طبیعى و عالم اجتماعى، ما نیازمند این فرض بزرگ معرفتشناختى هستیم. یعنى فرض مىکنیم که انسانها از آن جهت که تجارب حسى خود را یکسان و همگون دستهبندى مىکنند، وحدت معرفتشناختى دارند.» از طرف دیگر، تحلیل کردیم که علت کامیابى و کارسازى عملى این فرض وجود پارادایمهاى علمى، فکرى و فرهنگى، و نقش جامعهپذیرانه فوقالعاده پیچیده و بسیار مؤثر پارادایمهاست. اینک ببینیم هیک درباره نقش این فرض معرفتشناختى چه موضعى دارد. به نظر وى نیز، بدون استفاده از این فرض، «تبیین یا فهم اعمال انسانها غیر ممکن خواهد بود». (53) هیک در تشریح افزونتر ذهن انسان و دستهبندى انطباعات حسى، نکاتى را متذکر مىشود که اگرچه قدرى مبهم و ضمنىاند، به گمان ما بسیار مهم و قابل توجهاند. به نظر هیک، «انسانها رفتار یکسانى نسبتبه پدیدارها دارند، نه بدین علت که پدیدارها به معناى فیزیکى همانند هستند، بلکه بدین علت که انسانها آموختهاند که پدیدارها را متعلق به یک گروه دستهبندى کنند؛ زیرا مىتوانند از آنها استفاده واحدى کنند و یا مىتوان از آنها انتظار آثارى داشت که براى افراد مربوط یکسان باشد.» (54)
ملاحظه مىشود که به نظر هیک دستهبندى اشیاء و پدیدارها و انطباعات حسى یا تجارب حسى، به علتیکسانى خصوصیات فیزیکى و عینى و خارجى نیست، بلکه بدین علت است که انسانها از پیش آموختهاند که چگونه آنها را به طور یکسان و یا یکنواخت دستهبندى کنند. تعلیم و ترویج و تحکیم دستهبندیهاى یکپارچه و یکنواخت همان است که ما قبلا بر دوش پارادایمها گذاشتیم. به علاوه، همین آموزشها، خود معلق و پا در هوا و یا در زمینهاى بکر و بایر صورت نگرفته است؛ این طور نیست که انسانها از ابتداى ابداع مفاهیم و دستهبندیها، بدون هیچ راهنما و انتظار و نیاز و ارزش و بینشى مبادرت به خلق و وضع آنها کرده باشند؛ گویى که از ابتدا قلوب و ابصار انسانها بکر و بایر بوده است و این آموزشها، ناگهان و بىهیچ تمهید و تمنایى، تمایل و تخیلى، هوى و هوسى، بیم و امیدى، و میل و ارادتى در آنها جوانه زدهاند و با گذشت زمان و نهادینه شدنشان، فرهنگها و پارادایمها توانمندانه و امانتدارانه آنها را از نسلى به نسل دیگر انتقال دادهاند. به نظر هیک، دستهبندیها بدان رو صورت گرفته و آموخته شدهاند که استفاده واحدى و، ایضا، آثار و نتایجیکسانى از آنها متصور و منتظر بوده است. و البته نیاز به گفتن نیست که آنجا که دستهبندیهاى یکسان صورت نمىگیرد، بدین علت است که یا بر سر مطلوب بودن آثار و نتایج و اهداف اختلاف وجود دارد و یا بر سر این که دستهبندى مورد نظر یا پیشنهادى به اهداف و آثار و نتایج مطلوب منتهى مىشود یا نه.
اینک که دریافتیم واقعیات یا دادههاى علوم اجتماعى صرفا عقیده هستند، و این باورها و عقاید، متفاوت از واقعیات علوم فیزیکىاند، و ما نمىتوانیم این عقاید را مستقیما در اذهان دیگران مشاهده کنیم، و آگاهى ما از دستهبندى پدیدارها توسط دیگران به علت تجربه نفسانى یکسان و همگون ما از آن پدیدارهاست، و این که یکسانى دستهبندى پدیدارها و اشیاء توسط انسانها فرضى است که صدق آن را هیچ آزمون تجربى و هیچ معرفتى درباره نسبت این پدیدارها با دیگر پدیدارهاى جهان خارج تصویب و توجیه نمىکند، مناسب است مطلب مهم دیگرى را که مفهوم انفسى، حاوى و حاکى از آن است مورد توجه قرار دهیم. مطلب مورد نظر هیک عبارت است از این اگرچه معرفت و باورهاى انسانهاى مختلف داراى ساختار مشترکى است که ارتباط فیمابین و تفاهم را میان انسانها ممکن مىسازد، در عین حال، این شناختها متفاوتند و از بسیارى جهات اغلب در تعارض و تقابل هستند. روشن است که چنانچه بر آن باشیم که تمام معارف و باورهاى انسانهاى مختلف، یکسان است و یا این که ما فقط مواجه با یک فکر و اندیشه هستیم، در این صورت هیچ تفاوتى نمىکند که ما آن را واقعیتى عینى بخوانیم و یا پدیدارى انفسى. (55) هیک سپس چنین برهان مىکند که:
«معرفتى که در واقع اعمال هر گروهى از مردم را هدایت مىکند هیچگاه به صورت یک مجموعه همساز و متلائم وجود ندارد. این معرفت فقط به همان صورت متفرق، ناقص و ناهمسازى که در ذهن یکایک انسانها تجلى مىکند وجود دارد، و تفرق و نقصان همه معارف دو امر اساسى است که نقطه عزیمت علوم اجتماعى باید باشد. آنچه فلاسفه و منطقدانان، اغلب به طرز تحقیرآمیزى به منزله نقصان «صرف» ذهن بشر طرد مىکنند، در علوم اجتماعى امر بنیادى مهم سرنوشتسازى مىشود... نگرش «مطلق گراى» مخالف، که قائل استبه این که معرفت و خصوصا معرفت موجود نسبتبه شرایط خاصى «به طور عینى» در اختیار است، یعنى براى همه مردم به طور یکسان وجود دارد، سرچشمه اشتباهات همیشگى در علوم اجتماعى است.» (56)
مقصود هیک از این سخن این است که یک «جنایت» و یا یک «مجازات»، ابدا واقعیت عینى نیستند. زیرا نمىتوان آنها را بدون عطف و ارجاع به معرفت ما از نیات و اهداف آگاهانه انسانها نسبتبه آن اعمال تعریف کرد. همچنین، ما نمىتوانیم براى تبیین رفتار انسانها نسبتبه اشیاء و پدیدارهاى فیزیکى، به تعریف و شناختى که علوم فیزیکى درباره آنها در اختیار ما مىگذارند متوسل شویم؛ بلکه باید دریابیم که انسانهاى مورد نظر نسبتبه آن پدیدارها چه مىاندیشند. مثلا، چنانچه بخواهیم رفتار و عمل فردى را که دارویى یا گیاهى را مورد استفاده قرار مىدهد تبیین کنیم، اهمیتى ندارد که بدانیم کدام دارو و یا گیاه، کدام بیمارى را معالجه مىکند. آنچه اهمیت دارد و در تبیینهاى علوم اجتماعى نقش محورى و ویژه دارد این است که فرد استفادهکننده چه شناختى از تاثیر و خواص آن دارو یا گیاه داشته است. به طورى که، به نظر هیک، «چنانچه معرفتى درباره ماهیتیک شىء مادى داشته باشیم و انسانهایى که مىخواهیم اعمالشان را تبیین کنیم از آن معرفت آگاهى نداشته باشند، در این صورت آن معرفت همان قدر بىربط به تبیین اعمال آنها خواهد بود که بىاعتقادى شخصى ما نسبتبه مؤثر بودن سحر و جادو در فهم رفتار اقوام بدوى که بدان باور دارند.» (57)
هیک مىخواهد بگوید همان طور که بىاعتقادى یک مردمشناس معاصر به تاثیر سحر و جادو در امور زندگى، هیچ ربط و دخلى در فهم و تبیین رفتار و اعمال بدویانى که بدان صمیمانه اعتقاد دارند ندارد، به همین ترتیب، چنانچه معارف و شناختهاى علوم طبیعى ورود و حضورى در آگاهى و اندیشه فردى که اعمالش موضوع فهم و تبیین است نداشته باشد، نیز آن معارف و شناختها نقشى در تبیین آن اعمال نخواهد داشت. دلیلى که مىتوان براى این موضع هیک اقامه کرد این است که چون معارف علوم طبیعى نقشى در ایجاد و ظهور آن اعمال نداشته است روشن است که در تبیین ما که خواهان بیان عوامل ایجادکننده آن اعمال هستیم، حضورى نخواهد داشت. هیک سپس تصریح مىکند:
«آنچه به تحقیقات اجتماعى ربط دارد این نیست که آیا قوانین طبیعى به معنایى عینى صادق یا کاذبند، بلکه صرفا این است که آیا آنها مورد اعتقاد و عمل انسانها هستند یا خیر.» (58)
توضیح این که اگر معرفت صعلمیش جامعه مورد شناخت و تبیین ما حاوى این باور بود که حاصلخیزى زمین منوط به برپا کردن نوعى مناسک و خواندن دعاها و ذکرهاى خاص است، در این صورت این باور است که براى تبیین ما مهم و محورى است، نه هر قانون طبیعىاى که ما عجالتا آن را صادق مىدانیم. هیک سپس قوانین شاخهاى از علوم اجتماعى را مورد توجه قرار داده، آنها را بیانگر نوعى باور و اعتقاد انسانها اعلام مىکند:
«همه «قوانین فیزیکى تولید» که براى مثال در اقتصاد ملاحظه مىکنیم، قوانین فیزیکى به معناى علوم فیزیکى نیستند، بلکه اعتقادات انسانها نسبتبه آنچه مىتوانند انجام دهند، هستند.» (59)
ملاحظه کردیم که معرفت صعلمیش ما نسبتبه جهان فیزیکى خارج صرفا به میزانى که بخشى از آگاهى و دانش انسانهاى موضوع تحقیق است، در اعمال آن انسانها ایفاى نقش مىکند و بنابراین مىتواند در تبیین ما مطرح شود.
تا اینجا سخن ما متوجه نسبت انسانها با اشیاء و پدیدارهاى فیزیکى بود. اینک باید از نسبت آنها با سایر انسانها سؤال کنیم. به نظر هیک، آنچه درباره نسبت انسانها با اشیاء فیزیکى صادق است، در مورد نسبت انسانها با یکدیگر مسلمتر و صحیحتر است. براى مقصودى که ما در علوم اجتماعى تعقیب مىکنیم، این نسبت را هرگز نمىتوان با اصطلاحات و زبان عینى علوم فیزیکى تعریف کرد. بلکه تنها مىتوان آن را بر حسب باورهاى انسانها تعریف و تفهیم کرد. به عنوان مثال، هیک مساله تبیین رفتار پدر و مادرى نسبتبه کودکشان را ذکر مىکند. به نظر وى، اگرچه نسبتى که بین آن دو و کودک وجود دارد صرفا نسبتى زیستشناختى است، آنچه براى تبیین رفتار پدر و مادر نسبتبه کودک اهمیت و مدخلیت دارد این باور آنهاست که او فرزند طبیعىشان است؛ خواه این باء و در واقع امر صادق باشد یا کاذب و اشتباه. به عبارت دیگر، مهم نیست که کودک به واقع فرزند طبیعىشان استیا نه، بلکه آنچه براى تبیین رفتار آنها نسبتبه کودک داراى اهمیت و تاثیر است این است که آنها بر این گمان و باورند که آن کودک فرزند طبیعىشان است.
به نظر هیک از میان شاخههاى مختلف علوم اجتماعى، این امر در اقتصاد، که نظریههایش بسیار توسعه یافتهاند، به طرز بارز و برجستهاى نمایان است؛ به طورى که، به نظر هیک، احتمالا مبالغه نخواهد بود اگر بگوییم:
«هر پیشرفت مهمى که در یکصد سال گذشته در نظریههاى اقتصادى به دست آمده، گامى به پیش بوده است در جهت اطلاق و اجراى منظم و پیوسته انفسىگرایى.»(60) و (61)
لودویک فون میزس (62) یکى از اقتصاددانانى است که به گمان هیک این نگرش را به طور پیوسته داشته است و غرابت آرائش، که در بادى امر به نظر کثیرى عجیب و نامقبول مىآید، مولود به کارگیرى مداوم رویکرد انفسىگرایانه است؛ و همین امر است که سبب شده است وى براى مدت مدیدى پیشگام معاصرانش باشد. نظریه پول و نظریه پیشینىگرایى وى، همچنین آراء وى درباره اقتصاد ریاضى و اندازهگیرى پدیدارهاى اقتصادى، و بویژه انتقادات وى به برنامهریزى، جملگى مستقیما از رویکرد انفسى سرچشمه گرفته است.
نظریات اقتصادى درباره فلزات کوچک گردى که مرتب میان مردم مبادله مىشود، هیچ سخن عینىاى نمىتواند اظهار کند. همچنین، این نظریات از آن جهت که نگرشى عینى یا مادى درباره آهن و فولاد و چوب و نفت طلب مىکند نمىتواند سخنى ابراز کند. و بدین روست که هیک بىهیچ قید و شرطى صریحا اعلام مىکند:
«نیاز به گفتن نیست که موضوعات فعالیتهاى اقتصادى را نه به طور عینى، که فقط با توجه به مقاصد انسانها مىتوان تعریف کرد. صکالاش، صکالاى اقتصادیش، صخوار و بارش، و یا صپولش، هیچ یک را نه به طور فیزیکى، که فقط با عطف به آرائى که مردم نسبتبه آنها دارند مىتوان تعریف کرد.» (63)
تاریخ هر کالایى به واقع نشان مىدهد که تغییر نظرات و انتظارات انسانها از شىء مادى واحدى، مقولات اقتصادى کاملا متفاوتى از همان شىء ساخته است. همچنین، به صرف مشخصات فیزیکى نمىتوان تمیز داد که دو نفر، مثلا؛ مشغول معامله هستند یا تهاتر، و یا این که بازى ویژهاى مىکنند، و یا مشغول به پا داشتن رسمى مذهبى هستند. هیک سپس نتیجه مىگیرد که «تا ما نفهمیم که مقصود انسانها از آنچه مىکنند چیست، هرگونه تلاش براى تبیین اعمال آنها، یعنى قرار دادن آن اعمال در ذیل قواعد و قوانینى که وضعیتهاى مشابه را با اعمال مشابه مرتبط مىکنند، محتوم به شکست است.» (64) برخى از اقتصاددانان اولیه همچون فردیناندو گالیانى (65) بدین اصل اساسى روش شناختى تفطن داشتند، لیکن این اصل بعدها به واسطه تلاش براى عینى کردن اقتصاد به شیوه علوم طبیعى مورد غفلت واقع شد. به عنوان مثال، گالیانى در کتاب معروف خود تاکید کرده است که:
«چیزهایى با هم برابرند که مورد رضایتبرابر فردى قرار گیرند و به همین دلیل، نسبتبه وى مىگوییم آن چیزها معادلند. هرکس که برابرى را در جایى دیگر جستجو کند و به تبعیت از موازین دیگرى، انتظار داشته باشد که آنها را در وزن و یا شباهت ظاهرى بیابد، نشان مىدهد کمترین فهم و شناختى از واقعیتحیات انسانى ندارد. یک برگ کاغذ غالبا معادل پول است که در این صورت، هم در وزن و هم در ظاهر، با برگ کاغذ تفاوت خواهد داشت. از طرف دیگر، دو اسکناس هم وزن و هم کیفیت و داراى شباهت ظاهرى، اغلب برابر نیستند.» (66)
هیک از این بحثخود پیرامون محورى بودن مقصود و منظور انسانها نتیجه مىگیرد که هویت تمام نظریههاى اقتصادى، که به وضوح پیشرفتبیشترى نسبتبه سایر رشتههاى علوم اجتماعى داشته است، جوهرا انفسى است؛ اما هویتى که در آن با سایر رشتههاى علوم اجتماعى اشتراک دارد.
هیک با استفاده از معلومات وسیع و تخصصى خود در حوزههاى اقتصاد، سیاست، تاریخ اندیشه و فلسفه، نهایتا تلاش مىکند که با تحلیلها و استدلالهایى که کوشیدیم در بالا طرح و تنقیح کنیم، نشان دهد که در تمام حوزههایى که سر و کار ما با نتایج اعمال آگاهانه انسان است، «ما باید از اندیشه انسانها و مقصود و مراد آنها از اعمال آگاهانهشان شروع کنیم. باید از این حقیقت آغاز کنیم که اعمال افراد سازنده جامعه توسط دستهبندى اشیاء و رویدادها، که مطابق دستگاهى از کیفیات حسى و مفاهیم است، هدایت مىشود. دستگاهى که ساختار مشترکى دارد و ما از آن آگاهى داریم؛ زیرا ما نیز انسان هستیم. باید از این امر شروع کنیم که معرفتبالفعل افراد مختلف از جهات مهمى متفاوت است. نه فقط اعمال انسانها نسبتبه اشیاء خارجى، بلکه همچنین همه روابط بین انسانها و همه نهادهاى اجتماعى را تنها به واسطه فکر و نگرش انسانها نسبتبه آنها مىتوان فهمید و شناخت. گویى اجتماع، آن گونه که ما مىشناسیم، از مفاهیم و آرائى که مردم دارند ساخته شده است و به علاوه، پدیدارهاى اجتماعى را فقط از آن جهت مىتوان تشخیص داد، و فقط از آن جهت آنها مىتوانند براى ما معنى داشته باشند که در ذهن انسانها تابیده و فهمیده شدهاند.» (67)
3. ملخص و جان کلام
آنچه را در این مقاله به استناد آراء هیک به تحلیل وانمودیم، در ذیل به اختصار بازگو مىکنیم:
1. عزم جزم اصحاب نهضت روشنگرى قرن هجدهم بر تعظیم و تکریم روشهاى پنداشته شده به کار رفته در علوم طبیعى، نهایتا در اوایل قرن نوزدهم مؤثر واقع شد؛ به طورى که استقلال و حرمت روشهاى علوم اجتماعى که ویژه آن علوم بود و برآمده از نوع و ماهیت مسائل آن حوزهها، از میان رفت.
2. به نظر هیک، این عزم بر تقلید از روشهاى علوم طبیعى که در یکصدو بیستسال گذشته بر علوم اجتماعى سیطره داشته است، نه تنها هیچ مددى به فهم ما از پدیدارهاى اجتماعى نرسانده است، بلکه کماکان کاوشهاى علوم اجتماعى را مغشوش و بىاعتبار مىکند. مطابق این ارزیابى، به نظر هیک هزیمت و عدم کامیابى اقتصاددانان معاصر در تبیین صحیح پدیدارها و معضلات اقتصادى مستقیما مرتبط و متاثر از تمایل ایشان به تقلید هرچه دقیقتر از شیوههاى علوم طبیعى است. این نگرش مقلدانه را هیک، علمپرستانه یا سیانتیستى مىخواند و آن را قطعا غیر علمى مىداند.
3. روشهایى که دانشمندان یا مفتونان علوم طبیعى اغلب تلاش مىکنند بر علوم اجتماعى تحمیل کنند، ضرورتا همیشه همان روشهایى نبوده است که دانشمندان، در واقع در کاوشهاى خود به کار بستهاند. به علاوه، دانشمندانى که پیرامون شیوه یا روش کار خود نظریهپردازى مىکنند راهنمایان همواره قابل اتکایى نیستند.
4. موضوعات و پدیدارهاى اجتماعىاى که انسانها با فعل و عمل و قول اجتماعى خود مىسازند، و اهداف و مقاصدى که از این اعمال تعقیب مىکنند، صواقعیات عینیش به معناى محدودى که این لفظ در علوم طبیعى دارد، نیست و نمىتوان به هیچ روى آنها را برحسب کمیات یا نسبتهاى فیزیکى، تعریف، تحدید یا تبیین کرد. هیچ یک از این گونه پدیدارها وجودى مستقل از آنچه انسانها از آنها فهم و طلب مىکنند ندارند.
5. آنچه علوم اجتماعى مورد کاوش قرار مىدهد رابطه بین انسانها و اشیاء و یا رابطه بین انسان و انسان است. به علاوه، پدیدارها یا صاشیاءش و صهستىهاشى اجتماعى، مولود و محصول مرکبى است از آنچه انسانها با اعمال یا افعال یا اقوال خود مراد و منظور مىکنند. و چنانچه مقصود و منظور آنها و یا فهم و تلقى آنها تغییر کند چگونگى صوجودش آن پدیدارها نیز تغییر خواهد کرد؛ به طورى که «چیزها از آن جهت که به اعمال انسانها مربوط مىشود، همان چیزى هستند که انسانها فکر مىکنند.» به عبارت دیگر، موضوعات یا صواقعیاتش علوم اجتماعى صرفا عقیده هستند؛ عقاید مردمى که اعمالشان را مورد بررسى قرار مىدهیم».
6. این نظر هیک را که واقعیات علوم اجتماعى به یک معنى «همان قدر انفسى نیستند که واقعیات علوم طبیعى؛ زیرا آنها مستقل از مشاهدهگر خاصى هستند»، مورد تحلیل مفهومى قرار داده، نشان دادیم که همانگویانه است. یعنى سخنى است کاملا منطقى، اما بىمحتوا و خالى از معرفت! از طرف دیگر، استدلال نمودیم که، برخلاف هیک، موضوعات یا واقعیات و پدیدارهاى اجتماعى نهایتا توسط چارچوب ارزشى و بینشى عالمان اجتماعى تقویم و تکوین مىشود، و به «صورت یکسانى» به مشاهده عالمان درنمىآید.
7. هیک به معنى دیگرى، موضوعات و پدیدارهاى اجتماعى را صرفا باورها و عقاید مردم مىداند و به علت عدم امکان مشاهده آنها در اذهان مردم، قائل است که مىتوانیم از روى اعمال و اقوالشان این باورها و عقاید را تشخیص دهیم و براى این که این امکان را به نوعى توجیه کند، مسلم فرض مىکند که «انسانهاى دیگر چیزهاى گوناگون را همچون مامتشابه یا متفاوت قلمداد مىکنند». به تحلیل نشان دادهایم که، برخلاف هیک، این فرض را نه بر تجربه، که فقط بر امید مىتوان مبتنى کرد. و به رغم این که هیچ ضرورت منطقى و بل هیچ ضرورت متافیزیکى هم براى این فرض وجود ندارد، در عین حال، براى ایجاد شناخت جمعى عالم طبیعت و عالم انسانى و اجتماعى، ما نیازمند این فرض بزرگ هستیم که انسانها از آن جهت که تجارب حسى خود را یکسان و همگون دستهبندى مىکنند، وحدت معرفتشناختى دارند.
8. این که به نظر مىآید انسانها تجربه انفسى واحدى از محرکهاى خارجى دارند معلول این است که به عللى همچون همسانى معضلات، حاجات، انتظارات و تعلقات به دستهبندى یکسانى، شاید در سطحى عمیقتر و فروتر از پیش مجهز بودهاند. این دستهبندیهاى احتمالا فروتر، در سطحى از سطوح عمیقتر خود، متاثر از، یا زاییده تلقیهاى بنیادین بینشى و ارزشى انسانها از سعادت و شقاوت، نابسامانى/ ناامنى و امن/ «مقام امین»، فضایل و رذایل، و کیستى و چه بایستى خویش است.
9.معرفتى که در واقع، اعمال هر گروهى از مردم را هدایت مىکند هیچ گاه به صورت یک مجموعه همساز و متلائم وجود ندارد. تفرق و نقصان شناختهاى موجود انسانها دو امر اساسى است که باید نقطه عزیمت علوم اجتماعى باشد. نگرش «مطلقگراى» مخالف که قائل است معرفت و خصوصا معرفت موجود نسبتبه شرایط خاصى «به طور عینى» یعنى به طور یکسان براى همه انسانها وجود دارد، سرچشمه اشتباهات همیشگى در علوم اجتماعى است. از اصل فوق، هیک نتیجه مىگیرد که همه قوانین فیزیکى تولید که در اقتصاد داریم قوانین فیزیکى به معناى علوم فیزیکى نیستند، بلکه اعتقادات انسانهاست نسبتبه آنچه مىتوانند انجام دهند.
10. هویت تمام نظریههاى علوم اجتماعى و خصوصا اقتصاد که پیشرفتبیشترى نسبتبه سایر رشتههاى این علوم دارد، جوهرا انفسى است. این بدین معناست که «نه فقط اعمال انسانها نسبتبه اشیاء خارجى، بلکه همچنین همه روابط بین انسانها و همه نهادهاى اجتماعى را تنها به واسطه فکر و نگرش انسانها سبتبه آنها مىتوان فهمید و شناخت. گویى که اجتماع، آن گونه که ما مىشناسیم، از مفاهیم و آرائى که مردم دارند ساخته شده است و به علاوه، پدیدارهاى اجتماعى را فقط از آن جهت مىتوان تشخیص داد و از آن جهتبراى ما معنىدار است که در ذهن انسانها تابیده و فهمیده شده است.»
پىنوشتها:
* بر خود فرض مىدانم از زحمتى که آقایان دکتر علوىنیا (فیلسوف معرفتشناسى)، دکتر فاطمه زیبا کلام (فیلسوف تعلیم و تربیت)، دکتر عماد افروغ (جامعهشناس) و استاد مصطفى ملکیان (فیلسوف و متکلم) متحمل شده و مقاله را بررسى کردهاند و با انتقادات و پیشنهادات خود سعى در اصلاح و بهبود آن نمودهاند تقدیر و تشکر کنم. شایسته استخصوصا از استاد ملکیان که با دقت و حوصله ویژهاى سعى در ابهامزدایى و روشنایى بیشتر مطالب مقاله نمودهاند و مرا و خوانندگان احتمالى آن را مرهون خود کردند سپاسگزارى کنم. جمله این، اساتید خود بهتر مىدانند که با تشریک مساعىشان در این کار بسیار غیرمتعارف و غیر متداول در ایران، چگونه نهادینه شدن جامعه علمى ایران و نهادینه شدن نقادى و تعامل و تضارب غیر خصمانه مشفقانه علمى را مساعدت و معاونت کردهاند.
** این سخن فریدریش هیک برگرفته از متن سخنرانى وى در مراسم اعطاى جایزه نوبل در اقتصاد به اوست که در سال 1974 در استکهلم ایراد شده است.
1. FRIEDRICH AUGUST VON HAYEK.
2. CHNTILLON
3. ANN ROBERT JACQUES TURGOT
4.
5.JOHN DALTON
6. J.B. LAMARCK
7. FOURCROY.
8. JEAN DALEMBERT
9. BARON HOLBACH
10. ETIENNE BONNOT CONDILLAC
11. ANTOINE NICOLAS CONDORCET
12. DENIS DIDEROT
13. CHRISTIAN HUYGENS
14.
15. PHILOSOPHIAE NATURALIS PRINCIPIA MATHEMATICA
16. OPTICKS
17. از این به بعد، لفظ علم را هنگامى که مقصودمان معناى محدود نوین و امروزین آن است در گیومه قرار مىدهیم.
18. HAYEK, F.A.(1979):p.20-1
19. Ibid,p.21.
20.
21. Ibid.
22. Ibid.
23. The ``Demagogue of Science||.
24.
25. HAYEK, F.A. (1979): P.22.
26. BERNARD LE BOVIER FONTENELLE
درباره فونتونل بدین مقدار اکتفا مىکنم که وى در سال 1686 کتاب کثرت جهانها را منتشر کرد؛ اولین کتابى که به زبان فرانسه اکتشافات علمى را به صورتى واضح، قابل فهم، و جالب توجه عامه اهل مطالعه بیان کرد. فونتونل داراى آثارى در ریاضیات است، اما به منزله دانشمند اهمیتى نداشت و هیچ اکتشاف علمىاى به وى نسبت داده نشده است. به نظر باترفیلد، «وى فرد مناسبى بود براى این که خطابههاى مراسم تشییع [دانشمندان] را بنویسد. زیرا او تا حدى ذوالفنون بود و خود را با بسیارى از علوم آشنا ساخته بود به طورى که مىتوانست اکتشافات متخصصان را در زمینههاى بسیار دور از هم درک و فهم کند. به منزله مردى دنیوى، وى آنچه را که مد و مقبول بود مىدید و دقیقا همان را تولید مىکرد.» (همان منبع، ص5164.)
27. Ibid, P.166.
28. HAYEK, F.A.(1979):P.22.
29. این مقاله هیک به همراه مقاله دیگرى نخستین بار در سالهاى 4-1941 میلادى منتشر شده است.
30. Ibid.
31.
32.
33. بدون این که لازم یا حتى مفید بدانم که بر سر تقسیم و تخصیص حوزههاى معرفتى، ذیل عنوانى، که همواره قراردادى و مواضعتى است، بحثى کنم و یا میزان و معیارى وضع و طرح کنم، مناسب مىدانم فقط متذکر شوم که مقصود از علوم اجتماعى، جمیع علوم انسانى که از جمله شامل فلسفه، ادبیات، تاریخ، و روانشناسى مىشود نیست. منظور از علوم اجتماعى در اینجا عمدتا و بویژه جامعهشناسى، علوم سیاسى، اقتصاد، روانشناسى اجتماعى، و مردمشناسى است.
34.
35. Ibid, P.43.
36. Ibid, P.44.
37. Ibid, P.46.
38. اصطلاح صانفسیش را از استاد مصطفى ملکیان وام کردهام و اگرچه در بدو امر، همچون هر اصطلاح جدیدى، قدرى نامانوس مىنماید لیکن پس از مدتى، همچون هر اصطلاح جدیدى، مالوف و عادى خواهد شد. این اصطلاح، این حسن و توانایى مضاعف را دارد که در مقابل لفظ خلطانگیز صبین الاذهانیش، به صورت صبین الانفسیش و بدون کمترین دلالت منفى و گمراهکننده، مىتواند به کار گرفته شود.
39. Ibid, PP.46-7
40. Material.
41. Mental.
42. Ibid, P.49.
43. Ibid. P.47.
44. Ibid.
45. این مطلب را با قدرى ایجاز در کلام در صفحههاى قبل شرح کردهام.
46. Ibid
47. Ibid, P.43.
48. Ibid.
49. Ibid.
50. مقصود از ضرورت منطقى در اینجا این است که هیچ یک از اصول منطقى این قاعده یا فرض را ضرورى نمىکنند، به طورى که عدم فرض آن مستلزم تناقض شود و یا اصول دیگرى از منطق را نقض کند.
51. مقصود از ضرورت متافیزیکى در اینجا این است که نظامى متافیزیکى، هر گونه(! ) نظام متافیزیکى، وجود یکسانى دستهبندى ادراکات حسى تمام ابناى بشر را ضرورى سازد.
52. براى اطلاع بسیار اجمالى از مفهوم پارادایم و ذکر نقش جامعهپذیرانه آن به صورتى گذرا و ضمنى، رجوع کنید به «تلقى نوین از علم»، دانشگاه انقلاب، شماره 104، 1373، از همین نگارنده....
53. Ibid, PP.43-4
54. Ibid, P.44.
55.Ibid, P.49.
56.Ibid, PP.49-50.
57.Ibid, P.51.
58.Ibid.
59.Ibid, P.52.
60. Subjectivism.
61.Ibid.
62. LUDWIG VON MISES
63. Ibid, P.53.
64. Ibid.
65. Ferdinando Galiani
66.
67
منبع: / فصلنامه / نقد و نظر / 1378 / شماره 17 و 18، زمستان و بهار ۱۳۷۸/۱۲/۰۰
نویسنده : سعید زیبا کلام
نظر شما