محقق عرصه روح
براى آن که کوماراسوامى را در نوعى خلا وجودى معرفى نکرده باشیم، شرح بسیار مختصرى از زندگى و آثارش لازم است. اما قبل از هر چیز باید به نکتهاى توجه دهیم. ما در اینجا به نویسندهاى نمىپردازیم که وظیفه مادامالعمر خود را معرفى باورها و تفکرات خودش بداند. او یک بار گفتشاید مهمترین چیزى که آموخته این باشد که مستقل از دیگران اتخاذ راى نکند [بلکه فقط پس از تتبع آراء دیگران رایى را برگزیند]. او به هر گونه علاقه دیگران به زندگى شخصى خودش با کمال تنفر مىنگریست. او نوشت:
به نظر من این کار متجددانه انتشار تفاصیل و جزئیات درباره زندگى و شخصیت اشخاص مشهور، چیزى جز ارضاى زشت و زننده کنجکاوىاى نابجا نیستبحث، بحث صشکسته نفسیش نیستبلکه بحث اصل است.
بزودى بیشتر به منظور او از این کلمه اصل پى خواهیم برد.
آناندا کنتیش کوماراسوامى (2) در 22 اگوست 1877 در سیلان متولد شد. پدرش، سرموتو کوماراسوامى، (3) از یک خانواده متشخص سیلانى بود. او اولین آسیایىاى بود که از جانب پادشاه انگلستان لقب شوالیه [ سر] گرفت و اولین هندویى بود که به جامعه وکلاى مدافع انگلستان راه یافت. سرموتو در 1876 با زنى انگلیسى به نام الیزابت کلى بیبى (4) ازدواج کرد. آناندا تنها فرزند آنان بود. سرموتو در 1879 اندکى پیش از آنکه بتواند به انگلستان رفته، به همسر و فرزندش که سال گذشته به آنجا رفته بودند بپیوندد، درگذشت.
آناندا را مادرش در انگلستان بزرگ کرد. در سن دوازدهسالگى به کالج وایکلیف (5) در استون هاوس (6) در گلوسستر (7) رفت و بیش از شش سال در آنجا ماند. تحصیلاتش را تا ورود به دانشگاه لندن ادامه داد و از آنجا لیسانس علوم با رتبه اول در زمینشناسى و گیاهشناسى گرفت. سالهاى 1903 و 1906 را در سیلان گذراند و اولین نقشهبردارى از معادن آن کشور را به انجام رساند. در طى این نقشهبردارى، کانى جدیدى کشف کرد که آن را ثورینیت (8) نامید. در طول این سفر و با دیدن آثار صنعت گرایى غربى بر هنرها و صنایع دستى بومى و بنابراین بر زندگى مردم بود که که علاقه به ارتباط میان دین، فلسفه، کار، هنر و صنایع دستى در او بیدار گشت.
تا آنجا که مىدانیم سالهاى 1906 تا 1916 را بیشتر در هند و انگلستان سپرى کرد. بخشى از فعالیتهایش در هند فعالیتهاى سیاسى در نهضت ملىگرایى بود. در 1910 به سیر و سیاحت گستردهاى در شمال هند دست زد و مقدار معتنابهى نقاشى و تصویر جمعآورى کرد که بعدا همینها، اساس مجموعه هنر آسیایى در موزه بوستون شدند. طى این سالها 1906 تا 1916 در انگلستان، در میان دوستان و آشنایانش بسیارى از چهرههاى پیشرو آن دوره دیده مىشوند از جمله: دبلیو.بى. ییتز، (9) اریک گیل، (10) ویلیام روتنشتاین، (11) اى. جى. پنتى (12) و سى. آر. اشبى (13) که از او چاپخانهاى را، که ویلیام موریس (14) کتابهاى نشر کلمسکات (15) را در آن چاپ کرده بود، خریدارى کرد. در این چاپخانه کوماراسوامى شخصا ناظر بر طرح و چاپ اولین اثر عمدهاش هنر سینهالى در قرون وسطى، (16) در 1908 بود.
در 1917 کوماراسوامى به امریکا رفت تا مسئولیتحفاظت آثار هنرى هند در موزه هنرهاى زیباى بوستون را به عهده گیرد. سى سال آخر عمرش را در بوستون ماند و منحصرا زندگى یک عالم و سخنران را در پیش گرفت.
پختهترین آثارش در این دوره به انجام رسید. او در خانهاش در نیدهام ماساچوست (17) در هفتم سپتامبر 1947 اندکى پس از هفتادمین سالگرد تولدش درگذشت.
از این سى سالى که کاملا وقف مطالعه و نوشتن شد، بیستسال آخر که همراه با کار خستگىناپذیر بود پربارترین سالهاى عمرش بود. علىرغم تلاشهاى بسیار هیچ کتابشناسى کامل و دقیقى از آثارش وجود ندارد. گزارش کتابشناختى (18) ، نوشته دوراى راجاسینگام (19) ، در دو جلد مجموعا با نزدیک به هزار صفحه، شامل فهرستحدود هزار موضوع است.
فهم دستاوردهاى کوماراسوامى بناچار باید با فهم دستاوردهاى رنه گنون (20) مربوط شود. کوماراسوامى منکر هر نظرى بود که کارش را کارى پیشگویانه مىدانست، اما مسلما مقدر بود که او و گنون یادآور غرب به اصول اولیه باشند، به قول خودش که مىتوانست درباره گنون هم صادق باشد «به روشى که مىتوان آن را نادیده گرفت، اما نمىتوان رد کرد». در واقع، کوماراسوامى یکى از بزرگترین متفکران دوره جدید قلمداد شده است کلمه تفکر را در اینجا به معناى انس داشتن با اصول اولیه، که معناى درست این کلمه استبه کار مىبریم.
کوماراسوامى و گنون در جهانى متولد شدند که تقریبا فهم اولیه امر مقدس را فراموش کرده بود. در پایان قرن نوزدهم، و در نتیجه انواع پیچیدهاى از تحولات فزاینده از جمله مکتب اصالت تسمیه (21) اواخر قرون وسطى، مکتب اصالت انسان (22) دوره رنسانس، ظهور مکتب اصالت عقل (23) ، ظهور علم مادى عملگرا (24) و مفاهیمى همچون تکامل و پیشرفت غرب در واقع از ساختار مسیحى سنتىاش فراتر رفته بود. گرچه نداهایى به مخالفتبا این گرایش به دنیوى کردن تمام عیار [همه چیز] بلند شده بود ویلیام بلیک، (28) تامس تیلور (29) و مانند آنها در عین حال، در آغاز این قرن غرب به طور کلى در یک مادهگرایى خودنمایانه و از خود راضى محبوس گشته بود که در آن، امور مقدس، حقیقى و زیبا به عنوان اصول اولیه دیگر جزء لاینفک زندگى فکرى، روحى و عملى انسان غربى نبودند.
نتیجه چهار قرن تحول این چنینى، اوضاع و احوالى بود که در آن، دین که اکنون دیگر چندان چیزى بیش از تعهدى عاطفى نسبتبه مجموعهاى از احکام اخلاقى نبود با طرز نگرش مخالف ناسازگار و انعطافناپذیرى مواجه شد; یعنى با علم به پدیدارها که به عالم ماده کاملا وفادار است. در این اوضاع و احوال و در غیاب هرگونه توسل معنوى یا فکرى به امر مطلق یا اصل برین، نسبىگرایى (30) تسلط کامل داشت. و از آنجا که نمىتوان این اوضاع و احوال را معلول صرف توالى علل مادى دانست، یعنى معلول چیزى که باید آن را قانون جبران جهانى بدانیم، این اوضاع و احوال در زمانى مناسب پیش آمد تا موجب دعوت به بازگشتبه نظم به ارزیابى مجددى از همه ارزشها برحسب اصول اولیه شود.
[بیان] سهم رنهگنون در این دعوت به نظم را به دکتر مارتین لینگز مىسپارم. (31) اما در مورد کوماراسوامى، در اصل، این واقعیت که وى به چشم دید که در سالهاى آغاز این قرن، در هند و سیلان، آسیایىها نسبتبه زوال سه هزار سال میراث فرهنگىشان در مقابل سلطهطلبى دنیوى بىتفاوت بودند، او را برانگیخت تا در این کار سهمى داشته باشد.
کوماراسوامى در جوانى در انگلستان مقدار معتنابهى از هنر و صنایع دستى [آن] محیط را فراگرفته بود. او بیش از دیگران ویلیام موریس را تحسین مىکرد، هم کارهاى دستىاش را و هم نوشتههایش را که تعصب ضد صنعتى داشتند. بنابراین، کم و بیش طبیعى بود که کوماراسوامى کار خود را با هنر و صنایع دستى آغاز کند، تا با دین و فلسفه، و، بعلاوه، هنر را نه بیان نگرشى محدود به زندگى یک بخش خاص زیباشناسانه زندگى، بلکه بخشى از بیان واقعیت و بیان سرشتحیات بشرى به طور کلى ببیند. در هنر و صنایع دستى هند بود که کوماراسوامى مطالعهاش را درباره الگوهاى رمزى و اسطورهاى، که شالوده آثار هنرى سنتى را مىسازند، آغاز کرد. در اینجا مىتوانستشروع به بیان این نکته کند که چگونه هنر، در بافت معمولى کار و زندگى بشرى، همچون بازتاب متنوع اصول ثابت است; مانند گونههاى بسیار پرشمار معرفت و وجود معنوى. و آنجا که هنر، علم به چگونگى ساخته شدن اشیاء است، آثار هنرى تکیهگاه محسوسى براى تامل درباره آن واقعیات درونىاى هستند که انسان را قادر به درک حقایقى مىکنند که مربوط به سرشت راستین و هدف نهایى او مىباشند.
کوماراسوامى در این ردیابى بموقع الگوى اسطورهاى و صور رمزى، روندى را آغاز مىکند که در بقیه کارهایى که تا پایان عمرش انجام مىدهد با وضوح خیرهکنندهاى به ارائه آن ادامه مىدهد. یعنى این که واژگان بیرونى صور در آثار هنرى بیان ظاهرى حکمتى محجوب یا مخفى است و این که، در اصل، این حکمت در همه ادیان بزرگ، مشترک است. این مطالعات بموقع در شمایلنگارى در زمینه دو طرز نگرش مربوط به هم اتفاق افتاد، که در آن زمان مانند اکنون رواج داشت، و او از آنها بیزار بود: یکى، روش مطالعه هنر از دیدگاهى بود که کمابیش از اشارات عمیقتر فلسفى و دینى مضامین آن غافل بود. و دیگرى، طرز نگرش هنر براى هنر بود که در آن، هنر چنان مورد مطالعه قرار مىگرفت که گویى صرفا سرگرمىاى عالمانه است که با اصطلاحات منحصرا زیباشناسانه اجرا مىشود. آنچه او در صدد مقابله با آن بود این باور بود که کسى بتواند معانى دلبخواهانه ذهنى را در هنر بخواند، به جاى آن که بکوشد تا معانى حقیقىشان را آن گونه که در عین حال از لحاظ معنوى و عملى به انسان مربوطند، درک کند. او نوشت:
[باید] بپذیریم که بخش اعظم آنچه در گروههاى هنرهاى زیبا در دانشگاههاى ما آموخته مىشود، همه روانشناسىهاى هنر، همه پیچیدگیهاى زیباشناسى متجددانه، فقط درازهگویىاند، فقط نوعى دفاعند که بر سر راه فهم ما از تمامیت هنر مىایستد; و در عین حال، از لحاظ شمایلنگارى درست و از لحاظ عملى مفیدند، که روزگارى در بازار یا نزد هر هنرمند خوبى یافت مىشد، و در حالى که لفاظى اى که در فکر چیزى جز حقیقت نیست، قاعده و روش فنون عقلى است، زیباشناسى ما چیزى جز یک لفاظى خلاف واقع، و تملقى درباره ضعف بشرى نیست که به وسیله آن فقط هنرهایى را مىتوانیم توجیه کنیم که هیچ فایدهاى جز خوشایند بودن ندارند.
همین «لفاظىاى که در فکر چیزى جز حقیقت نیست» و این «فنون عقلى» بود که از این پس مىبایست کوماراسوامى را تا پایان زندگىاش کاملا مجذوب [خود] مىکرد; زندگىاى که در نشان دادن این نکته گذشت که چگونه این امور بیان سنتاند. این اندیشه سنت است که اکنون باید بدان بازگردیم.
این وظیفه مقدر گنون و کوماراسوامى بود که مفهوم معتبر سنت را به آن بازگردانند. گنون این کار را عمدتا از راه توضیح آموزههاى مابعدالطبیعى نتبراساس ودانته (32) انجام داد، و کوماراسوامى عمدتا از طریق نشان دادن این که چگونه چنین آموزههایى در مضامین صور خیال آثار هنرى متجسم مىشوند. به تعبیر دقیقتر، کوماراسوامى دیر، و در نتیجه مطالعه آثار گنون در حدود 1930، به اندیشه سنت رسید. در نتیجه، تا آن زمان مطالعاتش بر روى محتواى رمزى و اسطورهاى هنر مطالعه بر روى وسیلهاى بود که به مدد آن سنت در یک بافت دینى معین فعال مىشود.
از این راه که دین را انکشاف امر قدسى بر انسان، و سنت را ادامه انتقال این بصیرت مقدس در زندگى روحانى، نفسانى و عملى انسان بدانیم، به بهترین وجه مىتوانیم بفهمیم که سنت چیست. هنگامى که کوماراسوامى از جامعه سنتى یا از دیدگاه طبیعى در باب هنر سخن مىگوید، که غالبا هم چنین مىکند، جامعهاى را در نظر دارد که مبنا و هدفش، آن اصول اولیه معرفت و وجود است که بالمآل ریشه در امر قدسى دارند. یعنى اصل متعالى آن امر یگانه، [همان] معیار نهایى حقیقت، در همه افکار و اعمال انسانى است. در این مورد هیچ دلیلى بر صدق یا کذب نمىتوان داشت. همان گونه که او نوشت:
سنت، به تمامى، وسایلى را که ما را مستعد تجربه مطلق مىکند پیش مىنهد. هرکس که مایل به کاربرد این وسایل نیست، در موقعیتى نیست که منکر آن شود که رویه پیشنهادى، طبق ادعا، مىتواند به اصلى بینجامد که دقیقا... چیزى نیست و در جایى نیست، و در عین حال سرچشمه همه چیز در همه جاست. آنچه ناسازگارترین امر با مکتب اصالت تسمیه است، این واقعیت است که با مفروض گرفتن امکان تجربه مطلق، هیچ برهان عقلانىاى نمىتوان در کلاس ارائه کرد، و هیچ صضبط و مهار تجربیشاى ممکن نیست.
کوماراسوامى در اینجا، و در قطعات مشابه، نمىگوید که سنت از دین به هر صورتى فراتر مىرود. همه آثارش خلاف آن را اثبات مىکند; [یعنى] این که سنت مربوط به حفظ چیزى است که لب دین است و لذا بر این اساس وابسته به دین است. از این رو سنت، به وسیعترین معنا، زبان روح مطلق است و از آنجا که هر دینى خطابش به بخشهایى از نوع بشر در زمانها و مکانهاى مختلف، و مطابق با اوضاع و احوال [مختلف] است، سنت از لهجههاى بسیارى ساخته شده که زبان جهانى را مىسازند. این زبان جهانى روح مطلق را، که به لحاظ تصدیق یک اصل برین و مطلق، امرى یکپارچه است، نویسندگان سنتگرا که دنبالهروان گنون و کوماراسوامىاند، فلسفه جاودان خواندهاند. این موهبت عظیم به کوماراسوامى داده شد که این فلسفه را با آثارى سرشار از دقیقترین تحقیقات به صراحتبیان کند; تحقیقاتى که روشنفکران متجدد را با اسلحه خودشان مورد اعتراض قرار مىدهد. همان گونه که مارتین لینگز نوشته است:
گویا همان طور است که او (کوماراسوامى) گفته بود; شما در جستجوى تحقیقات بودهاید ولاغیر. اما بیایید آن را داشته باشیم، بگذارید این تحقیقات همان امر واقعى، از حیث کمال و عمق، باشد، نه صرفا یک دانش جزئى سطحى.
به عبارت دیگر، دانش کوماراسوامى، به این منظور نیست که سنت را صرفا تاریخ عقایدى قلمداد کند که انسانها یکى پس از دیگرى، در زمانها و مکانهاى مختلف، بدان اعتقاد داشتهاند. سنتبسى بیش از این است. سنت نمایانگر «مابعدالطبیعه یا علم جامع ناظر به اصول اولیه و سرشتحقیقى واقعیت است». از این نظر، سنت ارائهکننده برهان یا بصیرتى کافى و وافى نسبتبه واقعیت است، حال آن که دینى که سنتبه آن مربوط است راهى استبراى تحقیق در مورد این بصیرت در تجربه واقعى. افلاطون وقتى با حیرت توضیحناپذیر از هستى مواجه گشت، فکر کرد که بهترین کار براى تبیین هستى این است که محتمل الوقوعترین داستان را درباره آن جعل کنیم. کوماراسوامى، در پاسخ به آلدوس هاکسلى (33) که پرسید چرا فکر مىکند که سنت همان حقیقت است، گفت: زیرا «معقولیت آن که سبب اعتبارش مىشود بیش از هر جاى دیگرى امور را تبیین مىکند».
حقیقتبنیادین و ابدى مجموعه اصول و آموزههایى که فلسفه جاودان یا Sophia perennis [حکمتخالده] نامیده مىشوند، آن گونه که کوماراسوامى مىگوید، «هر شکلى که به خود بگیرد همواره و همه جا یکى است». به قول آگوستین، (34) که غالبا کوماراسوامى آن را نقل مىکند، این آموزهها فلسفه «حکمتى هستند که ساخته نشده است، همان است که بوده و تا ابد خواهد بود». هر چیزى که مخلوق است معقول است. یعنى به وسیله این حکمت الهى یا لوگوس (35) آگاه مىشود. و این لوگوس (در اصطلاح مسیحیت، مسیح، ابن، همان لوگوس است.) نماینده معقول همه مخلوقات است. (36)
در این صورت، آموزههاى حکمت جاودان، اصول اولیه فلسفهاى درباره خداى متعال، خلقت و انسان است. به عبارت دیگر، این آموزهها گزارشى از آن ذات واحد و گذرش به کثرات یا بازتابهایش در کثرات و سپس بازگشت امور کثیر به وحدتى متعالى است. این اصل برین همان هوهویت عدم و همه سلسله مراتب وجود در ذات الهى است. این خدا یک ذات و دو سرشت دارد که با هم کل واقعیت (37) یعنى واحد و کثرات خالق و مخلوق را مىسازند، که از آن، دو امر متقابل زاییده مىشوند که سرشت وجود ما را معین مىکنند. این اصل برین به عنوان ذات متعالى سوژه نهایى در تجربه هستى هم هست. یگانه کردن این ابژه نهایى و سوژه نهایى، و تحقق حالت آگاهى غیر متمایز که در آن عالم و معلوم متحدند، هدف نهایى و کمال انسان است. این معرفتبه خدا و دیدن اوست تا آنجا که انسانها اصلا قادرند چنین ادعایى بکنند.
از آموزه اصل برین به عنوان سرچشمه الهى همه چیز، باید به لازمه طبیعى آن، یعنى آموزه خلقت، خدا در کثرت، برسیم. این آموزه لوگوس به عنوان عقل الهى در قلب همه امور مخلوق است. زیرا بنا به تعریف، هیچ چیز نمىتواند خارج و فراتر از ذات واحد باشد، وگرنه او ذات واحد نمىبود. در تحلیل نهایى، در بن هر چیز، چیزى «متفاوت با» یا «خارج از» واقعیت مطلق الهى وجود ندارد. این لوگوس است که تناظر مشابه میان سلسله مراتب روحانى و محسوس هستى را ممکن مىسازد. بدون این تناظر، این دو نظام هستى، گویى، در جهانهاى جداگانه، که همیشه از هم جدایند، جاى دارند. بعلاوه، آموزه لوگوس مستلزم این است که ما جهان را تجلى خدا ببینیم. به تعبیر مشهور بلیک، که کوماراسوامى غالبا آن را نقل مىکند:
دیدن جهانى در دانهاى شن
و آسمانى در گلى وحشى
نامتناهى را در کف دستخود گرفتن
و ابدیت را در لحظهاى
کوماراسوامى این اصول موضوعه را همچون همه مراجع معتبرى که از آنان نقل قول مىکند همیشه بىچون و چرا درست مىانگارد. این اصول فراتر از بحث عقلى و دلیل تجربىاند، هم از لحاظ آنچه باطنا تایید مىکنند و هم از لحاظ آنچه ظاهرا اظهار مىکنند. آنها کل تحلیل توضیحى کوماراسوامى را، هم به عنوان نقطه شروع و هم به عنوان جهتگیرى مستمر، تضمین مىکنند. این اصول همان طور که درستند، ما را ملزم مىکنند به این که، به تعبیر تعریف مسیحیان از ایمان، «به قضیهاى معتبر تسلیم شویم». زیرا همان گونه که کوماراسوامى مىگوید:
باید باور داشت تا فهمید، و فهمید تا باور داشت. اما اینها افعال نفسانى متعاقب نیستند، بلکه افعال نفسانى مقارن همند. به عبارت دیگر، معرفتبه چیزى که اراده از آن راضى نیست، یا محبتبه چیزى که شناخته نشده است، نمىتواند وجود داشته باشد.
غالبا به اندازه کافى فهم نشده است که در دنیاى متجدد، دین بدنام است زیرا غالبا چیزى بیش از التزامى از سر احساسات به مجموعهاى از باورها، که از هر دانش واقعى که بتوان به آن نام «معرفت» داد یعنى مبتنى بر واقعیات ابدى باشد جدا شدهاند، نیست; گویا باور باید در غیاب یک وارسى عقلانى از سر بصیرت عمل کند. کوماراسوامى، با تکرار آنچه مراجع مورد وثوقش گفتهاند، همواره بر اهمیت نیاز به معرفتبراى باور داشتن، و باور داشتن براى معرفت داشتن تاکید کرده است، تا از آن موقعیتى که هراکلیت (38) از آن سخن مىگفتبپرهیزد: «بیشتر آنچه جنبه الوهى دارد از طریق بىایمانى از شناخت مىگریزد.» (قطعه86) که مىتوان این سخنان کوماراسوامى را بدان افزود:
اگر مسیحیت ناموفق است، فقط بدین دلیل است که جنبههاى عقلانىاش پنهان گشته، و بیشتر یک نظام اخلاقى شده، تا آموزهاى که از آن، همه دستورالعملهاى دیگر را مىتوان و باید استخراج کرد; دو جمله متوالى برخى از مواعظ مایستر اکهارت (39) ، براى یک جماعت متجدد متوسط، که توقع آموزه ندارند، و فقط انتظار دارند که به آنان بگویند که چگونه رفتار کنند، بدشوارى قابل فهم است.
بنابراین، براى این که آنچه تا اینجا گفته شد تلخیص گردد، مىتوان الگوى نخستین ذیل را به عنوان الگویى که مبناى همه وجود و سعى انسان است اجمالا ارائه کرد، هرچند که این الگو ممکن استبه حکم گرفتارى ما در اوضاع و احوال مشروط و امکانى، طور دیگرى ظاهر شود.
جهان صیرورت یعنى جهان امور مخلوق جلوه یا تجلى ظاهرى خداست، خدایى که، در جریان کثیر شدن، یگانگى ذاتى خود را قربانى مىکند تا شناخته شود. انسان از این حیث که به جهان مخلوق تعلق دارد، «غیر» از خداست. اما از این حیث که در ذات واحد سهیم است، به صورت خدا آفریده شده است. به عنوان صورت خدا فراخوانده شده تا خدا را از طریق عمل به عنوان «بازتاباننده» آگاهى خدا (چنین اصطلاحاتى آشکارا تمثیلىاند) بشناسد. یعنى او، به خاطر خداگونه بودنش، از خدا حکایت مىکند، آن هم از این راه که بازتاب معکوس آن قربانى نخستین است. به عبارت دیگر، او باید کثرت را قربانى کند تا وحدت نخستین را دریابد و بدان بازگردد. به قول کوماراسوامى:
قربانىاى که در این جهان انجام مىشود محاکاتى شعائرى از آن چیزى است که خدایان در آغاز انجام دادهاند... (این قربانى) بازتاب اسطوره است، اما مانند همه بازتابها آن را وارونه مىسازد. آنچه روند تولید و تقسیم بوده است اکنون روند دوبارهزایى و ترکیب مىگردد.
در این قطعه «در آغاز» (در اصل، یا در الوهیت) به معناى در اصل اولیه است. قربانى، که تجزیه خداست، انجام مىشود تا امکانات نهفته در جوهر الهى را آزاد کند. از طریق این تولید و تقسیم ذات یگانه، این همه جهان آفریده شدهاند، وگرنه، هیچ جهانى چه روحانى و چه محسوس وجود نمىداشت.
اما آنچه تجزیه مىشود باید به یاد آورده شود: که به یاد آوردن به معناى افلاطونى تذکر است. براى آن که بشریتمان را به آن نمونه نخستین الهىاش بازگردانیم یک صکشتنش یا صنفیش نسبتبه آن بخش از ما که «غیر» از خداست، همان خود روانتنى، به عنوان یک قربانى لازم است. سخنان مسیح را در شام آخر به یاد آورید: «این کار را به یاد من بکنید».
لذا همانگونه که کوماراسوامى نتیجه مىگیرد:
این مفهوم از قربانى به عنوان عملى بىوقفه و خلاصه وظیفه انسان در سلسلهاى از متون، تکمیل مىشود که در آنها همه کارکردهاى زندگى فعالانه، حتى همین تنفس، خوردن، آشامیدن و شوخى کردنمان، تفسیر شعایرى مىشوند و مرگ چیزى جز پالایش نهایى نیست. و سرانجام این همان صراه عملش معروف بهگودگیتا (40) است، که در آن انجام وظیفه شخصى که، بدون انگیزههاى خودخواهانه، توسط سرشتخود فرد تعیین مىشود، همان راه کمال است.
در این قطعه، «متون» مورد نظر کوماراسوامى متون هندو و بودایىاند. اما یکى از مضامین مکرر در آثار او نشان دادن این است که این تفسیر اساسا مىتواند در مورد متون افلاطونى، هرمسى و مسیحى نیز به کار رود. مثلا، کتاب حکمت [سلیمان] در کتاب مقدس با اشاره به کسانى که، با عمل به وظیفهشان، از حوزه صیرورتى که حیات گذر است، براى دستیابى به سهمشان از کمال، عبور مىکنند مىگوید: «آنان تار و پود جهان را حفظ مىکنند; و عبادتشان در کار روزانه دستىشان است.»
از آنجا که پرداختن به کل طیف آثار کوماراسوامى در اینجا ممکن نیست، بهتر آن است که مجال باقیمانده را براى پرداختن به دو مضمونى به کار بریم که بالطبع، نتیجه آموزههایىاند که قبلا بدانها پرداختیم. این آموزهها عبارتند از: آموزه دو خود و آموزه سنتى یا «طبیعى» هنر.
همان گونه که نوشتههاى عالمانه کوماراسوامى نشان مىدهند، آموزه دو خود براى همه ادیان، اصلى اساسى است. بدون این آموزه بدشوارى، دینى مىتوانست وجود داشته باشد چرا که هیچ صصحنهش یاصعرصهایش براى پویایى عمل معنوىاى که باید انجام داد وجود نمىداشت. کل مفهوم ایثار، به عنوان فضیلتى معنوى، مستلزم غلبه بر خود بیرونىمان به وسیله یک خود درونى برین است; یک خود تجربى بیرونى که باید مطابق با اشراق یک خود درونىمعنوى هدایتشود. بدون وجود واقعیتى که این آموزه توضیح مىدهد عباراتى مانند «کف نفس» و «معرفت نفس»، تا چه رسد به این حکم اخلاقى که «ملکوت آسمانها در درون شماست»، آشکارا بىمعنا خواهند بود; همان گونه که در واقع براى جهانى که واقعیت پدیدارى را از واقعیت نفسالامرى تمیز نمىدهد چنیناند.
در این صورت، دو خود در انسان هست: خود فردى (جان یا نفس) و خود الهى (روان یا روح)، همان خود همه خودها. باز از کوماراسوامى نقل کنیم:
از این دو صخودش، یعنى انسان بیرونى و درونى، یا «شخصیت» روانتنى و خود شخص، انسان مرکب از بدن، نفس و روح ساخته شده است. از این دو [خود]، یعنى از سویى بدن و نفس (یا ذهن)، و از سوى دیگر، روح، یکى متغیر و فانى است و دیگرى ثابت و جاودان; یکى «مىشود» و دیگرى «هست»، و وجود آن که وجود ندارد بلکه در صیرورت است، [تاکید از ماست] دقیقا نوعى «شخصسازى» یا «مسلم فرض کردن» است. چراکه نمىتوانیم درباره چیزى که هرگز همان گونه که «هست» نمىماند، بگوییم که «هست». و براى اغراض عملى زندگى روزمره «من» و «مال من» گفتن هر قدر لازم باشد، اما خود ما در واقع چیزى جز نامى براى آنچه واقعا فقط معلول رفتار قابل مشاهده ماست نیست.
در این قطعه شاخص که شخصیت روانتنى را در مرتبه امرى نسبتا بىاهمیت قرار مىدهد، کمکم درمىیابیم که چرا کوماراسوامى، به عنوان امرى مربوط به اصل، به امور مربوط به شرححالنگارى، علاقه کمى نشان مىداد یا اصلا علاقهاى نشان نمىداد. او هرگز از جلب توجه به گذرا بودن این خود یا نفس ظاهرى خسته نشد. از این حیثبىشک از جهانى تغذیه شد که عادت داشت انسان را همچون توده کموبیش درهم فشردهاى از قوا و امیال و تقریبا هیچ چیز دیگر ببیند. این خود، یعنى خود صخواستهاش و نه خود صنیازهاش، است که بار سنگینى [بر دوش] جامعه متجدد است.
کشف شور و حرارت کوماراسوامى در محکوم کردن خود شخصى مىتواند تکاندهنده باشد. اما در همه آنچه کرد مىتوانست مقدار معتنابهى از منابع سنتى را براى اثبات درستى و اعتبار نتیجهگیریهایش نقل کند. باز از او نقل کنیم:
به قول اکهارت: «متن مقدس، آزاد شدن از [بند] خود را فریاد مىزند.» در این تعلیم یکپارچه و کلى، که آزادى و استقلال مطلقى را، هم از حیث مکانى و هم از حیث زمانى تصدیق مىکند، که در اینجا و اکنون مانند هر جاى دیگر قابل حصول است، این «شخصیت» نهفته ما در عین حال هم زندان است و هم فریب، که حقیقت مطلق، شما را از آن آزاد خواهد ساخت: زندان است زیرا همه تعاریف، معرف را محدود مىسازند، و فریب است زیرا در این «شخصیت» روانتنى فسادپذیر و مرکب همواره در حال دگرگونى، رسیدن به ثبات ناممکن است; و بنابراین دریافت هر جوهر «واقعى» یا اصلى نیز ناممکن است... از این حیث که انسان صرفا یک «حیوان ناطق و فانى» است، سنتبا جبرگرایان متجدد، در تصدیق به اینکه «این انسان» که چنین و چنان است، نه اراده آزاد دارد و نه ذرهاى جاودانگى، همداستان است.... اما، سنتبه انسانى که خود را فقط حیوان ناطق و فانى مىانگارد، مىگوید که «فراموش کرده است که کیست». ... از او مىخواهد که صخود را بشناسدش، و به او هشدار مىدهد که «اگر خود را نمىشناسى دور شو» و سنتبا گفتن این امور به انسان راهش از علم جدا مىشود.
اما هنگامى که کوماراسوامى کاملا به صراحت اظهار مىکند که «هیچ صمنیش که عمل کند یا وارث چیزى باشد، وجود ندارد»، باید به یک چارچوب مرجع جهانى رجوع کنیم تا «اطلاق» این نفى و تکذیب را دریابیم. به مرتبه واحد و کثیر بازگشتهایم. از این رو همان گونه که کوماراسوامى توضیح مىدهد:
مرگى در کار نیست مگر فقط در [عالم] ظواهر، همان گونه که زادنى در کار نیست مگر فقط در [عالم] ظواهر. زیرا وقتى چیزى از ذات [راستین و یگانه] خود روبرو مىگرداند تا طبیعتى را پذیرا شود مفهوم «تولد» بوجود مىآید، و به همین نحو وقتى چیزى از طبیعت، رو به ذات [راستین و یگانه] مىکند مفهوم «مرگ» به وجود مىآید، اما در حقیقت هیچ ذاتى نه به وجود مىآید و نه معدوم مىشود، بلکه فقط در یک زمان ظاهر مىشود و در زمان دیگرى نامرئى مىگردد. ظهور و نامرئى شدن، به ترتیب، از سویى معلول تکاثف موادى است که آن چیز پذیراى آنها شده است، و از سوى دیگر معلول لطافت ذات.
از این قطعه روشن است که نفس یا خود ناپایدار و بیرونى، باید «عرض مخلوق» آن ذات الهىاى که یگانه امر دائمى است تلقى شود. کوماراسوامى از سرتاسر طیف وسیع متون مقدس و تعالیم سنتى استفاده کرد تا شالوده استدلالش بر کلیت این آموزه را فراهم کند که انسان از راه دستیابى به خود درونى و الهىاش روح، نه نفس قابلیت استکمال دارد. زیرا در فلسفه سنتى، «نفس مانند بدن امرى است که، مطابق با غذایى که جذب مىکند، صیرورت دارد.»
براى نمونه، نصى مانند نص آگوستین [که مىگوید] «امورى که ثابت نیستند اصلا وجود ندارند»، و نصوص بسیار دیگر، مىتوانست مورد استفاده کوماراسوامى قرار گیرد تا به این ادعایش اعتبار بخشد که «آنچه ما آگاهىمان مىخوانیم چیزى جز یک روند نیست». سخن اکهارت که «ملکوت آسمانها از آن کسى جز آن که کاملا مرده باشد نیست»، همان گونه که کوماراسوامى خاطرنشان مىکند، باز نحوه بیان موجز دیگرى است از این مطلب که هیچ نفسى، به عنوان چیزى که هنوز صیرورت دارد، نمىتواند در طهارت و دوام ملکوت باقى بماند. زیرا مگر قدیس یوحنا نگفته بود که، «هیچ انسانى به ملکوت عروج نکرده است مگر آن که از آنجا هبوط کرده باشد.» هیچ طبیعتى از آن رو که طبیعت استبه ذات باز نمىگردد، بلکه باید ابتدا واجد کمال نامخلوق [ قدیم] ذات شود. چنین طهارتى را کمال متعالى ذات الهى که فراتر از نفس وجود مطلق است ضرورت مىبخشد. همان گونه که کوماراسوامى باز با استفاده از سخن اکهارت مىگوید «غایت قصواى انسان این است که صاز حیث وجودى آنچنان که آزاد شود که خدا آزاد است».
این نمایش معنوى که همان قربانى کردن نفس به خاطر دستیابى به خود الهى است، در بخشى از زندگى که از سایر بخشها جدا باشد اجرا نمىشود، بلکه خود زندگى کردن است و چیزى کمتر از وظیفه واقعىمان به عنوان انسان نیست. اگر در بطن همه افکار و افعال ما این قربانى کردن انجام نگیرد، اصلا انجام نگرفته است.
در اینجا باید به مطلب آخرمان بپردازیم، که در مورد هنر یا زندگى صحیح است.
دانش کوماراسوامى اثبات بسیار کوبنده این مطلب است که دیدگاه سنتى درباره هنر تقریبا از هر جهتى مخالف دیدگاه متجدد است. در این حوزه است که کوماراسوامى بنیادىترین کشمکشهایش را با نگرش متجددانه انجام مىدهد.
هنر به مفهوم سنتىاش ناظر به آن مقوله برگزیده آفرینشهاى زیباشناسانه که از فعالیتهاى معمول زندگى روزانه بدورند، نیست. در اینجا، هنر چیز ساخته شدهاى نیست، [بلکه] اصل درونىاى است که در هنرمند جاى دارد. این عادت عقل عملى است که تعیین کند چگونه یک چیز یا عمل باید به کمال خویش برسد. به این معنا، هنر نوعى لذت برین نیست، بلکه با تلفیق فعالیتهاى ظاهرى با حالات وجود و حقیقت که در باطن آدمى قابل تحققند سر و کار دارد. لذا هنر از تامل حمایت مىکند. باز به مفهوم محاکات انسان از خدا بازگشتیم. در اینجا با موردى مربوط به هنرمندى انسان سر و کار داریم که از خداى هنرمند تقلید مىکند. همان گونه که خدا، همان هنرمند برین، جهان را با تجلى ظاهرى جوهر الهى درونىاش مىآفریند، هنرمند، باطنا همچون یک صورت ذهنى، آنچه را باید بسازد تصور مىکند. آنگاه به مدد خصلت آفرینشگرانه هنرش آن صورت ذهنى را در بیرون، در جوهرى مادى شکل مىدهد. هر اندازه که هنرمند بتواند تفاوت میان تصور باطنى و اجراى ظاهرى را به حداقل برساند، به همان اندازه به فوریت کاملى که خدا به وسیله آن جهان را مىسازد نزدیک مىشود; و آنچه او [ خدا] دید خیر مطلق بود! چنین کمال بىنقصى که انسان هنرمند از آن بهرهمند است مستلزم تسلط بر ویژگیهاى فردى و عیبهاى شخصیتبیرونى اوست. به عبارت دیگر، هنر (یا کار) که در این بافت هیچ تمایز واقعىاى با هم ندارند همان گونه که کوماراسوامى هرگز از ذکر آن خسته نمىشود، یک نوع عبادت هستند.
تاکید بیش از حد بر تقابل میان این مفهوم قالبى از هنرمند به عنوان یک نوع شخص خاص، و مفهوم سنتىاى که در آن هر شخصى یک هنرمند است و همه کارها صقربانى گونهش یک «مقدسسازى» یک سنخ عمل یا اجراى شعائرىاند، تقریبا غیر ممکن است.
بیان کهن مفهوم سنتى هنر و کار به عنوان وظیفه دقیقا انسانى در بهگودگیتا آمده است، گرچه کوماراسوامى کاربرد کلى همین نظریه را در منابع افلاطونى، مسیحى، هندو، بودایى و دیگر منابع تصدیق مىکند. او این قطعه را در گیتا به صورت ذیل ترجمه مىکند:
انسان از این راه که عاشقانه وقف کار خودش شود به کمال (یا موفقیت) مىرسد... و اکنون بشنو چگونه است که کسى که بدینسان وقف وظیفه خود شده است این کمال را مىیابد. چنان است که با این کارى که مال اوست آن ذات یگانهاى را ستایش مىکند که همه موجودات (یا همه قوایش) از او فراافکنده شدهاند، و به وسیله او همه این (جهان) بسط یافته است. شریعتخود شخص، هر قدر که ناقص انجام شود، از شریعت دیگرى، هرقدر که خوب انجام شود، شکوهمندتر است. هرکس از وظیفهاش که سرشتخودش بر او الزام مىکند، دست نکشد متحمل هیچ گناهى نمىشود... وظیفه اجدادى شخص، هر عیبى هم که داشته باشد، نباید ترک شود. زیرا هر شغلى با عیوبى تیره مىگردد، همان گونه که آتش با دود تیره مىگردد.
براى نشان دادن کلیت این آموزه مىتوانیم از سنت مسیحى، این قطعه را از اپیخارموس (41) از سیراکوز (42) نقل کنیم:
لوگوس الهى ملازم همه اعمال است، و خود آن به انسانها آنچه را که باید به نفع خود انجام دهند مىآموزد، زیرا هیچ انسانى هیچ هنرى را کشف نکرده، بلکه همیشه خداست که چنین کرده است.
از آنجا که این قطعه از گیتا بر کارکرد هنرمند در بافت اجتماعى وسیعترى تاکید مىورزد مىتوانیم با نقل قطعهاى سخن را به پایان بریم که نه فقط خلاصه مقدار معتنابهى از پژوهش عالمانه کوماراسوامى است، بلکه ذاتا به مضمون دوخود، در کارکرد واقعى هنر ناظر است.
در تولید هر چیزى که به توسط هنر ساخته مىشود، یا در هر هنر ورزیدنى، دو قوه به ترتیب قوه تخیل و قوه عامل آزاد و مقید، همزمان در کارند; اولى عبارت است از تصور یک اندیشه در صورتى قابل تقلید، و دومى عبارت است از محاکات... این الگوى قابل مشاهده... در یک ماده خام، که بدین صورت شکل گرفته است. از همین رو محاکات، ویژگى متمایز همه هنرها، دو وجهى است، از سویى کار عقل است... و از سوى دیگر کار دست.... این دو وجه فعالیتخلاقانه متناظرند با «دو [خود] در ما» یعنى خود عقلانى یا معنوىمان، و نفس حساس روانتنىمان، که با هم کار مىکنند.... کمال اثر هنرى بسته به حدى است که این نفس مىتواند و مىخواهد که تا آن حد به نفس کلى خدمت کند، یا اگر مشترى و کارگر دو شخص متفاوتند، بسته به میزان فهم متقابلشان است.
آشکار است که این تلقى دورترین تلقى از نحوه فهم و اعمال هنر در جهان متجدد است. امروزه هنرمند چنان کار مىکند که گویا کم و بیش ناممکن است که در و از طریق زندگى مادى و عملى روزمره در خدمت نیازهاى معنوى باشد. هنرمندان متجدد، که از توده جامعه دور افتادهاند، هنر را بیان شخصیتخودشان مىانگارند; جعل یا اختراعى خصوصى که اصالت و منحصر به فرد بودن هنرمند را نشان مىدهد. در چنین اوضاع و احوالى او باید همواره تازیانه آن نوآورى مستبدانه را احساس کند: یا «متفاوت» باش یا فراموش شو. کوماراسوامى همه اینها را غیر طبیعى خواند بدین دلیل که، بالمآل مطابق با سرشت واقعیت، و بنابراین مستقیما، مطابق با نیازهاى خود انسان در کلیت و تمامیتسرشت مادى و معنوىاش نیست. همان گونه که کوماراسوامى هرگز از نشان دادن این نکته با قوه شناخت محض دانش خویش، و نیز با قوت بلاغى استدلالش، خسته نشد. هنر طبیعى متعلق به نوعى فرهنگ است که در آن اعمال هنر گام برداشتن در راهى به سوى آزادى از همان خود یا نفسى است که تقریبا یگانه دلمشغولى فرهنگ متجدد است. همه قوت فلسفه سنتى، آن گونه که او مىگوید، در مقابل این فریب که صمن عامل هستمش جهتگیرى شده است. صمنش در واقع عامل نیستم بلکه ابزارم، فردیت انسانى غایت نیستبلکه فقط یک وسیله است.
پىنوشتها:
1. که در اصل به عنوان سخنرانى مقدماتى درباره آثار کوماراسوامى در آکادمى تمنوس، (Temenos) لندن، مى 1994 ایراد شد.
2. Coomaraswamy Kentish Ananda
3. Coomaraswamy SirMutu
4. Beeby Clay Elizabeth
5. Wycliffe
6. Stonehouse
7. Gloucester
8. Thorianite
9. (1865-1939) William Bulter Yeats ،شاعر و نمایشنامهنویس ایرلندى.
10. (1882-1940) Gill Eric ،مجسمهساز و نویسنده انگلیسى.
11. (1872-1945) Sir William Rothenstein ،نقاش و نویسنده انگلیسى.
12. A.J. Penty ،معمار و اندیشمند سیاسى انگلیسى در قرن نوزده و بیست.
13. (1863-1942) C.R. Ashbee, ،معمار و طراح انگلیسى.
14. (1834-1896) Morris William ،شاعر، هنرمند، نقاش و مصلح اجتماعى انگلیسى.
15. Press Kelmscot.
16. Art Sinhalese Medieval.
17. Needham, Massachusetts.
18. Record Bibliographic.
19. Durai Raja Singam.
20. Rene Guenon.
21. nominalism.
22. humanism.
23. rationalism.
24. pragmatic.
25. (1401-1464?) Cusa de Nicholas ،ادیب، دانشمند، رجل سیاسى و فیلسوف آلمانى.
26. (1433-1499) Ficino Marsilio ،فیلسوف ایتالیایى.
27. B Jacob ح (1575-1624) hme ،عارف و عالم الهیات آلمانى.
28. (1757-1827) Blake William ،شاعر و نقاش انگلیسى.
29. (1768-1835) Taylor Thomas ،ریاضیدان و افلاطونگراى انگلیسى.
30. relativism.
31. ...
[ترجمه این مقاله نیز در همین شماره مجله نقدونظر آمده است]
32. Vedanta ،به معناى پایان ودا، یکى از شش مکتب فلسفى هندوان.
33. (1963-1894) Huxley Aldous ،رماننویس و مقالهنویس انگلیسى.
34. (345-430) Augustine ،یکى از آباء کلیسا و اسقف شهر هیپو در شمال آفریقا.
35. Logos.
36. مثلا، بدین دلیل است که اکهارت بر تولد مسیح در روح چنین تاکید مىکند و تقریبا هیچ تاکیدى بر مسیح تاریخى ندارد.
37. «خدا در عین وحدت، کل موجودات است، بدین معنا نیست که یک دو است، بلکه بدین معناست که دو یک است.»، (Hermes,Lib,xvi:3)
38. Heraclitus.
39. (1327?-1260?) Eckhart Meister ،عالم الهیات و عارف آلمانى.
40. Bhagvad Gita ،یکى از کتابهاى مقدس هندوان.
41. Epicharmus.
42. Syracuse.
منبع: / فصلنامه / نقد و نظر / 1377 / شماره 15 و 16، تابستان و پاییز ۱۳۸۳/۰۶/۰۷
مترجم : م . هدایتى
نویسنده : بریان کبیل
نظر شما