سنت گرایى، در نظرخواهى از دانشوران
شناخت و سنجش جریانهاى معاصر فرهنگى، اگرچه دغدغه نسل امروز ما است؛ ولى گام نهادن در مسیر این شناختبدون تامل نظرى و کوشش در فهم آنها، تمناى محال است. از میان جریانهاى فرهنگى روزگار ما، سنتگرایى درخور توجه و تامل است. بر این روى نقدونظر، پرسشهایى را در زمینه یکى از جریانهاى سنتگرایى طرح کرد و خوان سخن را گسترد و آنچه در پى مىآید پاسخ سه تن از اساتید است: غلامرضا اعوانى (استاد دانشگاه)؛ محمود بینا مطلق (استاد دانشگاه)؛ مصطفى ملکیان (استاد حوزه و دانشگاه).
1
نقدونظر: مدعا یا مدعیات اصلى سنتگرایى، (Traditionalism) چیست؟ آیا سنتگرایان مدعا یا مدعیات اصلى خود را به عنوان اصل موضوع مىپذیرند یا به مدد دلیل یا برهان، توجیه یا اثبات مىکنند؟
اعوانى: بنده پیش از شروع بحث لازم است توضیحى درباره سنت و سنتگرایى از دیدى که مورد نظر هستبدهم.
معمولا در زبان فارسى، سنتبه معناى پیروى صرف و در واقع «غیرمعقول» از برخى آداب و رسوم و... به کار برده مىشود که این معنا در اینجا مورد نظر نیست. باید بین معناى مذموم به نظر بنده و معناى محمود سنت فرق بگذاریم؛ که در قرآن بین این دو معنا فرق گذاشته شده است. در آیه شریفه مىفرماید: «قالوا بل نتبع ما الفینا علیه آبائنا اولوا کان آبائهم لایعقلون شیئا» (بقره170/) آنها مىگفتند ما تابع سنت پدرانمان هستیم. خداوند آنها را مورد مذمت قرار داد و گفت: ولو اگر پدران آنها تعقل نمىکردند و اهل هدایت نبودند و هدایت نشدند.... این معناى مذموم سنت است. سنتى که در اینجا مورد نظر ماستبرخلاف این تقلید است.
در قرآن یک معناى محمود نیز براى سنتبه کار رفته است، مثل: «سنةالله التى قد خلت من قبل ولن تجد لسنةالله تبدیلا» (فتح23/) و یا «لن تجد لسنةالله تحویلا» (فاطر35/). سنتیعنى یک سنت الهى ازلى و ابدى تو زوال ناپذیر. یا به اعتبار وجودى، یا به اعتبار تشریعى و یا به اعتبار حکمى. یعنى قوانین و نوامیس تغییرناپذیر و مطلق الهى که در تمامى وجود سارى و جارى است و بعدى از دین یعنى اساسىترین بعد دین هم ناظر به آن است و سنتبیشتر به این معنا نظر دارد.
اینها وقتى مىخواهند سنت را در کتابهاى خودشان به زبان انگلیسى و یا دیگر زبانها بنویسند معمولا آن را با T بزرگ، (Tradition) مىنویسند، ولى سنتبه معناى عادى کوچک مىنویسند. این T بزرگ به خاطر معناى خاصى است که از آن اراده مىکنند و آن معناى خاص، وجه «لدى الحقى» وجود، اعتقادات و حکمت است. این «لدى الحقى» که به تعبیرى «ما عندالله باق» است، ازلى و جاویدان است و باقى است و دچار فنا و زوال نمىشود. همه ادیان یک وجهى دارند که الهى است و به این اعتبار نسخ هم ندارد، و آن جنبه مطلق دین است که در سنت انبیا و حکما، به همان صورت منتقل شده است و در واقع اینها خودشان را احیاکننده سنتبه این معنا مىدانند و این ربطى به آن نتبه معناى تقلید ندارد و در واقع در برابر آن قرار مىگیرد.
نقد و نظر: در واقع مدعاى اصلى سنتگرایان، احیاى آن وجه ربى تفکر و ادیان و حکمت است.
اعوانى: بله درست است این وجه همیشه بوده است و زمانمند و تاریخى نیست. اما این بعد «لدى الحقى» در دین و تفکر بسیار اهمیت دارد، به تعبیرى یک وجه معرفتى دارد. تعبیرى که هندوان دارند و در اسلام و همه ادیان مطرح است و فرقگذارى بین «حق» و «خلق» است؛ در تعبیر هندوان «آتما» یعنى وجود مطلق که همان «حق» است و «مایا» که وجود غیر حق است، در واقع در عرض هم واقع نمىشوند. هر واقعیتى که در «مایا» هست از «آتما» است؛ هر واقعیتى که در خلق هست از حق است؛ یعنى اصل و اصالتخودش را از حق مىگیرد. بنابراین اولا یک فرق اساسى بین مطلق و مقید و بین آتما و مایا هست و ثانیا روشى براى رسیدن به حقیقت وجود دارد. خداوند روشى را براى وصول به حقیقت مطلق در اختیار انسان قرار داده است و انسان مىتواند اختیار کند و مىتواند اختیار نکند. ولى وقتى اختیار کرد و دیندار شد، حق را برگزیده است و این بستگى به میزان تقرب او به حقیقت مطلق دارد. معمولا سنت، (Tradition) اگر راه وصول به حقیقت مطلق است صرفا یک نظریه نیست. دین و تمام سنت الهى این راه وصول به حقیقت مطلق و تحقق آن را نشان مىدهد.
بنابراین در پاسخ به این سؤال که آیا سنتگرایان مدعاهاى خود را اصل موضوعى مىدانند یا نه، باید بگویم که اصولا همه ادعاهاى آنها اصل موضوعى است، چرا که در حقیقتیک مبناى وجودى و معرفتى وجود دارد و سنتبه معنایى که گفته شد اصل و اساس و مرکز همه ادیان الهى است.
بینامطلق: سنتگرایى یعنى جدى گرفتن سنت. دکترین، بدون اصول موضوعه، غیرممکن است. در هندسه هم ما یک سرى اصول را پیشفرض مىگیریم. نظریههاى منطقى هم که درس مىدهیم، از مفروض گرفتن یک سرى آکسیومها (اصول موضوعه) گریزى نداریم. پس به این ترتیب باید بپرسیم که آکسیومهاى اولیه سنتگرایان چیست.
ملکیان: پیش از اینکه به پاسخگویى به پرسش شما بپردازم، لازم مىبینم که توضیح بسیار کوتاهى در باب واژه سسنتز و مراد سنتگرایان از این واژه بدهم. سسنتز چندین و چند معناى مختلف دارد و غالبا به صورتى استعمال مىشود که گویى معادل ستبا رسم، عرف، عادت یا معادل استبا سبک، شیوه، اسلوب، روش. سنتگرایان از این واژه هیچیک از این معانى را اراده نمىکنند. سنتگرایان معتقدند که ما انسانها، از این حیث که انسانیم، ذاتا از مواهب خاصى برخوردار و بهرهوریم، یعنى ویژگیهایى هست که: اولا: همه ما آدمیان، بىاستثناء، واجد آنهاییم، و ثانیا: هیچ نوع موجود دیگرى، در عالم طبیعت، واجد آنها نیست. و، بنابراین، این ادعاى جمعى از اگزیستانسیالیستها، که انسان طبیعتیا ماهیتیا ذات ندارد و، در مورد آدمى، وجود بر ذات یا ماهیت تقدم دارد، ادعایى افراطى و ناموجه و نپذیرفتنى است. در عالم طبیعت، فقط انسان است که قدرت تفکر و استدلال دارد، اهل تعقل است (و البته تعقل غیر از تفکر و استدلال است)، مختار است، و بر سایر موجودات عالم طبیعتحاکمیت و سیطره دارد. چون تعقل یکى از مواهب مختص ما انسانها و مشترک میان همه ماست، کاملا طبیعى است که تاملات عقلانى انسانها را، در هر زمان، مکان، و اوضاع و احوالى که باشند، به مجموعه واحدى از حقایق رهنمون شود. به عبارت دیگر، اگر انتظار داشته باشیم که انسانها، که داراى ویژگیهاى ادراکى و عقلانى مشترکىاند، وقتى با جهان هستى مواجه مىشوند، که جهان واحدى است، به نتایج مشترک و واحدى برسند و به حقایق یکسانى دستیابند، انتظار نامعقول و غیر منطقىاى نداشتهایم؛ و، در واقع نیز، آدمیان از همان نخستین روزهاى پیدایششان بر روى زمین به چنین مجموعهاى از حقایق دستیافتهاند، حقایقى که، چون حقیقتند، آب و رنگ زمان، مکان، و اوضاع و احوال خاصى را ندارند، نه نوند و نه کهنه، نه شرقىاند و نه غربى، و چون بیوطنند جهان وطن آنهاست و در هیچ جا غریب نیستند، بلکه در همه جا آشنا و مقیمند. سنتگرایان به مجموعه این «حقایق همه جایى و همیشگى»، (Truths Universal) سسنتز مىگویند و وقتى از سسنتگراییز دم مىزنند مرادشان این است که به این مجموعه حقایق همه جایى و همیشگى تعلق خاطر و التزام نظرى و عملى دارند.
با این مقدمه، اکنون بهتر مىتوانم سؤال اصلى شما را جواب دهم. در واقع، این سؤال شما که سمدعا یا مدعیات اصلى سنتگرایى چیست؟ ، با توجه به توضیح بسیار موجزى که دادم، به این پرسش تبدیل مىشود که سمجموعه حقایق همه جایى و همیشگىاى که سنتگرایان از آن دم مىزنند چیست؟ز و پاسخ من به این پرسش این است که نخستین مدعاى سنتگرایان اصل وجود چنین حقایق مکشوفه فراگیر و جهانى است. اما از این که بگذریم، باید گفت که سنتگرایان این حقایق را دقیقا احصاء نکردهاند تا بتوانیم فهرست کاملى از آنها ارائه کنیم؛ ولى اگر به مهمترین این حقایق اکتفاء ورزیم و، به تبع آلدوس هاکسلى، (Aldous Huxley) ،رماننویس و نقاد انگلیسى (1894-1963)، در «مدخل» کتاب فلسفه جاودانه، (The Philosophy Perennial) اش، این حقایق مهمتر را به سه بخش حقایق مابعدالطبیعى (یا فلسفى)، روانشناختى (یا انسانشناختى)، و اخلاقى تقسیم کنیم، شاید بتوانیم بگوییم که مدعیات اصلى سنتگرایان عبارتند از:
الف) مدعیات مابعدالطبیعى
خود وجود یا واقعیت امرى ذومراتب است و، بنابراین، موجودات، در قیاس با یکدیگر، از وجود کمتر یا بیشتر یا برابر برخوردارند و جهان هستى نظام سلسله مراتبى دارد.
این مدعا که خود وجود یا واقعیت امرى ذومراتب است، البته، مدعایى استخلاف فهم عرفى، (Common Sense) فهم عرفى حکم مىکند که: سالف از ب سفیدتر استز یا علیه السلامس از علیهم السلام بزرگتر استز یا سحسن از حسین زیباتر استز، اما هیچگاه حکم نمىکند که: سانسان از سنگ موجودتر استز، یعنى صفتسموجودز یا سواقعیز را داراى حالات تفضیلى یا عالى نمىداند. اما اگر توجه کنیم، یا قبول داشته باشیم، که سموجودتر بودنزیا سواقعیتر بودنز یا سوجود بیشتر داشتنز یا سواقعیتبیشتر داشتنز یعنى ساز خواص وجود فى نفسه سهم بیشترى داشتنز، آنگاه، مىتوان پذیرفت که چیزى موجودتر از چیز دیگرى باشد، البته باز به شرط آنکه خواص وجود فى نفسه یا وجود من حیث هو وجود را بشناسیم. و ادعا شده است که وجود من حیث هو وجود خواصى دارد که مهمترین آنها عبارتند از: 1)قدرت، 2)دیمومت زمانى یا، به تعبیر بهتر، حضور در ازمنه، 3)امتداد مکانى یا، باز به تعبیر بهتر، حضور در امکنه، 4)وحدت، 5)اهمیت، و 6)ارزش یا خیریتیا خوبى. روشن است که اگر قبول کنیم که اینها خواص وجود، من حیث هو وجود، اند و نیز بپذیریم که خود این خواص امورى ذومراتب و پلکانىاند، مىشود گفت که فلان چیز موجودتر یا واقعیتر از بهمان چیز است، اگر از این خواص بهره بیشترى داشته باشد.
اگر موجودات، در مقایسه با یکدیگر، از وجود کمتر یا مساوى یا بیشتر برخوردار باشند جهان هستى نظام سلسله مراتبى خواهد داشت که بر راس آن موجودى است که: 1)قادر مطلق است، یعنى قدرتش بینهایت است، 2)سرمدى است، یعنى حضورش در ازمنه حد یقف ندارد، 3)در همه جا حاضر است، یعنى حضورش در امکنه حد و حصر نمىپذیرد، 4)بسیط است، یعنى وحدتش خدشهناپذیر است و هیچگونه انقسامى را پذیرا نیست، 5)مطلق است، یعنى اهمیتش به حد کمال است، و 6)کامل است، یعنى ارزشش قید و شرط ندارد. این موجود که هر یک از خواص ششگانه وجود، من حیث هو وجود، را به بیشترین حد متصور داراست، بنا به آنچه گفتیم، بر راس هرم هستى قرار دارد. فاصله راس این هرم تا قاعده آن را جمیع ممکن الوجودها (دقت کنید: جمیع ممکنالوجودها) پر مىکنند، بدین معنا که هر چیزى که وجود یافتنش امتناع و استحالهاى نداشته باشد لزوما موجود است و در جایى از این پلکان یا نردبان هستى تحقق و استقرار دارد.
نظام سلسله مراتبى جهان هستى را مىتوان داراى، لااقل، چهار مرتبه یا ساحت عمده دانست:
1)مقام ذات الاهى یا، به تعابیرى که حکما و عرفاى مختلف به کار بردهاند، خداى ظهور نایافته، امر نامتناهى، خداى فوق خدا (تعبیر تیلیش)، الوهیت، Gottheit) ، تعبیر اکهارت)، غیب عمى’، ungrund) ،تعبیر یاکوب بومه). مراد جنبههایى از مقام الوهى است که از حد و طور ادراک و فهم ما فراتر است و، مىتوان گفت، موضوع بحث الاهیات سلبى یا تنزیهى است.
2) خداى ظهور یافته یا عالم ملکوت، یعنى جنبههایى از مقام الوهى که اذهان ما قدرت درک آن را دارند و، مىتوان گفت، موضوع بحث الاهیات ایجابى است.
3) جنبههایى از ماسوى الله یا عالم خلقت که محسوس به حواس ظاهر نیستند، یعنى نفس، مبدء حیات، حیات، آگاهى، خودآگاهى، افکار، عواطف، احساسات و هیجانات، تخیلات، رؤیاها، خواب و خیالها، توهمات.
4) جنبههایى از ماسوى الله یا عالم خلقت که على الاصول محسوسند، یعنى ماده (جسم) و خواص آن، جرم و انرژى، زمان، و مکان.
بر اینکه نظام سلسله مراتبى جهان هستى داراى چهار مرتبه است اصرار و تاکیدى نیست. شماره این مراتب ممکن استبینهایتباشد. عدد چهار حداقل تعداد مراتب است. آنچه بجد مورد اصرار و تاکید است اصل ذومراتب بودن جهان هستى است.
در تصویرى که از نظام هستى ارائه شد، چنانکه دیدیم، اولا: میان خدا و جز خدا تفکیک به عمل آمده بود، و ثانیا: در مورد خدا بین جنبههاى ناشناختنى و جنبههاى شناختنىاش، و در مورد ما سوى الله بین جنبههاى نامحسوس و جنبههاى محسوسش، فرق نهاده بودند. البته، وقتى سخن از مراتب عالى نظام هستى مىرود و گفته مىشود که این مراتب، نسبتبه مراتب دانى، واقعیتبیشترى دارند، این بدان معنا نیست که مراتب دانى غیر واقعى یا وهمىاند، بلکه فقط بدین معناست که واقعیت کمترى دارند. سایه یک شىء یا تصویر آن شىء در آب یا آینه واقعیت دارد و امر موهومى نیست اما، البته، واقعیتش از واقعیتخود آن شىء کمتر است.
مىتوان گفت که این تصویر از نظام هستى دو خصیصه مهم دارد: یکى اینکه، در این تصویر، براى هر چیزى جایى هست، و دیگر اینکه هر چیزى فقط در جاى خودش است.
حال، براى اینکه از مدعیات مابعدالطبیعى سنتگرایان به مدعیات انسانشناختى آنان نقب بزنیم و، به عنوان تمهید مقدمه براى ورود به مدعیات انسانشناختى، از جلب توجه به یک نکته ناگزیریم و آن اینکه ما انسانها، در این سلسله مراتب جهان هستى، در عالیترین مرتبه جاى نداریم. موجوداتى هستند که از خود ما و از موجوداتى که حواس ظاهرى ما از وجود آنها خبر مىدهند فراتر و بسى فراترند، یعنى از وجود و واقعیتبیشترى برخوردارند و قدرت و اهمیت و ارزشى بیشتر از قدرت و اهمیت و ارزش ما دارند، و این ادعایى است که فلسفه و انسانشناسى دوران تجدد آن را برنمىتابد.
ب) مدعیات انسانشناختى
عالم اصغر آینه عالم اکبر است، یعنى انسان جهان هستى را نشان مىدهد. اگر جهان هستى داراى چهار مرتبه عمده است، در «خودى» انسان نیز چهار مرتبه قابل تشخیص است، که عبارتند از: بدن، ذهن، نفس، و روح، و به ترتیب متناظرند با چهار مرتبه جهان هستى، یعنى: جنبههاى محسوس ماسوى الله، جنبههاى نامحسوس ماسوى الله، جنبههاى شناختنى خدا، و جنبههاى ناشناختنى خدا.
قبل از اینکه توضیح بسیار موجزى درباره هر یک از مراتب «خودى» انسان بدهم اجازه بدهید که چیزى را که مىدانید به یادتان آورم، و آن اینکه الفاظ سذهنز، سنفسز و سروحز هر یک داراى چندین معنا و مورد استعمالاند و در بعضى از معانى و موارد استعمالشان با یکدیگر معادل و مترادف هم هستند؛ اما، در اینجا، از هر یک از این الفاظ دقیقا و فقط همان معنایى را اراده مىکنیم که بدان تصریح خواهیم کرد.
نخستین مرتبه از مراتب «خودى» همان بدن و نقطه اوج آن، یعنى مغز، است، که نیاز به توضیحى ندارد.
دومین مرتبه ذهن است، یعنى سیاله آگاهى که نه قابل ارجاع و تحویل به مغز است و نه، بالمآل، به آن بستگى تام و تمامى دارد، و آن را به سه صورت بیدارى، خیالپرورى، و رؤیابینى تجربه و احساس مىکنیم.
مرتبه سوم نفس است، یعنى سرچشمه سیاله آگاهى که خودش هیچگاه در این سیاله پدیدار نمىشود، بدین معنا که مشهود و مشاهد واقع نمىشود. نفس نه فقط در زیر جریان ذهن، بلکه در زیر همه دگرگونیهایى است که فرد انسانى معروض و مشمول آنهاست. آنچه سبب مىشود که من بتوانم همه دگرگونیهایى را که در من پدید مىآیند به خود نسبت دهم و دگرگونیهاى خودم بدانم همین «نفس» من است. نفس آخرین جایگاه تفرد و تشخص آدمى است. در این مرتبه، انسان با خداى شناختنى ارتباط «منتو»یى (به تعبیر مارتین بوبر) پیدا مىکند.
مرتبه آخر روح است که در آن دیگر از تفرد و تشخص خبرى نیست. اگر نفس ساختى است که با خداى شناختنى ارتباط دارد روح ساحتى است که با خداى فوق شخصى و ناشناختنى وحدت و عینیت دارد. نفس و خداى شناختنى دو امر متمایز از یکدیگرند، اما روح و خداى ناشناختنى از یکدیگر تمایزى ندارند. روح، به تعبیر هندوان، همان آتمن، ( ى است که برهمن، (Brahman) است، همان ساحتى از انسان است که، به تعبیر بوداییان، بودا سرشت است؛ همان مرتبهاى است که، چون از همه آرایهها و پیرایههاى نفس فراتر است، (به تعبیر اکهارت) همان چیزى در درون آدمى است که نه خلق شده است و نه خلق شدنى است، و همان است که حلاج در اشاره به آن مىگوید: انا الحق.
همه این مراتب چهارگانه در هر کسى حضور دارند اما به درجات مختلف علیتیافتهاند. هر مرتبه از این مراتب وقتى فىنفسه لحاظ شود یک کل هماهنگ، یکدست، و کامل به نظر مىآید ولى، در واقع، محاط در مرتبه بالاتر است.
ج) مدعیات اخلاقى
اخلاق مجموعه دستورالعملهایى است که موجب تحول و تبدل «خود» آدمى مىشود و این تحول و تبدل «خود»، به نوبه خود، سبب مىشود که جهان به شیوهاى نو احساس و تجربه شود. بنابراین، اخلاق ارتباط نزدیک و وثیقى دارد با انسانشناسى، معرفتشناسى، ووجودشناسى؛ بدین صورت که سلوک و رفتار مورد تجدیدنظر قرار گرفته و اصلاح شده (اخلاق) منجر به پیدایش وضع و حال جدیدى در «خود» انسان مىشود (انسانشناسى)، و این وضع و حال جدید سبب مىشود که انسان قدرت دیدن و دانستن (معرفتشناسى) جهان را به شیوهاى مطابق با واقعتر (وجودشناسى) پیدا کند.
و اما از لحاظ محتواى اخلاق باید گفت که اخلاق خلاصه مىشود در سه فضیلت تواضع، احسان، و صداقت. تواضع به این معنا نیست که عزت نفس خود را از کف بنهیم، بلکه به این معناست که به خودمان چنان بنگریم که گویى شخص دیگرى هستیم، کما اینکه احسان بدین معناست که به شخص دیگر چنان بنگریم که گویى خود ماست، صداقت (که، به نظر من، مىتوان از آن به سحقطلبیز، هم تعبیر کرد) سعى در این جهت است که اشیاء و امور را چنانکه بالفعل و دقیقا و واقعا هستند دریابیم و تلقى کنیم. دو فضیلت تواضع و احسان سبب مىشوند که خودمان و شخص دیگر را قابل تعویض و، به تعبیرى، یکى بگیریم، یعنى ما را از «خود» شخصى و فردىمان رها و آزاد مىسازند و، در واقع، تهى و خالى از «خود» و آماده دریافت اشیاء و امور، چنانکه هستند، مىسازند؛ به بیان دیگر، این امکان را فراهم مىآورند که به اشیاء و امور رنگ خودمان را نزنیم، بلکه آنها را چنانکه هستند تلقى کنیم. بدین قرار، تواضع و احسان شرط لازم تحقق صداقت، همان ضیلتسوم،اند.
علم و عمل، یا دانایى و روش، فقط در کنار یکدیگر کارآیى دارند. همعنان و ملازم یکدیگرند. از آغاز، به هم نزدیکند و این نزدیکى، هرچه پیشتر مىرویم، بیشتر مىشود تا جایى که آنقدر به هم نزدیک مىشوند که گویى به یکدیگر مىچسبند و تشخیص آن دو از یکدیگر بسیار دشوار مىشود.
در اخلاق، دواعى درونى و شخصى آدمى قابل اعتماد نیستند و راهنماى عمل و زندگى مطلوب نمىتوانند بود. سودمندترین خدمتى که این دواعى به انسان مىتوانند بکنند این است که او را به «سنت» هدایت کنند و دستش را در دست «سنت» بگذارند. این مدعا درستبرخلاف گرایش رایج امروزین است. امروزه، انسانها دواعى درونى را تحسین مىکنند و مهم جلوه مىدهند. انسان متجدد براى خود و، به تعبیر دقیقتر، براى جنبه و ساحتى از جنبهها و ساحات خود، نوعى قداست قائل است، به طورى که گویى هیچ چیزى را به اندازه خود شگفتانگیز و قابل اعتناء نمىداند و حال آنکه باید سنت را بر داوریهاى شخصى ترجیح داد و تابع آن بود.
آنچه گفتیم تصویرى بود بسیار موجز و احیانا ناقص از مهمترین مدعیات سنتگرایان در سه بخش مابعدالطبیعه، انسانشناسى، و اخلاق. براى تفصیل و تکمیل این تصویر باید به کتابها، رسائل، و مقالات فراوانى که سنتگرایان نوشته و منتشر کردهاند رجوع کرد. علىالخصوص، علاقهمندان را به کتابهاى فلسفه جاودانه از آلدوس هاکسلى و حقیقت ازیاد رفته و فراتر از نگرش پساتجدد از هیوستون اسمیت و دین در جهاننوین از لرد نرث بورن و نظرى به عالم از جیکوب نیدلمن ارجاع مىدهم.
و اما اینکه مىپرسید که آیا سنتگرایان مدعا یا مدعیات اصلى خود را به عنوان اصل موضوع مىپذیرند یا به مدد دلیل یا برهان توجیه یا اثبات مىکنند، باید بگویم که پاسخ روشنى ندارم. از سویى، اعتقاد سنتگرایان بر این است که مدعیات آنان مجموعه حقایقى است که همه انسانها بدانها دستیافتهاند و، بنابراین، لابد نیازى به اقامه دلیل و برهان نمىبینند و کار خود را، نهایة، از سنخ تذکار و تنبیه، یعنى التفات دادن مجدد به چیزى که شخص مىدانسته است، مىدانند. اما، از سوى دیگر، در نوشتههاى آنان به مطالب فراوانى برمىخوریم که، فارغ از صحت و سقم و قوت و ضعفشان، مىتوان آنها را از نوع دلیل و برهان تلقى کرد.
2
نقدونظر: سابقه تاریخى سنتگرایى، به این معناى خاص، درجهان عموما و در فرهنگ غرب خصوصا، چیست؟ این گرایش یا نهضتیا مکتب در کشاکش میان سنت و تجدد چه جایگاه و شانى دارد؟
بینامطلق: سابقه تاریخى سنتگرایى به رنهگنون برمىگردد. او آغاز کننده این راه، و فریتیوف شووان تکمیل کننده آن است.
اعوانى: البته همه ادیان بر سنتبه این معنا تاکید دارند. اگر ادیان گذشته، نظیر ادیان شرقى و ابراهیمى را مورد بررسى قرار دهیم، مىبینیم که بر این وجه خیلى تاکید مىشود و در دورهاى که آن را دوره طلایى مىگویند و همه ادیان نخستین در آن دوره بودهاند، به این معنا خیلى توجه مىشده است. به هر تقدیر در عصرر ما جهت دور افتادن از سنتبه این دوره، دوره اسطوره و خرافه مىگویند، ولى از دیدگاه الهى اگر نگاه کنیم مساله طور دیگرى است. اصولا هر پیامبرى و هر دینى احیاکننده نتبه این معنى است. یعنى به علت این که انسان از حق دور مىشود از سنت و دین به معناى حقیقى آن دور مىشود و بنابراین پیامبران مىآیند تا این اختلافات و اعوجاجاتى که در دین و سنت روى داده است مرتفع سازند و به نظر من قرآن هم به این مساله تاکید مىکند؛ آنجا که مىگوید:
«کان الناس امة واحدة فاختلفوا فبعث الله النبیین مبشرین و منذرین و انزل معهم الکتاب بالحق لیحکم بالحق بین الناس فیما اختلفوا فیه» (بقره213/)
خداوند مىفرماید: اینها امت واحدى بودند، دین آنها الهى بود، ولى به لحاظ غلبه جنبه بشرى یا نفسانى که لازمه ذات انسان است اختلاف پیش آمد. خداوند دوباره پیامبران را مبعوث کرد که در میان آنها حکم بکنند و این اعوجاجات و انحرافاتى که در ادیان و در سنت الهى رخ داده است از میان بردارند و آنها را هدایتبکنند؛ و معناى هدایت هم همین بازگشتبه سنت ازلى خداوند است که انسان را به حقیقت مطلق هدایت مىکند. وقتى خداوند در قرآن به حضرت ابراهیم خطاب مىکند
«فاقم وجهک للدین حنیفا»،
اقامه وجه براى دین حنیف همان سنت است، به تعبیر دیگر سنت همان دین حنیف است
«فطرة الله التى فطر الناس علیها...»؛
همان فطرت ازلى است که خداوند همه چیز را بر آن سرشت است، همان دین قیم و دین ازلىاى است که پیامبران منادى آن بودند، اما به اختلاف افتادند.
پس سنتبه این معنایى که گفته شد خمیره ازلى همه ادیان است.
در فلسفه غرب هم کسانى بودند که منادى این سنتبودند، که بنده مىتوانم به عنوان مثال افلاطون را نام ببرم. تفکر افلاطون یک تعبیرى از این سنت، یعنى کمتخالده و خرد جاویدان است. افلاطون در تعریفى که از حکمت دارد آن را تشبه به خداوند مىداند. یعنى فلسفه را تشبه به خداوند به قدر طاقتبشرى تعریف مىکند؛ تشبه به خداوند یعنى برگشتن به اصل و پیدا کردن آن دید الهى و جدا کردن «مایا» از «آتما». برخلاف فلسفه امروزى که «آتما» را از دیدگاه «مایا» مىبیند؛ یعنى حق را بیشتر از دیدگاه خلق مىبیند، بدون این که حق را حق ببیند و اشیاء را به اصطلاح در قیاس با آن مورد بررسى قرار بدهد. افلاطون شرط مىکند که فیلسوف باید اشیاء را تا آنجا که ممکن است، آن طورى ببیند که خداوند مىبیند؛ فیلسوف از نظر افلاطون کسى است که باید سفرى بکند به مطلق و از مطلق بیاید به مقید، نه اینکه در مطلق بماند. در عبارتى مىگوید «خداوند معیار همه چیز است»؛ در مقابل پروتاگوراس که مىگفت «انسان معیار همه چیز است.» فیلسوف باید سیر و سفر بکند و هستى را از صقع الهى مشاهده بکند. بزرگان دیگرى نیز مثل مایستراکهارت، در غرب، به این حکمتخالده میل داشتهاند. اما در دوره جدید بعد از رنسانس غربیها از این تفکر سخت دور شدهاند؛ یعنى از سنتبه این معنى که گفته شد و از حکمتخالده و خمیره ازلى دور شدهاند. با وجود این، در دوره جدید افرادى پیدا شدهاند سنت را به معنایى که گفتیم دور از ابهام و اغلاق فلسفى و با یک بیان فطرى احیا کردهاند. در ظرف پنجاه سال پیش حکیمى به نام کوماراسوامى، این معناى سنت را در قالب ادیان شرقى احیا و سعى کرد که در دین هندى و آئین بودایى و دیگر ادیان شرقى را در قالب سنتبه معنایى که گفته شد تفسیر بکند. و یکى دیگر از بزرگان، که مسلمان نیز بوده به نام رنهگنون، یا شیخ یحیى عبدالواحد، تمام عمر خود را در مطالعه ادیان البته نه به معناى آکادمیک کلمه گذرانده است. یعنى متون اصیل و آثار متفکران و سخنگویان همه ادیان الهى را به دقت و با کمال حوصله مطالعه کرده است و به نظر مىرسد که به حاق و لب مطلب آنان رسیده است و این معناى سنت را احیا کرده است. رنهگنون سى سال آخر عمر خود را در مصر گذراند و به منابع و مطلب بسیار عظیمى دستیافت. مثلا بعضى از شاگردان او اصلا «ازهرى» بودهاند و حتى یک از آنان شیخ جامعة الازهر بوده است. و باز مىتوان از فریتیوف شووان نام برد که به تازگى به رحمت ایزدى پیوسته است. ایشان بیش از 25 کتاب در این باره تالیف کرده و آثار اینها معمولا از 150 جلد تجاوز کرده است. که خیلى عمیق و دقیق به معناى احیاى دین و سنت پرداخته است.
نقد و نظر: در بین متفکران جدید بعد از دکارت، غیر از این افراد فیلسوفى هست که بگوییم دستکم به این تفکر نزدیک شده است؟ مثلا آیا شما لایبنیتس و اسپینوزا را مىتوانید در شمار سنتگرایان بیاورید؛ یعنى در شمار کسانى که نسبتبه امثال دکارت، لاک، بارکلى و هیوم به سنت نزدیکترند؟ مخصوصا این را به این لحاظ مىگوییم که اصطلاح «حکمتخالده» اولین بار توسط لایبنیتس مطرح شده است.
اعوانى: بلى، کاملا درست است. البته ما مىدانیم که پیش از لایب نیتس در فلسفه ما نیز این مساله بوده است. ما به آن «جاویدان خرد» مىگوییم و آن کتاب معروف «حکمتخالده» ابنمسکویه مؤید همین معناست. ایرانیان ما در قدیم به آن جاویدان خرد مىگفتند و همین که این لفظ در بین ایرانیان وجود داشته است، خیلى معنىدار است.
اما در دوره جدید همان طور که فرمودید، اولین کسى که سعى کردهاند که حکمت جاویدان یا به تعبیر او، (Philosephia Perrennis) را احیا و مبانى فلسفىاش را تنظیم کند، لایبنیتس است. فلسفه لایبنیتس عناصر کم رنگى از حکمتخالده را دارد و علت آن این است که او بعضى از آثار فلسفه قرون وسطى، همچون مایستر اکهارت و دیگران را خوانده بود و از آنها تاثیر پذیرفته بود. به هر حال، لایبنیتس اگرچه دلبسته جاویدان خرد بوده است، اما باید توجه داشت که دکارتى است و بعضى از عناصر دکارتى در تفکر او هست. بنابراین مسلما او را نمىتوان با افلاطون مقایسه کرد؛ ولى عناصرى از سنتگرایى در اندیشه او وجود دارد. اما در مورد اسپینوزا بستگى به تفسیرى دارد که از اسپینوزا مىکنیم. بنده فکر مىکنم ما نمىتوانیم اسپینوزا را در این نحله قرار دهیم. زیرا خطاهاى فاحش متافیزیکىاى در نظریه جوهر او وجود دارد، چون سنتبه این معنا، مبتنى بر معرفت دقیق و حقیقى اشیاء است، به طورى که خطاهاى فاحش متافیزیکى نباید در آن وجود داشته باشد. با همه عظمت فلسفى، اسپینوزا خطاهاى فاحش متافیزیک دارد. مثلا جوهر او دو صفت دارد که یکى بعد است؛ بعد را بدون این که قائل به نظریه ظهور و تجلى و تنزل باشد، صفتحقیقى جوهر(خداوند) دانسته است و این سخن چنان که ولفسون هم بدان تصریح کردهاستبدین معناست که خداوند جسم دارد. به هر حال، در اندیشه او از این دیدگاه سنتى خطاهایى وجود دارد که کم هم نیست و این مانعى استبراى این که او را جزء فیلسوفان سنتى به این معنا بدانیم؛ با این که فلسفه او ارزشهاى خاص خودش را دارد. به نظر من هر فیلسوفى که به هر شکل، بین خلق و حق و مطلق و مقید خلط کند، حالا هر فلسفهاى باشد، فلسفه جدید باشد یا فلسفه قدیم، در اینجا متوقف مىشود. در فلسفه و حکمت گذشته ما چنین خلطهایى بسیار کم اتفاق افتاده است. ادیان و حکمت هر دو اصرار دارند که مرز بین این دو (مطلق و مقید) خلط نشود؛ چیزى را که در حد «مایا» است «آتما» نکند. اگر مطلق را نسبى و نسبى را مطلق بکند این بزرگترین خطاى متافیزیکى و به زبان دینى این شرک است. اما در فلسفه و علم جدید این خطا کم و بیش صورت گرفته است؛ گاهى اوقات علم طبیعت را به درجهاى بردهاند که جنبه اطلاق به آن دادهاند؛ این درست نیست. ایسمهاى امروز همه همین اشتباه را مرتکب شدهاند، امور مقیدى مثل تاریخ و علم و اقتصاد را مطلق مىکنند.
ملکیان: به یک معنا، سابقه تاریخى سنتگرایى به سابقه تاریخ بشرى است، چون، بر طبق ادعاى خود سنتگرایان، مدعیات اصلى سنتگرایى مجموعه حقایقى است که شمول تاریخى و جغرافیایى همهگیر دارد، یعنى همه انسانها در همه مقاطع تاریخى و همه مناطق جغرافیایى بدانها باور داشتهاند، دارند، و خواهند داشت. سنتگرایى را مىتوان در علوم و معارف سنتى اقوام بدوى نیز، در هر ناحیه از جهان، یافت و اشکال و صور متکاملتر آن را در هر یک از ادیان بزرگ جهانى مىتوان سراغ کرد.
اما، به معنایى دیگر، یعنى اگر مراد از سسنتگراییز گرایش آگاهانهاى باشد به پارهاى از آراء و عقاید که درست در برابر آراء و عقاید انسان متجدد قرار مىگیرد، باید گفت که این مسلک فکرى و معنوى به دست رنهگنون، (Rene Guenon) ،عالم، حکیم، و عارف فرانسوى (19511886)، که پس از مسلمان شدنش عبدالواحد یحیى نام گرفت، احیاء شد و، بنابراین، سابقهاش از یک قرن کمتر است. این مسلک با مساعى رنهگنون و آننده کنتیش کومار اسوامى، (Ananda Kentish Coomaraswamy) ،عالم، هنرشناس، و حکیم سیلانى (1877-1947)، که ضمنا بزرگترین تاریخنگار هنر هندى است، هویت و موجودیت مستقلى یافت و اندیشمندان بسیارى را به خود متوجه ساخت.
شک نیست که این گرایش یا نهضتیا مکتب در کشاکش میان سنت و تجدد و، به تعبیر دقیقتر، در کشمکش میان سنت و تجدد و پساتجدد جانب سنت را مىگیرد و از آن در برابر مناقشات و تحدیهاى تجدد و پساتجدد دفاع مىکند. البته، دفاع سنتگرایانى مانند گنون، کوماراسوامى، فریتیوف شووان، (Frithjof Schuon) ،تیتوس بورکهارت، ( Burckhardt Titus) ،هیوستون اسمیت، (Smith Huston) ،مارتین لینگز، (Lings Martin) ، مارکوپالیس، (Pallis Marco) ،آلدوس هاکسلى، لرد نرث بورن، (Northbourne Lord) ،و جیکوب نیدلمن، (Needleman Jacob) را از سنت و حکمتخالده و دین نباید چیزى نظیر دفاعهایى که در محیط ما از سنت و دین مىشود تصور کرد. دفاعیههایى که ما در محیط خودمان با آنها مواجهیم دفاعیههایى استبسیار سطحى، شتابزده، و غفلتآمیز که نه سنت را چنانکه باید و شاید مىشناسد و نه تجدد را، و، به همین جهت در حق هر دو ظلم مىکند و جانب انصاف و تحقیق را در هیچ مورد رعایت نمىکند و، از این رو، نه سنتگراى عمیقالنظر را راضى مىدارد و نه تجددگراى ژرفنگر را قانع مىکند.
3
نقدونظر: حکمتخالده، (Sophia Perennia) یا فلسفه جاودانه، (Perennial Philosophy) اى که سنتگرایان از آن دم مىزنند چیست؟ نوعى فلسفه استیا نوعى مابعدالطبیعه، ( metaphysics) یا هیچکدام؟ و چه ربط و نسبتى با فلسفه جدید غرب دارد؟
را، که معادل اصطلاح انگلیسى ز Perennial Philosophy س و تقریبا معادل اصطلاح عربى سحکمتخالدهز و اصطلاح فارسى سجاودان خردز است، نخستین بار لایب نیتز، حکیم آلمانى، به کار برد. مىتوانیم، همداستان با هاکسلى، مدعى شویم که مراد لایب نیتز و سنتگرایانى که این اصطلاح را به کار مىبرند، از این تعبیر، مجموعهاى است مرکب از سمابعدالطبیعهاى که به حقیقتى الاهى تصدیق دارد که براى تحقق عالم جمادات، نباتات، و حیوانات ضرورت دارد؛ روانشناسىاى که در نفس انسانى چیزى مىیابد شبیه به حقیقت الاهى، یا حتى عین حقیقت الاهى؛ و اخلاقى که غایت قصواى بشر را علم به مبدء کل موجودات، که هم داخل موجودات است و هم خارج از موجودات، مىداند.ز
پاسخ این پرسش که سآیا حکمتخالده یا فلسفه جاودانه نوعى فلسفه استیا نوعى مابعدالطبیعه یا هیچکدام؟ز بستگى تام و تمامى دارد به اینکه از دو اصطلاح سفلسفهز و سمابعدالطبیعهز چه مراد مىکنید.
اگر مراد از سفلسفهز سسعى نظرى در جهت ارائه نگرشى منظومهوار و جامع و کامل سبتبه کل عالم واقعز یا سکوشش براى توصیف کنه و حقیقت عالم واقعز یا سعلمى که مىکوشد تا به شما کمک کند تا آنچه را مىگویید ببینید و آنچه را مىبینید بگوییدز باشد، در آن صورت، حکمتخالده نوعى فلسفه است، و اگر مراد از سفلسفهز سسعى در جهت تعیین قلمرو علم بشر، و منابع و ماهیت و اعتبار و ارزش آنز باشد، یعنى تقریبا همان چیزى که سمعرفتشناسیز هم نامیده مىشود، باید گفت که حکمتخالده فلسفه نیست، اگرچه در مسائل معرفتشناختى نیز کمابیش سخنى دارد، و اگر مراد از سفلسفهز ستحقیق انتقادى در باب پیشفرضها و دعاوى حوزههاى گوناگون معرفتبشریز باشد، یعنى تقریبا همان چیزى که سفلسفه علومز هم خوانده مىشود، باز باید گفت که حکمتخالده فلسفه نیست، اگرچه از بعضى از مواضع انتقادى نسبتبه پارهاى از پیشفرضها و دعاوى علوم و معارف جدید و متجددانه نیز خالى نیست.
و اگر مراد از سمابعدالطبیعهز سسعى در جهت ارائه تفسیر یا تصویر یا نگرش جامع، متلائم، و سازگارى از کل عالم واقع یا هستى یا جهانز یا سمطالعه واقعیت نهایى یا حقیقة الحقایقز یا سمطالعه مبدء یا جهتیا منبع یا علت وجود همه موجودات یا مطالعه موجود قائم به ذات و کاملا مستقلى که همه موجودات براى وجودشان به او وابستهاندز یا سمطالعه واقعیت متعالىاى که علتیا منبع کل وجود استز یا سمطالعه هر چیزى که فوق طبیعى یا غیرمادى است و با روشهاى تبیینى علوم طبیعى قابل تبیین نیستز یا سمطالعه موجودى که بالذات واجبالوجود است و نمىتواند جز به همان صورتى که هستباشدز باشد حکمتخالده نوعى مابعدالطبیعه است، و اگر مراد از سمابعدالطبیعهز سمطالعه وجود من حیث هو وجودز، یعنى چیزى معادل سوجودشناسیز یا سفلسفه اولیز باشد، باید گفت که حکمتخالده حاوى مابعدالطبیعه هست ولى منحصر به مابعدالطبیعه نیست، و اگر مراد از سمابعدالطبیعهز سمطالعه کلیترین، پایندهترین، و فراگیرترین خصائص جهان هستیز است، باز باید گفت که مابعدالطبیعه جزوى از حکمتخالده است، و اگر مراد از سمابعدالطبیعهز سبررسى انتقادى مفروضات یا پیشفرضها یا باورهاى اساسى نظامهاى معرفتى ما در دعاوىاى که در باب واقعیت دارندز باشد، یعنى تقریبا همان چیزى که سمعرفتشناسیز و گاهى هم سفلسفهز نام مىگیرد، باید بگوییم که حکمتخالده مابعدالطبیعه نیست، اگرچه دعاوى معرفتشناختىاى هم دارد.
و اما ربط و نسبتحکمتخالده با فلسفه جدید غرب، که عمرى تقریبا چهارصد ساله دارد، البته مساله بسیار مهمى است. حکمتخالده، از جهات مختلف، با فلسفه جدید غرب تفاوت، اختلاف، و تنازع دارد.
اولا: فلسفه جدید غرب، براى فلسفهورزى، فقط به یک شرط قائل است و آن تواناییهاى عقلى و ذهنى است (و البته فلسفه جدید غرب از سعقلز نیز چیزى را اراده مىکند یکسره متفاوت با آنچه حکمتخالده مىخواهد و این خود مطلبى است که بعدا توضیح خواهم داد)، اما حکمتخالده، علاوه بر تواناییهاى عقلى و ذهنى، امور عدیده دیگرى را هم شرط لازم اشتغال به حکمت مىداند، از جمله تربیت ارادهها و خواستهها، احساسات و عواطف، و حتى تربیتبدن.
ثانیا: در فلسفه جدید غرب غرضى که از فلسفهورزى در نظر است اندوختن معلومات نظرى جدیدى است در باب عالم و آدم، ولى در حکمتخالده هم و غم حکیم همه این است که، از طریق اشتغال به حکمت، تبدل وجودى یابد و به ساحت وجودى جدیدى پا بگذارد. در اینجا، بد نیست از یکى از گفتههاى مارکس استفاده کنم. مارکس، در یکى از سخنان مشهورش، مىگوید: فیلسوفان همواره در پى تفسیر جهان بودهاند، و حال آنکه باید در پى تغییر جهان بود. زبان حال حکمتخالده این است: فیلسوفان جدید در پى تفسیر جهانند، و حال آنکه باید در پى تغییر خود بود. حکمتخالده مىخواهد راه و روش تغییر خود و نقشه آن راه و مسیر را در اختیار انسان بگذارد.
ثالثا: محک و معیار فلسفه جدید غرب یافتهها و تجارب همگانى و عام انسانهاست. این فلسفه به چیزهایى، از قبیل ادراکات حسى، کاربردهاى زبانى، گزینشها و تصمیمات اخلاقى، که معهود و مانوس همه ما آدمیانند توسل مىجوید و با توسل به همین سنخ امور دستبه نفى و اثبات و ردو قبول مىزند. به گفته ارنست گلنر، فیلسوف و جامعهشناس انگلیسى، امروزه اگر عقیدهاى بخواهد عقیدهاى درست و پذیرفتنى تلقى شود باید براساس چیزى که به تجارب عادى و متعارف ما نزدیک باشد مورد داورى قرار گیرد. و این درستخلاف غرض حکمتخالده است که مىخواهد انسان را چنان بازسازى کند که بتواند جهان را به شیوهاى نامتعارف و به نحوى خلاف آمد عادت تجربه و احساس کند. از نظرگاه حکمتخالده، تجارب متعارف ما از شوائب جهل و هوا و هوس پاک وپیراسته نیست و حتى مىتوان گفت نابهنجار و روانپریشانه است.
رابعا: از نظرگاه حکمتخالده، مکاتب فلسفى جدید، علىرغم اختلافات فراوان و احیانا عمیقى که با یکدیگر دارند، در بن و بنیاد دو وجه اشتراک بسیار مهم دارند: یکى اینکه، از لحاظ معرفتشناختى، تجربهگرایانه، (Empiricist) اند، و دیگر اینکه، از لحاظ وجودشناختى، مادى، (Materialist) اند، و حال آنکه خود حکمتخالده، از لحاظ معرفتشناختى، تعقلگرایانه، (Intellectualist) است (و تعقلگرایى حکمتخالده با عقلگرایى، (Rationalism) اى که بعضى از فیلسوفان جدید، مانند دکارت، بدان قائلند فرق دارد) و، از لحاظ وجودشناختى، قائل به وجود مجردات و مفارقات است و مبدء همه موجودات را امرى غیر مادى مىداند، (Spiritualism)
به این جهات و جهات دیگرى که از ذکر آنها صرف نظر مىکنم، سنتگرایان روزگار ما نسبتبه همه مکاتب و مشارب فلسفىاى که در دامان فرهنگ فلسفى جدید غرب پرورده و بالیدهاند، از جمله اگزیستانسیالیزم، فلسفهتحلیل زبانى، پدیدارشناسى، و پراگماتیزم، موضع نقد و مخالفت دارند.
بینامطلق: حکمتخالده ربط و نسبتش با فلسفه جدید غرب این است که آن را به کلى رد مىکند. سیستمهاى فلسفى، ساختارهاى فردى است، در حالى که سنت، فوق فردى یا غیر فردى است؛ سنت منشا الهى دارد. به زبان فریتیوف شووان در کتاب «فهم اسلام»، حکمتخالده عبارت است از مطلقیتخداوند و آنچه از مطلق بىنهایت ناشى مىشود. کمتخالده حقیقت درونى ادیان است.
اعوانى: در شرایط فعلى ما باید بین فلسفه و حکمت و مابعدالطبیعه فرق قائل بشویم. فلسفه تحلیلى امروز را نمىتوانیم حکمتبنامیم، با این که مىتوانیم آن را فلسفه بنامیم. چون حکمتبراى خودش روش و مبنا و تعریفى دارد. از این طرف، جریانهایى به وجود آمده است که فلسفه به معناى امروز کلمه است اما حکمتبه تعریف قدما نیست.
نقدونظر: فلسفه هست، به این اعتبار که داراى روش استدلالى است؟ فقط به این اعتبار؟
اعوانى: به هر تقدیر نوعى استدلال و نظریهپردازى است. بنابراین اگر در دورهاى زندگى مىکردیم که فیلسوفان ما افلاطون، ابنسینا، ملاصدرا، مایستر اکهارت و سهروردى بودند، دیگر میان فلسفه و حکمتخیلى نمىتوانستیم تمایز قائل شویم. از این رو فلاسفه ما، اگر مىخواستند از فلسفه یونانى سخن بگویند گاهى فلسفه یونانى مىگفتند و گاهى حکمتیونانى مىگفتند. یعنى چون غایت فلسفه و حکمتیکى بوده است، بین این دو فرقى قائل نمىشدند. اما در دوره جدید به علت این که فرقهایى در روش و غایت ایجاد شده استباید بین این دو فرق گذاشت، وقتى فیلسوفى مىگوید همه گزارههاى متافیزیکى بىمعنى است، چون قابل اثبات تجربى نیست، اگر او را فیلسوف بگوییم باید حساب حکمت را جدا کنیم.
اما در گذشته این تمایز نبود. درباره متافیزیک هم باید دید که چگونه آن را تفسیر مىکنیم؛ آیا ارسطویى تفسیر مىکنیم؟ در تفکر غرب، متافیزیک غالبا به معناى ارسطویى تفسیر شده است و خود آنها و ارسطو این لفظ را بر فیلسوفانى نظیر هراکلیتوس و پارمیندس اطلاق نمىکردند. ارسطو از مابعدالطبیعه معناى خاصى را مد نظر دارد و با برداشت فیلسوفان امروز فرق دارد. اما به نظر پیروان این سنت (سنتگرایان)، متافیزیک را باید در معناى عامى دید که شامل متافیزیک اصیل غربى هم بشود و دین را هم شامل شود. ادیان اصیل ابراهیمى و غیر ابراهیمى مبتنى بر یک مابعدالطبیعه اصیل هستند و نمونههاى آن مابعدالطبیعه و حکمت الهى به حساب مىآیند. براى مثال، گنون در مقالهاى تحت عنوان «مابعدالطبیعه شرقى» مابعدالطبیعه را معناى جدید مىکند و تذکر مىدهد که نباید مابعدالطبیعه را به همان معناى ارسطویى لفظ بگیریم. تفسیرى که ارسطو از مابعدالطبیعه داشته است تفسیرى جزئى است؛ هرچند مابعدالطبیعه است و ما نباید این عنوان را از او دریغ بکنیم. اما دلیلى نداریم که مابعدالطبیعه را طورى تفسیر کنیم که فقط شامل ارسطو بشود. در صورتى که مابعدالطبیعه بیشتر از ارسطو در افلاطون و خاصه در ادیان است و افلاطون هم یک وجه بسیار عمیقى از آن هست. مابعدالطبیعه، در واقع آن چیزى است که در دین بودا و هندو و در ادیان ابراهیمى در معناى بسیار عمیقى ظاهر شده است و دقیقا این سنت مورد بحث ما هم مبتنى بر همان متافیزیک است. یعنى معناى دقیق و عمیقى از واقعیت که ادیان منادى و سخنگوى آن بودهاند. تمایز بین حق و خلق، و عرفتحق و راه وصول به حق معرفت ذات و حقایق اشیاء در ادیان هم وجود داشته است و دین نمىتواند از این جنبه خالى باشد و اگر فرض کنیم که دینى از این معرفتخالى باشد دین نیست؛ اعم از این که اسلام، مسیحیت، یهودیت و یا بودایى باشد دین مبتنى بر متافیزیک عمیق و دقیقى است، پیامبران لوگوس یعنى مبعوث شدهاند براى این که این معرفت اصیل و جاویدان و دستنخورده و مطلق را که مقید نیستبراى بشر به ارمغان بیاورند. بنابراین در نظر اینها، مابعدالطبیعه اصلا به معناى غربى آن محدود نمىشود، بلکه معناى وسیعى مورد نظر آنهاست که به مابعدالطبیعه شرقى نزدیکتر مىشود و از آن به حکمت جاویدان تعبیر مىکنند که اختصاص به غرب ندارد. به نظر اینها بزرگترین سخنگویان این مابعدالطبیعه، در شرق و ادیان و الهیون شرقى بودهاند؛ در غرب جدید این سخنگویان جز کسانى که به آنها اشارهکردیم وجود ندارند. اتفاقا غربیهایى که این نوع تفکر را داشتند، احیاکننده تفکر اصیل شرقى بودهاند.
نقدونظر: آیا به نظر شما ربط و نسبت این حکمتخالده با فلسفه جدید غرب، نوعى مغایرت است؟
اعوانى: اگر سنت را به این معنا بگیریم در آن صورت بین سنتبه معنایى که گفتیم و فلسفه جدید غرب نوعى تقابل وجود دارد، اصل سنتبر فرق گذاشتن بین حق و خلق و آتما و مایا است و راه وصول به حق و پیروى از دین حنیف و فطرت الهى و ادا کردن حق خلافت است، خداوند در انسان این موهبت عظیم الهى را قرار داده و انسان را خلیفه خود دانسته است. با سیر صعودى این انسان کامل مىشود؛ انسانى که دایره را کامل مىکند عارف کامل و حکیم واصل است. وقتى سیر عروجى صعودى در انسان به آخر رسید در وجود او دایره اتصال پیدا مىکند. بزرگترین دستمایه انسان رسیدن به معرفت مطلق از طریق ولایتیا رسیدن به حق مطلق از طریق ولایت و راه باطن است.
اینها اعتقاد دارند که در فلسفه جدید غرب، در واقع نوعى خلط شده است این خلط در فلسفه جدید از دکارت شروع مىشود، مدار فلسفه دکارت Cogito است و او سعى مىکند بر پایه Cogito خدا را اثبات کند دکارت Cogito را دایر مدار سوژه مطلق قرار داده است و در نتیجه فلسفه جدید غرب را دچار subjectivism کرده است.
فلسفه، دوره جدیدى را با دکارت آغاز کرد؛ با این که دکارت دئیست نبود، در فلسفه او ریشههایى دئیستى وجود دارد. وقتى عالم را با مدلى مثل گالیله مىگیرد عالمى را مىسازد که مثل ماشین کار مىکند و خدا هم یک خداى ساعتساز مىشود. تبیینى که او از عالم آورده، در حد خودش درست است، اما تبیین یک حکیم الهى نیست. کافى است این مساله را در رساله دکارت با تیمائوس افلاطون مقایسه کنید، که ریاضیات در آنجا هم نقشى دارد، اما عالم در افلاطون در هر لحظه ربط مستقیمى با خداوند دارد. این دید الهى مخالفتى که با دیدگاه مدرنیسم مىکنند به جهت آن چیزى است که از آن به خطاهاى معرفتى تعبیر مىکنند (از دید الهى). نمىتوان گفت که فیلسوفان جدید مسائل را از نگاه فلسفى بحث نکردهاند، که البته در حد خودش مهم است. اگر حکمت جاویدان و یا حکمت الهى را به آن معنایى که گفتیم ملاک قرار دهیم، در دید فیلسوفان جدید نوعى خطا وجود داشته است که بالاخره به نفى حکمت الهى و در نهایتبه ماتریالیسم انجامیده است.
نقدونظر: جهانبینى علم جدید، آیا چنین فکرى را دیکته نمىکرد؟ آن کسى که با دید علمى به جهان نگاه مىکند مجبور استبه روش آن ملتزم باشد که ماتریالیستیک است. جهانبینى علم، دنبال علل مادى است.
اعوانى: قدما علم را طورى تفسیر کردهاندکه Science یا علم جزئى را مرتبهاى از علم مطلق و یا مرتبه نازله حکمت مىدانند. از دید قدما، علم یک مقوله تشکیکى ذومراتب است؛ اصلا علم جزئى یا سیانس از علم کلى یا مطلق از همدیگر جدا نبوده است. ابنسینا، هم حکیم الهى و هم عالم بوده است. براى او علم از حکمت جدا نبوده است؛ همچنین استبراى ارسطو و افلاطون. اما علم جدید Science یا علم جزئى را علم مطلق قرار داده است، در حالى که Science علم مقید است. علم جدید ذاتا یک دانش مقید است و آن سوژهاى که علم جدید به آن مىپردازد، سوژه مقید است. اما اشتباهى که در علم جدید رخ داده، این است که چیزى را که در وجود خودش مقید است، مطلق قرار داده و از طرف دیگر، معرفتحاصل از این مقید را مطلق کرده است. سوم این که علم جدید را از وجه الهى دور کرده است. به هر تقدیر علم، یک حقیقت طولى ذومراتب است و نمىتوان جزئى از آن را جدا کرد و مطلق تلقى کرد و تمام علوم دیگر را نفى کرد. علم جزئى وقتى اهمیت دارد که پیوسته به علم کلى باشد. به هر تقدیر، با اصل خودش باید ارتباط داشته باشد. دانش جدید را اگرچه امروزه در این وجهش تعدیل مىکنند، ولى آن گونه که علم جدید را گالیله و دیگران تاسیس کردهاند، نتوانستهاند بین علم جدید و مبادى الهى آن پیوند محکمى را به وجود بیاورند؛ پیوندى که در افلاطون و ارسطو و ملاصدرا بوده است. جهانى که افلاطون در آن سیر مىکند حتى در یک لحظه و اصلا از مبادى الهى آن جدا نیست. عاز طرف دیگر عالم براى قدماى ما به غایت معنىدار است (معنىدارى وجود).
نظریه ماده و صورت و غایت در امثال ارسطو، بیانکننده معناى دارا بودن جهان است. وجود به غایت معنادار است و علم جدید با عرضه کردن نظریه مکانیستى جدید، آن معنادارى وجود را مورد لحاظ قرار نداده است. اشیاء را از وجه الهى دیدن، یعنى اشیاء را با توجه به مبادى الهى آ دیدن، براى فیلسوفان گذشته ما و براى حکماى ما خیلى معنىدار است؛ که این عالم را معنادار دیدن و با توجه به اصول و مبادى خودش تفسیر کردن، دلالتبر هوشمندى و علم دارد. در علم جدید این «هوشمندى» بسیار ضعیف است.
علم جدید ادعاى اطلاق مىکند و به مبادى الهى وجود توجه ندارد و سعى مىکند خودش را به یک نوعى هم ماتریالیست قلمداد بکند. یعنى با استفاده از نوعى اصالت تحویل، ( reductionism) عالم را از دید ماتریالیستى بیان کند؛ در حالى که نمىتوان آن را از مبادى جدا کرد. به هر تقدیر، کسانى که علم جدید را رواج دادند با بریدن آن از مبادىاش، به نوعى آن را سکیولار کردند؛ یعنى وجه غیر مقدس را در آن رواج دادند. طبیعى است که علم یک حالت دنیوى پیدا مىکند و از طرف دیگر چون علم جدید ادعاى اطلاق دارد علوم دیگر را علم نمىداند. در حالى که باید دید اصلا علم جدید، علم بودن خودش را از کجا آورده است؟ علم جدید، علم بودنش را باید توجیه کند. به هر تقدیر، اینها گرایشهایى است که در دنیاى جدید سخت رواج دارد و این متفکران به اصطلاح سنتگرا با این وجه مخالفند. بالاخره این امر، منجر به نفى دید الهى مىشود.
4
نقدونظر: سنتگرایان میان دو عقل، عقل کل یا ذات عقل یا عقل نخستین، (Intellect) و عقل جزئى یا عقل استدالگر، (reason) ،فرق مىگذارند و خود را از طرفداران شهود یا بصیرت عقلى، (intellectual intuition) مىدانند، نه عقل استدلالى، ؛(discursive reason) این تفکیک را توضیح دهید.
بینامطلق: امروزه راسیونالیستها، تفکیک بین دو عقل را انکار مىکنند و مساله را به جاى این که حل کنند، منحل مىکنند. اگر به عوالم وجود برگردیم، همانگونه که گنون مىگوید، «عوالم وجود مختلف است». ما در همه زبانها غیر از جسم دو چیز دیگر داشتیم، ولى امروزه غیر از جسم، اگر چیز دیگرى در نظر بگیرند یکى بیش نیست و تفاوتى بین نفس و روح نمىگذارند. آنها که این دو لفظ«نفس» و «روح» را وضع و دربارهاش صحبت کردند، از این دو عنوان (جان و روان) چه تصورى داشتند؟ «نفس» یا «جان» که به معناى« Soul »است و در زبان یونانى« anima »خوانده مىشود یک چیز است، و «روح» یا «روان» که همان« Spirit »انگلیسى و« Pneuma »یونانى است چیز دیگرى است.
به همین ترتیب، در زبانهاى قدیمى دو واژه براى عقل وجود داشته است؛ باید دید چه چیزى از این دو، تصور مىکردند. اگر هیچ تصورى نداشتند که دو لفظ براى عقل وضع نمىکردند و عقل کل و عقل جزئى نمىگفتند؛ حتى اگر به زبان یونانى برگردیم، مىبینیم واژههایى که براى عقل در نظر گرفتهاند دو تا بوده است: Intellectus (عقل کل) و Ratio (عقل جزئى) و Nous که ریشه عقل است.
عقل جزئى متعلق به نفس است که کارکرد متفکره، واهمه، حافظه و شهود است، که مىدانیم و Nous است، همان عقل کل است. این دو را مىتوان مثل خورشید و ماه در نظر گرفت. گنون از سمبولیسم صحبت مىکند، که یکى از ابزارهاى اساسى تفکر متافیزیک سنتى است که امروزه فراموش شده است. چون از عوالم دیگر که صحبت مىشود باید موضوع سخن، اول در این عالم تصویر شود تا به زبان دربیاید. تصویر این جهانى هر امرى سمبل براى خودش آن شىء است؛ این تصویر و سمبل علمى دارد و بىحساب و کتاب نیست. این که خداوند عالم مىفرماید «وکان عرشه على الماء» لابد معنایى را مراد مىکند. مادىگرایان درباره طالس گفتهاند که چون در کنار دریا زندگى مىکرد، اصل و منشا همه چیز را آب خوانده است؛ اما اگر چنین بود جاى این سؤال بود که حضرت پیامبر ما که با زحمت آب پیدا مىکرده است، چرا مىگوید وکان عرشه على الماء. واقعیت این است که آبى که در این عالم است تصویرکننده حقیقتى است. آنها این سمبولیسم را فراموش کردهاند. این عقل را که در قدیم متفقالقول بودند که دوتاست، باید دید کارکردش چیست؟ مثل ماه که نورش را از خورشید مىگیرد، عقل جزئى هم مستفید و مستمد از عقل کل استبراى توضیح این دو کلمه (عقل کل و عقل جزئى) از دو عالم افلاطون کمک مىگیریم و مىگوییم: افلاطون معتقد بود که دو ساحت در عالم واقع هست؛ ساحت محسوسات و ساحت معقولات. در ساحت محسوسات اصل داریم و عکس و تصویر. براى مثال درخت اصل است و عکس و تصویر آن در آب یا آینه، فرع آن؛ والبته هر دو نیز در عین سادگى، از واقعیتبرخوردارند، منتها از واقعیتهاى مختلفى بهرهورند. در ساحت معقولات هم اصل داریم و عکس و تصویر. Intellect اصل است و Reason عکس و تصویر آن.
زبان سنت، سمبولیک (نمادین) است. این که گفتهاند اول ماخلق الله العقل و پیامبر اکرم(ص) عقل کل است و وقتى در حدیث گفته شده که خداوند چیزى عزیزتر از عقل نیافرید، زبان سنت را باید فهمید که در عین سادگى، چقدر دقیق حرف مىزند. خداوند عقل را آفرید و گفت: اقبل، فاقبل؛ گفت: ادبر، فادبر؛ بنشین، نشست؛ بلند شو، بلند شد. این بیان ساده بیانگر چیست؟ بیانگر این است که عقل در ارتباط مستقیم با خداوند است. این عقل است که صوت خداوند را مىشنود و از این راه به او دستور داده مىشود. عرفا وقتى مىگویند پاى استدلالیان چوبین بود، نه این که مىخواهند بگویند با این عصاى عقل جزئى نمىتوان راه رفت؛ بلکه مىخواهند بگویند از این عقل جزئى پرواز درنمىآید.
باید در مقالهاى توضیح داد که چرا زبان متافیزیک، سمبولیک است و غیر از این نمىتواند باشد و نباید سبمولیسم را با قیاس شاعرانه یکى گرفت تا بعدا منطقیون بگویند این تمثیل است و تمثیل، منتج نیست.
زبان سمبولیک ظاهرش به قیاس شبیه است، ولى وقتى درباره مسائل متافیزیک حرف مىزنیم مجبور به اتخاذ این روش هستیم به عبارت خلاصه شده افلاطون، تصویر اشیاء که عدم نیست، بالاخره وجودى دارد. ولى نوع وجود تصویر درخت نسبتبه خود آن ضعیف است. سایهها آن چیزى است که ما به آن دسترسى داریم. اینها تصویر اشیاء در آینه ذهن هستند. ما به کمک پیشفرضها پیش مىرویم. ضمانت صدق خود قواعد منطق نیز یک نوع شهود عقلانى است. اصلا خود منطق را از کجا فهمیدهایم؟ با شهود عقلانى. وقتى عقل کل انسان عادى به خواب رفته است (به سبب هبوط و یا هر چیز دیگر) در انسان الهى آن عقل کل بیدار است. لذا به بودا مىگویند بودا، چون بیدار شده است. حضرت پیامبر(ص) عقل کل است، چرا که در او عقل فعال بیدار است؛ عقل کل بیدار است و او با آن مىبیند. وقتى که دید، به ما هم مىگوید. وقتى ما ایمان مىآوریم پاسخگو به آن چیزى هستیم که او به تصویر کشیده و بر زبان آورده است. بالاخره ما هم باید یک چیزى داشته باشیم که به آن ایمان بیاوریم. هیچ پیامبرى هم نیامده استبگوید: من هرچه مىگویم، بیایید گوش بدهید و بپذیرید. از ما مىخواهند که بفهمیم و پیروى کنیم. تحدیهایى که قرآن مىکند و مىگوید اگر این قرآن بشرى است، یک سوره مانند آن بیاورید، از همین باب است. معجزه یک نوع جزمگرایى دارد؛ آن کسى که عقلش فعال است مقدارى وحشت هم ایجاد مىکند. این که حکومتهاى استبدادى که به نام دین حکومت مىکنند از دین استفاده مىکنند، به دلیل ارزش دین است. چرا کسى ادعاى حمالى نمىکند و حمال دروغین پیدا نمىشود، ولى پزشک دروغین پیدا مىشود؟ این به دلیل ارزش پزشکى است. از قدیم گفتهاند گرگ در لباس میش مىآید؛ در لباس خرس که نمىآید. این خاصیتبشرى است که استبداد دینى درست مىکند. البته مارکس و هیتلر به ما نشان دادند که استبداد غیردینى هم وجود دارد.
سنتگرایى این است که آدمى راه سنت را بگیرد و برود و سختیها را هم تحمل بکند. اگر براى شهود عقلانى بخواهیم مثالى بزنیم، مىتوانیم بگوییم که پیامبر اکرم در معراج، خدا را دید. من نباید بیایم معراج را تصور بکنم، بلکه باید آن را قبول کنم؛ چرا؟ چون منطقى است. وقتى پذیرفتیم که عقلى هست عقل کل و عقل جزئى خدا هست و رابط هست، به کمک آن باید بفهمیم که این یعنى چه. برداشت ما صرفا بشرى است. براى این که براى این مساله از قرآن مثال آورده باشم، مساله حضرت داوود یا سلیمان را عرض مىکنم. حضرت داوود حکم مىکند، ولى در آن طرف علم تنها نبود؛ امکان الهام الهى بود.
درباره عقل کل باید گفت که نظارت مىکند. عقل کل انعکاسش در قواى عقلانى نفس است که فکر از آن ناشى مىشود و براى درک آن، غار افلاطون را مىتوان مثال زد. عقل کل اختصاص به انبیا هم ندارد و اولیا هم مىتوانند آن را داشته باشند. یعنى intellectus در واقع، چیزى نیست که اختصاصى باشد. مثل تعبیرى که ما از وحى داریم که ذومراتب است و مراتب رقیقترش را غیر انبیا هم دارند. انسان حتى مىتواند به مرتبه عقل کل برسد.
از عبادت مىتوان الله شد
نىتوان موسى کلیمالله شد
مىتوان الله شد یعنى به مقام قرب الهى رسید، ولى رسالت کسبشدنى نیست؛ رسالت مشیت الهى است.
مایستر اکهارت آلمانى مىگفت: چیزى در درون انسان است که خلق نشده است. خلق ناشدنى است و آن همین عقل است.
در حدیث هم داریم: «العلماء ورثة الانبیاء.»
سنتگرایان منکر عقل استدلالى و عقل جزئى نیستند. وقتى در این عالم صحبت مىکنند باید با عقل استدلالى صحبتبکنند. عقل استدلالى ابزار است. عقل استدلالى هم ابزار است و هم مىتواند ذهن را پذیراى واقعیتبکند. در این عالم هیچ چیزى نمىتواند خلاف منطق باشد؛ منتها با منطق صرف نمىتوان به همهجا رسید.
اعوانى: ابعاد وجودى انسان در طول هم هستند نه در عرض هم. عقل و علم در طول همند نه در عرض هم؛ مکمل هم هستند نه ضد هم. یعنى برخلاف تصور غرب که اینها را ضد هم مىداند، اینها لازم و ملزوم یکدیگرند. قدما تمایزى بین عقل جزئى و عقل کلى قائل بودند. همانطور که فرمودند، عقل جزئى را Ratio مىنامیدند که از یک ریشه لاتینى به معناى حساب کردن مىآید و در انگلیسى (reason raison) Ration به معناى جیره است. این است که در فرانسه شمارشگر را پشتسر آن مىآورند و مىگویند raison calculatrice یا عقل شمارشگر؛ شمارشگرى در معناى آن هست. عقل کلى به سوى وحدت میل دارد و عقل جزئى به سوى کثرت، عقل کلى حقبین و عقل جزئى خلقبین است، عقل جزئى تحلیل مىکند و عقل کلى ترکیب هر دو لازم است؛ دیدن حق در خلق و خلق در حق هر دو لازم است. در افلاطون هم عقل جزئى با عقل کلى در طول هم وجود دارد اما ملاک عقل فقط عقل جزئى نیست. در کتاب «جمهور» کسى که صاحب عقل جزئى است، فیلسوف محسوب نمىشود. عقل جزئى مربوط به علوم جزئى است. فلسفه با عقل جزئى صرف اصلا سازگارى ندارد. فیلسوف یک سیر دیالکتیکى را شروع مىکند و یا آن سیر عقل جزئى را به عقل کل مىرساند. کمال عقل جزئى در افلاطون هم همان علم هندسه است. وقتى فلسفه مىآید باید با سیر دیالکتیکى به کمال برسد، این معنا را مولانا خیلى خوب بیان کرده است:
عقل دو عقل است عقل مکسبى
که در آموزى تو در مکتب صبى
عقل دیگر بخشش یزدان بود
چشمه آن در میان جان بود.
باز در جاى دیگر مىگوید:
عقل جزئى عقل را بدنام کرد... (مولانا 200300 بیتشعر در این زمینه دارد.) عقل جزئى عقل را بر باد داد
غیر فهم و جان که درگاو و خر است
آدمى را عقل و جان دیگر است
باز غیر عقل و جان آدمى
هست عقلى درولى آن دمى
درست است که آدمى عقل دارد. ولى عقل نبى را نمىتوان با عقل بشرى مقایسه کرد.
همان طور که در فلسفه جدید علم را به Science تفسیر کردند و علوم دیگر را منکر شدند، همین طور منکر عقل کلى و عقل وحدتبین و عقل الهى شدند و این را ملاط و مناط علوم قرار دادند. این دچار اشکال مىشود. غرض ادیان هدایت عقل است؛ عقل جزئى را هدایت مىکند به عقل کلى. افلاطون نیز منکر عقل جزئى نیست اما آن را براى وصول به حقیقت کلى کافى نمىداند. علوم به غیر از عقل جزئى چیزى نیستند، در حالى که عقل جزئى براى رسیدن به حقایق کلى کفایت نمىکند. اساس وحى با هر دو قابل فهم است. این که کسانى مثل کانت عقل را نفى کردند، در واقع عقل جزئى را با خود عقل نفى کردند. واقعا Rationalism یا اصالت عقل جزئى دکارت در کانت نتیجه منطقى خودش را داده است. این یک سیر کاملا منطقى است. انتقاد سنتگرایان این است که با این عقل جزئى به آن حقایق کلى نمىتوان رسید.
ملکیان: تفکیک میان عقل کلى یا ذات عقل یا عقل نخستین، (Intellect) و عقل جزئى یا عقل استدلالگر، (reason) سابقهاى طولانى دارد. در آیین هندو، میان منس، (manas) و بودى، ( buddhi) فرق مىگذاشتهاند که همان فرقى است که، در فرهنگ قرون وسطاى غرب، بترتیب میان ریشیو، (ratio) ،که همان reason انگلیسى است، و اینتلکتوس، (intellectus) ،که معادل انگلیسىاش intellect است، مىنهادهاند. Intellect یا همان شهود یا بصیرت عقلى تقریبا همان چیزى است که افلاطون سچشم جانز مىنامید و عارفان مسلمان سچشم دلز مىخوانند.
من در مصاحبه دیگرى (در شماره 13 نشریه راه نو) گفتهام که هنوز ماهیت و قیقتشهود یا بصیرت عقلى، (intellect) را بخوبى نفهمیدهام؛ با این حال، سعى مىکنم آنچه را فهمیدهام به اختصار بازگویم. توماس آکویناس مىگوید: سبصیرت عقلى، ( و عقل استدلالى، (reason) دو قوه نیستند، بلکه تفاوتشان به کمال و نقصان است. اولى به معناى رسوخ به کنه حقیقت است؛ و دومى به معناى تحقیق و قیل و قال و بحث و فحص است.ز در یکى از سخنان بودا هم آمده است که: سبا چراغ کلام و فهم باید از کلام و فهم فراتر رفت و در طریق یافتن حقایق گام نهاد.ز مىتوان گفت که سرسوخ به کنه حقیقتز آکویناس همان سیافتن حقایقز بوداست و ستحقیق و قیل و قال و بحث و فحصز آکویناس همان سکلام و فهمز بوداست. مولانا جلالالدین رومى هم مىگوید:
سزیرکى بفروش و حیرانى بخر
زیرکى ظن است و حیرانى بصر
عقل چون شحنه است چون سلطان رسید
شحنه بیچاره در کنجى خزید
عقل سایه حق بود حق آفتاب
سایه را با آفتاب او چه تاب.
مىتوان گفت که، به عقیده سنتگرایان، انسان باید از عقل جزئى و استدلالگر خود استفاده کند، فقط بدین منظور که از آن درگذرد و به شهود عقلى حق، یعنى علم بیواسطه به حق، برسد. عقل استدلالگر، علىرغم همه کارآمدیهایى که دارد، نزدیکترین وسیله وصول به حق نیست و نمىتواند باشد. نزدیکترین وسیله شهود عقلى است. در تحلیل نهایى، فایده و هدف عقل استدلالگر ایجاد اوضاع و احوال درونى و بیرونىاى است که موجب تبدل و تحول خود عقل استدلالگر به شهود عقلى شوند. عقل استدلالگر همان چراغى است که، به تعبیر بودا، راه خود را براى فراتر رفتن از خود روشن مىکند. پس، استدلال و علم حصولى وسیلهاى است که ما را به شهود عقلى مىرساند و این شهود عقلى، به نوبه خود، نزدیکترین وسیله وصول به هدف است. از این حیث، عقل استدلالگر ارزش فراوان دارد، اما اگر آن را نزدیکترین وسیله وصول به هدف تلقى کنیم (یعنى شان شهود عقلى را به او نسبت دهیم) یا اگر وجود هدف را انکار کنیم و عقل استدلالگر را فقط وسیله پیشرفت قلمداد کنیم، این عقل و زیرکى دشمن ما مىشود و کورى معنوى، شر اخلاقى، و فاجعه اجتماعى به بار مىآورد.
از سوى دیگر، اینکه سنتگرایان خود را از طرفداران شهود یا بصیرت عقلى مىدانند، نه از هواخواهان عقل استدلالى، نباید به این معنا گرفته شود که منکر قدر و قیمت عقل استدلالىاند. اشکال و اعتراض اینان به انسان متجدد و فلسفه جدید است که چرا عقل استدلالى را فراتر از جایگاهى که در خور اوست نشاندهاید و در حق او غلو کردهاید. از نظر سنتگرایان، عقل استدلالى یکى از مواهب عظیم الاهى است و قدرت و فایده انکارناپذیرى دارد. با اینهمه، چیزى بیش از یک ابزار نیست و چون ابزار است مىتواند خوب به کار گرفته شود یا بد به کار گرفته شود؛ هم امکان حسن استفاده از آن هست و هم امکان سوءاستفاده از آن. وانگهى، ابزار هرچه قدر خوب باشد و هرچه قدر با مهارت به کار گرفته شود نمىتواند از دل مواد خام ناکافى و نامناسب فرآورده نیکویى پدید آورد. عقل استدلالى باید مواد خام کافى و مناسبى، به شکل اطلاعات و دادهها، داشته باشد تا بر روى آنها کار و فعالیت کند. ناگفته پیداست که نمىتوان درباره هیچ استدلال منطقى کرد و نمىتوان درباره امور جزئى و پیش پا افتاده استدلالات منطقى سودمند کرد و نمىتوان از اطلاعات و دادههاى ناقص نتایج معتبر استخراج کرد. خلاصه آنکه اگر مشکل واقعى ما نقصان مواد خامى باشد که در اختیار عقل استدلالى است، در این صورت، استفاده تمام عیار از قوه استدلال و تیز کردن تیغ عقل استدلالى هیچ ثمرى ندارد و فقط موجب تضییع وقت و نیرو است. بنابراین، همه هم و غم خود را باید مصروف تحصیل مواد خام کافى، مناسب، و کامل کنیم، و این مواد خام از طریق بصیرت یا شهود عقلى به دست مىآید، لاغیر. شاید سخن سلیمان نبى (در کتاب امثال سلیمان نبى، باب بیست و نهم، آیه 18)که سجایى که بصیرت نیست قوم گردنکش مىشوندز هم به همین معنا باشد و، در این صورت، باید به سخن وى افزود که: هرچه قدر هم آن قوم قواى استدلالى خود را تربیت کرده و رشد داده باشند.
ماحصل آنچه گفتم این شد که، به نظر سنتگرایان، شهود یا بصیرت عقلى، نسبتبه عقل استدلالى، هم جنبه مبدء بودن دارد و هم جنبه مقصد بودن؛ هم مبتداست و هم منتها. از سویى، تا بصیرت عقلىاى نباشد مواد خامى کافى و وافى در دسترس نیست، تا عقل استدلالى بر روى آنها کار کند و از جمع و تفریق و وصل و فصل آنها به معلومات جدیدى دستیابد؛ و، از سوى دیگر، معلومات جدیدى که عقل استدلالى در اختیار ما مىنهد باید تبدیل به مشهودات و مبصرات (به معناى اعم سابصارز) شود و الا به کار نمىآید و غرض ما را، یعنى غایت قصوایى را که سنتگرایان براى ما آدمیان تصویر کردهاند، تامین نمىکند. دل خوش داشتن به سدانستههاز و در جهت تبدیل سدانستههاز به سدیدههاز نکوشیدن چیزى جز خسارت و خسران نیست.
و اما خود این بصیرت یا شهود عقلى، دقیقا، چگونه چیزى است؟ مىتوان گفت: نوعى درک یا علم بیواسطه و غیر استدلالى و غیر استنتاجى است؛ نیز مىتوان گفت: قدرت یا توانایى داشتن علمى بیواسطه و مستقیم و بدون استفاده از عقل استدلالى به یک چیز است؛ و باز مىتوان گفت: علم یا بصیرت فطرى و غریزى به یک چیز است، بدون اینکه در آن از اندامهاى حسى، تجارب عادى و متعارف، و عقل استدلالى استفاده شده باشد. استنباط خود من این است که این قبیل تعابیر ما را به تصور اجمالى و مبهمى از بصیرت یا شهود عقلى مىرسانند اما تصور روشن و دقیقى از آن به دست نمىدهند.
5
نقدونظر: نقدهاى عمده سنتگرایان به علم جدید کدامند؟ و آیا مىتوان گفت که سنتگرایان طرفدار علم دینى یا علم قدسىاند؟ مراد دقیق آنان از «علم دینى» یا «علم قدسى» چیست؟
اعوانى: اما علم الهى که جنابعالى از آن به علم مقدس تعبیر فرمودید؛ علم مقدس به معناى همان حکمت جاویدان، یا به تعبیرى که سنت توماس به کار برده، همان Doctorina Sacra یا تعلیم مقدس است. یعنى جوهره علم الهى است و در واقع حقایق ازلى و ابدى و لایتغیر دین است که با گذشت زمان قابل تغییر نیست. ادیان هم به یک معنا قابل نسخ هستند و به یک معنا قابل نسخ نیستند؛ اگر تمامى یک دین نسخ شود، باید علم توحید که تعلیم همه انبیا بوده استحذف شود. پس آن حقیقت اصلى و ثمره ازلى که همه انبیاء مبشر آن بودهاند قابل نسخ نیست. به نظر اینها اسلام مبشر آن حقیقت ازلى است. اسلام یک معناى تاریخى دارد، ولى یک معناى فوق تاریخى هم دارد. فوق تاریخى به این معنى که خداوند انبیاى دیگر را که پیش از پیامبر اکرم بودهاند مسلمان خوانده است. در قرآن از زبان حضرت یوسف آمده است: «توفنى مسلما» و سفارش یعقوب به فرزندانش این بوده است که «لاتموتن الا و انتم مسلمون». پس اسلام به یک معنا دین انبیاى تاریخ است. حضرت محمد(ص) احیاکننده دینى است که فرد اول آن همه انبیاى تاریخ بودهاند. انبیا و اولیا هر یک به وجهى این تعالیم را احیا کردهاند و اسلام آن را به کمال و تمام معرفى کرده است.اسلام دین همه انبیاست و قرآن ما را امر به ایمان به کتب و رسل نموده است؛ به تعبیرى دیگر قرآن، مصدق همه انبیاست. تعلیم جاودانه و ابدى دین، آن وجهى از دین است که قابل نسخ نیست و احیاى دین، در واقع احیاى آن است. انسان هرچه به دین انبیا نزدیکتر باشد آن اسلام حقتر است و اگر دور بشود از هدایت الهى دور شده است. خداوند به حضرت رسول مىفرماید: «اولئک الذین هدى الله فبهدیهم اقتده » اینها افرادى هستند که خداوند همه اینها را هدایت کرده است و تو از هدایت آنان پیروى کن؛ یعنى به ما امر شده است که به هدایت آنان اقتدا کنیم. مىتوان گفت این علم الهى یا علم مقدس هدایتى است که در همه انبیا بوده است و دیندارى ما منوط به این است که همان هدایت و تعلیم مقدس را احیا کنیم. حال ممکن است کسى مثل نظام معتزلى و یا ابوالحسن اشعرى در اسلام تاریخى باشد. آیا مىتوان گفت که نظام معتزلى یا ابوالحسن اشعرى که بعد از اسلام بودهاند، مقامشان بالاتر از حضرت ابراهیم است که قبل از اسلام بوده است؟ به نظر من منطق قرآن این را قبول ندارد. حضرت ابراهیم، حضرت عیسى و... همه انبیا به یک معنا وابسته به دین فوق تاریخى اسلام هستند و دین اسلام، چنان که گفتیم دین هدایت همه انبیاست و به یک معنا مىتوان گفت هدایت مطلقه الهى است.
نقدونظر: به تعبیرى که شما فرمودید این علم الهى، مابهالاجتماع همه ادیان بوده است نه مابهالامتیاز.
اعوانى: مىتوان گفت «جنس» مشترک همه ادیان است. دین حقیقى آن است که در بطنش هدایت الهى باشد؛ والا دین نیست. آموزه مقدس و به تعبیرى «ولایت» و به تعبیر غربیان ایزوتریسم به تعالیم معنوى نیز گفته مىشود. جنبه ایزوتریک (یعنى باطنى) و جنبه اگزوتریک (یعنى ظاهرى و خارجى) هر دو باید حفظ شود. در واقع هر دو لازم و ملزوم یکدیگرند. دین براى این که دین باشد و از درون نپوسد، باید جنبه ولایتباطنى یا جنبه درونى و باطنى آن که وجه لدى الحقى دین است، همیشه محفوظ باشد. در بعضى از ادیان، جنبه لدى الحقى دین بسیار ضعیف شده است؛ با ضعیف شدن جنبه لدى الحقى، دین در معرض خطر قرار مىگیرد. جنبه ظاهرى و باطنى دین هر دو باید حفظ شود؛ دین اگر دایره باشد دایره بودنش هم به محیط است و هم، به مرکز است.
بینامطلق: اگر هر چیزى را با علم تعریف کنیم، خود علم را با چه چیزى تعریف کنیم؟ خداوند در قرآن خودش را معلم معرفى مىکند، حضرت یوسف را شاگرد، و موضوع تعلیم را تاویل خواب. یک چشمه بیرونى این علم، این است که اقتصاد پانزده ساله کشور را تنظیم کرد. «رجلا علمناه من لدنا علما» و یا «قال الذى عنده علم من الکتاب؛ در یک چشم برهم زدن تخت را مىآورم. خداوند به اینها علم مىگوید. یا منطقالطیر را مىگوید علمناه منطق الطیر. باید ببینیم قرآن درباره علم چه مىگوید؛ اگر کسى نمىفهمد تقصیر خودش است. عدهاى آمدهاند و قرآن را براساس علوم روز تفسیر کردهاند. یک روز قرآن را با نظریه داروین مقایسه کردند و تاییدى از نظریه داروین گرفتند. آیا روزى که این نظریه از اعتبار افتاد باید آیات قرآن را دور بریزیم؟ البته وقتى که این نظریه از اعتبار افتاد، صدایش را زیاد در نیاوردند؛ ولى وقتى مطرح شد با طمطراق مطرح کردند. از نظر سنتگرایان، علم جدید ظاهرىترین و بىارزشترین لایه علم است. وقتى در قرآن این همه «علم» گفته مىشود، مىدانید که خداوند علم را به صورت خنثى به کار مىبرد؛ وقتى از علم سحر سخن مىگوید آن را داراى ارزش مثبت نمىداند: «یعلمون ظاهرا من الحیوة الدنیا و هم عن الاخرة هم غافلون». سنتگرایان مىگویند علم داراى مراتبى است و علوم تجربى دون پایهترین مراتب آن است. و وقتى هم از علم قدسى و علم دینى حرف مىزنند، فقه و اصول منظور نیست؛ البته این هم یک قسمتى است، ولى بالاترین قسمت علم دینى نیست. وقتى علم قدسى گفته مىشود، باز منظور علم به ذات و صفات بارى هم نیست. علوم سنتى، در واقع، کاربرد حقایق متافیزیکى در سطوح مختلف است. در قدیم طب سنتى داشتند، چینىها طبسوزنى داشتند و هندوها طب دارویى. همچنین شمنىها طبى دارند که طب دعایى است؛ سرخپوستى که رهبرشان استشفا مىدهد. امروزیها مىگویند خرافات است؛ براى این که عقلشان نمىرسد. حتى معمارى و بنایى در گذشته حساب دیگرى داشت. مرحوم گنون در کتاب «سیطره کمیت و علایم آخرالزمان» که آقاى کاردان آن را خوب ترجمه کرده است راجع به اینها خوب بحث کرده است. علم امروزى از دیدگاه سنتى خنثى است، مگر این که انسان را، با مشغول کردن بیش از اندازه به خود، مسخ کند. دانستن، فىنفسه عیب نیست. این حدیث پیامبر اکرم(ص) کاملا بیان مىکند که منظور چیست: ان الله یبغض کل عالم بالدنیا جاهل بالآخرة...؛ صرف عالم به دنیا بودن عیب نیست، ولى اگر به قیمت جهل به آخرت، تمام بشود عیب است. دانستن این که الکترون و نوترون چگونه است عیب نیست، ولى اگر آدمى را مشغول بکند عیب است.
از دیدگاه سنتگرایى ما پیشرفت علمى نداریم؛ پسرفت معنوى داریم. آقاى شووان نکته جالبى را مطرح کرده است. او مىگوید: علم امروزى پیشرفت فنى عجیبى کرده است؛ این است که چشم بشر را گرفته است. حضرت پیامبر اکرم وقتى دستگاه پیشرفته کشاورزى آن زمان را دیدند اصحاب را از کاربرد امثال آن منع کردند.
اسلام اصولا اجازه نمىدهد که مسلمانان وقتبراى آن بگذارند. شاید براى ما خوب نباشد که این حرف را مىزنیم، چون در دانشکده ریاضى درس مىگوییم؛ نظامى مىگوید:
عالمانى که علقه کارند
سر به جذر اصم فرو نارند
و در سطرى بعدى بدتر است:
صاحب مال دوربین باشد
مایه چون کم بود چنین باشد
این که گفتهاند این علم بناى آخور بود، همین است. شما مىبینید که در قرنهاى گذشته، مولوى و قونوى وجود داشت و عراقى و.... در آن طرف (مصر) هم شیخ شاذلى و محىالدین ابنعربى و ابنفارض بود. حال به نظر مىرسد که در این زمان اصلا سعدى به وجود نمىآید. در ازاى آن، شما امروزه برندگان جایزه نوبل را دارید که اگر نگاه بکنید همهشان از دانشمندان فیزیک و سایر علوم تجربى هستند، ولى در میان آنها نصف مولوى را هم نمىتوانید پیدا بکنید. شما اگر به هند نگاه بکنید مىبینید که هیچ ملتى مثل ملت هند نتوانسته استسنتخودش را نگه دارد.
پس علم قدسى، همانگونه که گنون در کتاب «بحران دنیاى متجدد» نوشته است، علم به آن چیزى است که مقدس است. منتها این مقدس هم درجاتى دارد. طب سنتى هم یک نوع قداستى دارد. منتها علم قدسى مثل ذات اقدس الهى نیست، که عالىترین نوع علم قدسى است. علوم سنتى در سطوح مختلف کاربرد دارد.
پس نقد عمده سنتگرایان به علم جدید این است که آن را پایینترین نوع علم مىدانند. متعلق این علم، بیرونىترین لایه وجود است. سنتگرایان نسبتبه علم جدید ایراد نمىگیرند که علم نیست؛ مىگویند این علم هست، ولى ارزشش بیش از این نیست. در ثانى، ادعاى انحصارطلبى علم جدید هم باطل است.
همان طور که عرض کردم توضیح علم قدسى مقدارى مشکل است. از پایینترین علوم سنتى گرفته تا بالاترین آن، که علم توحید است و عرفان محض.
ملکیان: تا آنجا که من مىفهمم، سنتگرایان به خود علم جدید، (Modern Science) ، یعنى مثلا به خود فیزیک، شیمى، زیستشناسى، روانشناسى، و جامعهشناسى جدید، اعتراضى ندارند. اعتراض بزرگ آنان به علمپرستى یا علمزدگى، (scientism) است، و منظور از علمپرستى یا علمزدگى این است که از علم جهانبینى بطلبیم یا، به تعبیرى دیگر، علم را جهانبینى کنیم، یعنى اینکه بخواهیم به مدد علم تصویرى کلى و جامع از جهان هستى بسازیم. اشکال این کار در کجاست؟ براى اینکه اشکال کار معلوم شود توضیح کوتاهى مىدهم. علم جدید، به حکم ماهیت تجربىاش، نظرا و عملا محدود استبه چیزهایى که قابل مشاهده، توصیف، و اندازهگیرىاند. این علم داراى دو هدف عمده است: یکى ستیافتن به توصیفى از جهان محسوسات، بدین امید که حقیقت این جهان هرچه بیشتر آشکار شود؛ و دیگرى استفاده از دانش به دست آمده در جهت اعمال حاکمیت هرچه بیشتر بر محیط زندگى بشر؛ و این در اختیار گرفتن ضبط و مهار محیط زندگى هم، به نوبه خود، براى این است که بتوانیم کارها را مقتصدانهتر و صرفهجویانهتر انجام دهیم و چیزهاى فراوانترى بسازیم یا به دست آوریم. این دو هدف عمده از راه تحقیقات علمى و تجربى، یعنى مشاهده مستقیم و مشاهده نتایج آزمایشها، برآورده مىشود؛ و از این راه هم تصویرى از جهان محسوسات فراهم مىآید و هم جریان عظیمى از اختراعات و نوآوریها وارد زندگى روزانه ما آدمیان مىشود. شک نیست که علم جدید هم اطلاعات بسیار فراوانى درباره جهان محسوسات عرضه کرده است و هم آثار و نتایج ابتکاراتش در زندگى روزمره ما بسى چشمگیر است. اما آنچه درخور توجه است این است که: اولا: تصویرى که علم جدید ارائه مىکند فقط شامل قلمرو محسوسات مىشود و اگر جهان یا جهانهاى دیگرى غیر از جهان محسوسات وجود داشته باشد (که، به ادعاى سنتگرایان، وجود دارد) این تصویر علمى آن جهان یا جهانها را نشان نمىدهد و نمىتواند بدهد، و ثانیا: این تصویر علمى، حتى نسبتبه جهان محسوسات هم، جنبه موقتى دارد، یعنى همواره امکان پدید آمدن تغییراتى کوچک یا بزرگ در این تصویر هست. کسى که از علم جدید جهانبینى مىسازد از این دو نکته غفلت مىورزد و گمان مىکند که علم جدید هم تصویر کل جهان هستى است (نه فقط تصویر بخشى از آن، که همان عالم طبیعت است) و هم تصویرى است پایدار و ماندگار. و غفلت از همین دو نکته است که اعتراض جدى سنتگرایان را برمىانگیزد. والا اگر این دو قسم محدودیت علم جدا در مد نظر باشد و، بنابراین، از علم توقع ارائه جهانبینى نرود به حقانیت نظرى و افاده عملى علم اعتراضى نیست.
اما ظاهرا تجددگرایى به این دو نوع محدودیت علم جدید وقوف ندارد یا از این محدودیتها تغافل مىورزد، و بدین ترتیب، از علم جدید جهانبینىاى ساخته و پرداخته است که اهم ویژگیهاى آن عبارتند از اینکه:
1) مشاهدهگروانه، (observationalistic) و آزمایشگروانه، (experimentalistic) و تجربهگروانه، (empiricistic) است، یعنى، از لحاظ معرفتشناختى، یگانه راه وصول به معرفتحقیقى را مشاهده، آزمایش، و تجربه حسى ظاهرى مىداند.
2) فقط به عقل ابزارى، جزئى، و استدلالگر قائل است، (rationalism) که یگانه شانى که دارد استدلال بر وفق قواعد منطق صورى است. این عقل تنها هنرى که دارد این است که گزارههایى را که حاصل مشاهده، آزمایش، و تجربه حسى ظاهرىاند در قوالب استدلالهاى منتج منطقى بریزد و نتایج جدیدى ارائه کند.
3) مادیگروانه، (materialistic) است، یعنى، از لحاظ وجودشناختى، به عوالمى غیر از عالم ماده و مادیات قائل نیست. این موضع وجودشناختى، البته، نتیجه گریزناپذیر دو ویژگى قبلى است، چون اگر بنابراین باشد که فقط از راه مشاهده، آزمایش، و تجربه حسى ظاهرى بتوان به معرفتحقیقى دستیافت و عقل نیز کارى جز سر و سامان دادن به مواد خامى که از آن راه به دست آمده است نداشته باشد، طبعا، بتدریج آنچه قابل مشاهده، آزمایش، و تجربه استبا سواقعیز و سموجودز یکسان و معادل گرفته مىشود و لازمه این معادله هم چیزى نیست جز این عقیده که آنچه قابل مشاهده، آزمایش، و تجربه نیست موجود نیست.
4) در باب وجود خدا، موضع انکار، (atheism) یا، لااقل، لاادریگرى، (agnosticism) دارد. انکار خدا موضعى است (به نظر سنتگرایان) آتشین و پرجوش و خروش، احمقانه، و لجوجانه و متعصبانه، و حال آنکه لاادریگرى، برخلاف آن، خونسردانه، زیرکانه، و اهل تظاهر به شرح صدر و بىتعصبى است، اما آنچه مهم است این است که این دو موضع، در مقام عمل، یکىاند.
5) انسانگروانه، (humanistic) است، یعنى خدمتبه انسان نخستین و یگانه هدف آن است و، به عبارت دیگر، انسانیت را در جایگاهى مىنشاند که گویى همه چیز و همه کار باید در خدمت آن باشد. (و این جایگاهى است که، چنانکه بعدا خواهم گفت، به نظر سنتگرایان اختصاص به خدا دارد.)
6) فردگروانه، (individualistic) است، یعنى همه هم و غمش حفظ حقوق، تضمین استقلال، و افزایش رشد فرد انسانى است.
7) برابرىطلبانه، (egalitarianistic) است، یعنى معتقد است که همه انسانها برابرند و باید، از حیث آزادیها، حقوق، حرمت، مقبولیت، فرصتها و مجالها، و...، با آنان معامله واحدى کرد، فارغ از اینکه چه نژاد، جنسیت، دین و مذهب، و تواناییهاى بدنى، ذهنى، روحى، و معنوىاى دارند.
8) آزاداندیشانه، (free-thinking) است، یعنى مخالف هر گونه تعبد نسبتبه هر شخصى است، هیچ کس را فوق سؤال و چون و چرا نمىداند، و از همه مطالبه دلیل و برهان مىکند.
9) شدیدا عاطفهگرو، (sentimentalistic) است، یعنى احساسات و عواطف را خاستگاه همه افعال اخلاقى و یگانه داور خوبى و بدى و درستى و نادرستى اخلاقى مىداند.
10) قائل به پیشرفت، (progressionistic) است، یعنى به پیشرفت مستمر و بیوقفه جامعه و نوع بشرى معتقد است.
11) و سنتستیز، (anti-traditional) است، یعنى با سنت، به معنایى که در پاسخ پرسش اولتان گفتم، سرناسازگارى دارد.
سنتگرایان با همه این یازده ویژگى تجددگرایى، یا، به تعبیر دیگر، یازده ویژگى جهانبینىاى که تجددگرایى بغلط از علم جدید استخراج کرده است، مخالفند و خود به جهانبینى دیگرى قائلند که ناشى از علم دیگرى است که از آن به سعلم سنتیز، سعلم قدسیز، سعلم مابعدالطبیعیز، یا سعلم دینیز تعبیر مىکنند. به نظر آنان، این علم، به حکم ویژگیهایى که دارد، مىتواند منشاء یک جهانبینى معتبر باشد و، اصلا به تعبیر بهتر بگوییم، خود یک جهانبینى معتبر است. انسان متجدد امروزین این علم سنتى را مغفول و متروک نهاده است و آن را یا غیر دقیق و پر از ابهام مىداند یا با زندگى واقعى و عملى ما آدمیان نامرتبط مىبیند یا واقعا و حقیقة غیر علمى تلقى مىکند، و حال آنکه، در واقع، علمى استبسیار دقیق که کاملا به درد زندگى واقعى و عملى ما هم مىخورد.
مراد دقیق سنتگرایان از سعلم قدسیز یا سعلم دینیز علم به امر نامتناهى یا علم به حق یا علم به موجودى است که اصل و اساس واقعیت نسبىاى است که سایر موجودات دارند. مبناى معرفتشناختى این علم مشاهده، آزمایش، و تجربه نیست، بلکه شهود است، یعنى نوعى بصیرت مستقیم، بیواسطه، و غیر تحلیلى که در جواب سؤال قبلىتان دربارهاش توضیح اندکى دادم. این شهود، فى حد نفسه، خود بسنده است و نیازى به شرح و تفسیر و بیان و تبیین ندارد؛ اما البته کسانى که از آن به حد کمال برخوردار شده باشند بسیار اندکند و در میان کسانى هم که از این موهبت عظما، در مراتب مختلف، برخوردار باشند فقط بعضىشان بالطبع داراى گرایشهاى نظرىاند و تنها همین گروه اخیرند که قدرت شرح و تفسیر و بیان و تبیین آن شهود را هم دارند و، به تعبیر دقیق، مىتوان گفت که داراى علم مابعدالطبیعى در صورت تعقلى و نظرى آنند. و آنان که، بىچون و چرا، در زمره این گروه اخیرند عبارتند از: چوانگ دزو، (Tzu-Chuang) ، حکیم دائویى مشرب چینى (286-369ق.م.)، شنکره، (Shankara) ،یکى از بزرگترین قدیسان و حکیمان هندى (788-820م.)، فلوطین، (Plotinus) ،حکیم نو افلاطونى مصرى تبار رومى (205-270م.)، ابنعربى، عارف مسلمان اندلسى (638-560ه.ق. یا 1165-1240م.)، و مایستر اکهارت، (Meister Eckhart) ،عارف مسیحى آلمانى (1260-1327م.).
علم قدسى علم جدید را هم، به عنوان جزئى از خود، شامل مىشود و در خود مىگنجاند. توجه کنید که گفتم: سعلم جدیدز را، نه سجهانبینى علمیز را. البته، علم قدسى هرگز به عالم طبیعت و پدیدههاى مادى با همان طول و تفصیلى که علم جدید به آنها مىپردازد نمىپردازد و فقط خود را به طرح کلى و اجمالى عالم طبیعت دلمشغول مىدارد، اما از اینکه جزئیات و تفاصیل پدیدههاى مادى را از علم جدید بپرسد ابائى ندارد. ولى آنچه از این مطلب مهمتر است این است که علم قدسى به محدودیتهاى علم جدید هم وقوف کامل دارد و به همین جهتساختن و پرداختن جهانبینى را از علم جدید روا نمىشمرد. علم قدسى نیک درمىیابد که چون علم جدید بالمآل بر مشاهده حسى ظاهرى مبتنى است و چون همه چیز در دسترس مشاهده یا استقراء نیست و فراوانند امورى که فراتر از آنند که قابل مشاهده باشند، ما حق نداریم نظرگاه کلى و جامع خود را، یعنى جهانبینى خود را، از علم جدید بطلبیم. سنتگرایان عموما در مقام احصاء این امور فراتر از حد مشاهده برآمدهاند و، از میان آنان، علىالخصوص هیوستون اسمیت، در مواضع عدیدهاى از آثار خود، این امور را برشمرده است و آنها را عبارت دانسته است از: ارزشهاى ذاتى و هنجارى، معناهاى وجودى و نهایى امور، علل غائى، کیفیات، امور نامرئى و غیر مادى (از جمله نفس خود انسان)، و موجودات برتر از ما (از جمله خدا).
نکته دیگرى که مورد تایید و تاکید سنتگرایان است این است که چون، به هنگام مرگ، نفس آدمى از جمیع مایملک دنیوى خودش جدا مىشود، اگر، به تعبیرى، ماوا و موطنى براى خود تدارک نکرده باشد کارش زار است و نباید فراموش کرد که مایملک دنیوىاى که بر اثر مرگ از دسترس و اختیار انسان بیرون مىشود، از جمله، شامل همه ادراکات حسى، همه دستاوردهاى عقل استدلالگر، همه علوم اکتسابى، همه معارف حصولى و قیل و قالى، و کل علم تجربى جدید و نتایج و آثار اینجهانى آن هم مىشود، همه باید بمیریم و مرگ چیزى را در دسترس ما باقى نمىگذارد، الا یک چیز را و این مهم است و آن همان بصائر شهودى ماست که علم سنتى بر آن مبتنى است. همه آن ادراکات و علوم و معارف دیگر مثل جسم و بدن مایند، از این حیث که، در عین حال که آلات و ابزار عملند، حجابهایىاند که آن بصیرتهاى شهودىاى را که تنها چیزهایىاند که ما با خود مىبریم موقتا دستخوش ابهام و تاریکى مىکنند.
در پایان، توجه شما را به نکتهاى جلب مىکنم که لابد، با توضیحاتى که آوردم، بدان تفطن یافتهاید، و آن اینکه علم دینىاى که سنتگرایان از آن دم مىزنند غیر از آن چیزى است که در دو سه دهه اخیر در کشور ما و پارهاى از کشورهاى اسلامى دیگر مدعیانى یافته است که ما را دعوت مىکنند به اینکه مثلا روانشناسى اسلامى، جامعهشناسى اسلامى، علم اقتصاد اسلامى (و احیانا حتى فیزیک و شیمى و زیستشناسى اسلامى) تولید کنیم. این ادعا و دعوت، خواه درست و بجا باشد و خواه نباشد، به هر تقدیر، مدعاى سنتگرایانى که در حال گفت و گو از آنانیم نیست.
6
نقدونظر: آیا سنتگرایان به کثرتگرایى دینى، (religious plularism) قائلند یا نه؟ مراد از «وحدت متعالى ادیان»، که در کتابها و مقالات اینان به چشم مىآید، چیست؟
بینامطلق: اگر از ایده افلاطون استفاده کنیم مىتوانیم بگوییم، ایده یک پدیده آن امرى است که آن پدیده و پدیدههاى همنوع دیگرش تصویرهاى مختلف آن ایدهاند. دین وقتى نزد خداوند استیکى است، و آن همان ایده دین است ، ولى همان ایده واحد، در روى زمین به صورتهاى مختلف در مىآید. البته این کثرت را ما قائل هستیم؛ یعنى کثرت هست، ولى منظور از این کثرت چیست؟ ادیان الهى و اصولا دین، مقدس است. بعد درونى ادیان، واحد است و بعد بیرونى آنها که شریعتباشد، مختلف است.
هرچه اگزوتریک، (exoteric) تر باشیم، یعنى بیشتر در ساحتشریعت ظاهرى باشیم، از وحدت ادیان دورتر هستیم و هرچه ایزوتریک، (esoteric) تر باشیم، یعنى بیشتر به ساحت طریقتباطنى وارد شویم، به وحدت ادیان نزدیکتریم.
یک سنتگرا کسى را به ترک دین خودش و دخول به دین دیگرى دعوت نمىکند، بلکه مىگوید در دین خودت راسختر باش.
راجع به این مطلب، هم گنون و هم شووان اظهارنظر کردهاند. براى مثال، گنون خودش مسلمان است، ولى وقتى کتابى درباره هندوئیسم مىنویسد، مىگوید ما این را مطرح مىکنیم، براى این که تعلیمات آن به زیباترین وجه بیان شده است؛ و شما حقیقت را در درون خودتان که بیشتر، کاتولیکها مراد او هستند بیشتر درک کنید و بفهمید. مساله اگزوتریسم، (exoterism) این است که انسان بودن انسان کفایت مىکند. در ایزوتریسم، (esoterism) که بعد باطنى دین است هم مىتوان ادعا کرد که باطل استیا حق است. شاهد این مطلب، آیه 31 سوره آلعمران است که مىگوید «ان کنتم تحبون الله فاتبعونى یحببکم الله» و یا «اطیعوا الله واطیعوا الرسول». پس اطاعت عام است و باید قبول کرد، کسى که قبول نکند کافر است. دین براى زندگى کردن متشرعانه، راه نشان مىدهد. کسى که از دید بالاترى نگاه مىکند، معنا ندارد که از دینى به دین دیگرى برود، مگر این که در دینى مرشدى وجود داشته باشد. مثلا من که مسلمان بوده و هستم مناسک را انجام مىدهم. اگر مناسک را کم کنید چه فرقى بین من و مسیحى و بودایى وجود دارد؟ در آلمان 600 فرقه وجود دارد. گنون و شووان و مارتین لینگز مسلمان هستند. اروپایى اگر بخواهد به راه دین برود همین گونه است؛ چون میراث ابراهیمى دارد. اگر مسیحیت مشکلاتى دارد، اسلام ساختارى دارد که مشکلات مسیحیت را ندارد. چون ساختار دین اسلام به گونهاى است که به کشیش و روحانى نیاز ندارد و فرد مىتواند به طور مستقیم با خدا ارتباط برقرار کند. نماز جماعت ثواب دارد، ولى اجبارى نیست؛ در حالى که عشاء ربانى را نمىتوان در خانه انجام داد؛ باید کشیش به نان تقدس بدهد. قبل از این که تجددى در مسیحیتبه وجود بیاید، یک مسیحى باید از شهرى به شهر دیگر مىرفت تا عشاء ربانى را به شیوه درست انجام دهد؛ ولى اگر مسلمان بود مىتوانست در منزلش نماز بخواند. شووان شاگرد مسیحى داشت، جلالالدین رومى شاگرد مسیحى داشت؛ برعکسش هم بوده است: کبیر مسلمان بود، ولى استادش هندو بود.
اعوانى: وحدت متعالى ادیان یکى از دستآوردهاى بزرگ معارف و متاله بزرگ قرن معاصر فریتهوف شوآن است که این نظریه را پیش از همه در دو کتاب خود «وحدت متعالى ادیان» و «صورت و جوهر در ادیان» بیان کرده است. شوآن دین را حقیقت واحد الهى مىداند که در همه ادیان الهى ظاهر شده است و به تعبیر دیگر در حقیقت و معنا، ادیان در عین داشتن اشکال و صور گوناگون و متکثر، از یک حقیقت الهى خبر مىدهد، شوآن از وحدت متعالى ادیان بحث مىکند. یعنى این وحدت در ظاهر و صورت ادیان نیست، بلکه در اصل و حقیقت آنها و در یک مرتبه متعالى است وحدت متعالى ادیان به این معنى است که انسان در عین اعتقاد کامل به دین خود، به حقیقت ادیان الهى و آسمانى دیگر نیز اذعان مىکند. آنچه مهم است اقامه دین است و اقامه یک دین در معنا و حقیقت آن تایید همه ادیان است. وحدت متعالى ادیان تعبیرى دیگر از اصل نبوت در اسلام است که نبوت همه انبیاى الهى را مورد تصدیق قرار مىدهد.
نقدونظر: یعنى در واقع، پیامهاى اصلى ادیان با هم مشترکند و اختلاف ندارند.
اعوانى: در روح اصلى وحدت دارند، ولى در فرم و شکل با هم اختلاف دارند و این اختلاف، امرى طبیعى است. شدت اختلاف از این ناحیه در فرم و شکل و ظاهر است. ادیان الهى اگر به طرف مرکز حرکت کنند به حقیقت دین نزدیک مىشوند. در هر دینى دستکم افرادى هستند که مىتوانند به مرکز دین حرکت کنند؛ این اولا. ثانیا ادیان در آن مرکز خیلى نزدیک هستند. اگر اصول و حقایقى را که دین را دین مىکند بشناسیم و حقیقت دین را که از حق نازل شده است، آن گونه که مورد نظر آورنده دین بوده است نگاه کنیم، مىبینیم که به روح دین خیلى نزدیک هستیم. اختلاف ادیان هم ناشى از حکمت الهى است. پیامبران الهى اگر با هم در یک مجمع جمع مىشدند اختلاف نمىکردند. به نظرم وحدت متعالى ادیان پیامى است که نه با تفسیر کلامى بلکه با تفسیر عمیق قرآنى منطبق است.
نقدونظر: براین اساس، پیام اصلى دین چیست؟
اعوانى: پیام دین را از درون باید فهمید. مساله دین صرفا یک مساله آکادمیک نیست که بیاییم با مطالعه و نوشتن کتاب دربیاوریم. دین آن چیزى است که اولیاى دین از آن فهمیدهاند؛ راهى که اولیاى دین در درون دین رفتهاند. باید دین را از آن دید نگاه کرد. مثلا پیام اصلى مذهب هندو را از زبان سخنگویانى مثل شانکارا، رامانوجا و... باید فهمید. اینها مفسران راستین مدهب هندو بودند. یا دین اسلام را از قول معصومین باید فهمید؛ تفسیر مطلق دین که به باطن و حقیقت دین نزدیک است.
نقدونظر: تفسیر عرفانى دین؟
اعوانى: آرى شاید بتوان گفتبه تفسیر عرفانى دین نزدیکتر است.
نقدونظر: طبق این دیدگاه، گوهر دین را چه مىدانیم؟ آن چیزى که اگر همه انبیا جمع بودند اختلاف نمىکردند، آن گوهر چیست؟ انبیا در چه چیزى با هم وحدت داشتند؟ اگر شرایع را از ادیان برداریم، چه چیزى به عنوان مابهالاشتراک آنها مىماند؟
اعوانى: دین مبتنى بر ولایت است. اگر بخواهیم به زبان خودمان حرف بزنیم متافیزیک و عرفان حقیقى هم همین طور است. عرفان همان متافیزیک به معناى حقیقى است که اسم معرفت رویش آمده است. عرفان مبتنى بر ولایت است. عرفان مبتنى بر معارفى است که از طریق ولایتحاصل مىشود. هر کسى که بیشتر در ولایت دین رسوخ کرده باشد عارفتر و به معارف و حقایق نزدیکتر است. این راه، ضرورتا کلامى هم نیست؛ یعنى لازم نیست که مسلمان از راه کلام و نظریهپردازى کلامى به دین نزدیک شده باشد، بلکه از طریق ولایت ممکن است. دین بدون ولایت نمىشود. از این ولایت در ادیان به ایزوتریسم تعبیر مىکنند که در همه ادیان مشترک است. ولایت، تقرب به هستى و مبدا هستى است و معرفت دینى هم از طریق نوعى سلوک معنوى و ولایتباطنى حاصل مىشود.
نقدونظر: یعنى یک نوعى صوفىگرى!
اعوانى: من نمىخواهم بگویم نوعى تصوف. به هر تقدیر، باید دید این ولایت از چه طریقى قابل حصول است. اگر فرضا از راه کلام است اسمش را کلام بگذارید؛ «لا مشاحة فى الالفاظ». تقرب اگر حاصل است، شما بگویید متکلم است، عارف است، حکیم است و.... یعنى آن چیزى که شما را به آن (حق) نزدیک بکند، ما عجالتا از آن به ولایت تعبیر مىکنیم. اگر عرفان موجب تقرب به حق است که هیچ. اگر نشود عرفان نیست. ولایت در لغت، تقرب است و در معنى و حقیقت تقرب به خداوند و مبدا هستى است که وجه مشترک همه ادیان است.
ملکیان: همه سنتگرایان، بلا استثناء، به کثرتگرایى دینى قائلند. اما مىدانید که کثرتگرایى دینى روایتهاى عدیدهاى دارد و طبعا هرکس که به کثرتگرایى دینى معتقد است، در واقع، به یکى از روایتها و قرائتها و برداشتهاى آن اعتقاد مىورزد. برداشت مورد قبول سنتگرایان از کثرتگرایى دینى برداشتخاصى است که، علىالخصوص از بعد از انتشار کتاب بسیار مهم و موفق شووان به نام وحدت متعالى ادیان (که اصل فرانسوىاش در 1948 و ترجمه انگلیسىاش در 1975 منتشر گشت)، به نام نظریه سوحدت متعالى ادیانز خوانده مىشود. لب این نظریه این است که در چارچوب هر دین و مذهبى باید بین دو امر تفکیک کرد: یکى شریعت ظاهرى، ( exoterism) تودههاى مؤمنان و متدینان به آن دین و مذهب، که از آن به دین ظاهرى، ( exoteric religion) هم مىتوان تعبیر کرد. دیگرى طریقتباطنى، (esoterism) عارفان آن دین و مذهب، که دین باطنى، (esoteric religion) تعبیر دیگرى از آن است. شریعت ظاهرى مجموعهاى است فراهم آمده از تصورات، مفاهیم، استنباطات، احکام، تعالیم، سبکزندگى، و اعمال عبادىاى که همگى تحت تاثیر اوضاع و احوال فرهنگى جامعهاى است که مؤمنان و متدینان در آن به سر مىبرند، و حال آنکه طریقتباطنى تجربه، یعنى علم بیواسطه،اى است که عارف از واقعیت نهایى و حقیقةالحقایق دارد. اگر شرایع ظاهرى ادیان و مذاهب مختلف را با یکدیگر بسنجیم مىبینیم که هرگز وحدت ندارند و مغایرتها و بلکه تناقضات و تعارضات فراوانشان امرى بدیهى است. اما، از سوى دیگر، اگر طریقتباطنى ادیان و مذاهب را در مد نظر گیریم خود را با امر واحدى مواجه مىیابیم؛ یعنى کنه دین باطنى در کران تا کران عالم ادیان و مذاهب یکى است. بر سبیل تمثیل، گویى حقیقت کوهى است و پیروان ادیان و مذاهب کوهنوردانىاند که از دامنه آن کوه شروع به بالا رفتن از آن کردهاند. این کوهنوران تا بر سطح زمین و در پاى کوهند ممکن است از هم دور باشند و این دورى چه بسا فراوان هم باشد. اما اگر همگى براستى قصد رسیدن به قله را داشته باشند و رو به سوى آن حرکت کنند، بیشک، هرچه ارتفاعشان از سطح زمین بیشتر مىشود و به قله نزدیکتر مىشوند فاصلهشان از یکدیگر کمتر مىشود و چون به قله برسند خود را در کنار یکدیگر مىیابند. تودههاى مؤمنان و متدینان به ادیان و مذاهب مختلف، در ارتفاعهاى مختلفى از سطح زمین واقعند و چون هنوز تا رسیدن به قله راهى کمابیش طولانى در پیش دارند نسبتبه یکدیگر نیز بعد و فاصلهاى کمابیش دارند. عارفان ادیان و مذاهب به قله، یعنى به مقام علمبیواسطه و شهودى به مبدء المبادى و حقیقة الحقایق، رسیدهاند و از این رو در کنار یکدیگرند. به تعبیر دیگر، در خدا ادیان همگرایى مىیابند و در کمتر از خدا کمابیش واگرایى. وحدت ادیان در ساحت و سطح امر متعالى، یعنى خدا، صورت مىپذیرد و، از این رو، این نظریه به سوحدت متعالى ادیانز نامیده شده است.
دو تعبیر ستودههاى مؤمنان و متدینانز و سعارفانز، که در این نظریه از الفاظ کلیدى محسوب مىشوند، باید اندکى توضیح داده شوند، چون معانىاى که در اینجا دارند با معانىاى که در استعمالات دیگر دارند تا حدى متفاوت است. مراد از سعارفانز اهل باطن یا باطنگرایان است، یعنى اقلیتى کوچک از انسانها که به فهم این معنا نائل آمدهاند که در امر مطلق، یعنى در خدا، ریشه دارند. اینان یا هوهویت و وحدتشان را با خدا مستقیما و بیواسطه تجربه کردهاند یا، اگر موفق به این تجربه عرفانى نشدهاند، چیزى در درونشان مىگوید که این ادعاى هوهویت و وحدت انسان با خدا ادعایى است صادق، اگرچه براى خودشان اثبات نشده است. و مراد از ستودههاى مؤمنان و متدینانز سایر انسانهاست که اکثریت عظیم انسانها را تشکیل مىدهند و اهل ظاهر یا ظاهرگرایند.
بنابراین، مىتوان گفت که اهل باطن و اهل ظاهر دو سنخ، (type) انسانند که البته همتراز یکدیگر نیستند بلکه در دو مرتبه مختلف واقعند، کما اینکه خود اهل باطن هم در میان خودشان مراتب مختلف دارند و این سخن در مورد اهل ظاهر هم صدق مىکند. در واقع، سنتگرایان همانطور که وجود و علم را امورى ذومراتب مىدانند انسان را نیز به مراتب مختلف تقسیم مىکنند. به تعبیر دیگر، هم به سلسله مراتب وجودشناختى، ( ontological) و معرفتشناختى، (epistemological) قائلند و هم به سلسله مراتب انسانشناختى، .(anthropological) البته، از آنجا که، به نظر سنتگرایان، انسانیت انسان به علم و معرفت است و به تعبیر شووان (در آخرین فصل کتاب وحدت متعالى ادیان) انسان بودن همان دانستن است (که شاید مراد مولانا از ساى برادر تو همین اندیشهایز نیز همین باشد)، سلسله مراتب انسانشناختى ناشى است از سلسله مراتب معرفشناختى، ولى این مساله مرا بیش از حد از سؤال شما دور مىکند.
7
نقدونظر: از نظر سنتگرایان عرفان حقیقى و اصیل، در برابر رازآموزیهاى دروغین و معکوس، چه ویژگى یا ویژگیهایى دارد؟
اعوانى: اینها سخت مخالف عرفان دروغین هستند که مخصوصا در غرب به وجود آمده است. یکى از اینها نوشته است که مکتبهاى دروغین پاسخ به استعمار غرب است؛ غربیها شرق را استثمار کردند و شرق با ارسال عرفان دروغین ضربه سختى بر آنها وارد کرد. معمولا هر چیزى که الهى باشد شیطانى آن هم پیدا مىشود. تعبیرى در انجیل هست که شیطان بوزینه خداست. بوزینه تقلید و محاکات مىکند؛ هر کارى که انسان مىکند، بوزینه هم مىکند. اما انسان کجا و بوزینه کجا؟ شیطان دقیقا همان کار را مىکند، منتها مسخ و معکوس مىکند. همان ادا و اطوار را درمىآورد؛ ولى آن کجا و این کجا؟ امروزه بازار ادیان مختلف گرم است این معرفتبا ادعا حاصل نمىشود. کسى که طالب راه ولایت استباید چیزهایى را بر خود فرض بکند، در حالى که مستحب است نه واجب. عالم دین باید دین را اقامه کند؛ هم از لحاظ معرفتى، هم به لحاظ احکام شریعت و هم از جهت تحقق به فضایل و تقوا و مکارم اخلاقى. او باید اینها را بر خود فرض کند. عرفان دروغین، بدون «تعلیم مقدس»، «بدون راه ولایت» و «بدون راه فضیلت» ممکن نیست، اگر تحقق به فضایل نباشد یک نوع بازار گرمى و انحطاط است.
در جایى گفتهاند دین مثل تخممرغ است؛ تخممرغ سالم را مىتوان خورد، ولى تخممرغ فاسد را نمىتوان خورد. انسان معمولى بنا به فطرتش که فطرت سالم است، مثل همان تخممرغ سالم است. حالا این یا باید مرغ بشود و یا باید همان تخممرغ بماند، اگر بیاید و فاسد بشود خیلى خطرناک مىشود. البته اینها چیزهایى است که در غرب محقق مىشود و مردم از روى سلامت نفس به اینها اعتماد مىکنند؛ ولى اینها شیطنت است. دین یک چیز الهى است و آن وجه الهى آن اصلا نباید دستبخورد. هر چیزى که آن وجه الهى را تهدید بکند، حال مىخواهد مدرنیسم باشد یا در قالب خود دین باشد، محکوم است.
بینامطلق: این را تذکر بدهم که هر راستى دروغش هم هست. عرض کردم که کسى، به دروغ، ادعاى حمالى نمىکند. اینجاست که معیار ارتدوکسى سنتى مطرح مىشود. ارتدوکسى سنتى، ارتدوکسى مشترک میان همه ادیان است. اگر ارتدوکسى را شریعت هر دینى بگیریم، ادیان مختلف هستند؛ ولى اگر حقیقت ایزوتریک، (esoteric) ادیان را بیان کنیم همه ادیان به وحدت مىرسند. هر ادعایى به حق یا باطل یک دکترین و یک متد (روش) خاص خود دارد که باید دکترین آن هماهنگ با دکترین سنتى باشد و متدش نیز سازگار باشد و سلسله و پیوستگى میان انتقال دهندگان آن به ما برقرار باشد.
براى مثال، اگر کسى در اروپا دکانى باز کند و بگوید که لازم نیستبه خدا اعتقاد داشته باشى، ولى روزى صد مرتبه باید بگویى «سبحان الله» یا «لا حول و لا قوة الا بالله»، سخنش باطل است. چرا که اینها اسماء الهى هستند و نمىتوان با اینها بازى کرد. در آیین هندو هم، همین طور، اسماء مقدس وجود دارد.
نه تعلیمات و دکترین اینها توحید و نبوت و معادشان سازگار است، نه متدشان سازگار است. براى این که ایمنى بر علیه این قلابیها ایجاد شود، باید شناخت روشنتر بشود.
نکته دیگر التقاط و مناسک است که باید خوب توضیح داده شود. مناسک از طرف خداوند سلطان دارد؛ به نحوى که در این شیوه خاص وضو گرفتن برکتى دمیده شده است. سلطان هماهنگ است. من براى تطهیر مىتوانم وضو بگیرم، ولى غسل تعمید نمىتوانم بکنم. چون غسل تعمید مال مسلمانها نیست، بلکه با عشاء ربانى سازگار است. مناسک، روحى دارد؛ سمبلها و علایم مقدس، حضور قدسى مىآورد. این است که آیات الهى را بدون وضو نمىتوان لمس کرد. یعنى این که ماهیت ایجاد مىشود، منسک هم دینامیکش است. به این ترتیب، روح الهى دارد. براى این که روح الهى داشته باشد باید از طرف خداوند وضع بشود تا سلطان داشته باشد، تا روح داشته باشد، این است که مناسک را نمىتوان اختراع کرد و نمىشود مناسک ادیان مختلف را با یکدیگر قاطى کرد. من مىتوانم عشاء ربانى را توضیح و شرح و تفسیر بدهم، ولى حق ندارم آن را با مناسک اسلامى قاطى کنم. نماز را باید به عربى خواند. به قول شووان، تعلیمات و دکترین متافیزیک سنتى، یونیورسال (جهانى) است. پس دکترین و متد (روش) هست و باید آنها را تکمیل کرد، تا برکت پیدا کند. آن پیوستگى، کار برکت را درست مىکند. در سلسله اسناد احادیث که گفتهاند «عن فلان عن فلان»، به خاطر این است که برکتى ایجاد شود؛ برکت الهى همان سکینه است. متد را نمىتوان اختراع کرد. مثلا در بودیسم متد، ذن است.
ملکیان: این سؤال، به نظر من، ربط وثیقى با سؤال قبلىتان دارد و جواب آن، به یک اعتبار، تتمیم و تکمیل جواب سؤال قبلى نیز هست. من، براى اینکه هم این ربط و نسبت وضوح یابد و هم جواب سؤال فعلىتان روشنتر شود، ابتداءاندکى حاشیهپردازى مىکنم و سپس به متن جواب مىپردازم.
درست است که اعتقاد به وحدت متعالى ادیان لازمهاش این است که سنتگرایان اهل باطن هیچ متن مقدس یا هیچ حیات قدیسانهاى را یگانه نحوه بیان خداى متعال، یا بهترین نحوه بیان خداى متعال، ندانند، بلکه معتقد باشند که خداى متعال در متون مقدس سایر ادیان و مذاهب یا در حیات شخصیتهاى مقدس دیگرى نیز مقاصد و منویات خود را، به همان درجه، منکشف ساخته است، با اینهمه، از اعتقاد به وحدت متعالى ادیان لازم نمىآید که سنتگرایان به همه پدیدههایى که به نام سدینز عرضه شده و مىشود به یک چشم بنگرند و همه آنها را برخوردار از صدق و حقانیتیکسانى ببینند. سنتگرایان استعمال کلمه سدینز را به معناى «هر آنچه که یک فرد یا گروه آن را صادق بداند یا رفتار و سلوک خود را براساس آن تنظیم کند»، که استعمال شایعى هم هست، استعمال صحیحى نمىدانند، چرا که بنابر این استعمال، حتى کمونیزم و لیبرالیزم هم مىتوانند دین تلقى شوند و حال آنکه، به نظر سنتگرایان، چنین مکاتب و مشاربى را نمىتوان، به معناى درست کلمه، سدینز خواند، بلکه نهایت چیزى که در باب اینها مىتوان گفت این است که اینها جانشین دین شدهاند. مراد سنتگرایان از واژه سدینز چیزى است که مصنوع ذهن و عقل بشرى نباشد، بلکه، برعکس، منشاء الاهى داشته باشد، تا بتوان گفت که امرى فوق طبیعى، وحیانى، یا رازآمیز است، و هدفش هم ایجاد پیوند کارآمد و ژرفى میان خدا و ماسواى او باشد. به گفته سنتگرایان، اسلام، مسیحیت، یهودیت، آیین هندو، آیین بودا، و آیین دائو مصادیق بارز این مفهوم از سدینزاند. هر یک از این ادیان، علىرغم، اختلافات و حتى تناقضات و تعارضاتى که در شرایع ظاهریشان با یکدیگر دارند، براى گروه خاصى از انسانها اعتبار داشته و دارند و خواهند داشت. آنچه اهمیت دارد تبعیت از یک دین است که در اغلب موارد هم دین همان سرزمینى است که شخص در آن به دنیا مىآید. از دیدگاه پیروان هر دین آن دین بر هر دین دیگرى رجحان دارد؛ و پاى فشردن بر این رجحان نیز، براى حفظ خلوص دین و سازگارى درونى اجزاى آن، اشکالى ندارد. همه ادیان راههایىاند که به مقصد واحدى مىرسند و مىرسانند. اگر چنین نمىبود، خدا باب نجات را به روى اکثریت عظیم خاکیان، در گذشته، حال، و آینده، بسته بود.
همه اینها درست است، اما به شرط اینکه دین مورد نظر اولا: از یک وحى معتبر سرچشمه گرفته باشد، و ثانیا: با رشته ناگسستهاى به سرچشمه خود متصل باشد؛ به بیان دیگر، نه بدعتآمیز باشد و نه انشعابگرایانه. اگر واجد این هر دو وصف باشد متصف به صفتسراستکیشیز، (Orthodoxy) مىشود، و اگر حتى یکى از این دو وصف را از کف بدهد دیگر با چیزى سر و کار خواهیم داشت که گنون از آن به سشبه دینز یا سدین دروغینز یا، به تعبیرى از همه بهتر، سدیننماز (ش pseudo-religion ص) تعبیر مىکند. جنبشها، فرقهها، و آیینهایى که مدعى ارائه چیز یا چیزهایىاند که ارائه آن چیز یا چیزها حق انحصارى دین است و از راه این ادعا جزئا یا کلا جانشین دین مىشوند و حال آنکه فاقد یک یا هر دو وصف پیشگفتهاند دیننمایند، نه دین راستکیشانه. همه پیروان این دیننماها و اکثر پدیدآورندگان آنها صادقانه بر این باورند که راهیافتهاند و آنچه مىکنند خوب است (به تعبیر قرآن: یحسبون انهم مهتدون و یحسبون انهم یحسنون صنعا)؛ و این بدین معناست که فریب خوردهاند، و این فریبخوردگى حاکى از دو چیز است: یکى خصیصه شیطانى، یعنى فریبدهندگى، این دیننماها، و دیگرى اینکه این دیننماها با دین حقیقى و راستکیشانه مشابهت و قرابت فراوان دارند و، از این رو، بازشناسى آنها از ادیان حقیقى بسیار مشکل است.
فرق فارق میان عرفان حقیقى و اصیل و رازآموزیهاى دروغین و معکوس (سرازآموزى دروغینز و سرازآموزىمعکوسز دو اصطلاحى است که گنون آنها را براى دو پدیده متفاوت اما بیکسان غیر قابل قبول وضع کرده است) نیز وجود همان دو وصف در عرفان حقیقى و عدم وجود آنها در این رازآموزیهاى غیر قابل قبول است. سنتگرایان عرفانحقیقى را عرفانى مىدانند که رشتهاى ناگسسته آن را به یک وحى معتبر پیوند داده باشد، و هرچه را جز این باشد عرفان جعلى و ساختگى تلقى مىکنند.
این عرفانهاى جعلى و ساختگى، به عقیده سنتگرایان، ویژگیهایى دارند که من فقط به اهم آنها اشاره مىکنم.
1) این عرفانها احکام عبادى دین را دست و پاگیر و مایه دردسر مىدانند. درست است که دین ممکن استبه وضعى دچار شود که در آن هم و غم متدینان همه معطوف به قالبها و صورتها شود و محتواها و معناها یکسره مغفول واقع شوند و باید پذیرفت که صورت خالى از معنا، به هیچ روى، غرض دین را برآورده نمىکند؛ اما این نیز واقعیتى است که اگر به جاى اینکه محتوا و معنا را در قالب و صورت بجوییم آن را در ترک قالب و صورت جستوجو کنیم به بیراهه رفتهایم. بنابراین، همانطور که خالى شدن قوالب و صور از محتوا و معنا دین حقیقى را تبدیل به دیننما مىکند، ترک گفتن قوالب و صور نیز عرفان حقیقى را به عرفان جعلى مبدل مىسازد.
2) این عرفانها برآوردن پارهاى نیازهاى اینجهانى را غایت قصواى خود قرار مىدهند. این نیازها ممکن است نیاز به کسب نوعى قدرت (و در اغلب موارد قدرت شفابخشى)، نیاز به بهبود بخشیدن به شخصیت و منش، قوا و استعدادات، و حتى تن و اندام خود، نیاز به در زمره صخواصش درآمدن، یا نیاز دیگرى باشند و ممکن استبه توسط این عرفانها برآورده هم بشوند؛ اما دو نکته جاى تامل دارد: یکى اینکه برآورده شدن این نیازها هیچ چیزى را تضمین یا اثبات نمىکند. هیچیک از این نیازها نیست که نتوان آن را به طریق یا طرق دیگرى، مثل مصرف مواد مخدر یا توهمزا یا استفاده از هپینوتیزم یا روانکاوى، هم برآورده کرد و، بنابراین، از این واقعیت که این عرفانها چنین نیازهایى را برآورده مىکنند نمىتوان بر صحت روش، نظام، یا تعلیمات آنها استدلال کرد. نکته دیگر اینکه برآورده شدن این نیازها، به توسط این عرفانها، نه فقط امر مطلوبى نیست، بلکه در اغلب موارد، اگر نگوییم همه موارد، امر مهلکى است، چرا که توجه سالک را به خود معطوف مىدارد و از ادامه طریق مانع مىشود. نتایجیا تجاربى که این نوع عرفانها براى پیروان خود فراهم مىآورند ممکن است مایه رضا و خوشنودى آنان شود، ولى این رضا و خوشنودى، مانند هر چیز دیگر اینجهانى، ماهیتى گذرا و رفتنى دارد و نه فقط، به معناى دقیق کلمه، معنوى و روحانى نیست، بلکه سد راه مىشود و نیل به حالات واقعا روحانى را محال یا مشکل مىسازد.
3) این عرفانها سنتهاى دینى و عرفانى مختلف را با هم مىآمیزند و این برآمیختگى را بدین نحو توجیه مىکنند که مىگویند: ما از هر سنت دینى و عرفانىاى بهترین اجزا و عناصرش را برمىگزینیم و با این کار نظام عرفانىاى پدید مىآوریم که نقاط قوت همه سنتهاى دینى و عرفانى را دارد و نقاط ضعف هیچیک از آنها را ندارد؛ غافل از اینکه نفس همین ترکیب و تلفیق بزرگترین عیب این عرفانهاست. درست است که تعلق به یک سنت دینى و عرفانى لزوما مانع فهم یک سنت دیگر و حتى همدلى با آن نیست؛ اما اگر انسانى را که به یک سنت تعلق خاطر و التزام نظرى و عملى دارد، با وعده ارائه یک سنت ترکیبى و تلفیقى به او، نسبتبه سنتخودش سستباور و بیمهر کردیم نتیجهاى که عائد او مىشود چیزى جز سرگردانى و راندگى از یکى و ماندگى از دیگرى نخواهد بود. از این گذشته، عقل و ذهن بشرى چگونه مىتواند اجزاء و عناصر یک سنت الاهى را به خوب و بد و بهتر و بدتر تقسیم کند؟ خلاصه آنکه این تلفیق و ترکیب نه ممکن است و نه مطلوب.
این عرفانهاى جعلى و ساختگى، اگرچه مدعى معنویتند، ولى چون به وحى معتبرى اتصال ندارند، نه فقط معنویتگریزند، بلکه لامحاله معنویتستیز خواهند شد.
و اما چند کلمهاى هم در باب عرفان حقیقى و اصیل، از نظرگاه سنتگرایان، بگویم. در عرفان حقیقى و اصیل التزام نظرى و عملى کامل و بىچون و چرا نسبتبه تعالیم و احکامى که خداى متعال در جهتخیر و صلاح ما آدمیان مقرر و وحى کرده است اجتنابناپذیر است. التزام مذکور سه بعد دارد: در بعد عقیدتى، باید تعالیم الاهى را فهم و/ یا قبول کنیم؛ در بعد عبادى، باید از هیچیک از احکام عبادى قصور نورزیم؛ و در بعد اخلاقى، باید نظام اخلاقى دین را مو به مو به کار بندیم. علاوه بر آن التزام، باید تسلیم یک استاد و مرشد معنوى شد. این تسلیم بیان و جلوه عملى یا نمادین تسلیم به خداست.
در خاتمه این را هم بیفزاییم که آنچه در جواب سؤالات هفتگانه شما گفتم فقط تقریرى ناقص و متناسب با اطلاعاتم از سنتگرایى بود؛ و در جوابها به تحلیل، و علىالخصوص به نقد، نپرداختم. تحلیل و نقد مدعیات سنتگرایان بر عهده مجالى دیگر و اشخاصى خبیرتر از این بنده مىماند. والسلام
8
نقدونظر: آیا سنتگرایى، با قبول ادوار و اعصار تاریخ بشرى و اینکه آدمیان، امروزه در عصر ظلمتبه سر مىبرند، به نوعى «روح زمان» و «جبر تاریخى» قائل نیست؟ به چه بیان؟
بینامطلق: بلى! مساله امر بین الامرین است؛ جبر هستیعنى ساعت تولد و مرگ دست ما نیست، ولى بین اینها اختیار هم هست. این که در سؤال «نوعى» گفتهاید، به نظرم جواب ر آوردهاید. این که احادیثى درباره آخرالزمان وجود دارد، مجوز گناه نمىشود. اینها را گفتهاند که ما آماده باشیم. گفتهاند انبیاى دروغین مىآیند؛ مواظب باشید که گمراهتان نکنند. اگر تئورى علمى گفتبشر پیشرفت مىکند، نباید گول خورد. درست است که به نام خدا نیامده است، ولى چنان از خداپرستان زهرچشم گرفته است که خداپرستان دینشان را زدند زیر بغل و گفتند تو را خدا بیا توجیهش کن! قرآن در سوره شعرا ترجیعبندى دارد: فکذبوه واهلکناهم. هود و شعیب و فلان و فلان چنین کردند و اقوامشان چنان کردند و ما هلاکشان کردیم. بعد مىگوید ان فى ذلک لآیة....
درست است که سنتگرایان معتقدند که امروزه در عصر ظلمتبه سر مىبریم، اما این اعتقاد، روى هم رفته، مایوسشان نمىکند از این که دعوت بکنند. مىتوان گفت که سنتگرایان واقعبین هستند.
مىدانیم که افلاطون الهى است. در کتاب جمهورى، در هفت فصل شروع مىکند به بحث از این که چگونه این جمهورى را بنا بکنیم و سپس مىپردازد به این که «حال بگوییم چگونه این فاسد مىشود». این جوهر کتابهاى آسمانى است که «حادث رو به زوال است». روسو فکر مىکرد که با قرارداد اجتماعىاش بشر را رستگار کرده است و یا مارکس با کتاب سرمایهاش. ما یک وظیفه داریم و آن این که نگوییم چون آخرالزمان است پس نمىشود کارى کرد. باید کار خود را بکنیم اما، در عین حال، واقعبین باشیم و بدانیم که در عصر زرین و سیمین زندگى نمىکنیم. تعلیم حقیقى این است که ما رئالیست (واقعگرا) باشیم؛ این را گنون نیز گفته است. تمامى داستانهایى که در قرآن هستبراى چیست؟ براى این است که در حالى که مىدانیم که جز اندکى دعوت ما را نمىپذیرند دست از دعوت برنداریم.
منبع: / فصلنامه / نقد و نظر / 1377 / شماره 15 و 16، تابستان و پاییز ۱۳۷۷/۰۷/۰۰
گفت و گو شونده : مصطفی ملکیان
گفت و گو شونده : غلامرضا اعوانی
گفت و گو شونده : محمود بینای مطلق
نظر شما