زمینه ها و عوامل پیدایش فِرق اسلامى
غالباً نویسندگان غربى وقتى درباره کلام اسلامى مطلبى مى نویسند کلام اهل سنّت را مورد نظر قرار مى دهند و به آرا و نظرات متکلمان شیعه کمتر توجه دارند. به عنوان نمونه، هرى اوسترین ولفسُن (H. A. wolfson) در کتاب حجیم و مهم خود، فلسفه علم کلام (The Philosophy of The kalam) از افراد بسیارى نقل مى کند که در تاریخ کلام اسلامى از شهرت چندانى برخوردار نیستند. بیشتر مطالب او در این کتاب بر مبناى عقاید و افکار ابن حزم، ابن خلدون، ابوالحسن اشعرى، شهرستانى، باقلانى، بغدادى، تفتازانى و دیگر علماى اهل سنّت است؛ اما از علما و متکلمان برجسته شیعه نامى نمى برد. چگونه مى توان تصور کرد که او باافکار باقلانى آشنایى داشته باشد ولى با افکار شیخ مفید، که معاصر او بوده است، بیگانه باشد.
ولفسُن تصریح نمى کند که مباحث اسلام بر طبق معتقدات اهل سنّت است ولى عملاً چنین وانمود کرده است، هرچند برخى از متکلّمان معاصر به این امر تصریح کرده اند. مونتگمرى وات (W. M. watt)، در مقدمه کتاب اسلام و مسیحیت معاصر، (Islam & Christianity today (P. X III مى گوید: «در بخش اسلام، با جریان عمده اسلام، اهل سنّت، سرو کار خواهیم داشت.» نمونه دیگر اِن اِل گیسلر و عبدالصلیب (N. L. Geisler and Abdul_Saleeb) است که در کتاب پاسخگویى به اسلام (Answering Islam)، اسلام را معادل جبرگرایى اشعرى دانسته و با تکامل در تضاد دیده اند. در نتیجه، به رّد اسلام پرداخته اند. شاید دلیل اینکه نویسندگان غربى از علماى شیعه و معتقدات شیعى سخنى به میان نمى آورند کثرت پیروان اهل تسنّن باشد ولى از این مهم تر، فراوانى آثار مکتوب اهل سنّت و کمى آثارمکتوب باقى مانده شیعه از قرون اولیه است. ولى متأسفانه، ازآثار موجودشیعى نیزاستفاده نشده است.
ریشه یابى اختلافات1امت اسلامى به دو صورت قابل طرح است: الف: تاریخى؛ ب: کلامى
گرچه تفکیک کامل این دو بحث از یکدیگر ممکن نیست ولى مى توان دو بحث جداگانه داشت. آنچه در این نوشتار مورد توجه است بحث اول مى باشد.
در ریشه یابى تاریخى، باید عصر رسول اکرم (صلى الله علیه وآله) از ابتدا مورد بررسى قرار گیرد که آیا در عصر رسول اکرم (صلى الله علیه وآله)، اختلاف و تفرقه اى در کاربوده است، یا خیر؟ روشن است که وجود شریف پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله) آینه تمام نماى اسلام است و اختلاف با او اختلاف با خدا و تبعیت از او تبعیت از خدا مى باشد. 2بنابراین، جریان اختلاف کننده با پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله) جریانى فرعى و انشعابى خواهد بود و به تبع او، پیروان او نیز نمى توانند جریان عمده اسلامى به حساب آیند.
آیا تمام صحابه پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله)، آن گونه که خدا از آنها خواسته بود، تسلیم محض فرامین رسول اکرم (صلى الله علیه وآله) بودند؟ روشن است که تمام صحابه در یک رتبه از ایمان نبوده اند. در کنار اصحابى که در راه اسلام از هیچ چیز خود مضایقه نمى کردند، متأسفانه افرادى هم بودند که از سر نادانى و یا هوى و هوس با پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله) به منازعه و مجادله برمى خاستند. گرچه نویسندگان ملل و نحل غالباً صحابه را عادل شمرده و تمام اختلافات را به کفّار و منافقان نسبت مى دهند، 3اما کسانى نیز بودند که با پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله) در مواضع متعدد از در مخالفت درآمدند و دستورات آن حضرت را نادیده گرفتند. اینان اگر چه در عصر پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله) فرقه سازى نکردند ولى زمینه ساز تفرقه امّت اسلامى پس از وفات آن حضرت شدند. بنابراین، مى توان این بحث را تحت دو عنوان مورد بررسى قرار داد:
الف ـ زمینه هاى پیدایش فِرق اسلامى
ب ـ عوامل پیدایش فِرق اسلامى
الف) زمینه هاى پیدایش فِرق اسلامى
1ـ مخالفت با صلح حدیبیه
اجمال جریان صلح حدیبیه، که در سال ششم هجرت واقع شد، این است که پیامبر (صلى الله علیه وآله) شبى در خواب دیدند که با اصحاب خود به مکه تشریف بردند و عمل عمره به جاى آوردند. صبح روزبعد، خواب را براى اصحاب خود بیان کردند و در تعبیر آن فرمودند: «ان شاءالله، به مکّه خواهیم رفت و عمل عمره به جاى خواهیم آورد.»4در همان سال، رسول اکرم (صلى الله علیه وآله) به دلیل اشتیاقى که به زیارت خانه خدا داشتند به سوى مکه معظمه حرکت کردند. هنگامى که به حدیبیه ـ چاهى در نزدیکى مکه ـ رسیدند کفار قریش با خبر شدند و با تجهیزات جنگى در مقابل ایشان در آمدند و از ورودشان به مکّه ممانعت کردند. از آنجا که پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله) براى زیارت حرکت کرده بودند و تصمیم جنگ نداشتند، همچنین بنابر مصالحى که تشخیص مى دادند، صلح نامه اى نوشتند و از همانجا بازگشتند.
اما با اینکه آن حضرت زمان ورود به مکه را تعیین نکرده بودند، بعضى از صحابه به ایشان اعتراض کردند. ابن هشام در کتاب السّیرة النّبویّه مى نویسد: «وقتى اوضاع آرام شد و تنها کتابت صلح نامه باقى ماند، عمر بى درنگ نزد ابوبکر رفت و به او گفت: آیا او رسول خدا نیست؟ گفت: هست. گفت: آیا ما مسلمان نیستیم؟ ابوبکر گفت: هستیم. گفت: پس چرا در راه دین خود تن به خفّت و ذّلت دهیم؟» او در واقع مى خواست ابوبکر را با خود همدست کند. سپس خدمت رسول اکرم (صلى الله علیه وآله) رفت و همین مطالب را تکرار کرد. آن حضرت فرمودند: «من رسول و فرستاده خدا هستم و آنچه اظهار داشتم واقع خواهد شد.»5در همانجا، جبرئیل بر ایشان نازل شد و فرمود: «همانا پروردگار متعال رؤیاى رسولش را تصدیق نمود. البته به مسجدالحرام داخل خواهید شد، در حالى که سرها را تراشیده و تقصیر کرده و در دل خوف نداشته باشید، پس خداوندآنچه را که شما نمى دانید دانست و به زودى، فتح و پیروزى نصیب شما خواهد شد.» (فتح: 27)
2ـ ممانعت از خطابه پیامبر (صلى الله علیه وآله) در حجّة الوداع
پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله) از ابتداى رسالت6در طى دورانى پرفراز و نشیب7و حتى در آخرین لحظات عمر شریفشان8پیوسته بر جانشینى حضرت على (علیه السلام) تأکید داشتند؛ اما در بعضى از این موارد، با عناصرى که روح انقیاد و تسلیم در آنها نبود مواجه مى شدند؛ از جمله: بسیارى از راویان نقل کرده اند که پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله) در ضمن خطابه اى در منى و بنا بر قولى در عرفات، 9 مى خواستند جانشینان پس از خود را براى مردم معرفى کنند اما عده اى با ایجاد سرو صدا و داد و فریاد، مجلس را بر هم زدند و نگذاشتند که سخنان آن حضرت به گوش مردم برسد. احمد بن حنبل در المسند و ابى داود در صحیح خود از جابربن سمره نقل مى کنند که گفت: پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله) فرمودند: «لایزال هذا الدّین عزیزا الى اثنى عشر خلیفه فکبّر الناس و ضجّوا ثم قال کلمة خفیّة....» در آنجا، عده اى از مردم تکبیر گفتند و ضجّه زدند و نگذاشتند که سخن پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله) به گوش دیگران برسد. 10راوى در ضمن روایت دیگرى، مى گوید: نه تنها مردم داد و فریاد و ضجّه کردند، بلکه با قیام و قعود خود مجلس را به کلى بر هم زدند. 11
بنابر نقل صحیح مسلم و مسند احمدبن حنبل و برخى دیگر، راوى مى گوید: مردم آنقدر سر و صدا کردند که نزدیک بود مرا کَرْ کنند!12نکته قابل توجه اینکه بعید نیست، «النّاس» که در این روایات و روایتهاى دیگر آمده است و مانع از رسیدن سخن پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله) به گوش مردم شدند همان کسانى باشند که در غدیر خم خداوند با معجزه، دهان آنها را بست و به پیغمبر خود (صلى الله علیه وآله) فرمود: «تو رسالت خودت را انجام بده؛ اگر این کار را نکنى رسالت خود را به انجام نرسانده اى. و خدا تو را از شرّ مردم (النّاس) حفظ مى کند.» (مائده: 67)
اینان همان کسانى بودندکه وقتى پیامبراکرم (صلى الله علیه وآله) در روزهاى آخرعمرشریفشان دوات وقلم خواستندتاوصیتى مکتوب به یادگار بگذارند با آن حضرت مخالفت کردند.
3ـ تخلّف از لشکر اسامه
روند مخالفت ها در برابر رسول اکرم (صلى الله علیه وآله) در اواخر عمر شریف آن حضرت بیشتر و جدّى تر شده بود. رسول اکرم (صلى الله علیه وآله) در روزهاى آخر عمر شریف خود، به اسامة بن زید فرمان دادند که «لشکر انبوهى جمع آورى کن و به سوى موتهـ محل کشته شدن پدرتـ روان شو.»13با این دستور، سِمت فرماندهى را به اُسامه دادند و با اصرار، اسامه و لشکریانش را به بیرون رفتن از مدینه امر کردند. تمام افراد، حتى پیرمردان، همانند ابوبکر و عمر، از سوى پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله) اکیداً مأمور شده بودند که از فرمان اسامه پیروى کنند. 14اما عده اى، به بهانه جوان بودن اسامه، به مخالفت با پیامبر (صلى الله علیه وآله) برخاستند. هنگامى که این اعتراض و مخالفت به گوش حضرت رسول اکرم (صلى الله علیه وآله) رسید بسیار ناراحت شدند و در حال بیمارى، به سرعت از منزل بیرون آمدند و بالاى منبر رفتند و در حضور معترضان فرمودند: «این چه اعتراضى است که درباره اسامه مى شنوم؟ شما همان کسانى بودید که به فرماندهى پدر او طعنه زدید. به خدا قسم، او براى امور لشکرى سزاوار بود و فرزندش اسامه نیز براى این کار شایسته است.»15پس از آن، مکّرر مى فرمودند: «جَهِزّوا جیشَ اسامة»؛ سپاه اسامه را تجهیز کنید. حتى در یک فرسخى مدینه، منادى رسول اکرم (صلى الله علیه وآله) با صداى بلند اعلام کرد که مبادا احدى از لشکریان اسامه از فرمان او سرپیچى کند. با این حال، عده اى از فرمان آن حضرت سرپیچى کردند و به مدینه باز گشتند. این سیر مخالفت و سرپیچى از دستورات پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله) به صورتهاى گوناگون وجود داشت و به تدریج، با سیاست بازى حادّى نیز آمیخته شد.
4ـ حادثه روز پنج شنبه
از قضایاى مهم تاریخ اسلام، که به اتفاق از سوى شیعه و سنّى نقل شده، حادثه معروف «روز پنج شنبه» است. پس از مراجعت رسول اکرم (صلى الله علیه وآله) از حجة الوداع، در همان روزهایى که آن حضرت در بستر بیمارى به سر مى بردند، در روز پنج شنبه اى که عده فراوانى گرد آن حضرت اجتماع کرده بودند، فرمودند: «اِئتونى بالْکَتف والدّواة اَکْتُب لکم کتاباً لن تضّلوا بعده ابداً»؛ براى من لوح و قلم بیاورید تا براى شما چیزى بنویسم که پس از آن هرگز گمراه نشوید. در این وقت، عمر گفت: «مرض بر این مرد غلبه کرده است و هذیان مى گوید، کتاب خدا براى ما کافى است.» عده اى سخن او را تأیید کردند و عده اى هم گفتند: آنچه را مى فرماید اطاعت کنید. در نتیجه، مخالفت و سروصدا بین این دو گروه بالا گرفت و به زد و خورد نزدیک شد. حضرت رسول (صلى الله علیه وآله) با دیدن این صحنه فرمودند: «برخیزید و از اینجا بروید و در پیش من با یکدیگر نزاع نکنید.»16
از سعیدبن جبیر نقل شده است که مى گفت: ابن عباس پیوسته گریه مى کرد. گاه به حدى گریه مى کرد که زمین زیر پایش خیس مى شد و مکرّر مى گفت: «یَومُ الخمیس! یَوْمُ الْخمیس!» از او پرسیدم: «و مایوم الخمیس؟» روز پنج شنبه چیست؟ گفت روز پنج شنبه اى که نزد حضرت رسول (صلى الله علیه وآله) نزاع کردند، در حالى که شایسته نبود در حضور آن حضرت چنان کنند. 17
همچنین از ابن عباس نقل شده است که مى گفت: «مصیبت، آن هم تمام مصیبت، از آن جا شروع شد که بین پیامبر و نگارش نامه فاصله انداختند.»18
اینکه حضرت رسول (صلى الله علیه وآله) مى خواستند چه مطلب مهمى را در آن شرایط حساس از خود به صورت مکتوب باقى بگذارند از مخالفت عمر و دوستان او کاملاً پیداست که ولایت و خلافت حضرت على (علیه السلام) بوده است؛ زیرا مخالفت از سوى اینان بود و همینان بودند که احساس خطر مى کردند؛ وگرنه بیان قوانین کلى و احکام براى آنان صدمه اى نداشت تا جار و جنجال به راه بیندازند و پیامبر خدا (صلى الله علیه وآله) را ناراحت سازند. عجیب اینکه داستان لوح و قلم در لحظات آخر عُمرِ ابوبکر نیز تکرار شد و با اینکه ابوبکر در حالت بیهوشى بود و هنوز چیزى نگفته بود، عثمان از طرف او نوشت که خلیفه بعدى عُمر باشد. 19در اینجا، عمر نگفت که ابوبکر هذیان مى گوید؛ زیرا مطلوب او تحقق یافته بود!
پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله) بنابر روایات امامیه و بعضى از عامه، در بیست هشتم صفر سال دهم هجرى دار فانى را وداع گفت. با رفتن آن حضرت، مدینه یکپارچه غم و اندوه گشت و مسلمانان هیچ روزى غم انگیزتر از آن روز ندیده بودند. بدین دلیل، پس از آن حادثه، هر روز پربلا و مصیبت را به روز وفات رسول اکرم (صلى الله علیه وآله) تشبیه مى کردند. در آن زمان که مردم ماتم زده، حیران و سرگشته بودند عمر با صداى بلند فریاد زد که: «واى بر شما، محمد نمرده، بلکه مانند عیسى بن مریم به ملاقات پروردگار رفته است... هر کس بگوید او مرده است، دست وپاى او را قطع خواهم کرد.»20اینکه عمر چه مصلحتى در این عمل مى دید؛ آیا منظورش تخدیر اعصاب عمومى بود تا ابوبکر، که به اطراف مدینهـ سَنَحـ رفته بود، 21بازگردد و با هم بتوانند به اهداف از پیش طراحى شده خود برسند، جاى بحث دارد.
از مجموع مخالفتهاى بعضى از صحابه، بخصوص در اواخر عمر شریف حضرت (صلى الله علیه وآله) با ایشان و از تأکید مکرّر پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله) بر خلافت حضرت على (علیه السلام)، استفاده مى شود که در عصر آن حضرت، دو گروه با روحیات و علایق کاملاً متفاوت وجود داشته اند: گروهى که با تمام وجود، تسلیم و تابع پیامبر اکرم بودند و در این راه از هیچ کوششى دریغ نمى کردند. در رأس این گروه حضرت على (علیه السلام) بود. در مقابل، گروه دیگرى نیز بودند که به راحتى و آشکارا، با آن حضرت نزاع و مخالفت مى کردند. این مخالفت ها در اواخر عمر حضرت رسول اکرم (صلى الله علیه وآله) بسیار حساب شده و با برنامه صورت مى گرفت که در نهایت، به حادثه سقیفه منجر شد و در آنجا، این دو گروه کاملاً از یکدیگر متمایز شدند. به علاوه، با اینکه آیات متعددى از قرآن کریم در مورد منافقان و حتى سوره اى به همین نام در قرآن وجود دارد، اما پس از حادثه سقیفه و به خلافت رسیدن ابوبکر، هیچ مخالفتى با منافقان دیده نمى شود! با این وجود، تا زمانى که پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله) در قید حیات بودند امت اسلامى از یک وحدت خاصى برخوردار بود؛ اما اختلافها و خودسریهاى اواخر عمر آن حضرت زمنیه ساز اختلافها و افتراقهاى به مراتب عمیق تر شد.
عوامل پیدایش فرق اسلامى
1ـ حبّ ریاست همراه با تعصّبات قبیله اى
هنگامى که رسول اکرم (صلى الله علیه وآله) رحلت کرد، حضرت على (علیه السلام)، ابن عباس و بنى هاشم در خانه آن حضرت مشغول انجام وظیفه و غسل و کفن آن حضرت بودند. در این میان، عده اى از انصار در سقیفه بنى ساعده جمع شدند و مسأله خلافت را مطرح کردند. انصار از دو طایفه بزرگ اوس و خزرج بودند و بین این دو قبیله سالیان متمادى، رقابت شدیدى وجود داشت و جنگ و خونریزى از بین آنها برداشته نمى شد. زمانى که رسول اکرم (صلى الله علیه وآله) به مدینه هجرت کردند این دو طایفه به استقبال ایشان آمدند و اسلام آوردند. رسول اکرم (صلى الله علیه وآله) نیز بین آنها صلح برقرار نمود. در آن روزها، که مسلمانان از نظر عِدّه و عُدّه ضعیف بودند، آنها اسلام را با جان و مال خود یارى نمودند و درراه اعتلاى آن، زحمات بسیارى متحمّل شدند. رسول اکرم (صلى الله علیه وآله) نیز در روزهاى آخر عمر خویش، درباره انصار سفارش نمودند. 22انصار، به دلیل آنکه تعداد زیادى از کفّار مکه و سایر بلاد را به قتل رسانده بودند، وحشت داشتند که مبادا کسانى به عنوان خلیفه پیامبر (صلى الله علیه وآله) روى کار بیایند و بخواهند از خونهاى ریخته شده انتقام بگیرند. بدین دلیل، اوس و خزرج از ترس دشمن مشترک، در سقیفه جمع شده بودند و به رهبرى سعد بن عباده اتفاق کرده بودند. طایفه اوس، به حسب ظاهر، ریاست سعدبن عبادهـ رئیس خزرجـ را پذیرفته بودند ولى به او اطمینان کامل نداشتند و گمان مى کردند که اگر خلافت به دست خزرجیها بیفتد ممکن است کینه هاى دیرینه آنها مجدداً زنده شود. گذشته از موضوع ترس، مسأله حسادت نیز در بین آنها بسیار ریشه دار بود. این موضوع کار را به جایى رسانید که طایفه اوس پس از ورود مهاجران و ردّ وبدل شدن چند جمله، از خزرج جدا شدند و به پیروى از بشیربن سعد با ابوبکر بیعت کردند.
علاوه بر رقابت طایفه اى، رقابت فردى نیز در بین آنها وجود داشت. از اینرو بود که بشیر بن سعد ـ پسر عموى سعد بن عباده ـ براى کارشکنى ضدّ سعد بن عباده، با عمر و ابوعبیده جرّاح همراه شد و با ابوبکر بیعت کرد و با این عمل، بزرگ ترین ضربه را بر پیکر انصار وارد آورد، چنان که حباب بن منذر صریحاً این مطلب را به بشیر بن سعد یادآورى کرد. 23
ابوبکر، نماینده مهاجران، با آنکه از انصار تعریف و تمجید مى کرد، ولى خلافت را حق مسلّم مهاجران دانست و در ضمن گفتارش، اشاره کرد که موقعیت سیاسى عرب اجازه نمى دهد که انصار بر مردم حکومت کنند؛ زیرا مردم در مقابل قریش، به دلیل خویشاوندى آنان با رسول خدا (صلى الله علیه وآله) و وابستگى با تمام قبایل عرب، حاضربه خضوع و احترام اند ولى هرگز زیر بار انصار نخواهند رفت. 24
شیوه استدلال هر دو گروه نشان مى دهد که آنان از خلافت و جانشینى پیامبر (صلى الله علیه وآله) جز حکومت ظاهرى و فرمانروایى بر مردم هدف دیگرى نداشتند، در حالى که رسول اکرم (صلى الله علیه وآله) علاوه بر ریاست عامّه، از شؤون دیگرى نیز برخوردار بود که لازم بود جانشین او نیز از آن شؤون برخوردار باشد. یکى از آنها مرجعیّت دینى و دیگرى ولایت بر مردم بود. این مقامات و فضایل در نمایندگان مهاجر و انصار وجود نداشت. آیا شایسته و لازم نبود که این افراد به جاى اینکه بر قومیّت و دیگر ملاک هاى واهى تکیه کنند، به این مقامات و شؤونى که رسول اکرم (صلى الله علیه وآله) از آن برخوردار بودند تکیه نمایند و در میان یاران رسول (صلى الله علیه وآله) خدا فردى را، که به اصول و فروع اسلام آشنایى کامل داشته و از هر جهت تالى تلو رسول اکرم (صلى الله علیه وآله) باشد، براى زعامت انتخاب کنند.
درست است که مهاجران نخستین کسانى بودند که به پیامبر (صلى الله علیه وآله) ایمان آوردند و یا با آن حضرت پیوند خویشاوندى داشتند ولى این دلیل نمى شود که مقام رهبرى نیز از آنِ آنان باشد. به علاوه، آیا فرد دیگرى وجود نداشت که از همه مهاجران در ایمان مقدّم و در عین حال، خویشاوند پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله) نیز بوده و شایستگى او براى تصدّى چنین مقامى از دیگران بیشتر باشد؟ بنابراین، حتى براساس ملاکهایى که آنان خود وضع کرده بودند نیز باید على (علیه السلام) رابراى زعامت انتخاب مى کردند. این انتقاد بر انصار نیز وارد است؛ به فرض آنکه اسلام با خون و ایثارگرى آنها انتشار یافت، ولى این دلیل کافى نیست که مقام رهبرى از آنِ آنها باشد. حتى اگر ملاک رهبرى را ایثارگرى بدانیم باز باید سراغ ایثارگرترین فرد مى رفتند!
2ـ جمود فکرى در فهم شریعت
ابوالحسن اشعرى و دیگران25نقل مى کنند که پس از اولین انشقاقى که به دنبال حادثه سقیفه در بین امت اسلامى پدید آمد، مسائلى مطرح شد ولى فرقه سازى صورت نگرفت. دوران خلافت ابوبکر و عمر نیز به آرامى سپرى گشت؛ اما در واپسین روزهاى خلافت عثمان، گروهى براو شوریدند و در نهایت، او را به قتل رسانیدند. درباره انگیزه قتل او، اختلاف نظر وجود دارد.
پس از عثمان، مردم با على (علیه السلام) پیمان خلافت بستند؛ اما در زمان خلافت على (علیه السلام)، برخى بناى ناسازگارى گذاشتند، از جمله آنها طلحه و زبیر و معاویه بودند که بر ضدّ ایشان، جنگ جمل و صفّین را به راه انداختند. در جنگ صفّین، یاران على (علیه السلام) دلیرانه نبرد کردند و پس از نبردى سنگین، که ماهها به طول انجامید، شکست دشمن قطعى گردید. به پیشنهاد عمروعاص، معاویه دستور داد که قرآنها را بر نیزه کنند و خواستار حکومت قرآن میان دو گروه شدند. حیله معاویه کارگر افتاد و طوفانى از اختلاف در میان سپاه امام على (علیه السلام) برانگیخت؛ گروهى از سپاه آن حضرت نبرد با داعیان حکومت کتاب خدا را تحریم کردند و خواستار توقّف جنگ شدند اما على (علیه السلام) و یاران خردمند او به ادامه جنگ اصرار ورزیدند و چنین عملى را فریبى بیش ندانستند. حضرت على (علیه السلام) به متمرّدان از سپاه خود فرمودند: «معاویه و عمرو عاص حیله کرده اند؛ واى بر شما، این کلمه حقى است که از آن اراده باطل مى کند. تنها ساعتى به من فرصت دهید تا ریشه ظالمان را قطع کنم» اما در جواب آن حضرت، گفتند: اگر حکمیت را نپذیرى تو را همانند عثمان خواهیم کشت. نه تنها خود حاضر به ادامه جنگ نشدند، بلکه گفتند: اگر مالک اشتر را بر نگردانى تو را تسلیم دشمن خواهیم کرد. حضرت على (علیه السلام) مجبور شدند که مالک اشتر را باز گردانند. در اینجا، فریب خوردگان فریاد زدند که على (علیه السلام) صلح را قبول کرده است و در نهایت، صلح موقّت را بر آن حضرت تحمیل کردند و گفتند: حَکَمى انتخاب کن. بنابراین، قرار شد هر دو طرف به جایگاه اصلى خود بازگردند و نمایندگانى از دو گروه به عنوان «حَکَم» در نقطه اى بى طرف اختلاف را بر کتاب خدا و سنّت پیامبر عرضه دارند و نتیجه را اعلام کنند. در این زمینه، قراردادى میان امام على (علیه السلام) و معاویه تنظیم گردید و شخصیتهایى از هر دو طرف آن را امضا کردند.
هنوز مرکّب قرارداد خشک نشده بود که گروهى که بر ترک نبرد اصرار ورزیده بودند از نظر خود برگشتند و آن را مخالف اصل «اِن الْحُکْمُ اِلاَّ لَلّهِ» (انعام: 57 و...) دانستند و خواستار نقض عهد و پیمان شدند. این گروه، پس از بازگشت امام به کوفه، وارد مرکز خلافت اسلامى نشدند و براى خود در منطقه اى به نام «حروراء» پایگاهى برگزیدند. این عده آزار امام (علیه السلام) و یاران او و سردادن شعار ضدّ آن حضرت را آغاز کردند و به کشتن افراد بى گناه به جرم علاقه به حضرت على (علیه السلام) پرداختند. حضرت پس از بردباریهاى فراوان، نصحیت هاى بسیار و ارسال پیامهاى متعدد، وقتى سماجت آنان را در پیروى از باطل دید، ناچار شد که با قدرت با آنها برخورد کند. در نتیجه، در منطقه اى به نام «نهروان» درگیرى سختى میان سپاه حضرت (علیه السلام) و یاغیگران رخ داد که به «جنگ خوارج» معروف است. اما پیش از آغاز نبرد، آن حضرت مخالفان را این گونه مورد خطاب قرارداد: 26«من شما را بیم مى دهم از اینکه در کنار این نهر و در این سرزمین گود وپست کشته شوید، در حالى که در نزد پروردگار خود دلیلى برمخالفت با من نداشته باشید. دنیا شما را در گمراهى پرتاب کرده و تقدیر شما را براى مرگ آماده ساخته است. من شما را از این حکمیت نهى کردم ولى با سرسختى، مخالفت نمودید و فرمان مرا پشت سر انداختید تا به دلخواه شما تن دادم. اى گروه کم عقل و اى کم فکرها، من کار خلافى انجام نداده ام و نمى خواستم به شما زیانى برسانم.» به هر حال، آنچه موجب به وجود آمدن فرقه خوارج شد نیرنگ عمروعاص و معاویه به همراه جهالت و سوء برداشت عده اى از یاران حضرت على (علیه السلام) بود.
3ـ بى تفاوتى و راحت طلبى
پس از قتل عثمان، معاویه پیراهن عثمان، خلیفه سوم، را عَلَم کرد و به خونخواهى او با على (علیه السلام) اعلان جنگ داد. در این میان، عده اى جانب على (علیه السلام) و عده اى جانب معاویه را گرفتند. عده اى نیز مانند خوارج هر دو دسته را تفسیق و تکفیر کردند.
دراین اوضاع، گروهى بهترین راه را در این دیدند که درباره این دو شخصیت قضاوت نکنند؛ خلیفه اول و دوم را مقدّم داشتند و قضاوت درباره خلیفه سوم و چهارم را به تأخیر انداختند. این گروه را «مرجئه» نامیدند. تا مدتى محور گفتار مرجئه همین بود ولى چیزى نگذشت که مسأله عثمان و على (علیه السلام) به دست فراموشى سپرده شد و به دلایل خاصى، مسأله ارتکاب گناه کبیره را مطرح کردند. برخى مرتکب گناه کبیره را مؤمن و برخى دیگر، مانند خوارج، کافر مى دانستند. در چنین وضعى، عقیده مرجئه، به شکل دیگرى تکامل یافت؛ آنان موجب نجات را همان ایمان قلبى و شهادت لفظى دانستند و گفتند: عمل به وظایف ارتباطى به ایمان آدمى ندارد. بنابراین، ازاین جهت که ایمان را مقدّم داشتند و عمل را به تأخیر انداختند، مرجئه نامیده شدند. این گروه در بى ارزش جلوه دادن عمل تا جایى پیش رفتند که گفتند ایمان یک فرد گناهکار با ایمان فرشتگان و پیامبران برابرى مى کند. اینان، در نهایت طرفدار ـ به اصطلاح ـ صلح کلى شدند و گفتند: باید قلب انسان پاک باشد، عمل چندان مهم نیست و امید است که خداوند ببخشاید! علت پیدایش این گروه، راحت طلبى و بى تفاوتى است؛ زیرا اینان به صدر اسلام نزدیک بودند و هنوز بسیارى از صحابه رسول اکرم (صلى الله علیه وآله) در قید حیات بودند و ایشان مى توانستند تحقیق کنند و راه را از بیراهه تشخیص دهند. براى شناخت راه صحیح، شواهد و قراین فراوانى وجود داشت که عمّاریاسر از آن جمله بود.
ابن ابى الحدید گفتگوى شنیدنى و جالب ذوالکلاع، از لشکر معاویه، را با ابونوح، از لشکر حضرت امیر (علیه السلام) پیش از جنگ صفّین نقل مى کند که چگونه تلاش مى کردند با تمّسک به این نشانه از جنگ و خونریزى جلوگیرى کنند. اینان گفتگویى بین عمّار و عمروعاص ترتیب دادند. در آنجا، عمروعاص اعتراف کرد که عمّار همیشه با حق هماهنگى داشته است. با وجود این، هرگز از این نشانه استفاده نکردند. ابن ابى الحدید معتزلى از مردمانى که در جنگ با على (علیه السلام) با وجود عمّار، به شک و تردید افتادند ولکن خود امام (علیه السلام) را که شاخص هدایت بود، نادیده گرفتند، تعجب مى کند. ابن ابى الحدید مى گوید: «سرّ این مطلب آن است که قریش در گمنام کردن على (علیه السلام) و پنهان نمودن فضایل او کوشیدند، تا آنجا که امتیازات او را محو نمودند و مردم بى خبر شدند و موقعیت او در دلها کم شد.» از داستان ملاقات عمّار و عمروعاص استفاده مى شود که اگر کسى واقعاً به دنبال تشخیص حق از باطل باشد مى تواند به هدایت دست یابد. از این نمونه ها در تاریخ بسیار وجود دارد. شخصى نزد ابن مسعود، صحابى و کاتب وحى پیامبر (صلى الله علیه وآله) آمد و از او پرسید که در مواردى که حق با باطل مشتبه است، چه باید کرد؟ ابن مسعود مى گوید: «به کتاب خدا ملتزم باش.» او مى گوید: اگر هر کدام خود را داعى قرآن دانستند چه؟ پاسخ مى دهد: «عمّار با حق است.»27همچنین ابن ابى الحدید از زید بن ارقم از پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله) نقل مى کند که فرمودند: «الا ادلّکم على ما ان تسالمتم علیه لم تهلکوا؟ انَّ ولیّکم اللّه و انّ امامکم علىّ بن ابى طالب فناصحوه و صدّقوه فانّ جبرئیل اخبرنى بذلک.»28
ابن ابى الحدید، مى گوید قریش از ابتدا در صدد پنهان ساختن فضایل على (علیه السلام) بودند29ولى تاریخ نشان داد که خلفا بیش از هر کس دیگرى در این امر دست داشتند و از نقل فضایل على (علیه السلام) از زبان مبارک پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله) منع مى کردند.
4ـ منع نقل روایت از رسول اکرم (صلى الله علیه وآله)
یکى دیگر از حوادث مهمى که در صدر اسلام اتفاق افتاد و منشأ پیدایش فرقه هاى متعددى گردید منع نقل حدیث از رسول اکرم (صلى الله علیه وآله) است. طبق نقل مسند احمدبن حنبل و بعضى دیگر، عمر در زمان خلافت خود، بخشنامه کرده بود که «اِنّ من کتب حدیثاً فلیمحه.»30منع تدوین و نشر احادیث پیامبراکرم (صلى الله علیه وآله) پس از فوت دو خلیفه نخست، به صورت محدودى تعقیب شد؛ در عصر عثمان، تنها به روایاتى اجازه نشر داده شد که در عصر دو خلیفه نخست شنیده شده بود. 31معاویه نیز به نشر احادیثى اجازه داد که در عصر خلیفه دوم شنیده شده بود. این ممانعت تا عصر عمر بن عبدالعزیز (99ـ101) به صورتى جدّى ادامه داشت و نشانه تقدس و احترام به قرآن بود.
گذشت زمان ثابت کرد که منع تدوین آثار رسالت به نابودى دین مى انجامد. بدین دلیل، عمربن عبدالعزیز به ابوبکر بن حزم، فقیه مدینه، نوشت: «به حدیث پیامبر بنگر و آن را بنویس. من از فرسودگى دانش و از بین رفتن دانشمندان ترسناکم. جز احادیث پیامبر، حدیث کسى را نپذیر. از دانش حدیث تحقیق کنید و بنشینید تا ناآگاهان را آگاه سازید. علم نابود نمى شود، مگر اینکه حالت خفا و سرّ به خود بگیرد.»32با وجود این اصرار، باز هم نهضت چشمگیرى براى تدوین حدیث شکل نگرفت، جز آنکه برخى به نوشتن چند دفتر نامنظم دست زدند. وقتى دولت اموى سقوط کرد و عباسیان امور را به دست گرفتند در سال 143 هجرى، در دوران خلافت منصور، نهضتى عظیم براى تدوینو نشرحدیث پى ریزى گردید. در این زمان، جز یک رشته دفاترنامنظم چیزى دراختیارنبود.
به علاوه، علاقه مردم و حکومت به شنیدن آثار رسالت سبب شد که رندان دنیاپرست از طریق جعل حدیث براى خود مقام و موقعیتى کسب کنند و به کرسى استادى تکیه زنند. کتب رجالى، کذّابان و وضّاعان بسیارى را معرفى مى کند که به دلیل نیل به مقام و منصب یا ثروت و اِعمال تعصّب ولجاجت بر ضدّ گروهى، دست به جعل حدیث مى زده اند. تنها علامه امینى (رحمه الله) اسامى هفتصد نفر را به ترتیب حروف الفبا در کتاب الغدیر گرد آورده است. بدون شک، آمار وضّاعان حدیث بیش از اینها است. هر کدام از این افراد هزاران حدیث جعل کرده اند.
حدیث نبوى در قرن دوم و سوم، به صورت مخروطى است که راس آن در عصر پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله) و قاعده آن را اعصار بعدى مى سازد. هر چه به عصر پیامبر (صلى الله علیه وآله) نزدیک تر مى شدیم تعداد احادیث کمتر است و هر چه از عصر آن حضرت دور مى شویم این تعداد رو به افزایش است، تا آنجا که احمدبن حنبل (242 هـ) متجاوز از هفتصد هزار حدیث صحیح را شمارش کرده است و بخارى، محدّث معاصر وى، احادیث صحیح خود را حدود چهارهزار از ششصد هزار حدیث موجود برگزیده است. ابوداود صحیح خود را از میان پانصد هزار حدیث برگزیده و فقط چهار هزار و هشتصد حدیث را صحیح دانسته است. 33همین احادیث گلچین شده از میان احادیث بى شمار از سوى محققان بعدى مورد نظر قرارگرفت وبسـیارى ازآنـهامشکوکو یامـردودتلقّـى شد.
این آشفته بازار احادیث، که بیش از یک قرن در محاق منع تدوین و مذاکره بود، به دست افراد فرصت طلب و دنیاپرست و احیاناً زاهدان نادان افتاد و چنان در معارف اسلامى، از اصول عقاید، تفسیر، تاریخ و مناقب و فضایل، آشفتگى پدید آورد که همه اصحاب مذاهب براى عقاید و اصول آراى خود، مدارکى از احادیث پیامبر (صلى الله علیه وآله) به دست آوردند. زیربناى عقاید تمام فِرق اسلامى را احادیثى مى سازد که محدّثان آنها را در کتابهاى خود آورده اند. احادیث مربوط به تجسیم، تشبیه، جبر، رؤیت خدا بادیدگان مادى در روز رستاخیز و مانند آن، که در صحیح بخارى نقل شده، ازاین مقوله است.
5ـ احبار و راهبان
پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله) وقتى از دنیا رفت دو امانت گرانبها در بین مردم گذاشتند: قرآن و عترت34و تأکید کردند که این دو مکمّل یکدیگرند و از هم جدایى ناپذیرند. اما اندیشه «حسبنا کتاب الله» بین این دو جدایى انداخت و منع تدوین آثار رسالت و دور افتادن از دامان عترت و وارثان علوم پیامبر (صلى الله علیه وآله) یکى از این دو ثقل عظیم را ضایع کرد و امّت اسلامى را از آن محروم ساخت. از سوى دیگر، حسّ کنجکاوى بشر هرگز ساکت و آرام نمى نشیند و پیوسته به دنبال کشف مجهولات است و اگر از طریق صحیح ارضا نگردد از راه دیگرى به جبران آن مى پردازد. مردم به مرجع دینى و مفسّر قرآن نیاز داشتند و گذشته از آن، از شنیدن سرگذشت انبیاى سلف نیز لذت مى بردند. در چنین وضعیتى، براى عالم نماهاى بدیل به خوبى جا باز شد. در زمانى که شخصیت هایى همانند ابوذر و عبدالله بن مسعود توبیخ مى شدند، به تمیم اوس دارى، که عمر خود را در مسیحیت سپرى کرده و در سال نهم هجرى اسلام آورده بود، اجازه داده مى شود که در مسجد پیامبر (صلى الله علیه وآله) داستان سرایى کند! از عصر خلیفه دوم به بعد، احبار یهودى و راهبان مسیحى با کسب مجوز قانونى، به بیان تاریخ و قصص انبیا اقدام کردند. از جمله کسانى که در فرقه سازى نقش اساسى داشتندکعب الاحبار، وهب بن منبّهوتمیم اوس دارى هستند. اولىو دومى دراصل یهودى بودندولى سومى مسیحى بود.
کعب الاحبار بنابر قولى، در زمان خلافت ابوبکر و بنابر قولى، در عصر خلافت عمر اسلام آورد. در مدت کوتاهى، توانست افکار مسلمانان را به خود جلب کند، تا آنجا که ذهبى درباره او مى گوید «او ظرف علم از بزرگان علماى اهل کتاب است. جماعتى از تابعین از او روایت نقل کرده اند.»35او با عنوان «عالم به عهدین» توانست عقاید یهود را در بین مسلمانان ترویج کند. در روایات او، جسم داشتن و مرئى بودن خدا کاملاً مشهود است. این دو مسأله بعدها در شمار عقاید اهل حدیث در آمد. وى با انواع مکر و حیله توانست علاقه خلیفه دوم را به خود جلب کند و پس از قتل خلیفه دوم، توانست در قلب خلیفه بعدى جا باز کند و حتى مقام مرجعیت دینى پیدا کند! خلیفه سوم مشکلات فقهى خود را با او درمیان مى گذارد و از این نظر، مورد اعتراض ابوذر بود. 36کعب الاحبار، درصدد زمینه سازى حکومت معاویه نیز بود؛ اما اجل بیش از این به او مهلت نداد. از او نقل شده که مى گفت: «زادگاه پیامبر (صلى الله علیه وآله) در مکه و هجرت او به طیبّه (مدینه) و سلطنت او در شام خواهد بود.»37این مطالب بعدها در روایات ابوهریره ودیگران تکرار شد.
وهب بن منبّه شخصیت دیگرى است که در اواخر خلافت عثمان به دنیا آمد و در سال 114 از دنیا رفت. او نیز به عنوان «عالم به عهدین» معروف شد و کتابى به نام قصص الابرار و قصص الاخیار درباره زندگى انبیا نوشت. وى در اواخر قرن اول هجرى، که مسأله جبر و اختیار مطرح بود، از طرفداران نظریه جبر به شمار مى آمد و در بر افروختن آتش این نزاع نقش اساسى داشت. اعتقادات علماى یهودى و مسیحى به این شکل وارد معارف اسلامى شد، تا آنجا که داستان خلقت آدم و حوّا در تفسیر طبرى عینا همانند تورات است که وهب بن منبّه آن را نقل کرده است.
6ـ آشنایى با فرهنگ هاى بیگانه
وقتى قلمرو حکومت اسلامى گسترش یافت، مسلمانان با پیروان ادیان دیگر آشنا شدند. در این بین، یهودیت و مسیحیت با تمسّک به منطق ارسطویى و فرهنگ یونانى توانسته بودند مبانى عقیدتى خود را با دلایل عقلى استحکام بخشند. مسلمانان در برخورد با آنها، خود را درنوعى خلا فکرى و عقیدتى مى دیدند و در نتیجه، ضربه پذیرتر بودند. با توجه به سعه صدرى که روحیه اسلامى به مسلمانان داده بود به سرعت دست به کار ترجمه آثارفلاسفه یونانىوایرانى شدند و ازاین سلاح ضدّ دشمن خود استفاده کردند. این مسائل باپاسخهاى مختلفى که بدانها داده مى شد موجب پیدایش فرقه هاى متعددگشت.
7ـ رسوبات عقیدتى پیش از اسلام
اقوامى که اسلام مى آوردند در آیین قبلى خود، درباره عقایدى مانند خدا، صفات او، قضا و قدر، ثواب و عقاب و امثال آن تصورات خاصى داشتند. از این موارد، آنچه آشکارا، بر خلاف اعتقادات اسلامى بود، مانند تعدّد آلهه و بت پرستى، البته از دلهاى آنها رخت برمى بست. ولى در مواردى که اعتقادات اسلامى داراى چند وجه بود، طبعاً آنان به سمتى که با اعتقادات سابق شان سازگار بود متمایل مى شدند؛ مثلاً، خداى یهود به شکل انسان توصیف شده بود، چشمان او درد مى گرفت، با حضرت آدم (علیه السلام) قدم مى زد، پشت درختى پنهان مى شد، با حضرت یعقوب (علیه السلام) کُشتى مى گرفت و شکست مى خورد و امثال آن. معتقدان به این مسائل وقتى اسلام را مى پذیرفتند به آیاتى که در آنها درباره خدا، لفظ گوش، چشم و دست به کار برده شده بود متمایل مى گشتند. بنابراین، آنها در مورد این الفاظ همین معناى ظاهرى را در نظر مى گرفتند و مى گفتند که خدا واقعاً جسم یا گوش یا چشم دارد. 38
8ـ اختلاف ذهنیت آدمیان
انسانها همواره طرز تفکرهاى مختلفى دارند؛ ممکن است کسى خداوند را به این صورت تصور کند: مالک الملک، فرمانرواى مطلق که کسى را یاراى فرمان دادن به او نیست؛ فعّال ما یشاء، کسى که در احکامش مجال چون و چرا نیست؛ مختار است تا گناهکاران را ببخشد و نیکوکاران را پاداش دهد، آنکه اگر قدرت کامله خود را ظاهر سازد سنگریزه کوه مى شود، شب روز مى گردد و گرمى آتش به سردى مبدّل مى شود؛ علت همه چیز است و انسان در افعال خود مختار نیست و آنچه مى کند همه فعل خداست. اینها تصوراتوافکار «اشاعره» است.
در مقابل، ممکن است دیگرى این گونه در مورد خداوند بیندیشد: تمامى احکام و کارهاى خداوند مبتنى بر مصلحت است، ذرّه اى خالى از حکمت نیست، او نظام عالم را براساس و قاعده اى استوار ساخته است که هیچ خللى در آن راه ندارد، در اشیا خواص و تأثیرى گذارده است که هیچ گاه از آنها منفک نمى شود، انسان را مختار آفریده و تمام افعال و احکام او براساس عدل و انصاف است. اینها افکار و تصوراتى است که اعتقادات «معتزله» را شکل مى دهد. گاهى نیز ممکن است اختلاف طبایع آدمى به صورت دیگرى تصویر شود: بعضى عقل را در هر امرى دخالت مى دهند و تا وقتى چیزى مستدل نشود آن را باور نمى کنند، اما دیگرى ممکن است به هیچ وجه، اهل چون و چرا نباشد و هر حرفى را که از بزرگى مى شنود باور کند. این طرز تفکرات در همه اعصار و قرون وجود داشته اند. 39
9ـ طریقه معاشرت علما و محدّثان
از عوامل عمده اختلاف، روش معاشرت علما و محدّثان بود. غالباً محدّثان و علما جز با همکیشان خود با اهل هیچ کیش و مذهبى معاشرت نمى کردند؛ گاهى به دلیل اینکه معاشرت با غیر را روا نمى دانستند و گاهى در تلاش و جستجوى احادیث و تفحص و تحقیق بودند و این مجال را نداشتند که به امر دیگرى بپردازند. علاوه براین، بُعد مسافت و کمبود امکانات موجب مى شد تا صداى مخالف به گوش آنها نرسد. به عنوان نمونه، شیخ ماتُریدیه در اطراف خراسان با شیخ ابوالحسن اشعرى در بصره معاصر بوده است. هر دو ضد نارساییهاى «اهل حدیث» قیام کردند و هر دو ریشه در اهل حدیث دارند، هرچند ماتُردیدى به معتزله نزدیک تر بود ولى هر دو مخالف معتزله بودند. با وجوداین، به دلیل اینکه از کار همدیگر خبر نداشتند، اختلافات این دو به اختلافات بین اشاعره و ماتُریدیه منجر شد. 40
10ـ حکومت ها و سلطه ها
حکومت ها، در طول تاریخ، گاهى براى رسیدن به مقاصد خود از هیچ امرى فروگذار نمى کردند و از هر موقعیتى، کمال بهره بردارى را مى نمودند. لذا، به دلیل اینکه معارف بلند اسلامى در میان توده مردم از اهمیت فوق العاده اى برخوردار بوده، از دستبرد حکّام در امان نبوده است. موارد فراوانى وجود دارد که نشان مى دهد حکومت ها براى رسیدن به مقصود خود، تفسیر خاصى از متون دینى ارائه مى دادند و از آن با قدرت حمایت مى کردند. از سوى دیگر، درباره همان متن مقدس، تفسیرهاى دیگرى نیز مطرح بود. در این اوضاع و احوال، هر تفسیرى طرفدار خاص خود را داشت و این آغاز تشتّت و تفرقه بود. به عنوان نمونه، به سیر تاریخى بحث «قضا و قدر» و «جبر و اختیار» مى پردازیم:
براساس آیات قرآن کریم، عقیده به جبر عقیده اى شرک آلود است که عرب جاهلى از آن پیروى مى کرده: «افراد مشرک مى گویند اگر خدا نمى خواست ما و پدرانمان شرک نمىورزید یموچیزى راتحریم نمى کردیم.» (انعام: 148) این عقیده جاهلى تا مدتها در میان مسلمانان رایج بود. واقدى از زنى به نام «ام حارث» نقل مى کند که گفت: «در جنگ حنین دیدم که عمربن خطاب پا به فرار گذارده است. به او گفتم این چه کارى است؟ گفت تقدیر الهى است.»41دیگرانى هم بودند که چنین اعتقادى داشتند: سیوطى از عبدالله بن عمر نقل مى کند که «مردى نزد ابوبکر آمد و گفت: آیا زنا به تقدیر الهى صورت مى گیرد؟ وى در پاسخ گفت: آرى. آن مرد گفت: چگونه مى توان گفت که خدا عملى را بر من تقدیر نموده است، آنگاه مرا کیفر مى دهد؟ ابوبکر در پاسخ گفت: چنین است، اى فرزند زن بدبو! به خدا سوگند، اگر کسى پیش من بود مى گفتم با مشت بر بینى تو بکوبد (دماغت رابه خاک بمالد.)»42
حکومت اموى، نیز در ترویج مسأله قضا و قدر کوشید. ابوهلال عسکرى مى گوید: معاویه نخستین کسى است که مى گفت تمام کارهاى بندگان با اراده خدا انجام مى گیرد. 43وقتى عایشه، همسر پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله)، از معاویه بازخواست کرد که چرا بیعت فرزند خود، یزید، را بر مردم تحمیل مى کنى در پاسخ گفت: قضا و قدر الهى است و بندگان درباره آن از خود اختیار و اراده اى ندارند. 44 عبدالله بن عمر نیز وقتى در مورد یزید به معاویه اعتراض کرد معاویه به او گفت: «من تو را از اینکه وحدت مسلمانان را برهم بزنى و خونریزى در میان آنان به راه اندازى باز مى دارم. خلافت فرزندم یزید، قضاى الهى است و بندگان درآن اختیارى ندارند». 45این طرز تفکر بتدریج، به دیگران نیز سرایت کرد. وقتى عبدالله بن مطیع عدوى به عمر بن سعد وقّاص اعتراض کرد که چرا حکومت همدان و رى رابر قتل حسین (علیه السلام) ترجیح دادى او در پاسخ گفت: «اینها امورى است که در علم الهى مقدّر شده بود». 46
دستگاه اموى در کنار این ترویج، دست به جعل حدیث در این باره زد. صحاح ستّه پر از این احادیث مى باشد. اصول اعتقادات اهل حدیث بر چنین احادیثى بنا شده است. احمد بن حنبل، پیشواى اهل حدیث، چنین مى گوید: «القدر خیره و شرّهو قلیله و کثیره و ظاهره و باطنه و حلوه و مُرّه و محبوبه و مکروهه، حسنه و سیّئه واوّله وآخره من الله قضاء قضاه و قدر قدّره.»47
شیخ ابوالحسن اشعرى در این باره، مى گوید: «خداوند مؤمنان را بر اطاعت موفق گردانیده و آنها را هدایت نموده و کافران را گمراه کرده و هدایت ننموده است... خیروشرّ، قضا وتقدیرالهى است و مابه خیر و شرّ، شیرین و تلخ تقدیر ایمان داریم و مى دانیم که آنچه به مانرسیده امکان نداشته است که برسد وآنچه بر سر ما آمده امکان نداشته ازماباز گردد. بندگان براى خود سود و زیانى را مالک نمى شوند، مگر چیزى را که خدا بخواهد.»48
11ـ واکنش هاى اجتماعى، عقلى و دینى
مقصود از قدریّه گروهى است که براى انسان نوعى اختیار و آزادى قایل بودند. پیدایش مذهب قدریّه، واکنش هاى اجتماعى و عقلى در برابر اعتقاد به جبر بود که محدّثان دستگاه حاکم آن را ترویج مى کردند. گروه قدرّیه، که جرمى جز نشر عقیده اختیار و آزادى نداشتند، به عنوان نافیان قضا و قدر مواخذه، تنبیه و به دار آویخته مى شدند. معبد جهنى، که یکى از مؤسسان فرقه قدریّه است، به حسن بصرى گفت: «فرزندان امیّه خونها مى ریزند و مى گویند که کارهاى ما بر طبق تقدیر الهى است. حسن بصرى در پاسخ گفت: آنان دشمنان خدا هستند و دروغ مى گویند.»49
غیلان دمشقى نیز با معبد جهنى هم عقیده بود. شهرستانى مى گوید: «غیلان پیوسته مى گفت: خیر و شرّ به دست بنده است.»50 این دو از مظلومان تاریخ هستند؛ زیرا در مقابل خلفا مقاومت مى کردند و از اینرو، از هیچ اتهامى نسبت به آنها مضایقه نمى شد. معبد جهنى به دست حجّاجکشته شد. (80 ق) غیلان دمشقى نیز پس از یک محاکمه فرمایشى به وسیله فقیه وقت، اوزاعى، بر دروازه کیسان دمشق به دار آویخته شد. (150 ق)
دلیل این مطلب، که قتل این افراد جنبه سیاسى داشته، نامه هایى است که آنان براى خلفا نوشته اند. غیلان دمشقى، به عمر بن عبدالعزیز نامه اى نوشت و وضع رقّت بار غنایم وبیت المال راگوشزد کرد. در آن وقت، هشام بن عبدالملک، که خلیفه نبود ولى جزو بیت اموى بود، سوگند یاد کرد که اگر خلیفه شود این مسأله را با غیلان دمشقى تلافى کند و همین کار را هم کرد. 51بدین ترتیب، گرچه خلفا مدّعیان اختیار و اراده انسان را از بین بردند ولى این نوع طرز تفکر تکوّن پیدا کرده بود و بعدها به صورت یک فرقه اساسى به نام «معتزله» در آمد.
بنابراین، با یک نگاه اجمالى به تاریخ صدر اسلام، مشاهده مى شود که روند مخالفت ها از زمان پیامبر بزرگ اسلام (صلى الله علیه وآله) و در مقابل آن حضرت شروع مى شود و بتدریج قوى تر شده و در اواخر عمر شریف آن حضرت، به صورت یک جریان عمده سیاسى در مى آید که در نهایت، در«سقیفه بنى ساعده»حکومت رابه دست مى گیرد و امّت اسلامى بدین شکل متشتّت و متفّرق در مى آیند.
پى نوشتها
1«بدون شک، نیاز مسلمانان به اتحاد و اتفاق از مبرّم ترین نیازهاست و لکن درد اساسى جهان اسلام این نیست که فرقه هاى اسلامى به خاطر اتحاد اسلامى از اصول اعتقادى و یا غیراعتقادى خود صرف نظر کنند و به اصطلاح، مشترکات همه فرق را بگیرند و مختصات همه را کنار بگذارند؛ چه، این کار نه منطقى است و نه عملى... به هر حال، طرفدارى از تز"اتحاد اسلامى" ایجاب نمى کند که در گفتن حقایق کوتاهى شود. آنچه نباید صورت گیرد، کارهایى است که احساسات و تعصّبات و کینه هاى مخالف را برمى انگیزد اما بحث علمى سر و کارش با عقل و منطق است، نه عواطف واحساسات.» (مرتضى مطهّرى، امامت ورهبرى، چاپ چهاردهم، قم، انتشارات صدرا، 1372، ص17ـ20)
2«اَطیعُوااللّهَ وَ اَطیعوُا الرَّسوُلَ وَ...» (نساء: 59) / «اَطیعُوااللّهَ وَ رَسُولَهُ وَلاَ تَنَازَعُوا...» (انفال: 46)
3بغ دادى مى گوید: «کان المسلمون عند وفاة رسول الله (ص) على منهاج واحد فى اصول الدین و فروعه، غیر من اظهر وفاقاً واضمر نفاقاً.» (الفرق بین الفرق، ص 35، بیروت) شهرستانى نیز در کتاب الملل و النحل، ص 21، نظیر همین عبارت را دارد.
4ابن ابى الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 861
5ابن هشام، السّیرة النبّویّه، ج 3، ص 331، بیروت / ابن ابى الحدید، همان، ج 2، ص 861
6در آغاز ابلاغ رسالت، وقتى آیه شریفه «وَاَنْذِرْ عَشیرَتَکَ الاقرَبین» نازل شد على (ع) به فرمان پیامبر اکرم (ص) چهل تن از خویشاوندان خود، از جمله ابولهب، عباس و حمزه را میهمان کرد. ابولهب جلسه اول را برهم زد. ناگزیر، در روز دیگرى، به همان ترتیب، از آنان دعوت به عمل آمد و پس از صرف غذا، آنها را به دین اسلام دعوت فرمودند: چه کسى مى خواهد برادر و وزیر من باشد تا او را پس از خود وصى و خلیفه قرار دهم؟ این دعوت سه بار تکرار شد و در هر بار، تنها على (ع) برخاست و به ایشان پاسخ مثبت داد. آنگاه پیامبراکرم (ص) در باره على (ع) فرمود: او برادر، وصى و جانشین من است، سخنش را بشنوید و از او اطاعت کنید» (طبرى، تاریخ طبرى، ج 3، ص 1171 ـ 1174)
7اشاره اى است به حدیث منزلت که پیامبر اکرم (ص) به على (ع) فرمودند: «یا على، تو نسبت به من همانند هارون نسبت به موسى هستى، جز آنکه پس از من پیامبرى نخواهد بود.» (ابن اثیر، الکامل فى التاریخ، ج 2، ص 278)
8حادثه روز پنج شنبه، موضوع لوح و قلم
9عن جابر بن سمرة قال: خطبنا رسول الله (ص) بعرفات «قال المقدمى فى حدیثه: سمعت رسول الله (ص) یخطب بمنى و هذا لفظ حدیث ابن الربیع، فسمعته یقول: "لن یزال هذا الامر عزیزاً ظاهراً یملک اثناعشرکلهم" ثمّ لغط القوم و تکلّموا فلم افهم قوله بعد کلهم...» (احمد بن حنبل، المسند، بیروت، الطبعة الثانیه، بیروت، دارالفکر، 1414، ج 7، ص 428، حدیث 20981
10احمد بن حنبل، همان، ج 7، ص 428، حدیث 20981/منتخب الاثر فى الامام الثّانى عشر، ص 11 به نقل از صحیح ابى داود، ج 2، کتاب المهدى، ص 207
11«انّ النّبى (ص) قال: لایزال اهل هذاالدین ینصرون على من ناوأهم علیه الى اثنى عشر خلیفة فجعل النّاس یقومون و یقعدون و تکلّم بکلمة لم افهمها...»، همان، ص 20، به نقل از شیخ طوسى، کتاب الغیبة / احمد بن حنبل، همان، ج 7، حدیث 20993
12صحیح مسلم، چاپ چهارم، بیروت، 1412ق.، ج 3، ص 1453، کتاب الاماره، حدیث 9 / احمد بن حنبل، همان، ج 7، ص 435، حدیث 2120 (در این حدیث لفظ «اصمّینها النّاس» دو بار تکرار شده است) و ص428، حدیث 20980؛ راوى این روایات فقط جابربن سمره نیست، بلکه از هشام بن یزید و حفصة بنت سیرین، از طریق ابى العالیه از انس بن مالک نیز این روایت نقل شده است. ر. ک. به: منتخب الاثر به نقل از کفایة الاثر و حاکم نیشابورى، المستدرک على الصحیحن.
13ابن ابى الحدید، همان، ج 1، ص 77 و ج 2، ص 21
14طبرى، همان، چاپ اروپا، ج2، ص445و ج4، ص 1794
15پیشین، ج 4، ص 1311 ـ 1313 و ج 2، ص 431 از چاپ بیروت
16صحیح مسلم، ج 3، کتاب الوصیة ص 1259 / ابن اثیر، همان، ج 2، ص 122 / طبرى، همان، ج 2، ص 426 / بخارى، صحیح بخارى، بیروت، 1987، باب مرض النّبى، ج 3، احمد بن حبنل، همان، ج 3، ص 246
17صحیح مسلم، ج 3، کتاب الوصیة، ص 1257
18صحیح مسلم، ج 3، کتاب الوصیة، ص 1259
19ابن ابى الحدید، همان، ج 1، ص 165
20شهرستانى، همان، ج 1، ص 36
21_طبرى، همان، ج 2، ص 442 / ابن اثیر، همان، ص 219
22ابن ابى الحدید، همان، ج 2، ص 20
23و24پیشین، ج 6، ص 10؛ «والله مااضطرک الى هذا الامر الا الحسد لابن عمّک» / طبرى، همان، ج 3، ص 109 و ج 2، ص 446
25براى توضیح بیشتر مراجعه کنید به ابوالحسن اشعرى، مقالات الاسلامیین و اختلاف المصلّین، ص 10 و ابن ابى الحدید، همان، ج 2، ص 212
26پیشین، ج 2، ص 271
27و28و 29همان، ج 3، ص 98 و ج 8، ص 17 و ص271
30احمد بن حنبل، همان، ج 3، ص 12 ـ 13 / سنن دارمى، ج 1، ص 119
31کنز العمّال، ج 10، ص 295، حدیث 29490
32بخارى، همان، باب 77، ج 1، ص 114
33جعفر سبحانى، بحوث فى الملل و النّحل، چاپ دوم، 1408، ج 1، ص 64
34به این مضمون حدیث ثقلین، در کتاب غایة المرام 39 حدیث از اهل تسنن و 82 حدیث از شیعه نقل شده است. (ص 211 ـ 235)
35جعفر سبحانى، همان، ج 1، ص 72 به نقل از محمد بن احمد ذهبى، تذکرة الحفّاظ، ج 1، ص 52
36جعفر سبحانى، همان، ج 1، ص 76 به نقل از مسعودى، مروج الذهب، ج 2، ص 339 ـ 340
37جعفر سبحانى، همان، ص 77 به نقل از سنن دارمى، ج 1، ص 5
38شبلى نعمانى، تاریخ علم کلام، ص 8 ـ 9
39همان، ص 10 ـ 9
40در باره اختلافات بین این دو مراجعه کنید به جعفر سبحانى، بحوث فى الملل و النحل، ج 3، ص 7
41واقدى، مغازى، ترجمه محمود مهدوى دامغانى، تهران، مرکز نشر دانشگاهى، 1366، ج 3، ص 690
42السیوطى، تاریخ الخلفاء، بیروت، دارالقلم، 1406، ص 106 و 107
43محمد تقى الشیخ التسترى، الاوائل، ج 2، ص 125
44ابن قتیبه دینورى، الامامة و السیاسة و هو المعروف بتاریخ الخلفاء، ج1، قم، منشورات الرضى، 1363، ص183
45پیشین، ج 1، ص 171
46ابن سعد، طبقات الصحابه، چاپ بیروت، ص 148
47احمد بن حنبل، طبقات الحنابله، ج 1، ص 15، کتاب السّنّة، ص 44 ـ 50
48ابوالحسن اشعرى، همان، ص 325 و 320
49جعفر سبحانى، همان، ج 3، ص 103 به نقل از الخطط المغریزیه، ج 2، ص 356
50و51شهرستانى، همان، ج 1، ص 16 و 47
منبع: / ماهنامه / معرفت / شماره 18، ویژه نامه تاریخ اسلام
نویسنده : محسن پورمحمّدی
نظر شما