روابط بینالملل در عصر قدرت ارتباطات و اطلاعات
با فرا رسیدن عصر اطلاعات، روابط بینالملل به صورت یک علم کم و بیش مستقل درآمد. پیش از آن در کتابها و مباحث سیاست و فلسه سیاسی یک فصل ـ و البته یک فصل مهم ـ به روابط بینالملل اختصاص داشت. اما اکنون اگر نگوییم علم روابط بینالملل جای علم سیاست را گرفته است، باید بپذیریم که روابط بینالملل دیگر فصلی از کتاب علم سیاست نیست، بلکه سیاست کشورها هم باید در پرتو آن دیده شود و مورد بحث و تحقیق قرار گیرد.
1. بنا بر تلقی متداول، روابط بینالملل تابع سیاست کشورها و تصمیم سیاستمداران است. این تلقی در مورد روابط میان اقوام در ادوار گذشته تاریخ درست به نظر میآید. یا درست بگوییم، در گذشته چیزی به نام «روابط بین الملل» که قدرت کشورها را محدود کند وجود نداشته بلکه روابط میان اقوام و حکومتها و قدرتها به تبع تحول در درون این قدرتها تغییر میکرده است. اما از قرن هجدهم، ظهور و تحقق یک نظام بینالمللی مستقل از قدرت دولتها آغاز شد. کانت که موسس و مربی عالم متجدد است در کتاب «صلح دائم» طرح یک نظام جهانی در انداخت و چنان که تفکر او اقتضا میکرد تحقق این نظام را منوط و موقوف به تحول کلی حکومتها و برقراری حکومتهای جمهوری در سراسر عالم کرد.
شاید بتوان گفت که انقلاب فرانسه آغاز عملی شدن طرح کانت بود. با انقلاب فرانسه آثار سیاسی تحول دویست ساله تاریخ غرب آشکار و مشخص شد و فصل تازهای در تاریخ سیاست گشایش یافت. هنوز چند سالی از مرگ کانت نگذشته بود که بناپارت اندیشه صلح جهانی فیلسوف آلمانی را با جنگ به همة اروپا و از جمله به آلمان برد و با تمام این رسالت بود که در اروپا یک دورة صد سالة آرامش نسبی آغاز شد. در حقیقت، صد سال وقت لازم بود تا نظام جدید جهانی پدید آید و مستقر شود.
در اروپای غربی حکومتها، به معنایی که کانت در نظر داشت به جمهوری مبدل شد و هر شور و سرزمینی که جمهوری نمیتوانست در آن برقرار شود مستعمرة جمهوریهای اروپایی شد. نمیدانم کانت میدانست که این جمهوریها استعمارگر میشوند و نظام سیاسی جدید با استعمار ملازمه دارد؟ او با تقسیم مردم عالم به دو گروه بالغ و رشید و نابالغ و محجور اساس نظری استعمار را گذاشت. او تاسیس حکومت خوب را موکول و موقوف به پرورش فردا و اشخاص خوب نکرد بلکه گفت حتی کشوری که افرادش شیاطین باشند میتواند حکومت خوب داشته باشد به شرط اینکه این شیاطین از عقل منورالفکری بهره داشته باشند.
مقصود این نیست که فیلسوف را مسئول ظلم و تجاوز استعمارگران بخوانیم فلسفه و تاریخ غربی با هم بسط یافته یا آنچه در تاریخ غربی پیش آمده ابتدا در تفکر ظاهر شده است. وقتی هگل از پنجره اتاق خانه خود در شهر ینا، بناپارت و سپاهیان او را دید که از کوچه میگذشتند و او دست نوشته «پدیدار شناسی روان» را برداشت و از شهر بیرون رفت. مسلما از غلبه فرانسه بر پروس راضی و خوشحال نبود. اما هم او بود که بعدها گفت من به چشم خود دیدم که جان جهان بر اسب نشسته بود و از کنار پنجرة من گذشت.
بناپارت حامل نظم جدید جهانی بود و به این جهت عجیب نیست که متفکری مثل فیخته که ناسیونالیسم آلمانی و ناسیونالیسم به طور کلی در تفکر او قوت گرفت با تاخت و تازهای بناپارت مخالفت نکرد. فیلسوفان در تفکر خود تابع اغراض سیاسی نیستند، بلکه سیاست در تفکر فلسفی تعیین پیدا میکند. از زمان جنگ واترلو تا کشته شدن فرانتس فردیناند در سارایوو، نظام جدید سیاست قوام پیدا کرد و چون در این نظام بحران ظاهر شد چاره را در نوسل به تدابیری دانستند که ارباب سیاست اندیشیده بودند و آن اینکه اگر مردم یکدیگر را بشناسند و به مرحله عقل رسیده باشند و از قانون پیروری کنند به جنگ متوسل نمیشوند. اینها ربطی به صلح نداشت، بلکه از جمله مقدمات پدید آمدن نظام بینالملل بود.
در اوایل قرن بیستم مقرراتی برای تأسیس مراحل حکمیت تدوین شده بود و پس از جنگ بین الملل اول، «جامعه ملل» و «دادگاه دائم بین الملل» در لاهه پدید آمد کسانی که با خوش بینی قرون هجدهم و نوزدهم به قضایا نگاه میکردند، میتوانستند بگویند که این سازمانها برای حفظ صلح پدید آمده است. اما در حقیقت تأسیس این سازمانها و طرح و تدوین قوانین بینالمللی نوعی اثبات وحدت تاریخ و لزوم متابعت همه اقوام از قانون و نظام واحد بود وگرنه تجربه جنگ بینالملل اول نشان داد که سازمانهای مثل جامعه ملل اثری در حفظ صلح و برقراری عدالت در میان ملتها ندارند. حتی پس از جنگ بینالملل دوم با وجود تجربه شکست جامعه ملل با همان روح خوش بینی سابق طرح «سازمان ملل متحد» و یونسکو و .... در انداخته شد و باز در مقدمه اساسنامه این سازمانها همان سخنان خوش بینانه سابق را تکرار کردند.
سران متفقین قبل از پایان جنگ در اعلامیههایی که صادر میکردند وعدة ایجاد یک سیستم امنیت بینالمللی میدادند؛ آنها در کنفرانس تهران» اعلام کردند که اساس زورگویی و ظلم و تجاوز برچیده میشود و در طی زندگی چندین نسل صلحی که مردم جهان اتفاق افتاده است اما این جنگها هیچ یک به جنگ جهانی مبدل نشده است آیا سران متفقین به وعدة خود عمل کردهاند؟ و آیا صلح به طریقی که سیاستمداران و مؤسسان سازمان ملل و یونسکو و ... میاندیشیدند حفظ شده است؟
سیاستمداران و سازمانهای بینالمللی گر چه در ظاهر مسئول آغاز کردن و ادامه دادن و قطع جنگها هستند ـ و البته تصمیمات آنها ظاهراً در برافروختن آتش جنگهای محلی و قطع آن جنگها موثر است ـ در حقیقت قدرت اندکی دارند و برخلاف جهت سیر نظام بینالملل و خارج از مقتضیات و قوانین آن کاری از دستشان بر نمیآید. در این صورت تکلیف چیست؟ آیا باید به قهر نظام بینالملل تسلیم شد؟
برای پاسخ دادن به این پرسش باید حساب نظام بینالملل را از سازمانهای بینالمللی جدا کرد. این سازمانها گر چه به مقتضای وضع نظام بینالملل به وجود آمدهاند عامل و نمایندة تام الاختیار و مبسوط الید آن نیستند و به این جهت تصمیماتی که میگیرند ضامن اجرا ندارد. میتوان اشکال و اعتراض کرد که چرا مفاد «اعلامیه مسکو» اجرا نشده است. در اعلامیه مسکو قید شده بود که تمام دول صلح دوست جهان حق حاکمیت مساوی دارند اما وقتی سازمان ملل تأسیس شد به پنج کشور حق وتو تفویض کردند. بعضی از صاحب نظران علم سیاست. بحق این امر را نوعی تسلیم به قدرتهای بزرگ و اعراض از رسوم عدالت طلبی و صلح خواهی دانستند. البته در تدوین اساسنامه سازمانهای بینالمللی استیلای قدرتهای بزرگ به رسمیت شناخته شده است اما مگر ممکن بود صاحبان و نمایندگان قدرت بنشینند وقدرت را به مجمعی از نمایندگان کشورها واگذار کنند؟
کسانی که پس از تدوین اساسنامه سازمان ملل اظهار تأسف کردند که این سازمان چیزی نیست که انتظار تأسیس آن را داشتند و میخواستند سازمان ملل دستگاهی باشد که بتواند امنیت جهان را حفظ کند و دولتهای بزرگ و کوچک همه از قانون و نظم تبعیت کنند، دچار سادهاندیشی بودند. این سخنان اگر از دهان مردم ستم کشیدة اقطار جهان بیرون آید اعتراض و دادخواهی است اما وقتی فیالمثل در آثار سیاستمداران و علمای علم سیاست میخوانیم که چرا برخلاف تمایل کشورها، سازمان ملل تحت نفوذ قدرتهای بزرگ قرار گرفته و حفظ صلح به عهدة آنها گذاشته شده است، از دو حال خارج نیست؛ یا اینکه آنها از حقیقت و ماهیت نظام سیاسی جان بیخبرند، یا خود را به سادهلوحی میزنند. اصلاً اصل آرزوی صلح و تفاهم بینالمللی، اصل سیاست غرب بوده است و غرب از این آرزو منصرف نمیشود. علاوه بر این دانش نسبتی با اخلاق دارد و دانشمندان و متفکران حتی اگر طراح سیاستی باشند، آثار بد آن سیاست را نمیپسندند و رد میکنند و شاید به همین جهت در مورد قدرت دچار توهم میشوند.
در هر صورت جامعة ملل و سازمان ملل متحد عامل اجرای نظام بینالملل نبودند و نیستند بلکه مظهر تزلزل بود. اما اکنون دیگر نظام بلشویکی شوروری وجود ندارد و مردم جهان و حتس سیاستمداران نیز امید چندانی به سازمان ملل ندارند. سازمان ملل مرکز دیپلماتیک بزرگی است و شاید برای دیپلماسی زمان ما لازم باشد. اما نه نماینده قدرتهای موجود است نه ملجا و پناه ملتهای ضعیف و کوچک و مظلوم.
اگر درست باشد که از زمان تأسیس جامعة ملل و وقوع انقلب بلشویکی در نظام جهانی رخنه و خللی راه یافته و سازمانهای بینالمللی منشأ اثر چندانی در تحول اوضاع سیاسی کشورها نیستند چه چیز یا چه چیزهایی از وقوع یک جنگ جهانی دیگر جلوگیری کرده است؟ پاسخ آسان این است که اگر یک جنگ جهانی دیگر درگیرد هر چه هست در آتش سلاحهای هستهای میسوزد و نابود میشود. به این جهت هیچ قدرتی جرأت آغاز کردن جنگ را ندارد. این استدلال مبتنی بر این فرض است که قدرتهای کنونی مصلحت بین شدهاند و به دوام وضع موجود راضی هستند.
ما در دوران رکود و تحجر روابط بینالمللی هستیم. در چنین دورانی هیچ قدرتی خطر نمیکند و نمیخواهد داشته خود را در قمار جنگ ببازد اما اگر قدرتهای موجود احساس کنند که قدرت جدیدی پدید میآید که میتواند نظم کنونی را برهم میزند پدید آمدنش را تحمل نمیکنند. عالم کنونی، عالم قدرتهای پیر و فرتوت و مصلحت بین است که استیلای خود را با اطلاعات و وسایل ارتباطات و احیاناً با جنگهای محلی حفظ میکنند. اینکه قدرتهای بزرگ وابستگی شدید به سیستمهای اطلاعات دارند و امنیت خود را بسته به آن میدانند حاکی از آن است که این قدرتها در مرحله حفظ وضع موجودند و تقدیر خود را به تکنیک واگذاشتهاند. تا وقتی عالم در این مرحله قرار دارد میتوان به نحوی ثبات امیدوار بود اما عالم تاکی و تا چه وقت در این مرحله وقوف و توقف خواهد کرد؟
2. این امر بستگی به قانون تکنیک دارد؛ نظم کنونی عالم به تکنیک واگذار شده است. روزگاری بود که علم و تکنولوژی پشتوانه داشت و فلسفه که پشتوانه آن بود، راهش را نیز معین میکرد. اکنون جای فلسفه را علم و تکنیک جدید گرفته است. یعنی راه تکنیک کنونی را دیگر فلسفه نشان نمیدهد و میان فلسفه و تکنینک جدایی افتاده است. فلسفه دیگر راهی به حقیقت تکنیک ندارد. اما اگر فلسفه راهی به درک ماهیت تکنیک ندارد به چه چیز میتوان امید بست؟ یک پاسخ این است که هیچ ملجأ و پناه بشری وجود ندارد که اگر به ورطة قهر و خطر افتادیم بتوانیم به آن پناه بریم. اکنون باید به خدا پناه برد.
نظام روابط بینالمل دیگر به فلسفه متکی نیست؛ این نظام تابع قانون تکنیک است. در سیاست دیگر به صلاح و نجات بشر نمیاندیشند. کشورهای توسعه نیافته باید راه توسعه را بپیمایند و غرب صنعتی هم به تکنیک فضایی و رقابت در حوزة تکنیک فضا و ارتباطات میاندیشد. این رقابت به هر جا بکشد و هر نتیجهای داشته باشد سیاست کلی روابط بینالملل مقصدی ورای آنچه در طرح تکنیک عالم نهفته است ندارد. در اندیشة رایج، آینده دیگر آینده نیست زیرا در بهترین صورت افزایش کمی و رشد کیفی تکنیک و تکنولوژی است و همه چیز از عالم و تعلیم و تربیت و تدبیر و مدیریت و حتی رفتار و کردار و خور و خواب و تفریح مردم ـ به تکنیک بستگی پیدا کرده است چنان که اگر علم هنوز احترام دارد برای این است که عین قدرت است.
در نمایشنامه «دکتر فاوستوس» اثر کریستوفر مارلو، معاملهای صورت میگیرد. دکتر فاوستوس ایمان خود را با قدرت تصرف در موجدات مبادله میکند اما در پایان چون در مییابد که این قدرت او را از مقام انسانی دور کرده است به مفیستوفلس نفرین میکند و عهدی را که با او بسته بود میشکند. بشر کنونی در وضعی است که بیش از اندازه به داشتن تملک و تصرف میاندیشد گویی «داشتن» جایی برای «بودن» نگذاشته است. سیاست هم تابع اصل داشتن است و اراده به داشتن و تملک بر همه چیز حکومت میکند.
البته ما میتوانیم فارغ از سیاست و روابط بینالملل، از اطلاعات و نظام اطلاعاتی و همزبانی و ناهمزبانی و مسائلی از این قبیل بحث کنیم. همچنین میتوانیم از سیاست و روابط بینالملل سخن بگوییم بیآنکه هیچ اشارهای به انفورماتیک بکنیم. ولی این امر دلیل بر استقلال این دو از یکدیگر نیست. برای اینکه این معنی روشن شود کافی است یک لحظه بکوشیم تا در حیال عالم فعلی را بدون وسایل ارتباطی در نظر آوریم تا ببینیم که از عهدة این کار بر نمیآییم. اگر عالم ما حتی در نظر خیال از تکنیک اطلاعات منفک نمیشود چگونه ممکن است سیاست و روابط بینالملل از اطلاعات جدا باشد؟ ارتباطات و اطلاعات حافظ قدرت سیاسی و شرط دوام این قدرت است.
از نشانههای دیگر پیوستگی سیاست و به نظام ارتباطات و اطلاعات، طرح پایان یافتن ایدئولوژیهاست. نظام انفورماتیک که غالب میشود و جنگ و رقابت بر سر اطلاعات در خفا در میگیرد، در زمین هم غوغای پایان ایدئولوژی بر پا میشود. البته این امر به معنی نابودی ایدئولوژی نیست. ایدئولوژیها میرود یا ضعیف میشود تا نظام ارتباطات جهانی جای همة آنها را بگیرد. ایدئولوژی ارتباطات داعیههایی شبیه به ایدئولوژیهای دیگر ندارد اما در حقیقت هیچ ایدئولوژی و اعتقادی از تعرض آن مصون نمیماند. نظام شوروی گر چه در باطن ضعیف شده بود اما بزرگترین فشاری که بر آن وارد آمد از سوی ایدئولوژی یا ضد ایدئولوژی ارتباطات بود.
3. ما در برابر این ایدئولوژی قدرت چه میتوانیم و چه باید بکنیم؟ پیداست که ما نمیتوانیم خود را از عالم ارتباطات کنونی و روابط بینالملل به کلی کنار بکشیم. سخن مولای موحدان را به یاد آوریم که فرمود: کن فی الفتنه کابن اللبون... ـ در فتنه مانند شتر دو ساله باشید که نتوانند بار بر پشتشان بگذارند. قدرت غالب چنان که گفتیم به مرحلة حفظ وضع موجود رسیده است و وقتی قدرت به این مرحله میرسد میتوان پیش بینی کرد که مقدمات تحول در نظام آن فراهم شده است. مردمی که نشاط شکفتن در وجود تاریخی خود احساس میکنند میتوانند سهم بزرگی در این تحول داشته باشند و این تحول بیشک در جهت تجدید عهد دینی است.
نویسنده : رضا داوری اردکانی
نظر شما