اسلام و گفت و گوى ادیان
تاریخ گفت و گو و مباحثه را باید با تاریخ پیدایش بشر یکى دانست (1) و همچنین مباحثه میان ادیان با هدف به پیروزى رساندن اعتقادات خود و از میدان بیرون راندن رقیب از دیرزمان صورت گرفته است. اما گفت و گو به معناى دستیابى به بینشها و ارزشهاى مشترک که اخیرا روح تازهاى یافته است (2) و مورد توجه ادیان قرار گرفته، نمىتوان بدرستى گفت از چه زمانى آغاز شده است. مطالعه در تاریخ ادیان بزرگ چون مسیحیت و یهودیت این حقیقت را بر ما نمایان مىکند. که هر کدام از اینها فقط خود را بر حق و دیگرى را بر باطل مىدانستهاند. (3) قرآن برخورد یهود و مسیحیت را این گونه بیان کرده است:
(قالت الیهود لیست النصارى على شىء و قالت النصارى لیست الیهود على شىء) (4) یهود گفتند: مسیحیان بر چیزى از حق استوار نیستند و مسیحیان نیز گفتند: یهودیان بر چیزى از حق نیستند.
ظهور اسلام به عنوان یک دین جهانى و غلبه اعتقادى و جغرافیایى سریع آن در همان سالهاى اولیه نقطه عطفى جهت خاتمه بخشیدن به این نوع برخورد فکرى و روش و منش غیر اصولى در ارائه فکر دینى لااقل در این زمینه بود. اسلام راه گفت و گو و مباحثه را با دیگر ادیان براى دستیابى به مشترکات گشود و آن را روش شایسته در ارائه فکر دینى به طریقى آزاد و بدون اکراه دانست.
اسلام بر گفت و گو و مباحثه منطقى تاکید بسیار ورزید و این در حالى بود که چنین نشانهاى در هیچ یک از ادیان آسمانى چه در متون مقدس و چه در سیره و سنت علماى دینى آنان دیده نمىشد. (5) هر چند بعضى از ادیان تبلیغى چون مسیحیت داعیه تبلیغ و جذب پیروان جدید را داشتند، ولى هرگز تن به این مهم با ادیان دیگر ندادند.
قرآن و گفت و گو
در قرآن گفت و گو با موافقان و مخالفان هم به عنوان یک شیوه پسندیده مطرح شده و هم مصادیق بسیارى از آن ذکر شده است. نخستین کسى که طبق آیات قرآن به گفت و گو پرداخته، خداوند متعال است. در مساله خلقت آدم، با ملائکه سخن گفته و آنها نیز نظرات خود را بیان نمودهاند خداوند جهت اثبات مدعاى خود آدم را بر آنان عرضه داشت تا آدم تواناییهاى خودش را به آنان نشان دهد و به این وسیله خطاى ملائکه را در پیش داورى نسبت به خلقت آدم کاملا روشن ساخت. (6) با شیطان که تمرد و سرپیچى کرده بود نیز به گفت و گو پرداخت و به او تا قیامت مهلت داد . (7) انبیاء نیز با اقوام و مخالفانشان به بحث پرداختهاند، بیشترین گفت و گو را نوح با قوم خود داشت که نهصد و پنجاه سال (8) به طول انجامید و به او گفتند (یا نوح قد جادلتنا فاکثرت جدالنا) (9) ؛ یعنى اى نوح تو با ما جدل و گفت و گو بسیار کردى. نوح همچنین در مورد فرزندش با خداوند به بحث پرداخت. (10) ابراهیم نیز افزون بر بحث با قومش در مورد برداشتن عذاب از قوم لوط با خداوند بحث نمود . (11) همچنین پیامبران دیگر همچون صالح، لوط، موسى، عیسى : و... با قوم خودشان بحث کردهاند که در قرآن آمده است.
پیامبر اکرم (ص) و امامان معصوم ( علیهم السلام) نیز با مخالفان و موافقان بحثهایى نمودهاند که بخشى از آن را مرحوم طبرسى در کتاب ارزشمند "الاحتجاج" گردآورى نموده است. وى در مقدمه کتاب بحثى درباره جدال و اقسام آن نموده و نمونه هایى از جدال احسن پیامبر (ص) با کفار که در قرآن ذکر شده، آورده است. آنگاه بحثهایى که آنان با دیگران داشتهاند که در روایات نقل شده به ترتیب معصومین جمع نموده است.
به هر حال در قرآن آیاتى وجود دارد که بحث و گفت و گو را وظیفه مىشمارد از قبیل:
(ادع الى سبیل ربک بالحکمه و الموعظه الحسنه و جادلهم بالتى هى احسن) (12) یعنى با حکمت و پند پسندیده به راه پروردگارت فراخوان و با آنان به گونهاى که بهتر است جدل (بحث) کن.
این آیه تصریح دارد که وظیفه پیامبر (ص) در راه دعوت مردم به دین خدا حکمت و موعظه حسنه است و راه دفاع از آن، جدال احسن مىباشد. (13) در آیهاى دیگر به همین مضمون این مجادله را در خصوص اهل کتاب به انحصار مىگوید:
(و لا تجادلوا اهل الکتاب الا بالتى هى احسن) (14) یعنى با اهل کتاب جز به گونهاى که بهتر است جدل نکنید.
در این آیه خطاب متوجه همه مؤمنین است.
در آیه 64 سوره آل عمران قرآن رسما از پیامبر خواسته است که وارد گفت و گو با اهل کتاب شود و محور اصلى بحث نیز مشخص شده، ملاحظه کنید:
(قل یا اهل الکتاب تعالوا الى کلمة سواء بیننا و بینکم الا نعبد الا الله و لا نشرک به شیئا و لا یتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون) یعنىاى اهل کتاب به سخنى روى آورید که میان ما و شما یکسان است این که جز خدا را نپرستیم و چیزى را شریک او قرار ندهیم و برخى از ما برخى دیگر را غیر از خداوند یکتا به خدایى نگیرد. اگر روى گرداندند بگویید گواه باشید که ما فرمانبرداریم.
نکتههایى که در این آیه به آن توجه داده شده عبارتاند از:
1ـ (قل یا اهل الکتاب تعالوا الى کلمة سواء بیننا و بینکم) در این فراز خداوند دستور صریح داده است که پیامبر (ص) باب گفت و گو با اهل کتاب را بگشاید و محور اساسى بحث، موضوع توحید باشد که سخن همه انبیاء پیشین بوده است. (15)
2ـ از اثبات وجود خدا بحث را آغاز نکنید بلکه سخن از نپرستیدن غیر خداوند باشد. کلام را براى نفى شریک آورده نه اثبات وجود خدا، زیرا قرآن شریف اثبات وجود خداوندى و حق بودن آن را مفروغ عنه و امرى فطرى مىداند و اساسا در فرهنگ قرآن، انسانها در اصل پرستش خداوند (بجز معدودى از سر عناد) تردید به خود راه نمىدهند. حتى آنجا که سخن از بت پرستان مىشود، آنان را نیز خداشناس مىداند (16) که پرستش بت را براى تقرب به خدا انجام مىدهند (ما نعبدهم الا لیقربونا الى الله زلفى) (17) . مشکل همیشه در عدم شناخت شرک بوده است و انسانها با اینکه گرفتار آن مىشدهاند اما غافل از آن بودهاند به تعبیر قرآن (ما یومن اکثرهم بالله الا و هم مشرکون) (18) یعنى و بیشتر مردم به خدا ایمان نمىآورند مگر آنکه مشرک شوند.
امام صادق (ع) در مورد فلسفه اینکه بنى امیه چگونه توانستند به نام اسلام و توحید بر مردم حکومت کنند، این نکته ظریف را بیان داشتهاند:
همانا بنى امیه براى مردم تعلیم ایمان را آزاد گذاردند و تعلیم شرک را آزاد نگذاردند، زیرا اگر مردم را بر آن وادار مىکردند آن را نمىپذیرفتند. (19) علامه مجلسى در ذیل این روایت چنین مىگوید:
مقصود امام این است که آنها چیزى که مردم را از اسلام بیرون برد یادشان نمىدادند، زیرا اگر اینها را به مردم یاد مىدادند و مردم متوجه مىشدند هرگز از امثال آنها پیروى نمىکردند . (20)
3ـ در بحث نفى پرستش غیر خدا دو نکته اساسى وجود دارد که باید در باره آن گفت و گو نمود :
الف) شریک براى او قرار ندهیم (لا نشرک به شیئا) (شرکى که لازمه اعتقاد به "تثلیث" یا "اتخاذ ابن" و امثال آن باشد) زیرا الوهیت مقامى است که هر چیز از هر جهت به او پناهنده شده؛ در او حیران مىشود و منشا تمام کمالات موجودات با کثرت و ارتباطى که با یکدیگر دارند، در او هست. پس لازم است آدمى خدا را عبادت کند از آن رو که تنها و معبود واحدى است که شریک ندارد.
ب) (و لا یتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله) اشاره به آنچه در میان اهل کتاب وجود داشته است که: (اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون الله) (21) زیرا افراد جامعه با تمام امتیازى که بر یکدیگر دارند همه از یک حقیقت واحد (حقیقت انسانى) هستند. صحیح نیست که بعضى از آنها اراده و هواى نفسانى خود را بر بعض دیگر تحمیل کند، مگر آنکه معادل آن را از طرف خود تحمل کرده باشد که این همان تعاون در به دست آوردن مزایاى حیات مىباشد، اما خضوع تمام افراد یا یک فرد از آنان، نسبت به فرد دیگر از همنوعان خود، بطورى که او را از بعضیت و تساوى در حقوق خارج کند و بواسطه استعلاء و تحکم فرد مطاع را "رب" خود و مالک مطلق العنان خویش بگیرد و وى را در تمام اوامر و نواهىاش اطاعت کند، این خود مطلبى است که باطل کننده فطرت و مخرب پایه انسانیت خواهد شد.
4ـ همانگونه که ملاحظه شد در این گفت و گو بحث بر سر اصول کلى و امور فطرى است که بین همه ادیان مشترک مىباشد و در این آیه بحث از دعوت به اسلام (دین خاص) نشده است.
5ـ (فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون) این بخش از آیه نحوه پایان دادن به بحث با اهل کتاب را بیان داشته است که اگر آنان نپذیرفتند و به نداى فطرت خودشان که هیچ دلیلى بر رد آن ندارند، پاسخ نگفتند و به دعوت همه انبیاء بى اعتنایى کردند، شما اعلام کنید ما این اصول را پذیرفته و به آن پایبندیم و شما بر آن گواه باشید (بدون هیچ گونه درگیرى و تحمیل عقیده از آنها جدا شوید) .
و به عبارتى اکنون که شما به این امور فکرى پشت کردید، اینگونه نیست که ما این اصول را نادیده بگیریم و به آن بى اعتنا باشیم. بلکه ما ادامه دهنده راه انبیاء سلف و لبیک گو به نداى فطرتیم و شما نیز آن را در حرکات و اعمال ما مشاهده خواهید کرد.
در هر حال اسلام با اینکه دین کامل و جامع را منحصر در خود مىداند، ولى حاضر به زندگى مشترک با اهل کتاب به نحو مسالمتآمیز است.
فایدههاى گفت و گو
1ـ پایان دادن به دشمنیها منشا اختلافات بشرى (22) و دشمنى ها معمولا یا از سر سلطه گرى و استثمار و غارت است که در این صورت راهى جز برخورد از موضع قدرت وجود ندارد، احکام جهاد (که در واقع همان دفاع است) براى این منظور قرار داده شده است.
یا بر اثر برداشتهاى گوناگون در مسایل اعتقادى، اجتماعى و... مىباشد، این گونه اختلافات ریشه در تفکر و دیدگاه اشخاص دارد. هر دیدگاهى که خود را بر حق مىداند بجاى تندى، خشونت و تعصب باید با منطق و استدلال به سراغ مخالف خود برود، زیرا اعتقاد امرى قلبى است و نمىتوان با زور کسى را به باور رساند و تجربه ثابت نموده حتى آنجا که مطلب حقى را خواستهاند با استفاده از زور به کرسى بنشانند، ناموفق بودهاند و در برابر آن موضعگیرى شده است . مطمئنا با برخورد منطقى مىتوان دشمنیها را تبدیل به دوستى نمود. قرآن در این باره به پیامبر توصیه مىفرماید: (و لا تستوى الحسنة و لا السیئة ادفع بالتى هى احسن فاذا الذى بینک و بینه عداوة کانه ولى حمیم) (23) یعنى خوبى و بدى یکسان نیست. همواره به گونهاى که خوبتر است مباحثه کن تا کسى که میان تو و او دشمنى است چون دوست مهربان شود.
به کار بردن واژه "احسن" مؤمنان را ملزم مىکند که از تعابیر نیکو استفاده کنند و با رویى خوش با طرف مقابل مواجه شوند و از کلمات مستهجن و تحریکآمیز که کدورتها و دشمنیها را افزایش مىدهد پرهیز نمایند. تا به این وسیله دلمشغولى و محبت خود را به طرف مقابل نشان دهد، یقینا این شیوه در دیگران موثر خواهد بود.
اسلام خواسته است با باز کردن باب گفت و گوها، دشمنیهایى که در طول تاریخ به خاطر متهم کردن یکدیگر به عقاید باطل پیش آمده و منشا خونریزیها و جنگهاى خانمان سوزى شده است کنار گذاشته شود گرچه حکومتها براى سلطه خود از دیدگاهها و نظرات سوء استفاده نمودهاند .
2ـ زمینهسازى هدایت دستیابى به حق و نجات از کژفهمى و انحرافات خواسته هر انسانى است . براى رسیدن به این آرزو رعایت اصولى الزامى است از جمله مهمترین آنها ایجاد روحیه حق طلبى است. انسان آنگاه مىتواند به حق پى برد که بدون هیچ تعصب و پیش داورى با افکار و اندیشههاى مختلف روبرو شود و دلایل هر کدام را مورد بررسى قرار دهد تا بهترین آنها را شناخته و بپذیرد، مسلما اگر فردى با ذهنیت خاصى با مطلبى روبرو شد، نمىتواند درستى و نادرستى آن را تشخیص دهد. در نتیجه به مطلوب خود که پى بردن به حق است نخواهد رسید . قرآن در این زمینه مىگوید:
(فبشر عباد الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه اولئک الذین هداهم الله و اولئک هم اولوا الالباب) (24) یعنى بندگانم را بشارت ده؛ همان کسانى به سخن گوش مىدهند و آنگاه از بهترین آن پیروى مىکنند. اینانند که خداوند هدایتشان کرده و اینانند که خردمندانند.
از امام موسى بن جعفر (ع) روایت شده است که خداوند در این آیه به اهل تعقل و اندیشه بشارت داده است. (25) و این بشارت مختص به مؤمنان نیست.
علامه طباطبایى از این آیه دو نوع هدایت برداشت کرده است. هدایت اجمالى و هدایت تفصیلى . هدایت اجمالى را همین روحیه حق پذیرى دانسته و مىفرماید با این روحیه مىتوان به هدایت تفصیلى که فهم کلیه معارف الهى است دست یافت. (26)
پیش شرطهاى گفت و گو
داعیهداران گفت و گو چند اصل را به عنوان اصل موضوعى باید پذیرفته باشند. این اصول عبارتاند از:
الف ـ اصل توجه به علم و آگاهى حکماء و فلاسفه وجه ممیزه انسان را از دیگر حیوانات صفت نطق او مىدانند. منظور آنان قدرت تفکر و اندیشه در انسان است که به وسیله زبان ابراز مىشود. اما در میان انسانها بر خلاف این امر ذاتى اشخاصى یافت مىشوند که هیچ اعتنایى به تعقل و اندیشه ندارند قرآن این گروه را از بدترین جانوران معرفى نموده و از جرگه انسانیت دور مىداند. مىفرماید:
(ان شر الدواب عند الله الصم البکم الذین لا یعقلون) (27) یعنى بدترین جانداران نزد خدا کسانى هستند که از شنیدن و گفتن حرف حق کر و لالاند و اصلا تعقل نمىکنند.
به طور طبیعى روى سخن ما با این گروه نیست و اینها اهل بحث نیستند.
در منابع دینى ما از جهات مختلفى به مساله علم توجه شده است. که به صورت فهرست وار به آنها اشاره مىکنیم.
1ـ تحصیل علم همانند سایر واجبات، واجب است.
پیامبر (ص) فرمودند: طلب العلم فریضة على کل مسلم (28) یعنى فراگیرى علم بر هر مسلمانى واجب است.
2ـ محدود به زمانى خاص نیست.
از پیامبر (ص) نقل شده است: اطلبوا العم من المهد الى اللحد یعنى ز گهواره تا گور دانش بجوى.
3ـ محدود به مکان خاصى نیست و هر کجا علمى یافت شد باید به سراغ آن رفت.
پیامبر (ص) مىفرمایند: اطلبوا العلم و لوا بالصین (29) به دنبال علم بروید هر چند به چین (دورترین نقطه آن روزگار) باشد.
از امام باقر (ع) نقل شده است: لو یعلم الناس ما فى طلب العلم لطلبوه و لو بسفک المهج و خوض اللحج (30) یعنى اگر مىدانستند در نتیجه تحصیل علم به چه سعادت هایى مىرسند به دنبال آن مىرفتند ولو آنکه خونشان در آن راه ریخته شود و یا به دریاها وارد شوند.
4ـ محدود به فراگیرى از شخص و گروه خاصى نیست.
مىفرمایند: الحکمة ضالة المؤمن فحیثما وجد احدکم ضالته فلیاخذها (31) یعنى حکمت گمشده مؤمن است پس هر کجا گمشدهاش را یافت او را بگیرد.
در روایات دیگر تعبیر "ولو عند المشرک" یا "ولو من اهل النفاق" دارد یعنى چه آن حکمت نزد مشرک یا نزد منافق باشد.
حتى در تعبیرى از امام (ع) وارد شده است که حق را از اهل باطل بپذیرید ولى باطل را ولو از اهل حق باشد نپذیرید. و حضرت در ذیل حدیث مىفرمایند: خودتان سخن شناس باشید (32) یعنى آنچه اهمیت دارد کلام است نه گوینده آن.
از سوى دیگر در مذمت جهل و نادانى به نکاتى توجه دادهاند از جمله:
1ـ نادانى موجب خوارى و ذلت مىشود:
حضرت على (ع) مىفرماید: اذا ارذل الله عبدا حظر علیه العلم (33) یعنى چون خدا بندهاى را زبون خواهد از دانش بىبهرهاش کند.
حضرت در توصیف زمان بعثت پیامبر مىفرماید: و استخفتهم الجاهلیة الجهلاء (34) پیامبر وقتى برانگیخته شد که مردم جاهلیت را، جهل آنان خوار کرده بود.
این امر طبیعى است که وقتى کارها بر روى علم مىچرخد و زندگى بر محور علم قرار دارد و همه شوون حیات بشرى به علم وابستگى دارد قوم و گروهى که فاقد آن باشند حتى در زندگى روزمره خود محتاج دیگرانند.
2ـ زمینهساز سلطه اهریمنان مىشود:
على (ع) مردم را به سه دسته تقسیم مىکند 1ـ دانایى که شناساى خداست 2ـ آموزندهاى که در راه رستگارى کوشاست 3ـ فرومایگانى رونده به چپ و راست که در هم آمیزند و پى هر بانگى را گیرند و با هر باد به سویى خیزند نه از روشنى دانش فروغى یافتهاند و نه به سوى پناهگاهى استوار شتافتند. (35) این گروه سوم که نه عالم و نه در پى تحصیل علماند دنبالهرو هر منحرف و گمراهى مىتوانند بشوند.
در هر صورت خداوند بر مؤمنان تکلیف مىکند که نسبت به آنچه علم و قطع ندارند پافشارى نکنند و از آن پیروى ننمایند.
(و لا تقف مالیس لک به علم ان السمع و البصر و الفؤاد کل اولئک کان عنه مسؤولا) (36) یعنى پیرو چیزى نباش که نمىدانى زیرا گوش و چشم و دل همه بازخواست خواهند شد.
در اصول کافى از امام صادق (ع) نقل مىکند:
لو ان العباد اذا جهلوا وقفوا و لم یجحدوا، لم یکفروا یعنى اگر مردم آنگاه که نمىدانند، توقف کنند و در صدد انکار برنیایند، کافر نمىشوند. (37) ب ـ اصل پذیرش یگانگى انسانها امروزه این پرسش که آیا انسانها از هم بیگانهاند؟ به اشکال گوناگون به ذهن ما خطور مىکند، به عنوان نمونه گاهى ممکن است این گونه سوال مطرح شود که: آیا مىتوان امید داشت روزى در میان همه مردمان جهان هماهنگى و تفاهم به وجود آید؟ اگر انسانها ذاتا با هم بیگانه نباشند، شاید بتوان چنین امیدى داشت.
دو نظریه کاملا متباین در این زمینه وجود دارد:
1ـ نظریه بیگانگى انسانها شاید هیچ فیلسوفى با توانایى و صراحت "تامس هابز" (1588ـ 1679) به این بحث که انسانها ذاتا از هم بیگانهاند نپرداخته است. طبق استدلال وى، وضعیت ذاتى انسانها جنگ همه انسانها بر ضد همه انسانهاست. اگر دولت مرکزى نیرومندى نباشد که بر همه آمرانه حکم براند، آنگاه انسانها از همزیستى با هم حظى نخواهند برد بلکه، برعکس، محنتى عظیم را متحمل خواهند شد.
به طور کلى، در فلسفه "هابز" بیگانگى دو جنبه دارد، که یک جنبه آن مربوط به روان است . انسانها صرفا به دلیل خودخواهى ذاتیشان با هم بیگانهاند، هر کس در وهله نخست نگران حفظ حیات خویش و در مرحله بعد به دنبال چیزهایى از قبیل ثروت و منزلت است. وى معتقد است:
"انسان به دیگران اهمیتى نمىدهد، مگر اینکه در راه رسیدن به اهدافش کمکى یا مانع وى باشند بنابراین، این توجه انسان بیشتر به زندگى و قدرت خود است تا به چیز دیگر.
در زیر این جنبه مربوط به روان چیزى وجود دارد که مىتوان آن را جنبه "هستى شناسانه" بیگانگى نامید. هستى ترکیبى از اشیاى متحرک است؛
هر واقعیتى موقعیتى مشخص در مکان و زمان دارد و قوانین فیزیکى تغییرناپذیر بر آن حاکم است. هر فرد انسانى یکى از اجزاى سازنده عالم است؛ وى از چیزهایى مانند سنگ و درخت پیچیده تر است، اما با آنها تفاوت ماهوى ندارد. اشیاى مادى نسبت به یکدیگر اساسا حالتى صورى دارند؛ قیودى مانند شفقت، همدلى و هدف مشترک نمىتواند انسانها را یگانه کند، یگانگى انسانها فقط به این معنا شدنى است که آنان را، مانند سنگهایى که براى ساختن دیوار به کار مىرود در جایى مشخص قرار دهند و در کنار هم استوار کنند" . (38) در همین راستا بحث نسبیت گرایى اخلاقى مطرح شده است که هیچ اصل اخلاقى آن اعتبارش کلى نیست. بلکه اعتبار همه اصول اخلاقى به فرهنگ یا گزینش فردى بر مىگردد. "جان لد" استاد دانشگاه برن نسبیت گرایى اخلاقى را این گونه تعریف مىکند:
نسبیت گرایى اخلاقى آموزهاى است که [مى گوید] صواب و خطاى اخلاقى اعمال جوامع مختلف فرق مىکند و هیچ ملاک اخلاقى عام و مطلقى که براى همه انسانها در همه زمانها الزام آور باشد، وجود ندارد. (39) "روث بندیکت" به شکل دیگرى نسبیت را توضیح داده است؛ او مىنویسد:
الگوى فرهنگى هر تمدنى از بخشى خاص از کمان بزرگ انگیزه ها و اهداف بالقوه انسانى بهره مىگیرد... هر فرهنگى از فن آوریهاى مادى یا ویژگیهاى فرهنگى گزینش شده استفاده مىکند این کمان بزرگ که همه رفتارهاى ممکن انسانى در امتداد آن توزیع شدهاند. بسیار عظیم تر و پرتعارض تر از آن است که فرهنگ واحدى بتواند حتى از بخش معتنابهى از آن استفاده کند. بنابراین "انتخاب و گزینش" شرط اول است. (40) 2ـ نظریه یگانگى انسانها بسیارى از متفکران استدلال مىکنند که انسانها اساسا یگانهاند . احتمالا ارسطو (384ـ 322 قبل از میلاد) متنفذترین آنان است. از نظر وى، انسان دقیقا مانند برگى که به اقتضاى ژرفاى طبیعتش بخشى از درخت است، به تمامى و ناگزیر عضوى از شهر است. "انسان منزوى که توان مشارکت در مصالح جامعه سیاسى را ندارد، یا به دلیل خودکفا بودنش نیازمند چنین مشارکتى نیست، عضوى از پولیس (دولت شهر) به حساب نمىآید و بنابراین باید یا حیوان باشد یا خدا" (41) طرفداران این نظریه مىگویند: نسبیت گرایان از مشاهده اینکه فرهنگهاى گوناگون داراى قواعد متفاوتاند، این نتیجه نامعقول و ناموجه را مىگیرند که مجموعه قواعد هیچ فرهنگى، بهتر از دیگرى نیست.
بلکه بهتر بودن مجموعهاى از قواعد بر مجموعه دیگر بستگى به اهداف نظام اخلاقى دارد . اما ما معتقدیم: اهداف قواعد اخلاقى بقاى جامعه، برطرف کردن رنج و غم، رشد و شکوفایى انسانى، حل عادلانه و دقیق تعارضهاى میان منافع است. این اهداف مجموعهاى از اصول مشترک را به بار مىآورند که در واقع، زمینه و بناى برخى از تفاوتهاى فرهنگى است که انسان شناسان گزارش کردهاند. "دیوید هیوم" در قرن هیجدهم متذکر شد که سرشت انسانى در طول اعصار و امصار در اساس یکسان بوده است و به تازگى "اى. او. ویلسون" زیست شناس اجتماعى، بیش از بیست ویژگى کلى را شناسایى کرده است. (42)
3ـ نظریه اسلام نظر اسلام درباره ویژگیهاى کلى انسان همان نظریه یگانگى است و اصول اخلاقى را اصول ثابت و مشترک بین همه انسانها و مشترک در همه زمانها مىداند گرچه ممکن است فروع گاهى هم به حق تغییر کند. بنابراین تحول انسان به عنوان یک حقیقت مادى که متحول هم هست با تحول ارزشهاى انسانى دو مساله است و ما اگر اصول ارزشهاى انسانى را متحول و نسبى بدانیم؛ براى هر گروهى و براى هر طبقهاى و براى صاحب هر ایدئولوژىاى، یک نوع اخلاق و ارزش در زندگى قایل شویم، در واقع اخلاق را از اساس انکار کرده و بىپایه دانستهایم .
در آیه معروف فطرت خداوند مىفرماید:
(فأقم وجهک للدین حنیفا فطرة الله التى فطر الناس علیها لا تبدیل لخلق الله ذلک الدین القیم و لکن اکثر الناس لا یعلمون) (43) یعنى پس روى خود را به سوى دین کن در حالى که حقگرا هستى، فطرتى که خدا بشر را بر آن فطرت آفریده و در آفرینش خدا دگرگونى نیست. این است دین مستقیم ولى بیشتر مردم نمىدانند .
در این آیه، با در کمال صراحت، دین را؛ یک امر فطرتى براى همه مردم مىشناسد.
علامه طباطبایى در ذیل این آیه براى اینکه اثبات کند نوع انسانها داراى یک سعادت و شقاوتاند این گونه استدلال مىکند: اگر سعادت افراد انسانها به خاطر اختلافى که با هم دارند مختلف مىشد، یک جامعه صالح و واحدى که ضامن سعادت افراد آن جامعه باشد، تشکیل نمىگشت. و همچنین اگر سعادت انسانها به حسب اختلاف اقطار و سرزمینهایى که در آن زندگى مىکنند، مختلف مىشد و سنت اجتماعى عبارت مىشد، از آنچه منطقه اقتضا کند، آنوقت دیگر انسانها نوع واحدى نمىشدند بلکه به اختلاف منطقهها مختلف مىشدند و نیز اگر سعادت انسانها به اقتضاى زمانها مختلف مىشد، باز انسانهاى قرون و اعصار نوع واحدى نمىشدند و انسان هر عصرى غیر انسان زمان دیگر مىشد.
و اجتماع انسانى سیر تکاملى نمىداشت و انسانیت از نقص متوجه کمال نمىگردید. چون دیگر نقص و کمالى وجود نداشت زیرا وقتى انسان گذشته غیر انسان فعلى باشد، نقص و کمال او مخصوص به خودش مىشود. و نقص و کمال این نیز مخصوص خودش مىگردد. و وقتى انسانیت به سوى کمال سیر مىکند که یک جهت مشترک و ثابت بین همه انسانهاى گذشته و آینده باشد.
البته منظور ما از این حرف این نیست که اختلاف افراد و مکانها و زمانها هیچ تاثیرى در برقرارى سنت دینى ندارد بلکه ما فى الجمله و تا حدى از آنرا قبول داریم. (44) بنابر این به نظر علامه به دو دلیل:
1ـ اجتماعى بودن انسان
2ـ وحدت نوعى آن
انسانیت واحدى حقیقى بین همه افراد و اقوام است، ایشان در پایان بحث دلایل خودشان را بر این دو مساله کاملا توضیح مىدهند.
آیات دیگرى نیز بر وحدت انسانها و داشتن فطرتى واحد، دلالت دارد از آن جمله به آیه ذر (45) و آیه عهد (46) و... (47) مىتوان مراجعه کرد.
در سخنان على (ع) در فلسفه بعثت انبیاء نیز چنین آمده است:
(فبعث فیهم رسله و واتر الیهم انبیاءه لیستأدوهم میثاق فطرته و یذکروهم منسى نعمته و یحتجوا علیهم بالتبلیغ و یثیروا لهم دفائن العقول) (48) یعنى چنین بود که خداوند فرستادگانش را در میان آنان برانگیخت و پیامبران خود را پىدرپى به سویشان فرستاد تا میثاق فطرت توحیدى را از آنان باز جویند و نعمتهاى فراموش شده را یادشان آورند و با تبلیغ بر آنان احتجاج کنند و خردهاى به گور خفته را برانگیزند.
پیامبران آمدند که مردم را آگاه کنند به اینکه در عمق روح شما، در اعماق ضمیر باطن شما، گنجهایى وجود دارد که دفن شده (نه اینکه فاسد باشد) و خودتان غافلید.
بنابراین گرایش به حقیقت و دانایى هنر و زیبایى خیر و فضیلت خلاقیت عشق و پرستش همه از فطرت انسان سرچشمه مىگیرد یعنى انسان حقیقتى است مرکب از روح و بدن.
روحش الهى است (و نفخت فیه من روحى) (49) و جسمش عنصر طبیعى است. عناصر طبیعى او را به طبیعت وابسته مىکند و عناصر غیر طبیعى او را به ماوراء طبیعت سوق مىدهند.
على (ع)، در جمله معروف خود به مالک، تعریف خود را از انسانها این گونه بیان مىفرماید : اما اخ لک فى الدین او نظیر لک فى الخلق. یعنى مردم یا برادران دینى تواند یا هم نوع تو و در انسانیت با تو برابرند. (50) اینهمه عربده و مستى و ناسازى چیست؟
نه همه همره و هم قافله و همزادند! (51) به طور کلى آنچه پیامبران عرضه داشتهاند چیزى است که از خواستههاى فطرى بشر بوده است .
ج ـ اصل پذیرش وجود اختلاف در میان انسانها در عین حال که افراد بشر از یک وحدت نوعى برخوردارند همانگونه که قبلا اشاره شد اما نمىتوان وجود اختلاف و تفاوت را بین آنان انکار کرد و همه را به یک چشم دید و از همه توقعى یکسان داشت. اختلاف بین افراد بشر هم در امور ظاهرى و مادى است و هم در امور معنوى و باطنى.
1ـ اختلاف ظاهرى
اختلاف ظاهرى از قبیل جنسیت، نژاد، رنگ و... گر چه واقعیت دارد اما موجب برترى و امتیاز نمىگردد و تفاوتى در ماهیت وجودى انسان ایجاد نمىکند.
قرآن این اختلاف را پذیرفته و آن را جعل تکوینى و طبیعى مىداند:
(یا ایها الناس انا خلقناکم من ذکر و انثى و جعلناکم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اکرمکم عند الله اتقیکم) (52) یعنى اى مردم! ما شما را از مرد و زنى آفریدیم و شما را دستهها و قبیلهها کردیم تا یکدیگر را بشناسید ولى گرامىترین شما نزد خدا پرهیزکارترین شماست.
2ـ اختلاف معنوى و باطنى
اختلاف معنوى ممکن است از چند امر ناشى شود:
الفـ اختلاف استعدادها
بـ اختلاف درجات ایمان
منشا اختلاف استعدادها ممکن است ذاتى باشد یعنى افرادى داراى استعدادهاى بالاترى از دیگران باشند و ممکن است به دلیل تاخر وجودى باشد، به این معنا که انسانهایى که در قرون متاخر به دنیا آمدهاند به دلیل پیشرفت علوم مسایلى براى آنها قابل فهم شده است که براى پیشینیان مفهوم نبوده است. این مساله در فهم بعضى از معارف دینى هم مصداق دارد. در روایات از معصومین وارد شده است که فهم عمیق سوره توحید و آیات اول سوره حدید در آخر الزمان میسر مىشود. در هر صورت این گونه اختلاف گرچه موجود است ولى دین یک حد اقلى که قابل فهم و درک براى همه است الزامى نموده و این اختلافات را وسیله امتحان و دریافت کمالات قرار داده است و منشا اختلاف شرایع شده است.
در آیه 48 سوره مائده مىخوانیم:
(و انزلنا الیک الکتاب بالحق مصدقا لما بین یدیه من الکتاب و مهیمنا علیه فاحکم بینهم بما انزل الله و لا تتبع اهواءهم عما جاءک من الحق لکل جعلنا منکم شرعة و منهاجا و لو شاء الله لجعلکم امة واحدة و لکن لیبلوکم فى ما اتیکم فاستبقوا الخیرات) یعنى این قرآن را به حق بر تو نازل کردیم و این در حالى است که کتابهاى پیشین را که در برابر آن قرار دارد تصدیق مىکند و شاهد و نگاهبان آنهاست. بنابراین به آنچه خدا نازل کرده است، در میان آنها حکم کن و از هوى و هوسشان پیروى مکن که از احکام الهى باز مانى. براى هر گروه از شما آیین و طریقه روشنى قرار دادیم و اگر خدا مىخواست همه شما را به صورت یک امت در مىآورد ولى خواست در آنچه به شما داده است امتحانتان کند پس در نیکیها بر یکدیگر پیشى گیرید.
به چند نکته در این آیه توجه کنید:
1ـ شریعت و دین به معناى راه است ولى ظاهر قرآن این است که شریعت را به معناى "اخص" و کوتاهتر از دین به کار مىبرد زیرا گرچه انبیاء را داراى شرایع گوناگون مىداند ولى همه را داراى یک دین مىداند که همان اسلام (تسلیم در برابر خدا) (53) است (ان الدین عند الله الاسلام) (54) یا (ما کان ابراهیم یهودیا و لا نصرانیا و لکن کان حنیفا مسلما) (55) 2ـ خداوند بندگان خود را جز به یک دین که همان اسلام و تسلیم در برابر اوست مکلف نساخته ولى آنان را براى رسیدن به آن هدف به راههاى گوناگون انداخته و طبق استعدادهاى متنوعشان سنتهاى مختلفى براى آنها درست کرده که همان شریعتهاى نوح، ابراهیم، موسى، عیسى و محمد (ص) است.
چنانکه خداوند چه بسا در یک شریعتى به دلیل منقضى شدن مصلحت حکم پیشین و پیدایش مصلحت حکم تازه، پارهاى از احکام را نسخ مىکند.
3ـ علت اختلاف شریعتها مربوط به گذشت زمان و ترقى بشر در مراتب استعداد و آمادگى مىباشد و تکلیف هاى الهى و احکام شرعى هم براى بشر چیزى جز یک آزمایش الهى در مواقع گوناگون زندگى نیست، به عبارتى دیگر براى هر امتى از شماها شریعت و راهى قرار داد و اگر خداوند مىخواست شما همه را یک امت گرفته برایتان یک شریعت مقرر مىکرد ولى شریعتهاى گوناگون برایتان مقرر کرد تا شما را در نعمتهاى گوناگونى که به شما داده بیازماید، اختلاف نعمتها مستلزم اختلاف امتحان که عنوان وظایف و احکام شرع است، مىباشد.
در روایات نیز به این دو نوع اختلاف (استعدادها ـ درجات ایمان) توجه شده است.
مرحوم کلینى در کافى از زراره نقل مىکند که خدمت امام باقر (ع) رسیدم و عرض کردم: ما خود را تراز کنیم (و بسنجیم) ؛ فرمود: تراز چیست؟ عرض کردم: شاقول، پس هر کس با ما موافقت داشت. چه علوى باشد، چه غیر او، او را دوست داریم (به عنوان یک مسلمان و اهل نجات) و هر که با ما مخالف بود، چه علوى و چه غیر او، از او بیزارى جوییم (به عنوان یک گمراه و اهل هلاک) . پس به من فرمود: اى زراره گفتار خداوند از گفتار تو درستتر است؟ پس کجایند آنها که خداى عز وجل در باره آنها فرموده: "مگر ناتوانان از مردان و زنان و کودکان که نه چاره دارند و نه راه بجایى برند" (56) کجایند آنانکه به امید خدایند؟ (57) کجایند آنانکه کار نیک را با کردار بد به هم آمیختند؟ (58) کجایند اصحاب اعراف؟ (59) کجایند مؤلفة قلوبهم؟
حماد در روایت خود از زراره در باره این ماجرا نقل مىکند که گفت: در این هنگام کار من و امام به مباحثه کشید، فریاد هر دو مان بلند شد که هر کس در بیرون خانه بود مىشنید ." (60) منظور حضرت این بود که میزان در خوبى و بدى و اهل بهشت و دوزخ بودن فقط همعقیدگى با شیعه نیست. و امام (ع) فرمود: بسا که ناتوان در دین از مخالفان که عنادى نورزند و سایر اصنافى که ذکر فرموده که در قرآن از آنها یاد شده، به بهشت روند زیرا که خداوند وعده عفو و آمرزش به آنها داده است و نباید از آنها بیزارى جست.
از امام صادق (ع) روایت شده است: شما را با بیزارى چکار که از یکدیگر بیزارى مىجویید؟
همانا بعضى مؤمنین از بعضى دیگر افضلند و بعضى از بعضى دیگر نمازشان بیشتر است و بعضى تیزبینیش بیشتر است و همین است درجات ایمان (61) (که خداى متعال فرموده: (هم درجات عند الله) (62) همچنین از امام سجاد (ع) نقل شده است که: به خدا سوگند اگر ابوذر مىدانست در قلب سلمان چه مىگذرد او را مىکشت در حالى که بین آن دو، پیامبر عقد اخوت بسته بود (63) بنابراین با حفظ همه مسایلى که تاکنون مطرح شد؛ در بحث گفت و گو همه این اختلافات باید ملحوظ گردد و توقعات بالاترى وجود نداشته باشد.
در روایتى آمده است که هاشم بن البرید گفت: من و محمد بن مسلم و ابو الخطاب در یک جا گرد آمده بودیم، ابو الخطاب پرسید عقیده شما در باره کسى که امر امامت را نشناسد چیست؟ من گفتم: به عقیده من کافر است. ابو الخطاب گفت: تا حجت بر او تمام نشده کافر نیست، اگر حجت تمام شد و نشناخت آنگاه کافر است. محمد بن مسلم گفت سبحان الله اگر امام را نشناسد و جحود و انکار هم نداشته باشد چگونه کافر شمرده مىشود؟ ! خیر غیر عارف اگر جاحد نباشد کافر نیست به این ترتیب ما سه نفر سه عقیده مخالف داشتیم.
موقع حج رسید و به حج رفتم و در مکه به حضور امام صادق (ع) رسیدم، جریان مباحثه سه نفرى را به عرض امام رساندم و نظر حضرت را خواستم. امام فرمود: من وقتى جواب تو را مىدهم و میان شما قضاوت مىکنم که آن دو نفر هم باشند. وعدگاه من و شما سه نفر همین امشب در منى نزدیک جمره وسطى.
شب که شد سه نفرى رفتیم.
امام در حالى که بالشى را به سینه خود چسبانده بود سؤال را شروع کرد: چه مىگویید در باره خدمتکاران، زنان، افراد خانواده خودتان؟ آیا آنها به وحدانیت خدا شهادت نمىدهند؟ من گفتم: چرا. فرمود: آیا به رسالت پیغمبر گواهى نمىدهند؟ گفتم: چرا. فرمود آیا آنها مانند شما امامت و ولایت را مىشناسند؟ گفتم: خیر. فرمود: پس تکلیف آنها به عقیده شما چیست؟ گفتم: عقیده من این است که هر کس امام را نشناسد کافر است. فرمود: سبحان الله . آیا مردم کوچه و بازار را ندیدهاى، سقاها را ندیدهاى؟ گفتم: چرا، دیده و مىبینم . فرمود: آیا اینها نماز نمىخوانند؟ روزه نمىگیرند؟ حج نمىگزارند؟ به وحدانیت خدا و رسالت پیغمبر شهادت نمىدهند؟ گفتم: چرا. فرمود: خوب آیا اینها مانند شما امام را مىشناسند؟ گفتم: نه. فرمود: پس وضع اینها چیست؟ گفتم: به عقیده من هر که امام را نشناسد کافر است. فرمود: سبحان الله! آیا وضع کعبه و طواف این مردم را نمىبینى؟ هیچ نمىبینى که اهل یمن چگونه به پردههاى کعبه مىچسبند؟ گفتم: چرا. فرمود: آیا اینها به توحید و نبوت اقرار و اعتراف ندارند؟ آیا نماز نمىخوانند؟ روزه نمىگیرند؟ حج نمىگزارند؟ گفتم: چرا. فرمود: خوب آیا اینها مانند شما امام را مىشناسند؟ گفتم: نه. فرمود: عقیده شما در باره اینها چیست؟ گفتم: به عقیده من هر که امام را نشناسد کافر است. فرمود: سبحان الله! این عقیده، عقیده خوارج است.
امام آنگاه فرمود: حالا مایل هستید که حقیقت را بگویم؟
هاشم که به قول مرحوم فیض، مىدانست قضاوت امام بر ضد عقیده اوست، گفت: نه.
امام فرمود: همانا بسیار بد است براى شما که چیزى را که از ما نشنیدهاید از پیش خود بگویید. هاشم بعدها به دیگران چنین گفت: گمان بردم که امام نظر محمد بن مسلم را تایید مىکند و مىخواهد ما را به سخن او برگرداند. (64) فلاسفه اسلام، این مساله را به شکلى دیگر بیان کردهاند، اما نتیجهاى که گرفتهاند مآلا بر آنچه ما از آیات و روایات استنباط کردیم منطبق است.
صدر المتالهین در مباحث خیر و شر اسفار از جمله اشکالات آنجا این مطلب را ذکر مىکند که: چگونه مىگوئید خیر بر شر غلبه دارد و حال آنکه وقتى که در انسان که اشرف کائنات است نظر مىافکنیم مىبینیم اکثر انسانها از لحاظ عمل گرفتار اعمال زشت، و از لحاظ اعتقاد دچار عقاید باطل و جهل مرکباند و اینها امر معاد آنها را ضایع و آنان را مستحق شقاوت مىگرداند. پس عاقبت نوع انسان که ثمره و گل سر سبد هستى است شقاوت و بدبختى است.
صدرالمتالهین در جواب این اشکال مىگوید:
مردم در آن جهان از نظر سلامت و سعادت مانند این جهان از نظر سلامتاند. همانطورى که در این جهان سالم سالم و زیباى زیبا و همچنین بیمار بیمار و زشت زشت در اقلیت مىباشند و اکثریت با متوسطان است که سالم نسبى مىباشند، در آن جهان نیز "کملین" که به تعبیر قرآن "السابقون" مىباشند و همچنین "اشقیا" که به تعبیر قرآن "اصحاب الشمال" مىباشند، اندکند و غلبه با متوسطان است که قرآن کریم آنها را "اصحاب الیمین" مىخواند. پس در هر دو نشاه غلبه با اهل رحمت است. (65) به عبارت دیگر از نظر اسلام و با دید فقهى ما، آنها مسلمان نیستند ولى از لحاظ حقیقت مسلم مىباشند یعنى تسلیم حقیقت مىباشند و عناد با آن ندارند.
د ـ اصل آزادى در فکر و اندیشه و حتى در انتخاب راه طرفداران ادیان الهى معتقدند هدف از این زندگى جهان آخرت است.
آدمیان مىبایست در این جهان به گونهاى زیست کنند که به فلاح و رستگارى جهان آخرت نایل گردند و براى وصول به این هدف بیش از هر چیز باید مؤمن به اعتقادات دینى باشند تا بدین ترتیب اعمال آنان مقبول درگاه خداوند افتد و آمرزش ارواح آنان تامین گردد والا پایبندى به عقل و متابعت از فرامین اخلاقى بتنهایى سعادت اخروى انسانها را تدارک نمىکند.
حال که معلوم شد ایمان به خدا و معاد اصل است. براى سعادتمند کردن مردم چه راهى را باید برگزید؟
جمعى معتقدند از اجبار و زور مىتوان براى نجات مردم کمک گرفت. "اگوستین" براى این عقیده چنین استدلالى مىکند: اگر قرار است کسى در اثر از دست دادن ایمان خود محکوم به آتش ابدى شود، بهتر است در صورت لزوم بازور او را مؤمن نمود تا بدین وسیله زندگى جاودانه او تدارک شود و البته چنین اجبار و زورى ممدوح و پسندیده است چرا که بهشت را براى او به ارمغان خواهد داشت و حتى اگر چنین فردى در زیر شکنجه جان خود را از دست دهد، چنین شکنجه و مرگى در برابر آنچه که در جهنم با آن رو به رو خواهد شد، چیزى نیست. به وسیله این درد، زندگى جاودانه او تدارک مىشود. فرد شکنجه مىشود تا به بهشت برود و چنین آزار و شکنجهاى قطعا ارزش آن را دارد. در مقابل جمعى بر این عقیدهاند که اعتقاد به دین، ضرورتا همراه با پذیرش اختیارى و داوطلبانه آن ممکن است. زور و اجبار هیچگاه قادر نیست که اعتقاد قلبى و حقیقى به وجود آورد. "جان لاک" استدلال مىکند که سرکوب، سیاست موثرى نیست. زیرا زور مىتواند به ظاهر فرد را به اطاعت وادارد، اما نمىتواند موجب پذیرش عقیدهاى در روح او گردد؛ تنها نتیجه اعمال زور گسترش نفاق و تظاهر و ریاکارى خواهد بود. بنابراین سیاست سرکوبگرانه در زمینه عقاید از نظر اخلاقى زیانبار است و به طریق اولى موجب هدایت کسى به راه راست نمىشود و رستکارى او را تامین نمىکند. (66) در قرآن آیاتى در باره آزادى آمده است و انسان را در برابر آزادى و انتخاب راه خویش مسؤول و متعهد مىداند تا خود پاسخگوى انتخاب راه و جوابگوى اندیشه خود باشد. آیاتى که ما را به این مساله رهنمون مىسازد عبارتاند از: (لا اکراه فى الدین قد تبین الرشد من البغى) (67) بدین معنا که دین برخوردار از حقیقتى راستین و راهى استوار و پایدار است و گرنه "لا اکراه فى الدین" معنا نداشت، زیرا اکراه یعنى چیزى را على رغم خواست خویش پذیرفتن، اما اگر اندیشهاى واضح و عیان باشد و فرصت انتخاب و اختیار را به انسان بدهد و بر اساس دلایلى پایدار و گفتارى استوار، راه را به انسان نشان دهند و بر این نکته نیز تاکید کنند که انتخابکننده راه خطا و اندیشه کج، باید پاسخگوى آن و منتظر عقاب و فرجام بد خویش هم باشد، دیگر جایى براى اکراه نمىماند. چنانکه از 1ـ (و قل الحق من ربکم فمن شاء فلیؤمن و من شاء فلیکفر) (68) یعنى بگو این حق است از سوى پروردگارتان، هر که خواست ایمان بیاورد و هر که خواست کافر شود.
چنین استفاده مىشود که هر انسانى مسؤول انتخاب راه خویش خواهد بود و 2ـ (و لو شاء ربک لامن من فى الارض کلهم جمیعا ا فانت تکره الناس حتى یکونوا مؤمنین) (69) یعنى اگر پروردگارت مىخواست تمام زمینیان ایمان مىآوردند. آیا تو مىخواهى مردم را مجبور کنى که ایمان بیاورند؟!
3ـ (و لو شاء الله ما اشرکوا و ما جعلناک علیهم حفیظا و ما انت علیهم بوکیل) (70) یعنى اگر خداى مىخواست مشرک نمىشدند، ما تو را نگهبان آنها قرار ندادیم و عهدهدار امورشان نیستى.
بدان معناست که اى پیامبر تو نمىتوانى بر فکر و اندیشه آنان فشار آورى بلکه تو فکر و اندیشه خود را براى مردم عرضه کن و رسالت و آیین خویش را بدون در نظر گرفتن پاسخ آنها یا برخورد مثبت و منفى آنها مطرح کن. 4ـ (فذکر انما انت مذکر، لست علیهم بمصیطر) (71) یعنى پس تذکر ده که تو تذکردهندهاى تو بر آنها مسلط نیستى.
همه این آیات و امثال آنها ارزش دادن به فکر و اندیشه است و نپذیرفتن اهرمهاى فشار بر فکر و خرد است. زیرا این کار با هیچ منطق و اندیشهاى سازگار نیست.
در هر صورت خداوند مىفرماید اگر ما مىخواستیم همه مردم را یک امت قرار دهیم مىتوانستیم ولى خواسته ایم آنان را بیازماییم تا خود راه حق را انتخاب کنند: (و لو شاء ربک لجعل الناس امة واحدة و لا یزالون مختلفین) (72) و (لو شاء الله لجعلکم امه واحده و لکن لیبلوکم فى ما آتیکم) (73) آرى دیندارى اگر از روى اجبار باشد دیگر دیندارى نیست. مىتوان مردم را مجبور کرد که چیزى نگویند و کارى نکنند اما نمىتوان مردم را مجبور کرد که اینگونه یا آنگونه فکر کنند. اعتقاد باید از روى دلیل و منطق باشد. البته مسایل مربوط به امر به معروف و نهى از منکر با شرایط خود در جاى خود محفوظاند و در این گونه مسایل اصل بر ارشاد است نه اجبار.
پىنوشتها:
1ـ نخستین گفت و گو بین هابیل و قابیل در مورد پذیرش و عدم پذیرش قربانى آنها به وجود آمد (ر.ک: آیات 27 تا 30 سوره مائده) .
2ـ ر.ک: الامام الصدر و الحوار (کلمة سواء)، المؤتمر الدول، شرکة المطبوعات للتوزیع و النشر، ص .95
3ـ ر.ک: دکتور احمد شلبى، مقارنة الادیان، الطبعة الثامنة (1988)، مکتبة النهضة المصریة، ج 1، ص .27
4ـ (سوره بقره/ 113)
5ـ همان.
6ـ بقره/ 32ـ .30
7ـ اعراف/ 18ـ .12
8ـ عنکبوت/ .14
9ـ هود/ 32
10ـ هود/ 47ـ .45
11ـ هود/ .74
12ـ نحل/ .125
13ـ مفسرین گفتهاند دعوت کردن به وسیله حکمت و برهان و دلیل عقلى و علمى براى یک دسته خاص است، ولى بعضى از مردم استعداد بیان عقلى و علمى را ندارند، راه هدایت آنان پند و اندرز است با تمثیل و قصه و حکایت. دسته سوم کسانى هستند که براى ایراد گرفتن آمدهاند با آنها مجادله کن اما به نحو احسن یعنى در مجادله از راه حق و حقیقت خارج نشو. بى انصافى مکن، حق کشى نکن دروغ به کار نبر و...
14ـ عنکبوت/ .48
15ـ ر.ک: نوح/ 21؛ شعراء/ 130 و 151؛ انبیاء/ 54؛ طه/ 47؛ زخرف/ .63
16ـ ر.ک: زخرف/ 87 "و لئن سالتهم من خلقهم لیقولن الله فانى یؤفکون" ؛ عنکبوت/ 61 و 63؛ لقمان/ 25؛ زمر/ 38؛ زخرف/ .9
17ـ زمر/ .3
18ـ یوسف/ .106
19ـ کلینى، کافى، ج4، ص143، انتشارات علمیه اسلامیه، چاپ اول (1348) .
عن ابى عبد الله (ع) قال ان بنى امیة اطلقوا للناس تعلیم الایمان و لم یطلقوا تعلیم الشرک لکى اذا حملوهم علیه لم یعرفوه.
20ـ مجلسى، مرآة العقول، ج11، ص234، دار الکتب الاسلامیه، الطبعة الثانیه، 1363 ه . ش.
21ـ توبه/ .31
22ـ محمد ابو زهره، تاریخ الجدل، دار الفکر العربى، الطبعة الاولى (1934) وى منشا اختلافات را ده چیز شمرده است.
ر.ک: صص 11ـ .7
23ـ فصلت/ .34
24ـ زمر/ .18
25ـ وصیته (ع) لهشام و صفته للعقل: ان الله تبارک و تعالى بشر اهل العقل و الفهم فى کتابه فقال فبشر عبادى...
بحار الانوار، ج 75، ص 296، چاپ بیروت؛ کلینى، همان، ج 1، ص 14، روایت .12
26ـ المیزان، ج 23، ص .251
27ـ انفال/ .22
28ـ کلینى، همان، ج 1، ص .35
29ـ فیض کاشانى، محجة البیضاء، قم، دفتر انتشارات اسلامى، 1415 ق، ج 1، ص .21
30ـ کلینى، همان، ج 1، ص 43، روایت .5
31ـ کلینى، همان، ج 8، ص .167
32ـ خذوا الحق من اهل الباطل و لا تأخذوا الباطل من اهل الحق کونوا نقاد الکلام. بحار الانوار، چاپ بیروت، ج 2، ص 96، روایت .39
33ـ نهج البلاغه، صبحى صالح، حکمت .289
34ـ همان، خطبه .94
35ـ همان، حکمت .139
36ـ اسراء/ .36
37ـ اصول کافى، چاپ آخوندى، ج 2، ص .388
38ـ تفکر سیاسى، نوشته گلن تیندر، ترجمه محمود صدرى، ص .23
39ـ جانلد، نسبتگرایى اخلاقى، و دسورث، 1973، به نقل از مجله نقد و نظر، ش 14ـ 13، ص .327
40ـ الگوهاى فرهنگ، نیویورک 1942، ص 219 به نقل از مجله نقد و نظر، ش 14ـ 13، ص .327
41ـ تفکر سیاسى، نوشته گلن تیندر، ترجمه محمود صدرى، ص .23
42ـ ر.ک: نقد و نظر، ش14ـ 13، ص .335
43ـ روم/ .30
44ـ ترجمه تفسیر المیزان، ج 31، ص 288ـ .287
45ـ اعراف/ .172
46ـ یس/ .60
47ـ نساء/ .1
48ـ نهج البلاغه، خطبه .1
49ـ ص/ .72
50ـ نهج البلاغه نامه/ .53
51ـ مولوى، دیوان شمس.
52ـ حجرات/ .13
53ـ البته لازمه تسلیم خدا شدن، پذیرفتن دستورهاى اوست و روشن است که همواره به آخرین دستور خدا باید عمل کرد و آخرین دستور خدا همان چیزى است که آخرین رسول او آورده است .
54ـ آل عمران/ .19
55ـ آل عمران/ .67
56ـ نساء/ .98
57ـ اشاره به آیه 106 سوره توبه "و آخرون مرجون لامر الله اما یعذبهم و اما یتوب علیهم" .
58ـ اشاره به آیه 102 سوره توبه "و آخرون اعترفوا بذنوبهم خلطوا اعملا صالحا و آخر شیئا" .
59ـ اشاره به آیه 42 سوره اعراف "و على الاعراف رجال یعرفون کلا بسیماهم و نادوا اصحاب الجنة ان سلام علیکم لم یدخلوها و هم یطمعون"
60ـ کلینى، همان، ج4، ص .92
61ـ کلینى، همان، ج3، ص.76 عن ابى عبد الله (ع) قال: "ما انتم و البراءه یبرأ بعضکم من بعض، ان المؤمنین بعضهم افضل من بعض و بعضهم اکثر صلاة من بعض و بعضهم انفذ بصرا من بعض و هى درجات" .
62ـ آل عمران/ .163
63ـ بحار الانوار، چاپ بیروت، ج2، ص190 "و لله لو علم ابوذر ما فى سلمان لقتله و لقد آخا رسول الله (ص) بینهما فما ظنکم بسائر الخلق.
64ـ کلینى، همان، ج2، باب الضلال، ص 401، به نقل از کتاب عدل الهى، شهید مطهرى، ص .345
65ـ به نقل از عدل الهى، شهید مطهرى، ص .349
66ـ تسامح آرى یا نه، دفتر نخست ، ص .49
67ـ بقره/ .256
68ـ کهف/ .29
69ـ یونس/ .99
70ـ انعام/ .107
71ـ غاشیه/ 22ـ .21
72ـ هود/ .118
73ـ آل عمران/ .48
منبع: / فصلنامه / نامه مفید / شماره 16 ۱۳۸۳/۰۸/۱۰
نویسنده : سید ابو الفضل موسویان
نظر شما