دماوند در شب
.
انتهای شبِ سیاه.
برای دیدار با دماوند ماه ها برنامه ریزی کردم. ساعت ها به قله و رسیدن به این زاویه فکر میکردم تا اینکه روز موعود فرا رسید. ذوقی که برای رسیدن به دماوند داشتم باعث شد لحظه ای چشم از قله برندارم. نگاهم به یال های زیبا و دامنه سفید بلند ترین قله ایران گره خورده بود، طوری که اگر لحظه ای پشت تپه ای او را گم میکردم ترسی به دلم می افتاد.
مسیر سختی که در پیش داشتم و پستی بلندی های فراوان نفس من را بریده بود، در انتهای راه، اندک انرژی که داشتم خرج کرده بودم و حقیقتا فشار هوا بر من چیره شده بود. من در دقایق آخر دریاچه و انعکاس را میدیدم، با این حال حتی نای رسیدن را هم نداشتم. با هر سختی و خستگی که بود به مقصد رسیدم ولی افسوس...
بخاطر حال بد و فشار هوا حتی نتوانستم لحظه ای کنار دماوند زیبا بنشینم. دراز کشیدم و از خستگی پلک هایم سنگینی میکرد، آخرین سکانس هارا از غروب خورشید بر روی یال های سرخ دماوند دیدم و خوابم برد. خوابی پر از ناراحتی و حسرت. این همه وقت، خستگی راه و انرژی بی ثمر ماند و تمام؟...
انتهای شبِ سیاه از خواب پریدم، دمای هوا به حدی سرد بود که تا مغز استخوانم سرما را حس میکردم. به لرزه افتاده بودم، چادر را باز کردم، چیزی در سیاهی مطلق پدیدار نبود، با این حال خودم را برای مهمترین طلوع عمرم آماده کردم. همه چیز آماده ثبت در نگاه و سنسور دوربینم بود که ناگهان اولین لحظه برخورد خورشید بر روی نوک قله را با چشمانم دیدم، حسی وصف نشدنی. چشمانم از دیدن این صحنه پر از اشک شد و از شدت خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم...
چیزی که مینویسم را تجربه کردم....
انتهای شبِ سیاه سپید است.
باور کن دوست من.
باور کن.
عکس و متن از وحید عباسی
نظر شما