موضوع : پژوهش | مقاله

ساحت شرقی و غربی هنر

این مقاله(1) برگرفته از کتاب هنر، زیبایی، تفکر تاملی در مبانی نظری هنر به قلم محمد رضا ریخته‌گران می باشد که در سال 1380 توسط انتشارات گلبان منتشر گردیده است.

ما از بیان ساحات شرقی و غربی هنر چه منظوری داریم؟ در اینجا شرق و غرب به چه معناست؟ اولین نکته‌ای که باید ذکر شود آن است که ما در این مقاله به شرق و غرب جغرافیایی نظر نداریم. همچنین به شرق و غرب سیاسی هم نظر نداریم، بلکه مقصود از شرق و غرب، دو حقیقت معنوی در وجود همه‌ی انسان‌هاست. انسان موجودی است که «وضع منتظر» دارد، یعنی می‌تواند سیر کند و از آنچه هست به در شود و آنچه هست نباشد. این به همان معناست که فلاسفه‌ی غرب از آن تعبیر به «اگزیستانس» کرده‌اند و حقیقت وجود آدمی را «لطیفه‌ی سیّاریه» دانسته‌اند. آدمی سیر می‌کند و از خود به‌در می‌شود و مقیم در عوالم دیگر می‌گردد:
از در درآمدی و من از خود به‌در شدم
گویی از این جهان به جهان دگر شدم(2)
وقتی که آدمی سیر می‌کند و به جهان دیگر می‌شود ممکن است در آن مقام متمکن شود. عرفا در مورد این شخص می‌گویند که به مقام رسیده است و در صورتی که به حال سابق برگردد می‌گویند مقام او این نبوده، بلکه حال او چنین بوده است. در نظر عرفا تفاوت است میان «حال» و «مقام». سیر آدمی در دو جهت ممکن است محقق شود: یا آدمی از «وجه‌الرّب» قلب خود، یعنی از وجه ملکوتی قلبش، به ساحت ملکوتی وجودش مرور می‌یابد که از آن ساحت تعبیر به «شرق» می‌شود و این سالک متمکن در مقام «شرقیه» می‌شود، یا از «وجه‌النفس» قلب خود متوجه جهت سفل وجودش می‌شود که در این صورت متمکن در مقام «غربیه» می‌شود.
در دفتر دوم مثنوی معنوی آمده است:
پنج حـــسی هست جز این پنج حـس
آن چو زرّ سرخ و ین حس‌ها چو مس
حـــسّ خفّاشت سوی مـغرب دوان
حسّ در پاشت سوی مشـــرق روان
حسّ ابدان قوت ظلمت مـی‌خــورد
حــــسّ جان از آفتابــــی می‌چرد
ای ببرده رخت حس‌ها سوی غــیب
دست چون موسی برون آور ز جیب
گـــر بدیـدی حسّ حیوان شاه را
بـــس بدیدی گاو و خـــر الله را
آینه‌ی دل چون شود صافی و پــاک
نقش‌ها بینی برون از آب و خــــاک
هــــم ببینی نــقش و هم نقّاش را
فـــرش دولــت را و هم فرّاش را
بنابراین،‌در تمکن آدمی است که در دو جهت علوّ وجودش و یا سفل وجودش سیر کند. اما در عنوانی که برای این مقاله اختیار شده است، مشکل فقط شرق و غرب نیست، بلکه خود کلمه‌ی «هنر» هم می‌تواند مشکل‌ساز باشد. منظور از هنر چیست؟ هنر در اطلاقاتی که ما امروز داریم ترجمه‌ی کلمه‌ی فرنگی art است که از کلمه‌ی لاتینی ars اخذ شده است و این کلمه‌ی لاتینی خود ترجمه‌ی techne در زبان یونانی است. امروزه معمولاً وقتی تعبیر هنر را به کار می‌بریم،‌art را مراد می‌کنیم. شاید تصور شود که نکته‌ی بسیار ساده و پیش‌پا افتاده‌ای مطرح شده است، اما مسئله قدری پیچیده است و آن اینکه ما امروز کلمه‌ی «هنر» را هم‌معنا با کلمه‌ی art به کار می‌بریم، در حالی که قدمای ما چنین نمی‌کردند. اصولاً قدما با مسئله‌ی ترجمه‌ی واژه‌های غربی مواجه نبودند. ما لفظ «هنر» را در آثار متقدمان می‌بینیم، اگرچه این لفظ از اصطلاحات حکمی و عرفانی مسلمین نبوده است. حافظ می‌گوید:
کمال حسن محبت بــبین نه عیب گناه
که هر که بی‌هنر افتد نظر به عیب کند
خب، آیا «آن که بی‌هنر افتد» یعنی آن که آرتیست نباشد ؟ مثلاً اهل معماری، موسیقی، شعر و درام نباشد؟‌ یعنی هر کس که شاعر یا موزیسین نیست، نظر به عیب می‌کند؟‌ می‌بینیم که از این واژه، این معنا برنمی‌آید. در اینجا مقصود از بی‌هنری، بعد از خداوند و عدم آراستگی به حلیه‌ی فضایل روحی است. پس «هر که بی‌هنر افتد»،‌ یعنی هر کس که در مقام حقیقت و قرب خدا نباشد و از مقام صفا به دور باشد نظر به عیب می‌کند.
در بیشتر اطلاقات قدما واژه‌ی «هنر» در نقطه‌ی مقابل «عیب» به کار رفته است. سعدی می‌گوید: «عیب یاران و دوستان هنر است.»
بنابراین، یا وجود شخص عیب‌ناک است، یعنی متوغل در امور دنیوی و مشتغل به جهت سفل وجود خویش است و یا اینکه رخت خود را از این عالم بیرون کشیده و اگرچه به تن مقیم این دنیا بوده، اما به حسب جسم و جان مقیم نبوده و روح خود را خلاصی بخشیده است، چنان که مولای متقیان فرمودند که من فقط به حسب تن همسایه‌ی شما بودم. اگر چنین شد از عیب‌ناکی پاک می‌شود و به مرحله‌ی هنر و هنرمندی می‌رسد. این معنایی است که قدما از هنر مراد می‌کردند. در جای دیگر حافظ می‌فرماید:‌
گر در سرت هوای وصال است حافظا
باید که خاک درگه اهل هــنر شـوی
خاک درگه اهل هنر، یعنی خاک درگه آرتیست‌ها؟ رمان‌نویس‌ها؟ اهل موسیقی و نقاشی؟‌ قطعاً چنین نیست. در اینجا اهل هنر کسانی‌اند که مقرّب خدایند. بنابراین، در این معنا هنر عین دین است و اگر در این معنا بگوییم «هنر دینی» تعبیر حشوآمیزی به کار برده‌ایم؛ هنر در این معنا ذاتاً دینی است. بنابراین، در تعبیر «هنر دینی» مراد این‌گونه هنر نیست، بلکه مراد آن چیزی است که از وجهه‌ی غربیه‌ی وجود آدمی صادر می‌شود.
چه فرق است بین هنری که از وجهه‌ی شرقیه‌ی وجود آدمی صادر می‌شود و هنری که از وجهه‌ی غربیه‌ی وجود آدمی صادر می‌شود؟ آنچه از اقوال متقدمانی چون حافظ و سعدی در مورد هنر آمد، ناظر بر هنری است که از وجهه‌ی شرقیه‌ی وجود آدمی نشئت می‌گیرد. اما گاه می‌شود که شخص هنرمند است، اما اثر هنری ندارد. مبنای این هنرمندی پاک شدن از عیوب و آراسته شدن و محلّی شدن به حلّیه‌ی فضایل است. همین که شخص پاک و آراسته شود و رخت خویش را از این عالم فانی بیرون کشد و همت خویش را بلند کند و به دنبال فضایل باشد هنرمند است، گرچه اثر هنری ندارد. اما هنری که از وجهه‌ی غربیه‌ی آدمی برمی‌آید، حیث تولید(3) آن اصالت پیدا می‌کند و باید که با یک اثر همراه باشد . در رشته‌های هنری امروز مراد از هنر، همین قسم اخیر است. این art که از وجهه‌ی غربیه‌ی وجود آدمی نشئت می‌گیرد، البته در ممالک غربی بیشتر ظهور و بروز دارد، ولی این بدان معنا نیست که در ممالک غربی، هنری که از وجهه‌ی شرقیه‌ی وجود آدمی سر زده باشد ،‌ موجود نباشد . همین‌طور به این معنا نیست که همه‌ی آنچه در اینجا وجود دارد هنر شرقی است و هنرهایی که در اینجا هست، هیچ‌کدام ناظر بر وجهه‌ی غربیه‌ی وجود آدمی نیست. به هر حال، هنری که از وجهه‌ی غربیه‌ی وجود آدمی نشئت گرفته باشد ، حیث تولید در آن اصالت پیدا می‌کند، یعنی لزوماً با اثر هنری همراه است. در این حیث نمی‌توان گفت که شخص هنرمند است، ولی اثر هنری ندارد.
لذا در مباحث زیباشناسی که در ذیل هنر و هنرمندی در غرب مطرح شده است معمولاً یا به هنرمند توجه می‌کنند، یا به اثر هنری او. هنرمند را کسی می‌دانند که اثر هنری خلق می‌کند و اثر هنری را محصول کار هنرمند می‌دانند و در دوری گرفتار می‌شوند که اگرچه دور منطقی نیست و نباید باطل تلقی شود، اما به هر حال راه فرا رفتن از آن را بر خود می‌بندند. فرا رفتن از دور وقتی میسر می‌شود که شخص به آنچه که هم منشأ هنر است و هم منشأ اثر هنری برسد و آن خود هنر است که هنرمند را هنرمند می‌کند و اثر هنری را اثر هنری. بار دیگر تکرار می‌کنم که هنر در اطلاق شرقیه ی خود لزوماً با اثر هنری همراه نیست، اما در اطلاق غربیه لزوماً باید با اثر همراه باشد . اما فرآوری- و به بیانی، مبنای خلق اثر هنری- همان هنرمندی به معنای اولیه‌ی لفظ است. یعنی اگر هنرمند در ساحتی از ساحات مقیم نشده باشد ، نمی‌تواند اثری را خلق کند؛ فراآوردن اثر در واقع ظهور عالمی است که هنرمند داشته است.
افلاطون و ارسطو از اولین کسانی‌اند که در هنر نظر کرده‌اند و هر دو هنر را mimesis (تقلید) دانسته‌اند. منتها در نظر افلاطون تقلید به این معناست که هنر از حیث وجودی در رتبه‌ی مثل و در نتیجه رتبه‌ی حقایق معقول نیست. هنرمند نمی‌تواند در رتبه‌ی عالم معقول بماند. هنرمند به اشیای همین عالم نظر می‌کند و اثری را پدید می‌آورد. لذا افلاطون می‌گوید هنرها حاصل تقلید از تقلیدند. آنجا که ما با مبدأ خودمان پیوستیم مقام مثل است، مقام حقایق معقول است. از این مرتبه که بگذریم، این اشیای عالمند که بهره‌مند از حقایق معقول و حقایق مثالی‌اند. در مرتبه‌ی بعد، آثار هنری قرار دارند که فرآورده‌ی هنرمندانند و اشیا و آثاری را به این عالم اضافه می‌کنند. بنابراین، هنر تقلید از تقلید است.
گفته‌اند که افلاطون نسبت به هنر حسن تلقی نداشت. جهت آن شاید این باشدّ که تفکر افلاطون داعی به وجهه‌ی شرقیه‌ است. شخص باید از این عالم فانی انصراف پیدا کند. همین که حواس متوجه به این عالم نبود، متوجه جهت معقول وجود می‌شود و رو به مثل می‌آورد بنابراین، افلاطون نسبت به هنری که می‌خواهد تا رتبه‌ی حسن تنزل پیدا کند، حسن تلقی ندارد. این است که می‌گوید ما تاج افتخار بر سر شاعران می‌گذاریم، تا دروازه‌های شهر بدرقه‌شان می‌کنیم و از حضورشان در مدینه عذر می‌خواهیم.
اما ارسطو چیز دیگری از mimesis مراد می‌کرد. در نظر ارسطو، هنر ذاتا با عالم محسوس ارتباط دارد و هنرمند با آفرینش وضع خویش و با اخذ عناصری از عالم واقع سیر هنری خویش را آغاز می‌کند. هنرمند تقلید می‌کند و در این تقلید، خیال او خیال ابداعی است، خیالی است که ریشه در واقع دارد، نه خیالی که خیالبافی و وهم باشد. او در یکی از فصول کتاب «بوطیقا»(4) می‌گوید:
هنرمندان عالم را آن‌طور که هست تصور و بیان نمی‌کنند، بلکه آن را یا بهتر و یا بدتر از آنچه هست بیان می‌کنند.
می‌بینیم که در نظر ارسطو هنر صرف گرده‌برداری از واقعیت و تصویر بی‌کم و کاست آن نیست. در نظر او هنرمند از عالم واقع شروع می‌کند، اما با خیال خود سیر می‌کند، گویی که عالم واقع برای او سکوی پرش است. در عوالم سیر می‌کند و دور وجود خویش را تکمیل می‌نماید. در اینجا mimesis معنای تکرار و دور هم دارد.
ارسطو به سه نوع حکمت قائل بود: یکی حکمت نظری، دیگر حکمت عملی و سوم حکمت پوئتیک. در حکمت نظری ما عنایتی به تولید چیزی نداریم،‌بلکه در آن، معرفت از آن حیث که معرفت است لحاظ می‌شود، یعنی علم صرفاً از آن جهت که علم است مطلوب است. در حکمت عملی به دنبال حکمت و علم و معرفت هستیم. اما در اینجا مطلوب معرفت نظری نیست، بلکه به دنبال نوع دیگری از بینشیم که اهل عمل دارند. مثلاً اهل نظر ممکن است تصوری از خوبی یا بدی داشته باشند، اما اهل عمل بیشتر تجربه دارند و عمرشان مصروف تجربه‌ها شده و حتی می‌توانیم بگوییم عملشان مناسبتی با گذر عمرشان پیدا کرده است. یعنی هر چه شخص عمر و تجربه‌اش بیشتر می‌شود،‌معرفت عملی‌اش هم بیشتر می‌شود. شخص به جایی می‌رسد که نمی‌تواند حکم کلی بدهد که چیزی در همه‌ی موارد و فارغ از موقعیت‌هایی که در آن قرار دارد، همیشه خوب یا بد است. تا جایی که درمی‌یابد در هر جا حکم خاصی لازم است. در مقام مثال، آن که معرفت عملی دارد، ابزار اندازه‌گیری او از قبیل متر فلزی نیست. اهل عمل چنین وسیله‌ی سنجشی ندارند،‌بلکه متر آنها از نوعی است که خطاط‌ها دارند،‌از نوع مترهای پارچه‌ای و پلاستیکی که در لابه‌لای پارچه‌ی مورد نظر می‌پیچند و با توجه به اوضاع و شرایط انعطاف می‌پذیرد. شخصی که حکمت عملی دارد چنین است، یعنی بسته به موقعیت حکم می‌کند که خوب چیست و بد کدام است. بنابراین، بسته به موقعیت، جهت اطلاق معرفت که در معرفت نظری است نزد او حکم خاص پیدا می‌کند. این امر مناسبتی با طول عمر و پختگی او دارد:
آنچه در آینه جوان بیــند
پیر در خشت پخته آن بیند
چنین شخصی موقعیت‌های مختلف را آزموده و در کوره‌ی حوادث آبدیده شده است.
اما کسانی هم که به ابداع اثر می‌پردازند، نوعی معرفت دارند. در اینجا هم نحوی حکمت و به بیان ارسطو نوعی episteme به کار می‌آید و آن معرفت به ابداع و چگونگی فراآوردن اثر و علم تولید آثار هنری است که با دو قسم قبلی فرق دارد. می‌بینیم که ما در وجهه‌ی شرقی وجود انسانی، هنری داریم که عین قرب است، عین نزدیکی به حقیقت وجود و همجوار شدن با آن است و لزوما با خلق اثر هنری همراه نیست. همین‌طور در وجهه‌ی غربی وجود، با هنری سروکار داریم که عین ابداع و فراآوردن است. در این مقام، هنرمند به اعتبار اثرش هنرمند است.
این بیان که در خصوص عموم هنرمندان گفته شد در خصوص هر یک از رشته‌های هنری هم هست. ممکن است کسی از وجهه‌ی شرقیه‌ی وجود موسیقی‌دان باشد ، اما اثر هنری خلق نکرده و هیچ اثر موسیقایی به وجود نیاورده باشد . چطور ممکن است کسی از وجهه‌ی شرقیه‌ی وجودش اهل موسیقی باشد و هیچ اثر هنری هم خلق نکرده باشد؟ کسی که از وجهه‌ی شرقیه‌ی وجودش اهل موسیقی است، وجودش همه پر از ترنّم است، وجودش پر از اصوات موسیقایی است؛ همان اصواتی که ممکن است در مرتبه‌ی ارض و در مرتبه‌ی حس ظهور کند،‌ خواه به خلق اثر مؤدّی بشود یا نشود. همین‌طور ممکن است کسی در معماری هیچ بنای هنری نساخته، اما در وجهه‌ی شرقیه‌ی وجودش ساخته باشد، یعنی، به بیان هیدگر، شاعرانه سکنا گزیدن را آموختن باشد . در واقع، معنایی از ساختن وجود دارد که با ساختن به معنای خلق اثر تفاوت دارد، یعنی ممکن است بدون خلق اثر یا پدید آوردن باشد . این امر در زبان ما و زبان‌های اروپایی هم آمده است. مثلاً وقتی با کسی برخورد می‌کنیم و از حال او می‌پرسیم، پاسخ می‌شنویم که: «می‌سازیم» در اینجا «می‌سازیم» به چه معناست؟ وجه ترجیح در به کار بردن این لفظ چیست؟ در این مقام، «می‌سازیم» یعنی زنده‌ایم، به سر می‌بریم، زندگی می‌کنیم و در یک کلام «هستیم»:
توان از کسی دل بپرداخـــتن
که دانی که بی‌ او توان ساختن(5)
آدمی وقتی از کسی می‌تواند دل ببرد که بداند بی‌او می‌تواند «بسازد». «ساختن» در اینجا خلق اثر نیست، بلکه به سر بردن و زندگی کردن است. این معنای ساختن عین بودن است. چنان که اگر از کسی حال او را بپرسیم، جواب می‌دهد که «هستیم». بودن در اینجا به معنای این نیست که من موجودم، یعنی طرد عدم می‌کنم. در اینجا،‌ «هستیم» یعنی زندگی می‌کنیم. از این معنا فیلسوف آلمانی، تعبیر به اقامت گزیدن می‌کند،‌ یعنی سکونت کردن و زیستن بر «ارض». در نظر او، آدمی در مقام ذات، در قرب حقیقت اقامت می‌کند و در این اقامت گزیدن، با زمین انس می‌یابد. زمین برای او مجموعه‌ای از عناصر شیمیایی قابل تجزیه نیست، بلکه جایی است که در آن «می‌سازد»، یعنی زندگی و سکونت می‌کند و در انسی که با خاک و زمین دارد به سر می‌برد. در این مقام «ساختن» یعنی به سر بردن؛ در قرب صدای پرنده،‌ صدای آبشار، صدای جویبار، طراوت نسیم، زیبایی شفق و فلق، در انس با خاک و با ارض. آدمی به سر می‌برد، یعنی می‌سازد. ساختن یعنی زندگی کردن در انس با خاک و در انتظار آسمان. زیستن هنرمندانه و ساختن هنرمندانه در انس با خاک و در انس با آسمان است و در انتظار آسمان.
ما معمولاً به آسمان نگاه نمی‌کنیم. در یک ماه گذشته چند بار طلوع سپیده را در آسمان و چند بار سر زدن اشعه‌ی خورشید را دیده‌ایم؟ یا چندبار شاهد غروب خورشید بوده‌ایم؟ هنرمند در انس با خاک و در انس با آسمان به سر می‌برد و از آسمان انتظار بخشش و نوید دارد، انتظار نویدی که یک روستایی ساده دارد؛ روستایی بذری می‌افشاند و به انتظار آسمان می‌ماند. از طرف دیگر، ما زندگی می‌کنیم و می‌سازیم، اما ساختن و زیستن هنرمندانه با انتظار به فعلیت رسیدن قوای وجودی شخص همراه است. هنرمند منتظر است تا چیزی در وجودش ظهور کند. او منتظر ظهور است. هنرمند متذکر مرگ است؛ مرگ نه به معنای اینکه آدمی‌زاده می‌میرد، نه! متذکر مرگ شخص خویش است و روزگار خود را با تذکر مرگ به سر می‌برد. می‌بیند که همین هیکل موزون و باطراوت او پوسیده می‌شود. این‌ به جان آزمودن مرگ است و خود را طعمه‌ی مرگ دیدن. وقتی که هنرمند بدین‌گونه زندگی کند، بدین‌گونه بسازد، آن‌وقت است که تمکن در ساختن اثر هنری و ابداع پیدا می‌کند.
بنابراین، تنها اگر به تعبیر هیدگر، شاعرانه بر ارض سکونت گزیده باشیم، یعنی در مجمعی به سر ببریم که زمین و آسمان و قوای نشکفته‌ی وجودمان با تذکر مرگ همراه باشد ، آن‌گاه تمکن در خلق اثر پیدا می‌کنیم، به شرط آنکه ابتدا این‌گونه ساختن، یعنی شاعرانه سکناگزیدن را آموخته باشیم تا در درجه‌ی بعد بدانیم و بتوانیم آن‌گونه ساختن (خلق آثار هنری) را یاد بگیریم. این‌گونه ساختن یعنی تمکن در وجهه‌ی شرقیه‌ی وجود. آن‌گونه ساختن یعنی خلق اثر، یعنی تمکن در وجهه‌ی غربیه‌ی وجود. تا آدمی در وجهه‌ی شرقیه‌ی وجود خویش تمکن پیدا نکند و در آن ساحت مستقر و مقیم نشده و به مقام نرسیده باشد ، نمی‌تواند از وجهه‌ی غربیه‌ی وجود خویش به خلق و ساخت اثر برسد. فرقی نمی‌کند که نقاش و آهنگساز باشد و یا شاعر و معمار.

پاورقی‌ها :
1-فصلنامه‌ی هنر، 32، زمستان 1375 و بهار 1376
2- سعدی
3- production
4- poetics؛ فنّ شاعری
5- بوستان سعدی

نویسنده : محمد رضا ریخته ‏گران

نظر شما