موضوع : پژوهش | مقاله

عجیب‌الخلقة محتضر

آیا نقاشی ‌معاصر ‌ایران، هنری زنده است؟ بگذار همین اول‌ کار، تعریفم را از نقاشی‌ معاصر ایران روشن کنم.
منظورم از نقاشی‌ معاصر ‌ایران، آن‌گونه‌ای از نقاشی ‌است که امروز در گالری‌ها ارائه می‌شود، در بی‌ینال‌ها برگزیده می‌شود، در مورد آنها در تندیس و سگال و حرفه هنرمند، نقد و تحلیل نوشته می‌شود، معمولاً «بدون‌ عنوان» است و از همه مهم‌تر، تابع حال‌وهوای جماعت نقاش و دانشجویان ‌هنر و منتقدان هنر معاصر و روشنفکر است و نه هر اثر نقاشی ایرانی که صرفاً در زمان‌ معاصر تولید شده‌ است.
این ‌بار البته قرعه به‌نام نقاشی افتاده‌ است و من ‌نویسنده این سؤال را از شمای ‌خواننده دربارۀ تئاتر‌ معاصر‌ ایران هم دارم و در زمینة مجسمه‌سازی ‌معاصر ایران و چند شاخه و رشتۀ ‌هنری ریز و درشت دیگر.


هنر رسانه است و اصولاً هیچ پدیده‌ای در عالم وجود، فاقد پیام و اثر نیست؛ به‌ویژه اگر آن‌ پدیده محصول ذوق و طبع آدمیزادی باشد که خدا به او عقل و احساس و فطرت داده و آن‌قدر آدم حسابش کرده است که قبای خلقت به اندامش بپوشاند و برایش کتاب و نبی بفرستد. حتی همان کوبلن‌دوزی و گل‌چینی‌‌سازی و مرواریدبافی بانوان خانه‌دار و زورآزمایی‌های تکنیکی و فرمالیستی نقاشان پاساژ قائم تجریش و گالری داداشی هم در پس ظاهر زیبا (یا نازیبایشان) یک باطن عمیق‌تر دارد و اگر باور بفرمایید، یک جهان‌بینی و یک ایدئولوژی.‌
پس این آش‌کشک‌ خاله است. پایت را که به ساحت هنر بگذاری و ارادۀ خلق اثر کنی، سطحی از باطنت برملا می‌شود. دنیایت را با مخاطب شریک می‌شوی و رسماً یعنی اینکه یک «بفرما» زده‌ای به مخاطب که سرسفره‌ات بنشیند. چه شعر باشد و چه تابلوی گلدوزی و چه نقاشی آبستره‌‌.
زند‌گی هنر در حیات‌ اجتماعی آن‌ است و ناگفته پیداست که «هنر بی‌مسئولیت» و «هنر برای هنر» چه حرف ‌مزخرفی است؛ آن‌ هم در عالمی که سوسک‌هایش باید مازاد حشرات ریزتر از خود را ببلعند و همان حشرات ریزتر باید هزارویک «مسئولیت» خودشان را به بهترین صورت به‌جا بیاورند و گیاهان دقیقاً سرموقع گرده‌افشانی کنند و محصول بدهند و گاوها و گوسفندهای زبان‌بسته شیر و گوشت بدهند تا مبادا زندگی ما (که همان هنرمندی که فقط برای هنر خلق‌ هنر می‌کند هم، جزء‌مان است) مختل شود.
با اطمینان کامل می‌نویسم که نقاشی‌ معاصر‌ ایران (صرف‌نظر از معدود‌ هنرمندان استثنایی آن) رابطه‌ای با حیات ‌اجتماعی ندارد؛ چون با جامعۀ ‌ایرانی در عصر حاضر نسبتی ندارد.
دلمان را به فروش خوب آثار ایرانی‌ها در حراج دبی و کریستی و حضور در بی‌ینال و... خوش نکنیم. مثل ما به آن سخنران می‌ماند که برای عالم و آدم خطابه می‌خواند و آن‌وقت درون خانه، با زن و بچه‌اش حرفی برای گفتن ندارد.
می‌فرمایید الان در ناف پاریس و نیویورک هم هنر معاصر مخاطب ‌عام ندارد و هنرمندان فقط برای قشر خاص و روشنفکر حرف می‌زنند. باید عرض‌کنم: خب چه بدتر! موجود عجیب‌الخلقه‌ای را که اهالی مسقط‌الرأس خودش هم تحویلش نمی‌گیرند، چرا ما باید حلواحلوا کنیم؟
می‌فرمایید خیلی ‌چیزها مخاطب ‌عام ندارند. بعضی از فروعات جزئیه فقهی و برخی از اشکال‌های فلسفی ممکن ‌است طی تاریخ به ‌درد دین و دنیای دیارالبشری نخورد. سلّمنا! خب جسارتاً باید گفت توجه کردن به آنها هم عمر تلف‌ کردن است و البته شأن هنر و کارکرد آن، چیزی ‌است که مقایسۀ آن با فقه و فلسفه و بسیاری علوم دیگر، قیاس دقیقی به ‌نظر نمی‌رسد؛ چه ‌آنکه اصلاً هنر در ارتباط با مخاطب معنا دارد.
نقاشی‌ معاصر ‌ایران را برای چند صباحی تعطیل کنید، اصلاً همۀ ‌هنرمندان فعالش را برای چند سال بفرستید فرصت‌ مطالعاتی پاریس، بفرستید نیویورک، بفرستید لندن یا همین سنگاپور و چین و هند. نمایشگاه‌ها و بی‌ینال‌ها و جشنواره‌ها و اکسپو‌ها را هم در خارج از ایران برگزار کنید. تابلوهای مدرن و پست‌مدرن و انتزاعی و تجریدی و آبستره و «بدون عنوان» را هم از جلوی چشم مردم دور کنید تا کسی نبینندشان. فقط اقتصاد هنرمندان و نقاشان و منتقدان و گالری‌دارها و دلالان را تأمین کنید. فکر می‌کنید چه اتفاقی می‌افتد؟
باز هم با اطمینان کامل می‌نویسم «هیچ». بله هیچ اتفاقی نمی‌افتد؛ چون نقاشی ‌معاصر ‌ایران برای مردم مهم نیست.
خیلی بی‌رحمانه است. بله. واقعیت رابطۀ «هنر و اجتماع» همین‌قدر بی‌رحمانه است؛ اگر از نگاه هنرمند به این رابطه نگاه شود و البته زمانی از آن سوی رابطه؛ یعنی «اجتماع» و «مردم» هم بی‌رحمانه به نظر می‌رسید؛ وقتی مردم با هزارویک مشکل ریزودرشت باید دست‌وپنجه نرم کنند و هنرمند در آتلیه شخصی خودش مشغول ابراز احساسات و مکاشفات باطنی خود روی بوم است.
آن‌ روزی که مردم بچه‌هایشان را به جنگ فرستادند، نقاشی معاصر ‌ایران چه‌ کار کرد؟ چه احساساتی را ابراز کرد؟ اصلاً احساساتی شد؟!
آن روزی که تابوت‌ بچه‌های مردم از جنگ برگشت، چه؟ نقاشی‌ معاصر‌ ایران چه سرسلامتی‌‌ای به مردم داد؟ چه ‌اشکی پاک کرد؟ چه تسلایی به این مردم داد؟
موقع تحریم اقتصادی و شاخ‌‌وشانه ‌کشیدن‌های غرب و شرق چه؟
بگذریم از چهارنفر و بگو ده‌نفر و بگو بیست‌نفر نقاش حوزۀ‌ هنری و نقاش ‌مستقل که درد داشتند و با مردم بودند که در حساب آمار و دودوتا چهارتای الان ما «النّادر کالمعدوم» و البته پیش‌خدا، حساب، حساب ذره مثقال است و اجر و جزای همه محفوظ. (تازه بین آثار همان جماعت نقاش متعهد و دردمند هم، چند اثر در حافظة مردم ماند و کنار نقاشی‌های تجویدی و عکس امام و چهارقُل و آیه‌الکرسی چاپ شد و رفت روی در و دیوار خانه و مغازة مردم؟)
امروز روی دوم این سکه بیش از پیش نمایان شده ‌است؛ مردم بی‌رحمانه به نقاشی‌ معاصر ایران بی‌محلی می‌کنند و اصولاً سال‌هاست که با نقاشی ‌معاصر ‌ایران بیگانه‌اند.
نگو که خب اصولاً هنر جزء نیازهای ابتدایی بشر نیست و مردم غصة معیشت، کار، مسکن، خوراک، پوشاک، ازدواج، تحصیل و... دارند، نگو!
سینمای ایران را تعطیل کن ولو برای یک‌سال (و خرج زندگی همۀ عوامل سینمای ایران را به قدر کفایت و رضایتشان با کمال احترام به آنها تقدیم کن) باز هم صدای مردم درمی‌آید.
موسیقی را اگر تعطیل کنی که باید در همۀ خیابان‌ها و کوچه‌پس‌کوچه‌ها یگان‌ ویژه بگذاری!
تعارف که نداریم، مردم هنوز تابلوهای کمال‌الملک مرحوم و حیدریان و شیخ را با لذت نگاه می‌کنند. بسیاری از مردم، کاتوزیان و نوه‌سی را هنرمندتر از هانیبال الخاص می‌دانند. می‌گویی در فلسفۀ هنر، در تاریخ‌ هنر، «هنرمندتر» معنا ندارد؟ خب به زبان خود مردم بگو کاربلدتر، ماهرتر، واردتر، اوستاتر! چه کنند وقتی حظ بصری می‌برند از اینکه آنها سیب و گلابی و آدمیزاد را عین خودشان کشیده‌اند و باور نمی‌کنم که همین لذت را ببرند از نقاشی ‌معاصر ‌ایران. حتی از سیاه‌مشق‌های زنده‌رودی و قفل و یراق و حرز و اسطرلاب سقاخانه‌ای‌ها که ادعای مدرنیسم بومی و ایرانی داشتند.
نقاشی ‌معاصر ‌ایران همه توش‌‌ و توان خود را روی هم بگذارد و یک فرشچیان، نه اصلاً یک عصر عاشورا تحویل این مردم بدهد و بعد ادعای ارث بکند.
وقتی مردم را تحویل نمی‌گیری، اعتقادات این مردم را نه تنها تحویل نمی‌گیری که به سخره می‌گیری. از کنار دردهای مردم بی‌تفاوت رد می‌شوی، حتی روزمره‌گی‌هایشان را هم نمی‌بینی، نباید انتظار داشته باشی که روز افتتاح نمایشگاهت سیل مردم علاقه‌مند از در و دیوار گالری وارد شوند.
نقاشی ‌معاصر‌ ایران حتی در نسبت با خواستگاه‌های متبوعش در عرصة فکر و سیاست (جریان روشنفکری و جریان اصلاح‌طلبی) خدمت درخوری نداشت؛ مثلا در مقایسه با شعرا، داستان‌نویسان، سینماگران و موسیقی‌دانان مربوط به این جریان‌ها که کارهایی کردند.
نمی‌خواهم کار یاد این جماعت بدهم، اما اگر ادعا ‌کنند که اجازة حرف‌زدن و فریادزدن و اعتراض به ما نمی‌دهند، خداوکیلی با وجود اینترنت، تکثیر یک تصویر با فرمت جِی.پی.جی (jpg) با کیفیت نسبتاً خوب سخت‌تر است یا پخش یک قطعه موسیقی یا فیلم با پایین‌ترین کیفیت ممکن؟
کاش این موجود عجیب‌الخلقه حداقل سروصدایی می‌کرد، عرض‌اندامی می‌کرد، دادی، فریادی، چیزی که مردم بفهمند هنوز این موجود زنده ‌است. اگر هم سر و صدایی کرده باز هم به زبانی بوده است که مردم نفهمیدند.
نکتۀ دیگر این است که مردم دوست دارند هنر مورد علاقه‌شان را با هزینة کمتر و راحت‌تر ببینند و بشنوند. یادمان نرفته است که تا همین چند وقت پیش فیلم‌های سینمایی روز ایرانی را که در حال اکران بود، در بساط دستفروش‌های کنار پیاده‌روها می‌دیدیم و آن‌روزها چقدر سینمادار ورشکسته، و چقدر سینما تعطیل شد.
آن ‌وقت نقاشی‌ معاصر ایران پایش را از گالری سیحون و نگارخانۀ برگ و اثر و صبا و موزه هنرهای ‌معاصر و خانۀ ‌هنرمندان بیرون نمی‌گذارد تا به مردم سلامی بدهد و صبح بخیری بگوید و حالی و احوالی بکند.
نقاشی‌های دیواری شهر ‌هم به دست چند شرکت تبلیغاتی می‌افتد که با رنگ پلاستیک چهره‌نگاری‌های درجه چندم کنند.
(راستی این‌ روزها چند نقاشی دیواری خوب دیدم که امیدوارم کرد به ‌اینکه هنوز از نقاشی کارها بر‌می‌آید).
اینها را ننوشتم که بگویم نقاشی معاصر را باید تعطیل کرد! (اصولاً مگر این نوشته‌ها اثری هم دارد که نگرانش باشیم؟) و ننوشتم تا جماعت نقاش مدرنیست و پست‌مدرنیست را زیر ‌سؤال ببرم که بسیاری از این‌ جماعت را می‌شناسم و بعضی‌شان را دوست دارم و این مخلوقات خدا قطعاً برایم جالب‌تر از کسانی هستند که با خیال، احساس، شور، جنون و زیبایی و همچنین عقل سروکاری ندارند.
بی‌انصافی نکنیم. روزگار ما روزگاری است که تکنولوژی در حال بلعیدن همه‌چیز است. شاید اگر هنوز دوربین ‌عکاسی و کامپیوتر و فتوشاپ مثل نقل‌ و نبات در دسترس مردم نبود و گرافیک و تصویرسازی به مدد کامپیوتر این‌قدر جای نقاشی را تنگ نکرده بود، وضع نقاشی بهتر از اینها بود.
نوشته‌ام ژورنالیستی شد؛ چون فکر می‌کنم باید از این جسارت‌ها و شاید گستاخی‌ها داشت و زیاد هم داشت تا مگر شوکی به این بیمار رو‌ به‌ موت وارد شود و دوباره قلبش شروع به تپش کند.
ما می‌خواهیم در دنیا حرف بزنیم. قرار بود پرچم‌مان را روی نوک قلة همة کوه‌های بلند دنیا بالا ببریم. شوخی که نیست، جوان دادیم. خون دادیم. خون دل‌ها خورده‌ایم ... (یاد شعر نادر ابراهیمی و صدای محمد نوری افتادم).
چه ‌کار کنیم که بعضی حرف‌ها را فقط با نقاشی می‌توان گفت.


منبع: ماهنامه  زمانه  1389 شماره 93، آبان ۱۳۸۹/۰۸
نویسنده : محمد صمدی

نظر شما