موضوع : پژوهش | مقاله

منظره و موسیقى(درباره شعر راینر ماریا ریکله)

براى ریلکه نقاشى عهد عتیق یک نقطه عطف در تاریخ هنر است. انسان عهد عتیق بى گناه، عارى از حواس معمول بوده و انسان عریان همه چیز است. انسان اگرچه هزاران سال زندگى مى کرده است، براى خود بسیار جدید بوده و از این که وجود دارد دچار وجد و شادمانى مى شده است. خانه ها بعد منظره داشته و آدمى را به سرور مى برده است. زمین نیز براى انسان اولیه حاوى شادمانى است. به عبارت دیگر زمین هنوز شکل بعدى خود را بر نگرفته بود. زمین خانه هاى سفید رنگ دارد. در اینجا همه چیز شاد است و زمین نیز عنصر اصلى این شادمانى است. هنر هنوز بعد مسیحى را به خود نگرفته بود. بدین سبب است که ریلکه سخن از «زمین شادمان» مى کند. حتى اندوه نیز بعدى سبکبار دارد.
براى ریلکه زمین مانند یک گوى است که در آن فقط اصل بازى کردن وجود دارد. بازى با زمین چون یک گوى اصل جدیدى را در فرهنگ بنیان مى گذارد که همان اصل بازى است. بازى با زمین باعث آن مى شود که زمین سبکبال و فارغ تصور شود. این برخلاف جهان زمین است که بعداً دیده مى شود که زمین سنگین بوده و طاقت بازى ندارد.
براى ریلکه زمین سبکبال در تعطیلات است، این تعطیلات است که به زمین شکلى تازه مى دهد. زمین سبک در تعطیلات به بازى با خود مى پردازد. این بازى با کسى نیست، بلکه بازى زمین با خود زمین است. هنوز جهان خدایان به عرصه ظهور نرسیده است.
بازى زمین با خود زمین نوع جدیدى از بازى است که در آن ابژه بازى دیده نمى شود بلکه آنچه هست سوبژه است که در نهایت خود تبدیل به یک رکن بازى مى شود. با خود بازى کردن اصل جدیدى در بازى است. «آگاهى» نیز وجود ندارد و بنا بر گفته «کارل لویت» آگاهى ابژه در اینجا محو شده است. ابژه دیگر نقش مقابل سوبژه را ندارد.
و آنچه هست بازى سوبژه با خود است. باد و دریا دو نشانه اى از این بازى هستند. باد در چرخش مدام حالت کودکى را دارد که دچار بازى مدام است و دریا نیز در تکرار خود بازى را مى جوید. تکرار اصل اساسى بازى در دریا است. بازى در واقع به علت تکرار است که خود را مى جوید و خود را مى کاود. «تکرار» و «تفاوت» در بازى دریا دیده مى شود. از یک سو جهان دریا تکرار است و از سوى دیگر دنیا تفاوت خود را نشان مى دهد. لذا تکرار و تفاوت دو رکن اصلى بازى سوبژه با خود است.
در هر موج که به ساحل مى رسد نوعى تفاوت با موج قبلى دیده مى شود و از طرف دیگر تکرار نیز خود را نشان مى دهد. به عبارت دیگر زمینه پیدایش تفاوت همان تکرار است.
تفاوت و تکرار چیزى بیش از دیالکتیک است. اصل بر «چندگانگى» است. جهان بازى بر مبناى جهان چندگانه استوار است. چندگانگى است که تفاوت و تکرار در کنار هم دیده مى شوند و در این چندگانگى است که بازى به عنوان ترکیب تکرار و تفاوت خود را نشان مى دهد. نکته اصلى دیگرى که در شعر ریلکه به چشم مى خورد، مقایسه جهان جانوران با جهان آدمیان است. براى ریلکه جهان جانور در نزدیکى او قرار دارد. جهان جانور در پیشانى او و در کنار او قرار مى گیرد. جانور از مرگ خودآگاه نیست و چیزى به نام مرگ آگاهى در جانور دیده نمى شود، لذا مرگ آگاهى به عنوان بعدى شعر گونه در جانوران وجود ندارد. به عبارت دیگر جانور از مرگ خود غافل است.
اما در آدمى است که مرگ آگاهى به شدت وجود دارد. براى آدمیان مرگ چون حاصل وجود به چشم مى خورد و این مرگ است که حاصل و نتیجه عمر است، این آدمى است که مى تواند از مرگ بعدى شاعرانه بسازد و در پس آن پنهان شود.
جهان جانور گشاده و فراخ نیست، بلکه بیشتر در جهانى ابژکتیو به سر مى برد. جهان جانور، به عبارت دیگر، ابژکتیو شده است و او نمى تواند از این جهان ابژکتیو بیرون رود، چرا که او فاقد بعد ذهنى (سوبژکتیو) است. او در سوبژکتیو زندگى نمى کند، بلکه حیات او و زندگى او کاملاً ابژکتیو است.
براى جانور آنچه هست در چارچوب فیزیولوژى جاى مى گیرد. اعمال انعکاسى حاصل زندگى جانور است و او از فیزیولوژى رفتارى بیرون نمى تواند برود.
بنابراین رفتارگرایى محض، نمونه کامل رفتار جانور است، حال آن که براى آدمیان رفتارگرایى جاى بسیار محدودى دارد. انسان در رفتارگرایى نمى تواند به نقطه اوج رفتارى خود برسد. رفتار براى انسان در حکم جهانى ابژکتیو است.
در آدمیان، جهان ذهنى سازنده ابعاد جدید در کنش و واکنش است، اما در جانور جهان ذهنى اصلاحاتى ندارد. لذا جانور قادر نیست که خود را به صورت سوبژه تصور کند. براى ریلکه تصور جهان ذهنى در موزیک به دست مى آید. در موزیک است که حتى مجسمه ها در سکوت به زبان مى آیند.
موزیک: تنفس مجسمه ها. شاید
سکون تصاویر، کلام در جایى که کلام ختم مى شود
زمان،
عمودى شده بر راه قلب ها به سوى نابودى.
احساس براى چه کسى؟ تغییر
حواس به سوى چه؟ به سوى منظره شنیدنى.
سرزمین عجیب: موزیک، فضا رشد کرده از قلب هاى ما
از نزدیک ترین ما
گام مى گذارد فراى ما
به سوى دور
خداحافظى مقدس
آن هنگام که درون در اطراف ما است مانند فاصله که
بسیار دور است
دیگر سوى هوا
ناب
عظیم
و نه براى ما که زیست کنیم.
موزیک ما را به دیگر سوى هوا که «ناب» و «عظیم» است مى برد، براى ما خداحافظى درونى است. از سوى دیگر خداحافظى در کنار موسیقى است، اما ما که زیست مى کنیم این چنین ابعادى نداریم. زیست ما ابعاد ابژکتیو دارد. موزیک نمى تواند ما را از ابژکتیویسم زیستى فارغ کند. اما موسیقى بعدى دیگر نیز دارد و آن تنفس مجسمه ها است. ما که در چارچوب ابژه و سوبژه قرار گرفته ایم از جهان مجسمه ها غافل هستیم. تنها مجسمه است که از مرز ابژه و سوبژه بیرون است.
نقش مجسمه ها، بعد بازى گونه آنها است، بدین ترتیب است که موزیک چونان بازى است. موزیک در واقع همان «نفس» است، در تنفس است که صدا و ریتم نفس بازى گونه بودن آن را به ما نشان مى دهد. موزیک حائز نفس جهان را تغییر مى دهد. لذا در نفس است که بازى گونه بودن جهان خود را به نمایش مى گذارد.
موسیقى خود زبانى است در جایى که زبان خود متوقف مى شود. همین متوقف شدن زبان است که باعث آن مى شود که موزیک براى خود جایى پیدا کند. موسیقى همان دنیاى تغییر است، در تغییر است که موزیک به تجلى درمى آید. فضا از وراى قلب ما به صورت فضا درمى آید. در واقع این قلب ما است که شکل فضا را به خود مى گیرد، فضا این انتزاعى ترین بعد ما در کنار قلب است به صورت فضا درمى آید، منظره شنیدنى مى شود و این ما هستیم که در کنار چنین منظره اى قرار گرفته ایم.
اما زمین به علت تغییرات، بعد موزیکال دارد. این زمین است که در اوج بازى گرى به موسیقى مى رسد. ریلکه در جایى دیگر سخن از اراده معطوف به تغییر سخن مى گوید. در این «اراده معطوف به تغییر» است که موسیقى پیدا مى شود. در «اراده معطوف به تغییر»، جهان به شکلى موزیکال به دست ما مى رسد. در همین اراده معطوف به تغییر است که نفس در کنار زمین نقش بازى گونه خود را به دست مى آورد.
در همین تنفس جانوران است که جهان صرفاً پدیده اى ابژکتیو شده و اثرى از بعد ذهنى دیده نمى شود. این تنفس با تنفس آدمیان تفاوتى اساسى دارد. در آدمیان است که تنفس بعدى موزیکال دارد و بدین ترتیب مى توان گفت که تنفس «شالوده شکن» است. این به درستى مانند موسیقى است که شالوده شکن است. نکته اصلى اینکه فقط در آدمیان است که موسیقى و شالوده شکنى در یک جریان قرار دارند.


منبع:  روزنامه شرق
نویسنده : مسعود یزدى
 

نظر شما