انسان اسیر فردگرایی
این مقاله به بررسی چهار اثر از الیویه ری (تنهایی دیوانه وار)، دانیل بونیو (بحران نمادین)، اوا یلوز (احساسات سرمایه داری) و میکی مک گی (خودیاری) میپردازد. چرا از حدود سی سال پیش تصمیم گرفته شد که بچهها در کالسکه به پدر و مادرهایشان پشت کنند ؟ چرا «شفافیت» به مثابه صفتی تقریبا رهایی بخش تلقی میشود ؟ چرا به فردی که سابقا لقب «رئیس کارگزینی» را داشت، امروز مدیر «منابع انسانی» گفته میشود ؟ چرا برنامههای تلویزیونی پخش مستقیم زندگی خصوصی مردم، تا این حد طرفدار دارند؟ چرا کتابهای مربوط به شکوفایی شخصیت فردی، بیشترین خریدار را دارند ؟ این سؤالات و پرسشهای دیگری که نقطه آغاز ین چهار کتاب پژوهشی مورد بررسی این مقاله میباشند، دارای وسعت موضوعیای تقریبا تعجب انگیز هستند. همه آنها به یک سوال اساسی منتهی میشوند: چه ارزیابیای باید از تحول دموکراسیهایمان داشته باشیم و چگونه باید عمل کنیم ؟
با موشکافی در جزئیاتی مثل گسترش پایگاههای اینترنتی برای ملاقات و گفت وگو، کشش نوجوانان به سوی مارکها، عادی شدن پدیده از این سو به آن سو پریدن بی وقفه ـ یا به عبارتی اعمال فردگرایی بیش از پیش فردی - در واقع رابطه بین مفهوم معاصر «من»، اهداف و آزادیها یش و دموکراسیهای اقتصاد لیبرالی است که بررسی میشود. این کار البته با بر هم زدن برخی عادتهای فکری و ایجاد بعضی پرسشها همراه است: این چهار اثر که تنها مختص کارشناسان علوم اجتماعی نمیباشند، گفت وگوی مجدد با روسو و کانت، آرندت، فوکو یاهابرماس را میسر میسازند و در عین حال زنده و اخلالگرند.
نظرات الیویه ری، ریاضی دان، پژوهشگر و استاد مدرسه پلی تکنیک فرانسه، حول یک سؤال مرکزی دور میزند: فرزندان را چگونه «در» و «برای» یک جامعه واقعاً دموکراتیک تربیت کنیم ؟ به نظر او، تئوریهای مسلط کنونی در امور تربیتی، بر تقدم دانستهها و بر «فرهنگ اصالت بیان خویش و ارتباط» تکیه دارند. مطابق این نظریات، برای احترام دموکراتیک به فرد، آهنگ رشد و محاسن فردی اش، باید به او امکان داد تا به قول پییر بوردیو، مستقل از میراثهایی که برای «میراث داران» بسیار عزیز است و فارغ از بندهای دست و پاگیر! بتواند به تایید شخصیت خویش بپردازد. آنچه ری در این مفاهیم تربیتی مشاهده میکند -که مثالهای بی شماری نیز در تایید آن وجود دارد- این است که در پس تمایل به احترام به کودک گرایشی خیال پردازانه به سوی فرد «خود ساخته» وجود دارد که آزادیای کاملا پوشالی را میستاید.
همه بحثها درست بر سر همین تعریف از آزادی در میگیرد؛ آیا آزادی به معنای آزاد زیستن، آن طور که «خود» هستیم است؟ و برای آن که بتوانیم «خود» باشیم، آیا نباید بدانیم که مفهوم «فرد» که امروز تا این حد عزیز دانسته میشود، چه معنایی دارد؟ ری در راستای یک جریان فکری که به کارهای پییر لوژاندر، حقوقدان نزدیک است، تاکید میکند که فرد نمیتواند بدون پذیرش وابستگیهایش، به استقلال واقعی دست یابد: وابستگی به دیگران، به جامعهای که به او امکان میدهد تا استقلال خود را کسب کند؛ به تاریخ و ارواح سرگردان خویش. باور به «خود ـ مرجعی»، مبنای تئوریهای تربیتی کنونی و به طور وسیع تر، سیستم ارزشهای رایج، به معنای نفی شجره نامه خانوادگی، دانش و نهادها ست. نفی این رابطهها، نفی محدودیتهای خویش است، محدودیتهایی که برای تعریف میدان رشد و نمو فرد، حیاتیاند.
اما آزادی تنها زمانی معنا پیدا میکند که محدودیتهایش آشکار و درک شوند: آزادی فردی، پایه دموکراسی و پیش شرط بقای آن، مستلزم آن است که شهروند خود را میرا و فرزند کسی که میمیرد بداند؛ یکی از میان دیگران، قانون قوی ترها را رد کند و قواعد زندگی جمعی را بپذیرد. این منطقی است که مانع از آن میشود که او تنها بر اساس غرائزش حرکت کند تا بتواند به مثابه انسانی در میان دیگر همنوعان خویش، تاریخ مشترکی را بسازد و داستان زندگی خویش را نیز رقم زند. این منطق در ضمن به او میفهماند که دیگری نیز یک شئی نیست، بلکه «منی» دیگر است مثل خود او. به قول جمله دل انگیز رمی براگ، نوع بشر انسانیت را مدیون این منطق است که او را قادر به داشتن حقوق میکند.
هر فردی آزاد به دنیا میآید... آزاد، آری، اما برای رها کردن خویش از غرائزی که وی را به بند کشیده اند. مفهوم فرد «تنها» که میبایست از اعماق وجود خویش پایههای منطق خود را بیرون کشد و قرار است تنها خود برای خود اجازه صادر کند، گرایش بر این دارد که فرد را «دولتی کوچک» تعریف کند که هر کس در آن قانون خود را دارد. ممنوعیتها، اجبارها و محدودیتها در این چارچوب بی معنی میشوند و تنها «نتیجه ساده بده بستان بین مطالبات فردی از سویی و در خواستهای جامعه از سوی دیگر» گشته و یا بد تر از آن، به خشونت میانجامند.
عدم پذیرش این امر که «هیچ کس منشأ خود نیست»، عدم دست کشیدن از رؤیای کودکانه و خطرناک وجود یک قدر قدرت در ما، باور به این که تن به غرائز سپردن امکان میدهد تا به حقیقت خود دست یابیم، یعنی فراموش کردن این واقعیت که درست به این دلیل است که میتوانیم در جهت شکوفا یی خویش گام بر داریم که جامعه، ساختارها، محدودیتها و قوانین آن این امکان را به ما میدهند و نه به این دلیل که گویا این امر حقی «طبیعی» است که جامعه سد راهش میشود.
هنگامی که ری با شور و شعف و احساسات خروشان به «بت»های نوعی از مدرنیته میتازد و بر اضمحلال میراثها حمله میکند، هدفش رد سراب جذابی است که با این که ادعای احترام به ارزشهای دموکراتیک دارد، در واقع فرسنگها ازآنها فاصله داشته، آنها را تهدید میکند.
ورود به این مبحث آسان نیست: باور نداشتن به این امرکه هر چه بر خود انگ ترقی دارد، الزاما مترقی است،می تواند سریعا همردیف نظرات ارتجاعی تلقی شود. هر چند این نوع تجزیه و تحلیل مسائل، در نظر دارد روح اندیشمندان عصر روشنگری را زنده کرده و ایثارگری آنها را به نمایش گذارد، اما به هر دری میزند و به همه کس متوسل میشود، از ایوان ایلیچ تا فیلیپ کی دیک، رنه ژیرارد تا آرنولد شوارزنگر (همان قهرمان ترمیناتور)، این اثر تکان دهنده و شور انگیز به هیچ وجه در نظر ندارد از گذشته در مقابل مدرنیته تجلیل کند: بلکه سعی دارد نشان دهد، چگونه مدرنیزه شدن فرهنگ با مدرنیزه شدن اقتصاد هم راستا ست، امری به واقع نگران کننده.
از کالسکههای جدید کودکان گرفته، که قرار است نوزاد آزادانه در آن در حالی که به پدر و مادرش پشت کرده تا به سمت نگاهش جهت ندهند و به تنها یی به کشف جهان بپردازد، تا گردش علم به سوی تکنیک در خدمت بازار؛ از جایگزینی خلاقیت با مطالعه میراث ادبی تا جایگاهی را که شبیه سازی در مطبوعات و اذهان عمومی پر کرده است؛ این نوشتهها نشان میدهند که گویا جهان امروز فراموش کرده که آزادی با منطق پایه ریزی میشود. دنیای امروز در هماهنگی کامل با مفاهیم اقتصاد لیبرالی است که دقیقا تحت لوای آرمانهای رهایی بخش و احترام به فرد که با ظرافت تحریف شده اند، سامان یافته است:«همان طور که بنا به نظرات لیبرالی، یک دست نامرئی ثروتهای جمعی را محفوظ میدارد و نباید انسانها در جست وجوی دخالت در تنظیم اقتصاد بوده و کافی است تنها به دنبال منفعت شخصی خویش باشند، برهمین اساس هم ادعا میشود که گویا خود ـ ساماندهی فردی، انسان را به سوی شکوفایی و سعادت رهنمون میگردد». در جامعهای که به قول دانی روبرت دوفور، در شرف «غیر نهادینه شدن عمومی است»، فرد تنها و گم گشته مجبور به خلق دائمی خویشتن خویش است: فارغ از اجبارها، رها از منطق، دیوانه وار آزاد، برای شنیدن ندای وجدان ناخودآگاه خویش و همچنین وسوسههای بازار؛ هیچ چیز را به اندازه ارضای غرائز بدوی خود دوست ندارد.
دانیل بونیو، استاد دانشگاه و رئیس هیئت مدیره نشریه «کایئه دو مدیولوژی» و سپس مجله «مدیوم» که موسس آن رژیس دبره است، به این پرسشها در چارچوب هنر و رسانهها ادامه میدهد. او تظاهر به ابراز خویشتن، میل به زندگی در جهانی بدون قید و بند را در عبارت گویای «حال گرایی» خلاصه میکند. تصویری که او ترسیم میکند، شناخته شده است؛ اما چون دیدی کلی ارائه میدهد، بسیار هشدار دهنده میباشد: از مطبوعاتی که خواستار قرائتی احساسی اند تا جایگزین شدن «رمانهای بزرگ» سابق توسط «داستانهای تخیلی خود نگاشته» که لبریز از جذابیت و حتی مدرنیته میباشند. حقیقت اعتراف، واقع گرایی نوشتار، نزدیکی قهرمان داستان با خواننده آن ؛ از کلیپ تا فیلمهای کوتاه تبلیغاتی همراه با شوهای زنده، برنامههای مستقیم، برنامههایی که بیننده «واقعا» وارد آنچه به نمایش در آمده میشود و میتواند آن را باور داشته در آن شرکت کند ؛ این امر مستلزم وجود برخی «تجهیزات» و «مهارتها» ست که سعی دارد «جلوه واقعیت» را داشته باشد و دخالت فعال بیننده را میطلبد. جان کلام، از تلویزیون زنده مبتنی بر «واقعیت» گرفته تا بازیهای ویدئویی (بی شمار)، همان طور که شعار سابق رادیو آر تی ال میگفت: «مهم به لرزه در آمدن است». در این بازیها ایجاد احساسات آنی و مرتبط با واقعیت، بدون امکان انتقاد از آن و جود دارد که به همین دلیل ـ که از همه دلایل هم مهم تر است ـ همه آنها «واقع نما» میباشند.
به زعم بونیو، این «حال گرایی» موجب برقراری «استبداد اصالت و تجربه فردی» میشود. چرا باید فکر کرد که فرهنگ مداران سابق، رمانهای «کند» و آثار دشوار، به واقعیت والاتری دست مییابند ؟ آیا این همان درگیری قدیمی بین نخبه گرایی و پوپولیسم و یا همزاد نکوهشگر آن، کیش تلاش در مقابل جست وجوی لذت، نمیباشد ؟
باید گفت «خیر» ! پاسخ همچون نظرات ری است، اما این بار از طریق «اخلاق در نماد ظاهری»، یعنی تفکر در رابطه با موضوع دموکراتیک و بررسی نوعی انحراف فرد گرایانه که چنین تشریح میشود: در مسیر «انهدام صحنههای هنری و رسانه ای» آنها به جایگاه «حباب خود پسندانه ای» تنزل مییابند که هر چه بیشتر به «مسموم سازی احساسی» از طریق تکههای نمایش «واقعیت» غره شود میتواند بیشتر نیز در غبار فراموشی و تبدیل شدن به «شیئ مشترک» گم گشته و به قعر رؤیاها و یا کابوسهای درونی فرو رود.
در عمل، هنگامی که افراد تنها کنجکاوی شان در مورد آن چیزی باشد که به دنیای خودشان مربوط است ـ که برای خیلیها میتواند با اینترنت به دست آید- چه اتفاقی میافتد ؟ هنگامی که آنچه خود «تجربه کرده ایم» را بر تشریح و توصیف ارجحیت دهیم، چه میشود؟ آن وقت است که تماس «تن به تن» بر منطق پیشی میگیرد، پذیرفتن بدون گفت وگو جا میافتد و شکل نمادین به نفع غلیان «زندگی» عقب رانده میشود، امری که وجود هر نوع دورنما را کاملا نا مفهوم و یا ناممکن میسازد. اصطلاح «حال کردن» که جوانان به کار میبرند، به خوبی این پدیده را خلاصه میکند. درک معنایی، توسط درک احساسی که به تنهایی مشروعیت دارد، منهدم میشود. امری که «جمعیتی محدود به احساسات» به وجود میآورد که دیگر دنیای مشترکی جز خود پرستی جمعی ندارند و دیگر معیاری جز تاثیر گذاری آنی برای قضاوت در مورد اثری هنری برایشان نمانده است.
اعتقاد به شفافیت «من» که لبریز از تصور است و باور به شفافیت احساسات، مترادف پذیرفتن این امر است که غرائز و وسوسهها خود را «رها» میکنند و جایگاه خود را مییابند. اما آن چه سرکوب گشته و خود را واقعیت میداند، میتواند منجر به رفتار «بربرمنشانه» گردد: دیگر مرزی بین غرائز و محیط خارج وجود ندارد، دیگر فرقی بین نیازهای مختلف بشر نیست، نیازهایی که تنها مختص خود فرد است و آنهایی که مربوط به همگان میباشد.
بونیو گاه با اندکی لفاظی، از رازهای باطنی تمجید میکند، ادب صحنه و تمایز زیبای قدیمی بین واقعیت و توهم در سینما و تئاتر را ارج میگذارد و عمدا بر خلاف جهت جریان حرکت میکند: همچون نوعی پیش آهنگ، به برخورد شاعرانه گی دبور[نویسنده، تئوریسین و سینماگر معاصر چپ فرانسه ـ م]، انتقاد دارد و به ویژه با برخی ارزشهای «مساوات گرایی دموکراتیک» مخالف است، چرا که خود آنها، به نفی آن چیزی میپردازند که برای استقرار دموکراسی حیاتی است، یعنی نگه داشتن فاصله با نیروهای وحشی ناخودآگاه که بازیچه دسیسه میگردند.
بونیو نیز همچون ری «نگرانی آفرین» است و در دو اثر خود بر مغلطه خطرناک بین تودهای شدن و دموکراتیزه شدن تاکید دارد، که به قیمت عقیم سازی مفاهیم آزادی و مساوات تمام میشود. هر چند ذکاوت آثارش باعث شعف خواننده است، اما یأسی عمیق بر او سایه میافکند: در باره این تحول به سوی خود پرستی مخرب فرد، چه باید فکر کرد. آیا انسان دارای نهادی الزاما بدطینت است، که به طور خود به خودی به سوی ارضای وسوسههای خود تمایل دارد و در مقابل مهار غرائز خودخواهانه اش منفعل است ؟ این بحران «ارزشها»، بحران درونی، بحران قرارداد اجتماعی، جهت محتوم تاریخی دموکراسیهای غنی است؟ آیا الزاما بین تحول دموکراسیها و ارزشهای لیبرالیسم اقتصادی همگرایی وجود دارد؟ واضح است که مدرنیته کنونی به «فرهنگ نوین عواطف» وابسته است: از «بخش زنانه» مردان تا «مردم گرایی» مردان سیاسی و مد روز بودن هنجار مسائل انسان دوستانه. البته به نظر ایلوز، احساسات مسلما پدیدههای روانی اند اما همچنین «شاید از آن هم بیشتر، واقعیتهایی اجتماعی و فرهنگی». نظریه او رابطه بین تحول سرمایه داری و تغییر اهمیت جایگاه احساسات و شیوه بیان آنها را، که رفته رفته به جوهر هویت بشر ارتقا یافته اند، به نمایش میگذارد. نظریهای بی سابقه که بسیار هشیارکننده است.
ایلوز اساسا به بررسی مدرنیته از منظر ایالات متحده میپردازد، اما نظرات او بر مجموعه کشورهای پیشرفته قابل انطباق است. او یاد آوری میکند که چگونه به دنبال ورود روانکاوی، «من عادی» به مثابه «موجودی پر رمز و راز» شکل میگیرد که هر کس باید آن را بشناسد و شکوفا کند.
«صورات روانکاوانه» از همان سالهای ١٩٢٠ به شرکتها راه یافتند؛ یک مدیر خوب باید روانکاو خوبی نیز باشد، درگیریها دارای ریشه روان شناسانه ارزیابی میشوند؛ «گوش دادن» به مشکلات دارای ارجحیت میشود و «اخلاق ارتباطی» به مثابه روح شرکت تلقی میشود. درگیریهای اجتماعی در این چارچوب، تنها سوء تفاهم میباشند. مهارتها و قابلیتهای شغلی محصولات «من» درونی محسوب میشوند. شکست یا تمایل به اعتصاب همچون اختلال روانیای ارزیابی میشود که باید درمان شود. این طرز تلقی با هدف بالا بردن بهره وری، همراه با نهادینه شدن روان شناسی، به خارج از حیطه محل کار نیز راه مییابد. روابط خصوصی به ابزارهای قابل اندازه گیری تبدیل میشوند «که باهم قابل مقایسه اند و باید از لحاظ هزینه و منفعت بررسی شوند»؛ در عین حال، ذهنگرایی و احساسات گرایی ترویج میگردند، چراکه صرف بیان احساسات دارای ارزش است.
سلامت و تحقق خویشتن از این پس یکسان ارزیابی میشود. هر کس «من» خویش و تفاوتهای مختص خود را دارد: عواطف سرمایههای جدیدی هستند؛ هر درد و رنجی را باید شناخت، نه به مثابه اشتباهی اخلاقی بلکه بخشی از هویت فردی، البته در عین حال میبایست به حل مشکل پرداخت: کد گذاری بیماریها بر اساس جزوه تشخیص آماری اختلالات روانی منتشر شده در سال ١٩٥٤، که در عین حال هم دامنه اختلالات شناخته شده را که توسط بیمه تحت پوشش قرار میگیرد، وسعت میبخشد و هم بازار شرکتهای دارویی را گسترس میدهد، در این راستاست. جزوه به ویژه با تعریف بیماریها، به طور غیر مستقیم فرد «عادی» را به معنای فردی «قادر به شکوفایی» تعریف میکند. «من» بیمار به این ترتیب شناسایی شده و وارد بازار میشود تا اشکال این محصول رفع گردد، البته بدون آن که به طور روشن تعریف شده باشد که «محصول باکیفیت» چگونه فردی است. و چنین است که سرمایه داری چهره انسانی میگیرد؛ مرز بین خصوصی و دولتی فرو میریزد و ایدئولوژی لیبرالی پیروز میشود... و باز هم چنین است که آنچه به نظر وعده رهایی و سعادت میآمد، به اجباری درونی، «نامرئی» و «عادی» تبدیل میگردد.
فردگرایی امروزین با تکیه بر موازین نوین برابری، آزادی، شفافیت و منطق گرایی، زندگی عاطفیای را پذیراست که «از منطق روابط و مبادلات اقتصادی پیروی کند». اقتصاد خصوصی و اقتصاد بازار به نام ارزشهای دموکراسی، تغییر یافته، تفسیر شده و مورد استفاده یک نظام اقتصادی مشخص که در نظر دارد خود را مترادف دموکراسی قلمداد کند، با هم تلفیق میشوند.
به نظر میرسد، این «بیماریهای فرد گرایی» از تلاقی آرمانهای دموکراسی و اهداف یک سرمایه داری نوین ناشی میشود. اما بدون امید به بروز یک انقلاب، چگونه میتوان آیندهای را متصور شد که در آن شهروند منطبق با مصرف کننده نباشد؟
منبع: ماهنامه سیاحت غرب / 1386 / شماره 46، اردیبهشت ۱۳۸۶/۰۲/۰۰به نقل از: ir.mondediplo.com
نویسنده : اولین پیلر
نظر شما