خیالپردازی موقوف!
بسیاری از جنبشها و نهضتهای سیاسی ناکام میشوند و مقاومتهای مردمی که به دیوار استبدادهای قوی و سرپنجه برمیخورد، از نو به فرهنگ و کار فرهنگی توجه میشود. آسیبشناسی فرهنگی باز سر برمیآورد. همه اصرار دارند، که: «ملت و قوم ما، اینک و اینجا، شایسته بهرهمندی از دموکراسی نیست. ما از ریشه معیوبیم. خانه از پایبست ویران است و نباید در فکر نقش ایوان بود. فرهنگ مردم ما تاب و ظرفیت آن را ندارد که دولتی دموکراتیک بر او حکم براند». خلاصه اینکه «تقصیر شکست به گردن خودمان است». این رجوع به فرهنگ، ناگهان چنان بر فضای کنش و تفکر آوار میشود که مدل حرفزدن و فکرکردن همه را متاثر میسازد. اصولا حرفزدن از فرهنگ و مولفههای آن، همیشه و در همهحال، چنان زرقوبرقی دارد که چشمهای بسیاری را کور میکند. نقد فرهنگی، بر چنان برج عاجی نشسته است که هرگونه نقد و گفتار دیگری در برابرش کم میآورد. هر مدعیای در جدل با فضای نقد فرهنگی، همواره از اول باخته بوده است. چنین اتمسفری پر است از افاضات فرهیختهمآب. در تقابل با این فضای مجلل و پر هیبت، هر نیروی غیری خلع سلاح میشود. این مدشدن نقد فرهنگی، پیش و بیش از هر چیز، نمونهای است از نمونههای مختلف واکنش به شکستهای اجتماعی فراگیر؛ نوعی سر در گریبان بردن است در قبال برآوردهنشدن آرزوها و آرمانها و نقش بر آب شدن نقشهها. یکی از گفتارهای سخن(discourse) شکست، برگرداندن انگشت اتهام به فعالان و عاملان یک جنبش است. نقد مد روز فرهنگی نیز یقه نیروها و مردمان فعال اجتماعی را میچسبد که «چرا فرهنگ دموکراتیک ندارید؟». از جمله یکی دیگر از گفتارهای شکست مد روز که دوروبر خودمان هم شنیدنی است، کشیدن این فریاد بر سر مردم است که «همین توقعات بیش از اندازه و نامعقول شما بود که ما را به هزیمت کشاند». توسل و استناد به فرهنگ برای توضیحدادن شکستها و عقبنشینیها، همان موضعی است که توضیح و تبیین شکستها را به آینده یا مولفهای مبهم و نامعلوم حواله میدهد. این موضع فاضلانه، اگرچه فرهنگ توده یا فهم عامه را بهمثابه متهم ردیف اول بر کرسی نقد و داوری مینشاند، اما با این سیاق نهایتا هیچ مقصری شناخته نمیشود؛ با اینکه کلی در باب فرهنگ و مصائب فرهنگی حرف میزند و داد سخن سر میدهد اما بهواقع، اینها همه تنها رودهدرازی است؛ چون در جستوجوی کلیدی است که همه درها را بگشاید، سر آخر کلیدی را به دست میدهد که هیچ دری را باز نمیکند. فرهنگگرایی در زمانههای شکست، به جز ابتلا به ایدهآلیسمی حاد، از همین سبب که میکوشد دستگاه نظریای را تدارک ببیند که در تبیین فرآیندهای واقعی بیرونی، مو لای درزش نرود، از درک واقعیت عاجز میماند. نقد فرهنگی، در عصر شکست، از جمله کاتالیزورهایی است که فرآیند غیرسیاسیشدن را سرعت میبخشد. به همه گوشزد میکند که بنشینند و حسابی با خودشان خلوت کنند که «چرا قصه به انتها رسید». نقد فرهنگی، نهایتا اگر هم نسخهای بپیچد، میگوید: «پس بیایید برویم دنبال کار فرهنگی... زیربناهای فرهنگی را تقویت کنیم».
خطاب این توصیه عموما، روبه کسانی است که هنوز زمینگیر نشدهاند و نصفهونیمه، دستکم از خماری عصر خیزشها و پیش رویها بهرهای دارند. در نسخههای پیچیدهشده نقد فرهنگی، کارهای سیاسی دیگر فایدهای ندارد، چون تا فرهنگ اصلاح نشود، در بر همین پاشنه خواهد چرخید. در تصور باطل نقد فرهنگی، در باور ایدهآلیستی این روششناسی، کنش سیاسی درگیرانه روزآمد با فرهنگ و مولفههای فرهنگی، زمین تا آسمان فاصله دارد. گویا فرهنگ، درگذار از فراز و نشیبهای سیاسی داغ نیست که رنگ عوض میکند و از اینرو به آنرو میشود. خصایل فرهنگی و درک عامه از جهان پیرامونی، حتی در قرابت با کوچکترین مظاهر تغییر عینی و مادی، از نقطهای به نقطه دیگر جابهجا میشود، چه رسد به پیکارهای سیاسی روز. باور ندارید که تا تلفنخانههای عمومی در این چند سال اخیر، در این مملکت رونق گرفت، مردم کوچهوبازار (از سرباز، زن خانهدار، کارگر ساختمانی تا کسبه محل و...)، بیشازپیش با گفتوگو و مذاکره کنار آمدهاند، شاهدش استقبال وسیع مردم از این تلفنخانههاست. بیایید لحظهای بنابر توهمات نقد فرهنگی، خیال کنیم فرهنگ و سیاست را خندقی جدا میکند و ابتدائا باید به فرهنگ، سروسامان داد و بعد آمد اینسوی خندق و متوجه شد که سیاست طبعا خودبهخود روبهراه شده است. مطابق این راهکار تخیلی، باید سیاست را به بهای بهسازی فرهنگی، تا مدتی واداد. اما ناگهان به هوش میآیید که معالاسف چرخ روزگار، با این خیال خوانایی ندارد. از عرصه سیاسی وانهادهشده، ناگهان نیروهایی سر بر میآورند که یکییکی نویسندهها و روشنفکران را از دم تیغ میگذرانند، رسانههای جمعی به شکارگاه آگهی تجاری و تخدیر ملی بدل میشوند، شعارهای سیاسی رسمی عموم را تشجیع میکند تا شهر به شهر افزایش تدابیر اقتدارگرایانه و انضباطی را بطلبند.
و بدون نویسندهای که کشته نشود یا رسانهای که تخدیر نکند، آیا اساسا فرهنگی ساخته میشود یا باقی میماند؟ این پیکار پیگیرانه و مردمی سیاسی است که از جان و روح فرهنگ مراقبت میکند؛ پیکاری سیاسی که الزاما هربار دلش برای حفظ یا رجعت به دولت و ساختارهای کلان و رسمی پر نمیکشد و مدام بر گرد قبله دولت نمیچرخد. نقد فرهنگی تنها زمانی از پس یاس عصر شکست برمیآید و به خطابهای از خطابههای ایراد اتهام به نیروهای یک جنبش عمومی تقلیل نمییابد که یادش باشد از پیش پایش در سیاست گرفتار است. هر موضعگیری فرهنگی در میدان چینش نیروهای سیاسی، خودش به یکی از نیروهای این جبهه جدال بدل خواهد شد؛ یا محافظ وضع موجود است یا هر چیز دیگر. نقد فرهنگی محمد مختاری را نیز باید از همین دریچه نگریست. نقد مختاری از پی خوردن سر فعالان و آرمانهای رهاییبخش انقلاب 57 به سنگ تسلط دولت بر آن توفان آزادی و برابری، سر بر آورده است اما بیشک همچنان به سیاست و آرمان سیاسی وفادار است، چراکه؛ در جایجای نقدش فراموش نمیکند که به کدام نیروی سیاسی متعهد است و به نمایندگی از کدام آرمان سخن میگوید و غیر از این محتوای گفتههایش، موضع گفتناش نیز صداقت نقد او را گواهی میدهد، چندانکه نقدهای او زمانی خوانده میشوند و به چشم میآیند که او و نویسندگانی دیگر در جدال مرگ و زندگی با خوف و دهشتی هستند که عرصه سیاسی را خالی دیده بود و میتازاند و هر بار در متنهایش به یاد میآورد، که ما همچنان بر سر همان آرمانهای سیاسی رهاییبخشی هستیم که یکبار در قمار باختیمشان، حتی در هنگامه جنبش اصلاحات دهه 70. بازخوانی بخشی از یکی از نقدهای مختاری در کنار تکه مطلبی از محمدجعفر پوینده(درباره میخائیل باختین، منتقد بزرگ روسی)، شاید همان راهی را بازنمایاند که نقد فرهنگی را به سیاست و پیکار سیاسی پیوند میدهد.
منبع: روزنامه کارگزاران ۱۳۸۷/۰۹/۱۷
نویسنده : روزبه کریمى
نظر شما