تابلو، رنگها و خاطرات
سالها پیش بود . درست یادم نیست چه زمانی بود ، شاید آغاز دوران بدعهدی بود .
غروب بود .خسته از محل کار زدم بیرون و خیابون خیس منو برد به یک گالری نقاشی . تابلوها تک تک از جلوی چشمم رد میشدن تا اینکه یکیشون رد نشد منم نتونستم رد بشم . نقاشی یه کافه بود . یه دختر با موهای بلند مشکی نشسته بود پشت یه پیانوی سفید کمی آن طرف تر مردی تنها نشسته بود ، سرش پایین بود و داشت دود سیگارشو نگاه میکرد . دیوارهای کافه آبی بود و صدای خوابهای طلایی میومد.. نمیدونم چه مدت محوش بودم . وقتی اومدم بیرون بهت زنگ زدم و برات از اون جشنواره رنگ ها گفتم و اون تابلو. گفتی یه روز حتما خودم برات پیانو میزنم ..
گذشت و گذشت . باز انگار قرنها گذشته بود . از سر کار برمی گشتم و خیابان خسته مرا دوباره برد به همان گالری نقاشی . تمام طرحها سیاه و سفید بود . تو نبودی و هیچ رنگی نبود .
برگشتم به خیابان و مسیری که مرا تا روی پل بالا برد . پرواز نگاهی به دوردستها و عبور نوری کمرنگ از بین ابرها ..
شاید آغاز دورانی دیگر..
عکس و متن : علی مقیمی
نظر شما