چنگ تقدیر در کویر: داستانی از قلعههای مخروبه و سرنوشتی ناگوار
سالها پیش بود ، یکی از همون سالهایی که با هزار و سیصد شروع میشد .
ظهر که از سر کار برگشتم تک و تنها برای اولین بار زدم به جاده ی کویر .
چند تا روستا و معدن رو که رد کردم دیگه من بودم و جاده و کویر
آفتاب بود و سراب ، سمت راست جاده یه قلعه قدیمی توجهمو جلب کرد .
زدم کنار و پیاده شدم . هیچ کس و هیچ چیز نبود . دوربینو روشن کردم ، آفتاب شدید بود و صفحه ی مانیتور دوربین تار بود . راه افتادم به طرف قلعه .
قلعه ی مظفر آباد
کاملا مخروبه شده بود . با احتیاط واردش شدم . سالن ها و اتاق های ویران شده و سقف های ریخته ، وارد یه اتاق شدم که سقفش کاملا ریخته بود به محض ورود صدای پرواز یه پرنده رو شنیدم و بدون اینکه چیزی ببینم یا کادری ببندم دکمه ی شاتر رو فشار دادم . همون لحظه پام روی خشت هایی که زمین ریخته بودن لغزید. تا اومدم خودمو جمع و جور کنم که نخورم زمین و دوربین از دستم نیفته یه صدای شدید شنیدم .
صدای چنگ کشیدن به جایی و همزمان احساس یه زخم تو گلوم. انگار یه دست نامرئی چنگ کشید به گردنم منتها از داخل . دویدم به سمت ماشین و سوار شدم ، تو آیینه نگاه کردم هیچ ردی روی گردنم نبود ، یه کم آب خوردم ، نفسی تازه کردم و راه افتادم و چند تا قلعه ی دیگه رو هم دیدم. برگشتم و سالها گذشت و کاملا فراموش کرده بودم این اتفاقو تا پاییزی از راه رسید ، آزمایش و عکس و سونوگرافی میگفت سرطان قسمت زیادی از گردن رو درگیر کرده .. تقدیر، چنگی بود نامرئی که به سرطان تبدیل شد.
عکس و متن علی مقیمی
نظر شما