پس از طلاق
روزنامه همشهری، پنجشنبه 8 شهریور ,1375 29 آگوست ,1996 سال چهارم , شماره 1055
در راهروهای دادگاه خانواده
زندگی را با عشق و تلاش شروع کردیم اما پس از مدتی متوجه شدم همسرم
نامنظم به خانه می آید تا اینکه بالاخره فاش کردزن دیگری را عقد
کرده است
بعداز طلاق دیگر آن شخصیت سابق نبودم, سرافکنده از منزل خارج می شدم ,
پیش همسایه ها احساس خجالت می کردم و از کنار نگهبان اداره آهسته رد
می شدم تامتوجه ام نشود
یکی از روزهای هفته که پدرشان بدون اطلاع همسرفعلی اش بافرزندانم
بیرون رفتند در بازگشت و موقع خداحافظی بچه ها چنان پدرشان را در بغل
می فشردندکه انگار نمی خواستند رهایش کنند
بعد از ظهر سه شنبه بود: ساعت تنفس شروع شده بود. عصر همان روز بود
که امیر در لابه لای صحبت هایش موضوع زندگی مشترک را مطرح نمود, از آن
لحظه به بعد, در کلاس درس مطلب استاد را دریافت نمی کردم و به موضوع
پیشنهادی امیر فکر می کردم. روز جمعه به نزد والدینم که در شهرستان
دیگری بودند رفتم, موضوع را با خانواده ام مطرح کردم. پدرم که
کارمند بازنشسته بود تمایل داشت که او را ملاقات نماید. بعد از ظهر
یکی از روزهای هفته, به اتفاق امیر, نزد پدر و مادرم رفتیم. به خوبی
از ما پذیرایی شد و حدود دو ساعت, به پرسش و پاسخهای کوتاه گذشت و
سپس عازم محل سکونت و کار شدیم. تا هفته ای دیگر در فواصل درس و کار
به این موضوع فکر می کردم.
به پیشنهاد پدرم با پسرعمه ام که استاد دانشگاه تهران بود نیز
مشورت کردم و قرار ملاقاتی رابا امیر گذاشتیم. روز ملاقات بعد از
ساعتی گفتگو بین آن دو, موقع خداحافظی پسر عمه ام به من تبریک گفت و
برایمان زندگی خوبی را آرزو نمود, چنان که من و امیر را به حیرت
واداشت. آن شب جدی تر به موضوع فکر کردم. از خود می پرسیدم: مادرم با
پدرم خوشبخت بود, ولی من باید چگونه رفتار کنم تا به سعادت برسم
چه چیز موجب شادکامی من خواهدشد به هر حال ازدواج ما سرگرفت و
خداوند به ما دو فرزنددختر داد. به تدریج با استعفااز بعضی
مسئولیتها, توانستم اوقات بیشتری را با فرزندانم بگذرانم, زیرا در
برابر فرزندانمان نسبت به جامعه, احساس مسئولیت بیشتری داشتم, به
همین سبب, بعد از فراغت از کار اداری, بدون انجام اضافه کاری به
منزل می آمدم و در کنار فرزندانم به آشپزی و نظافت منزل و رسیدگی به
درس آنها می پرداختم و به رفتار همسرم و دیرآمدن او توجه بیشتری
می کردم. شوهرم, در پاسخ به سوالم, دلیل دیرآمدن خود را بهانه شرکت
در جلسات مطرح می کرد. من برای اطمینان بیشتر, از طریق اداره اش متوجه
شدم که چنین جلساتی وجود ندارد. در یکی از شبها که در اتاقم تنها
بودم و منتظر آمدن همسرم بودم برای گذران وقت به کتابهای کتابخانه
کوچکی که در گوشه اتاق قرار داشت نگاه می کردم, ناگهان در پشت کتابها
بسته ای توجهم را جلب کرد. بسته را باز کردم. نامه هایی بود که با
دستخط دختری به نام حوری نوشته شده بود. او از ملاقاتهای پنهانی و
قرارهای شبانه و عشق و علاقه اش نسبت به همسرم نوشته بود و از تلاشهای
او برای موفقیتش در رشته پرستاری تشکر می کرد. نامه ها را یک به یک
خواندم و برای اولین بار به علت حسادتهای زنانه اشک ریختم. هر چند
در لابه لای کتابهای درسی دانشگاه چیزی به عنوان تدبیر نیاموخته بودم,
می دانستم که باید فراموش کنم, زیرا عشق را باور داشتم. نامه ها را به
همان شکل در داخل کتابخانه پنهان کردم و با چهره ای خندان به
استقبال همسرم رفتم. ساعت دوبامداد بود که همسرم وارد منزل شد.
تصمیم گرفتم موضوع را باپسر عمویم که بزرگ خانواده بود, مطرح
کنم. با بچه ها به منزل پسرعمویم رفتیم و در گوشه ای از سالن با هم
نشستیم. صحبتهای روز اول را بازگو کرد که من بی توجه به تمام آن
حرفها ازدواج کردم و حالا نتیجه آن بی توجهی ها به صورت یک بحران در
همسرم تجلی پیدا کرده است. از من خواست که با صبر و بردباری این
بحران را تحمل کنم تا با قولی که امیر داده بود, خاتمه یابد. با
بچه ها به منزل آمدیم. بار دیگر صحبتهای پسرعمویم را به خاطر آوردم.
ابتدا,نداشتن اختلاف سنی بود که پسرعمویم تاکید می کرد. شاید در آن
موقع با وجود عشق و علاقه ای که به همسرم داشتم, قادر به قبول این
واقعیت نبودم و مسئله بعدی, تجانس عقیده, همسانی اخلاقی, اجتماعی و
خانوادگی بودکه به آنها هم توجه نکردم و بااحساسی که داشتم ,
توانستم درتمام شرایط با وفاداری وبردباری و تحمل مشکلات با
رضایت به زندگی ادامه دهم, ولی نتوانستم افکار نهفته همسرم را
ازبین ببرم که در موقعیت مناسبی به صورت یک بحران تجلی کرد و حال
نیز می بایست تحمل می کردم. در آخرین شب زمستان در حالی که در آستانه
تحویل سال نو بودیم تصمیم گرفتم آنچه را که در دل دارم, طی نامه ای
برای همسرم بنویسم.
برای همسرم: امشب, سال تحویل خواهد شد. بچه ها شام نخورده در
انتظارت بر روی پاهایم به خواب رفتند و من در سکوت غم انگیز شب با
اشکهایم برایت می نویسم که چگونه سالهای زندگی مان را با عشق آغاز
کردیم و دوران تلخ سربازی را با تولد اولین فرزندمان درون اتاقک
محقر مستاجری سپری نمودیم و برای زندگی دوش به دوش هم تلاش کردیم و
با سختکوشی و زحمت ,خشت خشت, آجرها را روی هم نهادیم تا منزلی بنا
کردیم و با صرفه جویی در خوراک, پوشاک وهزینه های جاری, توانستیم
زندگیمان را رونقی بخشیم. هنگامی که دومین فرزندمان متولد شد, از
امکاناتی که لازمه یک زندگی متوسط است, برخوردار بودیم و با همین شور
و شوق به زندگی ادامه می دادیم. امشب ازهدررفتن جوانی, نیرو و
آرزوهای بربادرفته و غرور درهم شکسته ام صحبتی نمی کنم. من به
فرزندانم که بنا بر خواسته ما به دنیاآمده اند, می اندیشم که
وظیفه داریم نسبت به تربیت آنان وآماده ساختن ایشان برای آینده
اقدام نماییم. من و تو الگوی اخلاقی آنان هستیم, زیرا راه و روش
زندگی را با تقلید از ما می آموزند. اگر آنان را به حال خودرها کنیم ,
این رهایی موجب تماس آنان با اشخاص ناباب می شود و سرمشقهایی که در
این تماسها به فرزندان عرضه می شود, آنان را به سیه روزی خواهد
کشاند.
دخترم لحظه ای از خواب بیدار شدو از تو سراغ گرفت و سپس خوابید تا
تو برگردی و در آغوش پرمهر پدرانه ات آرام گیرد. سال تحویل شد.
عیدت مبارک باد! همسرت
صبح همسرم با چشمهای خواب آلود ناشی از بی خوابی شب قبل, وارد منزل شد
و به اتاقش رفت. در همین موقع نامه را توسط دخترم به اودادم. پسر
عمویم که آن روز به منزل ما آمده بود به اتاق امیر رفت و با او صحبت
کرد وقتی برگشت گفت: با اوصحبت کردم و او نامه تو را خواند و قول
داد که بعد از تعطیلات عید, این زن صیغه ای را که مدتش نیز تمام شده
است, رها خواهد کرد با مراجعه خواهرم به محل کار خواهر آن زن, مطلع
شدیم که از شش ماه قبل همسرم با آن زن به صورت ازدواج موقت (نکاح
منقطع) زندگی می کند و مدت یک ماه است که در منزل جدیدی که همسرم در
همان شهرک برای او اجاره نموده بود, زندگی مستقلی دارند. حتی فردای
آن روز برای اثبات صحت ادعایش, ورقه ای از صیغه نامه را نیز به خواهرم
داد. اما برخلاف قولی که داده بود ناگهان ترک خانه و زن و فرزند
کرد.
بعد از گذشت یکسال که از اوخبری نداشتم, با زنگ تلفن صدای دوست
همسرم را شنیدم که می گفت: همسرم در بازداشتگاه یکی از
شهرستانهاست. بی اختیاراشک از چشمهایم جاری شد. او علت بازداشت شدن
را تصادفی که همسرم نموده بود مطرح می کرد. فردای آن روز, به
شهرستان موردنظر رفتم و به اتفاق یکی از دوستان همسرم که درجه دار
بود, به ملاقات همسرم رفتیم در اتاقک کوچک نگهبانی, به انتظار
ایستادیم تا همسرم بیاید. ناراحت بودم که همسرم را در آنجا می دیدم.
بعد از گذشت یک سال که منزل را تقریبا ترک کرده بود, به جای اینکه
او به دیدن من و فرزندانش بیاید, حالا من به ملاقاتش آمده بودم !
انتظار تمام شد. همسرم آمد و لحظه ای مرا با او تنها گذاشتند. شاید
در تاریکی شب نتوان اشک را دید. ولی طرز کلام او تاثر او را به طور
واضح بیان می کرد. از او خواستم تا آنچه را که احتیاج دارد, بگوید.
دم پایی, زیرپوش, حوله, خمیردندان و مسواک و. . .
فورا وسایل موردنیاز او راخریدم و پس از اطلاع از نحوه شام و
ناهار آنجا, با پرداخت مبلغی, توانستم قبض خرید ازفروشگاه را
برایش فراهم نمایم تا با ارائه قبض در بعضی مواقع بتواند از
غذاهای کنسرو فروشگاه استفاده نماید. این بود که برای همسرم وکیلی
گرفتم و موضوع را با او مطرح کردم. ابتدا پیدا کردن شاکی مسئله مهمی
بود که بایستی انجام می دادم. به تهران آمدم. وکیل همسرم نیز کمک کرد
و با این مساعدتها بود که توانستیم با دردست داشتن حکم لغو بازداشت
به اتفاق مامور و وکیل به کلانتری برویم.
نگهبان با دیدن مامور, در راباز کرد و با ارائه حکم, همسرم با
ساک دستی جلو آمد. همه خوشحال بودند و من در گوشه ای درحال تماشا
بودم. . . من خواستم تنها به تهران برگردم. اما امیر مخالفت کرد.
دوستانش می گفتند: امیر باید نزد شما و فرزندانش برگردد. یکی از
دوستان امیرشخصا ما را تا تهران ومنزلمان همراهی کرد. در بین
راه به همسرم سفارش می کرد که آن زن را رها نماید و نزد من و
بچه هایم باقی بماند وقتی که به منزل رسیدیم, همه جا مرتب بود و
مادرم که در این مدت از فرزندانم نگهداری می کرد, برای این که با
همسرم روبرو نشود, به منزل خودشان رفته بود تا ما تنها باشیم.
فردا, صبح زود, همسرم به دیدن فرزندش رفت که همسر صیغه ای اش درزمان
بازداشت بودن شوهرم به دنیاآورده بود. نوزاد دختری بود که قبلا به
دروغ پسر عنوان گردیده بود تا بدین وسیله برطبق تمایل همسرم به
داشتن پسر, ازدواج موقت تداوم پیدا کند. غروب که همسرم برگشت, دیگر
آن روحیه را نداشت. من شنیده بودم که معمولا یک زن می تواند آنچه را
که بخواهد, از مرد بگیرد و این چنین بود که همسرم دوباره تسلیم آن
زن شد و آن همه قول و قرار را که پس از آزادی از بازداشت بر زبان
آورده بود از یاد برد!
بعد از مدت کوتاهی متوجه شدم که همسرم آن زن را بدون هیچگونه
مجوزی عقد دائم نموده است. دیگر همه چیز برایم بی اهمیت شده بود و
سوزش غم را با تمام وجودم لمس می کردم تا این که روزی از بنگاه
معاملاتی برای دیدن منزل ما آمدند. علت را پرسیدم. گفتند: همسرم منزل
را برای فروش به بنگاه واگذار کرده است. ناچار با اندوه فراوان
موضوع را با یکی از دوستان همسرم که رئیس او بود مطرح کردم. بسیار
ناراحت شد و پس از مذاکره با همسرم او را نسبت به زحمات و حقوقم
آشنا نمود و در اجرای عدالت از او خواست که در موقع فروش منزل حق و
حقوق قانونی (نفقه و مهر) مرا پرداخت نماید.
طبق قرارداد محل دفترخانه تعیین شده حضور یافتم. همسرم برحسب عادت
همیشگی با تاخیر به اتفاق دوستش که بنگاه معاملاتی داشت, حضور
یافتند. شناسنامه ها را گرفتند. همسرم که بدون مجوز زن صیغه ای را به
عقد دائم درآورده بود, اصرار داشت که من شناسنامه اش را نبینم تا از
محل وقوع عقد بااطلاع نشوم. دلم می خواست فریاد بزنم و از این همه
نامردی و حق ناشناسی, دادخواهی کنم.
نمی دانستم که درمقابل این همه ظلم و ناجوانمردی همسرم چه کنم
توافقنامه در سه برگ تنظیم شدو بعد از تایید شاهدان, نسخه ای از
آن را به من دادند.
دفتردار کارش را تمام کرد و من وکالتنامه بلاعزل خرید منزل را دریافت
نمودم. وکیلم که به کلیه امور واقف بود, کلید منزل را از همسرم
درخواست نمود او ابتدا امتناع کرد و سپس تحویل داد. زمان رفتن به
دادگاه نزدیک می شد, زیرا در توافقنامه قید شده بود که بعد از یک
ماه متفقا جهت صدور گواهی عدم سازش به دادگاه مدنی خاص تهران
مراجعه نماییم. به این جهت, در مهلت تعیین شده به دادگاه مراجعه
نمودم و پس ازاخذ گواهی مربوط, آن را جهت ثبت قانونی به دفترخانه
ارائه دادیم. با قرار تعیین شده, به دفترخانه مراجعه نمودیم من
درکنار برادرم نشسته بودم و وکیلم درمقابل من, همسرم به اتفاق
برادرش و همکارش آمده بودند. روز جدایی رسمی بود. محضردار گفت: آیا
می خواهید روز دیگری مراجعه نمایید من مخالفت کردم. لحظه ها می گذشت.
شاهدان همه حاضر بودند. با گفتن بله طلاق ثبت شد. این سرانجام زندگی
زناشویی چندین ساله ام بود! از دفتر محضردار که خارج شدیم, هر کدام
در جهتی دیگر حرکت کردیم. دیگر توان کارکردن را هم نداشتیم و به
سختی ازتخت بلند می شدم. غم و اندوه خاصی در منزل ما حاکم شد.
تصمیم گرفتم به اداره بروم. دیگر اما, آن شخصیت اجتماعی را نداشتم و
باسری افکنده از منزل بیرون آمدم. در نزد همسایه ها احساس خجالت
می کردم و آهسته از کنار نگهبان رد می شدم که متوجه من نشوند. هرچند
همکاران اداره ام از موضوع بااطلاع نبودند, از بیماری من خبر داشتند.
با سری افکنده از کنار همه آنها رد شدم. آهسته در اتاق را باز کردم.
ابتدا نامه ها برایم اهمیتی نداشت. با دستی لرزان قلم را برداشتم و
نوشتم: به سبب آنچه که برایم اتفاق افتاده است. از انجام
مسئولیت. . . معذورم امیدوارم که با قبول استعفایم, بتوانم در واحد
دیگری انجام وظیفه نمایم. ورقه را در پاکتی گذاشتم و به منشی تحویل
دادم و فورا بیرون آمدم.
فضای منزل آنقدر غم انگیز بود که نمی دانستم چگونه باید آن را از
بین ببرم. افراد فامیل دیگر باما رفت وآمدی نداشتند. غم, هرروز
بیشتر و بیشتر به دور ماحلقه می زد و هر روز نیز فشار آن را بیشتر
از روز قبل احساس می کردم.
هیچ چیزی برای گفتن وجود نداشت. در محیط جدیداداره می دانستم که
دیگرمسئولیتی ندارم و از این رو,باید کارها را طبق دستور انجام
دهم و این چیزی بود که سالهاانجام نداده بودم. بایستی می پذیرفتم
تا بتوانم به خاطر بچه ها, زودتر به منزل بروم. بهداشت روانی فرزندانم
در چنین اوضاعی مهمتر از درس خواندن آنهاست.
لذا سعی کردم روح آزرده فرزندانم را بیش از این عذاب ندهم و محیط
سرد منزل را از آنچه که هست, بدتر نکنم. زندگی را به دور از اجتماع
فامیلی ادامه می دادیم و گاهی اوقات که برای عروسی و یا شرکت در
مراسم ختم و عزاداری دعوت می شدیم قادر به رفتن این مجالس نبودم ,
زیرا تحمل نگاههای ترحم آمیز فامیل را نداشتم. زنگ تلفن منزل نیز
گاهی اوقات با تلفن برادر و یا خواهرهایم به صدا درمی آمد.
پس از فوت مادرم, دیگر آن جمع خانوادگی هفتگی را نیز نداشتیم و فقط
گاهی اوقات روزهای جمعه به منزل یکی از خواهرهایم می رفتیم.
روحیه فرزندانم مرا بر آن داشت تا بار دیگر باکمک وکیلم, ملاقات
فرزندانم را با پدرشان فراهم نماید. یکی از روزهای هفته پدرشان بدون
اطلاع همسر فعلی اش با فرزندانم بیرون رفتند تا ساعتی را با هم
بگذارنند. در بازگشت به منزل, موقع خداحافظی, فرزندانم پدرشان را در
بغل می فشردند و نمی خواستند رهایش کنند و در حالی که هنوز گرمی آغوش
پدر را احساس می کردند, او را با چشمهایی اشک آلود از پشت پنجره
بدرقه می کردند. لحظاتی آنان را به حال خودشان می گذاشتم تا برای آنچه
که اتفاق افتاده بود, اشک بریزند و سپس آنها را در آغوشم می فشردم.
سال نو نزدیک می شد. برحسب سنت, لباس نو برای بچه هاخریدم سفره هفت
سین را تدارک دیدم, ولی در لحظه تحویل سال نوبه بهانه ای در
رختخواب ماندیم تا فردا را به دنبال روزهای دیگر آغاز کنیم. در یکی
از روزهای همین سال, تصمیم به فروش منزل گرفتیم, زیرا تحمل خاطرات
زندگی گذشته برای ما دشوار بود. با فروش منزل به قیمتی پایین تر از
حد معمول, موافقت کردم, تا بتوانم منزل کوچکتری را خریداری نمایم.
دوماه فرصت داشتیم تا بتوانیم به اتفاق بچه ها به منزل جدید نقل
مکان کنیم. از پدرشان خواستم که وسایل باقیمانده خود را که به
رسم امانت نگهداری کرده بودم ,ببرد تا بتوانم وسایل خودمان رادر
منزل کوچکتری جای دهم. فردای آن روز او با دختر سه ساله و پسر
یکساله اش آمد و من با دختران 17 و 14 ساله ام وسایل پدرشان را تحویل
دادم. با کامیونی که از وسایل زندگی چندین ساله ام انباشته بود, پس
از خداحافظی از آنچه که گذشت در منزل جدیدمان به زندگی ادامه
دادیم.
چونکه گل رفت وگلستان شد خراب
بوی گل را از که جوییم از گلاب
مولوی
ر باستانی
نظر شما