موضوع : شهرشناسی | استان قم - قم

تونل زمان (۱) - یادداشتی درباره قم

چند روز پیش بر آن شدم که یادی کنم از محله قدیمی و منزل پدری. صفائیه کوی بیگدلی، کوچه احمدیان. ماشین را در خیابان بیگدلی پارک کردم و آمدم سر کوچه احمدیان و وارد تونل زمان شدم. رفتم به شصت تا ۶۵ سال پیش. همسایه‌ها را در کوچه دیدم. جنب و جوشی بود. محمد آقای آمپول‌زن را دیدم که از خانه بیرون آمد و دنبال بچه‌ها‌یی که در کوچه مشغول بازی بودند می‌دوید و آن‌ها را می‌گرفت و واکسن می‌زد. وای چه احساس مسولیتی.
قدم زنان در بیگدلی دست چپ کوچه نریمان. رضا نریمان را داخل کوچه و جلوی خانه دیدم. دستی به رسم سلام برای این ورزشکار و غزال تیزپای دبیرستان حکیم نظامی بالا بردم.
دست راست کوچه و منزل آیت‌الله سید محمدعلی روحانی است که با پدرم خیلی دوست است.
در راه رسیدم به قصابی. چوب‌خط به دست وارد شدم. مقداری گوشت به من داد و چوب‌خط را گرفت و شکافی با چاقو به آن  داد و گفت چوب‌خط را گم نکنی. گفتم چشم.
رسیدم به تقاطع بیگدلی نگاهی به خانه بزرگ جناب ضیا بیگدلی انداختم. کمی پایین‌تر، جناب آقا مرتضی برقعی واعظ معروف را دیدم که با دو پسرش از خانه بیرون آمد و در پیچ کوچه از نظر پنهان شدند.
و درختان بزرگ بید در انتهای دبیرستان حکمت. آمده‌اند به ما در دبیرستان کلاس هفت واکسن بزنند. به تحریک بچه‌هایی که مخالف واکسن بودند مانند سنجاب از این درختان بزرگ بالا رفتیم و خود را به لبه دیوار رساندیم و پریدیم پایین داخل کوچه که واکسن نزنیم. البته من مخالف این کار بودم ولی رفیق ناباب من را وادار به این کار کرد. ولی آن‌ها زرنگ‌تر بودند؛ چون فردا آمدند و به کسانی که واکسن نزده بودند، زدند. 
رسیدم به خیابان صفائیه. نگاهی به سمت چپ، شاطر عباس مشغول پخت نان است. بوی عطر نانش را از وسط بیگدلی حس کردم. کمی دورتر مدرسه زیبای تربیت محمدی را دیدم، از بس این مدرسه زیبا بود و بچه‌ها لباس یک شکل داشتند به پدرم گفتم می‌خواهم به این مدرسه بروم. گفت نمی‌شه اینجا فقط برای بچه‌های یتیم است. فهمیدم که چرا اسم مدرسه دارالایتام محمدی است.
در صفائیه به طرف چهار راه مریض‌خونه یا چهار راه بیمارستان به راه افتادم. به کوچه ۲۶ رسیدم. نبش کوچه خشکه‌پزی آقای منتظری، گرسنه‌ام. دو ریال دادم و یک نان کسمه گرد و خوشمزه خریدم. ناگهان داخل کوچه حاج کاظم‌خان را دیدم که از خانه بیرون آمد و سوار تاکسی هیلمن بسیار قدیمی خود شد. همیشه از صفائیه می‌رفت تا حرم و بازار و دوباره همین راه را بر می‌گشت. تنها تاکسی معروف شهر بود. خیلی آرام حرکت می‌کرد. من همیشه با او مسابقه می‌دادم ولی الان کار دارم. 
نان کسمه‌خوران به راه خود ادامه دادم. رسیدم به دبیرستان حکمت. در بسته است. پشت نرده‌ها ایستادم. هیاهوی زیادی است. چه خبره؟ زنگ ورزش است. برادران بنی‌حسینی و گروهی دیگر با دبیر ورزش آقای سیدحسین اسدی مشغول والیبال هستند. چقدر دیدنی است. در سمت راست زمین، دانش آموز بلند بالایی به نام (آذر خرداد) مشغول پرتاب توپ در سبد بسکتبال است. همیشه در پرتاب از راه دور با دبیران ورزش مسابقه می‌داد. جوانی بی‌نهایت با ادب و فروتن و با وقار بود.
زنگ به صدا در آمد و همه به صف شدند. رئیس دبیرستان از سالن بیرون آمد جلوی در ایستاد. با لباسی بسیار آراسته و تمیز مشغول صحبت شد و کمی نصیحت کرد. بله جناب آقای وفایی از خان‌های خوشنام قم و مردی بزرگ. هیچ‌وقت ندیدم با دانش‌آموزان تندی کند. وااای که چقدر با شخصیت است.

حسین  مقیمی

نظر شما