چشم به هم بزنید, فردا رسیده است
روزنامه همشهری، دوشنبه 12 شهریور ,1375 2 سپتامبر ,1996 سال چهارم , شماره 1058
جوان امروز با آرزوهای تمام نشدنی ولی شنیدنی
فردا زودتر از انتظار از راه میرسد. آنچه را که با اضطراب و امید و آرزوهای فراوان در دوردست تصور میکنیم، در راهها و کورهراههای اندیشه و زبان بر اساس یک حساب دقیق فرداها از راه میرسد و آن وقت است که خوشههای طلایی امیدهای بارور در نسیم آرام زندگی به از راهرسیدههای جوان خوش آمد میگویند. در همین لحظه خاص است که از خودمان میپرسیم: به آرزوهایم رسیدم؟ هدف همینجا بود... ! تردیدها، وقتکشیها، راههای خطا رفته، جادههای واقعیت به همین لحظه و همین مکانی که نشستهایم ختم میشود... و در این زمان و همینجا، خوشحالم از موفقیتها... ! کلمه افسوس چه نقشی دارد... و زمان خواسته یا ناخواسته با نخوت عقربهها در گذر است. هیچ کس به تقدیر یا سرزنش برنمیخیزد، چون دیگران هم به گونهای به گذشتهها فکر میکنند، به زمان از دست رفته، به جایی که در آن قرار دارند و به هدفی که داشتهاند.
لحظهلحظه همه زمانها این امید را میدهند که باز فردایی هست. تا شقایق هست، امید ثمری هست.
به اطرافتان نگاه کنید، به آدمهای دوروبر، در یک گردش نظری بدون اینکه بپرسید، میگویند... گذشته را چگونه گذرانیدهاند، با جوانی چه کردهاند، آیا از شغلی که دارند راضی هستند؟! این شغل و کار همانی است که در روزگار نه چندان دور هدف قرار داده بودند. چند درصد از افرادی که میشناسید شغلشان را دوست دارند؟
گذران زندگی یک سو، نان درآوردن و شکم خانواده را سیر کردن سوی دیگر... اما به کاری که مشغولند، دوستش دارند، عاشقانه دوست دارند... و بعضیها آنقدر کارشان را دوست دارند که حاضر نیستند هیچ نوع کار و فعالیت دیگری را حتی با مقام بالاتر و درآمد و دستمزد دیگر، جایگزین کنند.
در تمام جوامع بشری، همیشه هستند کسانی که سخت دلبسته کاری هستند که از طریق آن زندگی میکنند، و البته... هستند بسیاری از آدمها که ناچار شدهاند به خاطر دستمزد، درآمد و سود سرشار به کاری بپردازند که هرگز دوست نداشتهاند و در گذشتههای دور نوجوانی به هدفی دیگر میاندیشیدند. حالا در کوران زندگی و ادامه حیات، سایهای حتی از هدف گذشتهشان در فعالیتهایشان به چشم نمیخورد. از جمله مسائلی که این اتفاق را باعث میشود، حوادث و وقایع پیشبینی نشده و خارج از دسترس انسان است.
چه خوش بود اگر بشر میتوانست به آرزوهای نوجوانی دست یابد و چه خوب بود اگر ناچار نمیشد کاری را پیشه کند که دوست ندارد، ولی به هر حال کاری نمیشود کرد. به قول بعضیها، خیلی از اوقات دلایل رسیدن به شغل یا مقام مورد علاقه از اختیار آدم خارج است.
بیراهه و راه جمله اصلی راه و بیراه است ولی با یک بررسی و گفتوشنید میتوان به بیراهه و راه هم رسید... در تکاپو برای گفتوشنید با کسانی که به آنها میگویند دنیا دیده، سوال اول را از یک همکار نویسنده میپرسم، آدمی که سخت به کارش عشق میورزد، جز از راه قلم به درآمد دیگری نه اندیشیده و نه دست یافته...
نخستین جرقهها از کلاس چهارم و پنجم دبستان زده شد. دلبستگی فراوان به خواندن کتاب، برایم فرقی نمیکرد، هر کتابی که داستان و مطالبش با عقل و دهانش آن روزهای من اندازه میشد. البته پولی در بساط نبود برای خرید کتاب، و به همین جهت با کرایه کتاب و خواندن سریع که یک شب بیشتر نزد من نماند، کتاب خواندن را آغاز و ادامه دادم. بهترین ساعات درسی برایم ساعت انشاء و دیکته بود، چون تنها در این زنگها هم تشویق میشدم و هم میتوانستم به خیال خودم آثاری را که خلق کردهام برای دیگران بخوانم.
خواندن و دست به قلم بردن کمکم عادتی شد ادامهدار و در دوره اول دبیرستان تهیه روزنامههای دیواری نیز اضافه شد. در همین سالهای نوجوانی بود که تمام آرزویم نوشتن برای مجلهها بود که این اتفاق هم افتاد. هدفم معین بود، چون و چرا نداشت. نه مشاوری بود، نه معلم دلسوزی که با پدر صحبت کند و نه کسی که جرات داشته باشد روی تصمیم او حرف بزند... این شد که ناچار شدم در رشتهای ادامه تحصیل بدهم که اصلاً با روحیهام سازگار نبود. حالا مشکل دو تا شده بود. با نوشتن زیاد، به خصوص داستان، عاقبت توانستم در یکی دو نشریه هفتگی برای خودم جایی باز کنم و داستان وسط مجله را بنویسم با اسم مستعار که پدر نفهمد. بعد از چاپ چند داستان و مطلب ادبی، به سردبیر وقت گفتم: حقالتحریر به چه منوال است؟ که گویی خندهدارترین حرف روزگار را زدهام. (آن روزها بعضی از سردبیرها نشریه را اجاره میکردند).
بالاخره تصمیم بر این گرفته شد که داستانهایم را بدون دریافت حقالتحریر به چاپ برسانند، ولی در عوض کار در چاپخانه همان نشریه شبی پنج تومان دستمزد بگیرم. البته قبول کردم. کار در چاپخانه و در کنار گارسه حروف ایستادن و بوی مرکب چاپ برایم بوی زندگی و موفقیت بود. بگذریم که عاقبت به خاطر دیر رفتن به خانه تنبیه سختی شدم ولی وقتی پدر فهمید که مدتهاست داستانهایم و مطالب ادبیام به چاپ میرسد، کوتاه آمد و معترض شد که چرا از اسم مستعار استفاده میکنم... ! کلاس آخر دبیرستان بودم که پدر در تنهایی اعتراف کرد که اشتباه کرده...
گذشته هیهات نیست! و همیشه برای همه نگاه به گذشته حسرتزا و اندوهگینانه نیست. بعضیها هم هستند که گذشته برایشان مثل ورقهای کتابی است که خواندهاند و لذت بردهاند و از این کتاب پر ورق هنوز بخشهای مهمتر و تکمیلکنندهتری مانده است. با دکتر محمدعلی جزایری حرف به حرف میشویم، گذشته برایش معرفت رسیدن به امروز بوده است. فکر میکند... بگذاریم خودش بگوید: جوان بخش مهمی از جامعه و جوانی بخش لحظههای پر التهاب است که این التهاب برمیگردد به روبرو شدن با فردا، یعنی همان جایی که ما ایستادهایم.
راحتتان کنم، زندگی واقعاً همان کتاب قطوری است که باید خواند و درست خواند. کتابخوانها هم متفاوتند. بعضی خطبه خط میخوانند و خوب کنه مطلب را درمییابند. بعضی کلمه به کلمه میخوانند و هیچ جملهای را بدون فهمیدن کامل جمله قبل شروع نمیکنند و متأسفانه هستند بعضیها که سرسری میخوانند. مهم این است که کتاب را خوانده باشند، فقط گاهی زیر بعضی کلمات یا جملهها را خط میکشند که فراموش نکنند. اینها همانهایی هستند که از دست رفتهها را مهم نمیدانند، قضا و قدری هستند و یک وقت به خود میآیند که کتاب را به صفحات آخر رساندهاند، بدون اینکه در فهم مطالب و معنی جملات دقت کرده باشند.
من مدتی استاد دانشگاه بودم، با دانشجویانی روبرو بودم که هر کدام حدیث و قصهای برای خود داشتند و فقط در یک مورد هم عقیدگی را حفظ میکردند: گرفتن لیسانس و فارغالتحصیل شدن.
هدف... فردا و البته راهیان جامعه کار فردا نیز با آرزوهایشان، هدفهایشان و التهابی که برای دورخیز به سوی زندگی آینده در سر دارند، حرفهایی دارند... فردا چگونه باید ساخته شود؟ دانشگاه، سربازی، بازار کار، سفر به آن سوی آب و بازگشت با سرمایه کافی، ازدواج و تشکیل خانواده و... حرفها و آرزوهایی است تمام نشدنی ولی شنیدنی... !
با نوجوانان و جوانان مختلفی از رشتههای مختلف صحبت کردم، از همه سو... خوب که دقت کنید، میبینید که آرزوهای بچههای دیروز در قالب خانوادههای موفق، همانی است که آنها آرزو میکنند... دنیای آرزوهای قشنگ و ناگفته. این بچهها با تمام دلنگرانیها و دلمشغولیهای امروزشان، به آینده هم فکر میکنند، به ازدواج و تشکیل زندگی، به کاری که دوست دارند... و البته همچنان به آرزوها و آن روزها فکر میکنند.
در دوردستهای ذهن همواره با خوشههای طلایی امیدهای بارور در باد زندگی میچرخند و به رسمیت شناختن و جدی گرفتن همه آرزوها و شوقها در دست این جوانان و نوجوانان است که زندگی را در لحظه احساس میکنند، همانی که این روزها به روح و روانشان بستگی دارد. با عشق و چشمان درخشان به دنیا مینگرند و در دل کلمههای عمیقتر از درک همیشگی و مادیات دارند.
خوشبختی در دستان خودتان است، و باید آن را پیدا کنید، پیدا کردنی که در کلام و زبان، در یاد و خاطرات پنهان است. تراوشهای دل از آن نوعی است که جاودانگی را برای بشر به ارمغان میآورد.
به آقای حسینی، دوستی که از این نسل جوان و دلبسته به کارهایش آشناییم، میگویم: چرا بیمحابا مینویسی؟ میگوید: «چرا که نه! فقط وقتی مطلبی را مینویسم که عاشقش باشم.» میپرسم: چرا نان نمیخوری؟ میخندد و میگوید: «چون میخواهم خودم را در این مسیر بسازم و فقط به زندگی و احساسات خود بیندیشم.»
زندگی، سفر به یک آرزوی دور و نزدیک است...
نظر شما